گروه جهاد و مقاومت مشرق - نوشتن از روزهای خوشی که با دوستان داشتی سخت است. گفتن خاطرات بعد از شهادت کار را سختتر هم میکند؛ ولی گاهی باید با دستی لرزان قلم بر دست گرفت و نوشت، تا آیندگان بدانند اینها چه کسانی بودند و چه کارهای بزرگی برایمان انجام دادند. همین نوجوانان و جوانان کم سن و سال هشت سال از بهترین دوران تاریخ کشورمان را رقم زدند.
شهید «عیسی کرهای» تک فرزند پسر خانواده که عضو واحد اطلاعات – عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود، دفترچهای از خود برجای گذاشته است که خاطراتی از دوستانش بعد از شهادت نوشته است، تا هرگز آنان را از خاطر نبرد. وی در عملیات کربلای 4 به جمع همرزمان شهیدش پیوست. در ادامه قسمتی از یادداشتهای وی را میخوانید.
شهید جواد اسلامی فر
او را از طریق پسر خواهرش که در جبهه با هم بودیم، میشناختم. مداح بود. با وجود این که کار تبلیغاتی میکرد؛ ولی در میدان جنگ نیز همیشه حاضر میشد. چند ماه قبل از عملیات خیبر ازدواج کرد. نوار ضبط شده صدای او را که در ازدواجش دعای کمیل خوانده، دارم. در آن نوار میگوید: «عروسی واقعی ما آن روزی است که برای اسلام و برای امام زمان (عج) در خون خودمان بغلطیم.» وی به این آرزویش رسید و در عملیات خیبر شهید شد.
شهید سعید مرادی
اولین کسی بود که در اروند تنهایی به آب زد. او از بهترین سرشیفتها بود و بهترین شناسایی را نسبت به منطقه داشت. بچه خوش برخورد، خوش اخلاق و خندهرویی بود. زمانی که از تیپ تسویه کرد به لشکر رفت. وقتی فهمید تیپ میخواهد در فکه عملیات کند، سریعا برگشت و مستقیما به خط رفت و در آنجا (فکه) شهید شد. کار ازدواج او هم نیمه کاره ماند؛ تقصیری نداشت عاشق جبهه و جنگ بود این را خودش میگفت.
شهید غلام فاتحی
پدرش در لبنان شهید شده بود. شغلش حفاظت از شخصیتهای برجسته بود ولی جبهه را نمیتوانست ترک کند. سر پل ذهاب قبل از بدر تسویه کرد و قبل از مهران به واحد برگشت. به کار علاقه خاصی نشان می داد. قمقمه آب در خواب و بیداری به کمرش بسته بود و بین بچهها پخش میکرد. غلام در مهران شهید شد. او متاهل بود.
شهید جلال توکلی
او را زیاد نمی شناختم ولی در همان مدت کوتاه متوجه شدم که بچه ی با معرفتی است. عاشق امام حسین (ع) بود. برادرش هم شهید شده بود. همیشه میگفت: «برادرم وصیت کرد، اگر پرچم از دستش افتاد ما برداریم. الان ما در جبهه پرچم او را برداشته ایم.» جلال در ام الرصاص شهید شد.
شهید حسین نوروزی
او در عملیاتهای مختلفی از اول جنگ شرکت کرده بود. مسئولیتهای مختلفی داشت و در بیشتر آنها هم زخمی شده بود. بعد از آشنایی با او در ام الرصاص شهادت را در چهره او بخصوص بعد از دست دادن عدهای از عزیزان می دیدم. در مجالس مذهبی شرکت میکرد.
یک بار با او سر قبر سعید مرادی رفتیم. با کف دست به قبر سعید میزد و میگفت: «آقا سعید! خواستی، عباس پناهدار به پیشت بیاید. اومد. بخواه تا ما هم بیایم» و این را چند بار تکرار کرد. از او خاطرات بسیار زیادی دارم از درد و دل های او در رابطه با کسانی که پشت به جبهه کرده اند و خیلی مسائل دیگر ولی چه کنم در این وقت کم نمیتوانم همه آن را بنویسم.
او بعد از اینکه جنازه یکی از دوستانش را میبوسید برای انتقالش به عقب می رود که برانکارد بیاورد و در آنجا روی مین می رود و بعد از چند دقیقه با ذکر «الله اکبر» و «یا حسین» شهید میشود. در آن لحظات آخر میگفت: «خدایا من را ببر دیگر نمی خواهم زنده باشم.»
شهید سید حسینعلی حسینی
یکی از برادرانش معلول بود. خودش خیلی انسان شوخ در عین حال بیریا، متواضع، متین و با وقاری بود. کاری که به او واگذار میکردند خیلی خوب انجام میداد. یادم نمیرود برای دیدگاه مهران چقدر شب و روز زحمت کشید. بالاخره در حالی رفت که آتش انبار مهمات را خاموش کند. بر اثر ترکش خمپاره دیگری شهید شد و به دیدار معبود خود شتافت.
شهید نورالله سوری
چندین سال بعد از انقلاب در پادگان امام حسین (ع) به عضویت سپاه درآمد. دانشجو بوده و زبان انگلیسی را تقریباً خوب بلد بود. ناگهان هوای جبهه به سرش زد. گر چه قبلا هم به جبهه آمده بود. مدت دو سال در جبهه در عملیات ها شرکت کرد. چه صحبتهایی که از عملیات بدر نمیکرد. مدتی تسویه کرد ولی دوباره برگشت. نورالله در فکه و مردانه شهید شد. او اهل لرستان و دارای دو فرزند بود.
شهید ماشاالله استاد مرتضی
او براستی استاد بود. مردی بالای 40 سال با محاسنی سفید که از اول جنگ در مسئولیتهای مختلف در جبهه نبرد حضور داشت. ماشاالله عاشق جبهه بود. به او گفتم حاج آقا یک مدت به تهران برو. میگفت: «اصلا نمیتوانم در تهران باشم. به عشق شهدا و ادامه راه آنها میآیم.»
همیشه نصیحتهای پدرانهاش تمام افراد را تحت تاثیر قرار میداد. او در واحد ما بسیار مظلوم بود. برای همین تسویه کرد به کردستان رفت. در آنجا توسط منافقین کرد شهید شد. من از او خیلی چیزها به یاد دارم. مخصوصا موقعی که در فاو بودیم ولی چه کنیم که وقت نوشتن ندارم.
شهید علیرضا ابراهیمی
با او در مسجد آشنا بودم. در عملیات بیت المقدس با هم در جبهه بودیم. او قبل از عملیات از ما جدا شد و به گردان دیگری رفت. بچه ساده و بی زبونی بود. در عین حال عاشق جنگ و جبهه. یک بار در پشت خاکریز او را دیدم و دیگر از او خبری نداشتم. در تهران که آمدم. مادرش گفت: «علیرضا مفقودالاثر شده است.» من همیشه در فکر او هستم.