گروه جهاد و مقاومت مشرق - زمان انقلاب، شانزده هفده ساله بودم. آن روزها با دوستانم در یک مرکز مذهبی به نام عصمتیه در خرمشهر، کلاس قرآن میرفتیم. دوستانی مثل خواهرِ شهید محمد جهانآرا، صدیقه زمانی و خانواده عقیلزاده. در عصمتیه، بهطور مرتب کلاسهای آموزش قرآن، احکام، مراسم دعا و روضهخوانی و جشن و عزاداری به مناسبتهای مختلف به راه بود. یکی از روزها در کلاس احکام به ما گفتند در جلسه بعد، رساله امام خمینی را با خودتان بیاورید. آن زمان من هنوز امام را نمیشناختم و اولینبار بود که این اسم را میشنیدم. همین باعث کنجکاوی من شد. از آن به بعد من به دنبال جواب این سوال بودم که امام کیست؟ بعد از پرسوجو شنیدم که این شخص یک مرجع تقلید بزرگ است که با رژیم شاه مخالفت میکند و برای همین، خواندن رساله ایشان را ممنوع کردهاند. این نقطه آشنایی من با انقلاب و امام و شروع فعالیتهای من بود.
***
کمکم سر و کله نوارهای امام در عصمتیه پیدا شد. ما نوارها را بین هم رد و بدل میکردیم و مرتب گوش میدادیم. اعلامیههای امام هم از طریق خانواده عقیلزاده به دستمان میرسید. آنها را هم بعد از خواندن، زود دست به دست میکردیم و پیش خودمان نگهنمیداشتیم. حالا دیگر برادرم هم وارد مبارزه شده بود. ما با هم جفت شده بودیم و سرمان به نوارها و اعلامیهها گرم بود. آنقدر به این کارها ادامه دادیم تا ساواک روی ما حساس شد. نیروهای ساواک آنقدر کنجکاوی کردند تا بالاخره رد ما را گرفتند و سر و کلهشان برای دستگیر کردن برادرم پیدا شد. برادرم توسط ساواک بازداشت شد.
آن روزها من میزی داشتم که رختخوابهایمان را میچیدیم رویش. میز کشوهایی داشت و من کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی و اعلامیههای امام را توی آنها قایم کرده بودم. میز را که نگاه میکردی، اصلا معلوم نبود کشو دارد. در واقع گذاشتن کتاب و اعلامیه در آن، نوعی جاسازی به حساب میآمد. وقتی مادرم از دستگیر شدن برادرم باخبر شد، با صدای بلند شروع کرد به گریه و زاری. از ناراحتی ناله میکرد و فریاد میکشید. رفتم جلو و آرام بهاش گفتم: مامان! جیغ نکش، سر و صدا هم نکن تا مردم جمع بشوند! اگر ساواکیها بریزند توی خانه، خطرناک استها! یکمرتبه بلندتر داد زد که: همهاش تقصیر تو است... تو نوار و کتاب میآوری خانه!
وقتی مامانم این را گفت، خیلی ترسیدم. گفتم الان است که ساواکیها سر برسند و همه چیز لو برود. تندی رفتم و کتابها و نوارها را از کشو بیرون کشیدم و بردم خانه همسایه و به دخترشان گفتم: اینها را پیش خودت نگهدار تا آبها از آسیاب بیفتد، بعد میآیم و ازت پسشان میگیرم. با این که خودش هم با ما در این برنامهها شریک بود، قبول نکرد. گفت: پدرم نمیگذارد. از او که ناامید شدم، دوباره همه را بغل کردم و آوردم خانه. اینبار آنها گذاشتم توی تنور آبگرمکن. آنجا به نظرم از همه جا بهتر بود. اگر ساواکیها برای گشتن خانه میآمدند، دیگر فکرشان به تنور نمیرسید. نمیخواستم مدرکی به دستشان بیفتد. اگر کتابها و اعلامیهها لو میرفت، برادرم را به جایی میفرستادند که عرب نی میانداخت! خوشبختانه از طرف ساواک کسی به خانه ما نیامد.
ساواکیها از برادرم چیزی پیدا نکرده بودند ولی از لجشان یک روز تمام او را سینهخیز برده بودند و تا جایی که میتوانستند اذیتش کرده بودند. بعد هم آزادش کردند. با این حال ما از رو نرفتیم و دو تایی به کارهایمان ادامه دادیم. تازه کمکم تظاهرات و راهپیماییها هم شروع میشد. ما آنقدر در تظاهرات شرکت کردیم تا انقلاب پیروز شد.
***
هنوز اینقدری از پیروزی انقلاب نگذشته بود که آشوب و بلوای خلق عرب در خرمشهر بلند شد. نیت این سر و صداها تجزیه خوزستان بود. این کش و قوسها آنقدر ادامه پیدا کرد تا این که روز چهارشنبه نهم خرداد 58 بین جوانهای فعال و مومن و نیروهای خلق عرب در خرمشهر درگیری شدیدی پیش آمد. درگیریای که تا دو ماه ادامه داشت. تعدادی از بچهها در همان روز به شهادت رسیدند و عدهای هم ناپدید شدند. آن روز به چهارشنبه سیاه معروف شد.
از این ماجرا آنقدری نگذشته بود که صدام به ایران حمله کرد. دیگر روزهای پرالتهاب جنگ شروع شده بود؛ جنگی که برای مردم خوزستان سایه شومی داشت.
***
از سال 58 تا مهر 59 و شروع جنگ، من و خواهر حورسی و چند نفر دیگر، جزو اولین نفراتی بودیم که دورههای آموزش نظامی را گذرانده بودیم و برای مربیگری و آموزش دادن به خواهران انتخاب شده بودیم. آن روزها که من مربی تاکتیک شده بودم، سال سوم دبیرستان بودم. کار ما آموزش نظامیِ خواهران بسیجی خرمشهری بود. تا شروع جنگ، خواهران حدود هشت دوره آموزش نظامی را تمام کرده بودند. دورهها در یک پادگان در 15 کیلومتری خرمشهر برگزار میشد. پادگانی که بعدها مشهور شد به پادگان شهید بختور که اولین شهید جنگ از سپاه خرمشهر بود. شهید موسی بختور در 21 خرداد 59 قبل از شروع جنگ، در درگیری مرزی در شلمچه به شهادت رسیده بود.
بعد از این که دوره آخر آموزش خواهران تمام شد، یک دوره دو هفتهای و به صورت شبانهروزی، برای خواهران پاسدارِ ذخیره برگزار کردیم. بعد از تمام شدن این دوره، ما به شادگان رفتیم که آن زمان در حومه خرمشهر بود. یک دوره آموزش نظامی هم برای خواهران شادگان برگزار کردیم. وقتی ما بعد از تمام شدن آموزش در شادگان به خرمشهر برگشتیم، جنگ به کوچه پس کوچههای شهر کشیده شده بود. اولین گلوله توپ در روز آخر شهریور به خرمشهر اصابت کرده بود؛ روزی که مردم مشغول خرید برای شروع سال تحصیلی بودند. آن روز، علاوه بر مردم کوچه و بازار، کلی دانشآموز به شهادت رسیده بود.
همان روز که رسیدیم، از ما خواسته شد خودمان را به سپاه خرمشهر معرفی کنیم. من سریع رفتم سپاه. آن موقع اسلحهخانه سپاه، تعدادی ام1 و ژ3 داشت. وقتی خودمان را معرفی کردیم، اسلحهها را به ما تحویل دادند. اسلحهها را به همراه مقداری مهمات اولیه و ابتدایی به مسجد امام جعفر صادق(ع) در خیابان 40 متری بردیم. کتابخانه مسجد را تبدیل به اسلحهخانه کردیم و اسلحهها و مهمات را در آنجا گذاشتیم. اینها زیاد دست ما نبودند. در مدت کوتاهی، همه را بین مردم تقسیم کردیم.
با خالی شدن کتابخانه از مهمات، دیگر کار زیادی در مسجد نداشتیم. از مسجد بیرون رفتم تا به گلزار شهدا بروم. در گلزار، تلی از جنازه روی هم انبار شده بود. شاید حدود 400 تا میشدند. از زیر اجساد، خون راه افتاده بود. در بین جنازهها زنی را دیدم که شکمش پاره شده بود و بچهاش تا نیمه بیرون افتاده بود. میان جنازهها پر بود از دست و پا و حتی سرهای قطع شده. باید از گلزار به مسجد برمیگشتم. مقداری مهمات رسیده بود و باید آنها را تحویل میگرفتیم.
***
در آن دوران، محدوده کار زنها مشخص نبود. هر کاری را که از دستشان برمیآمد یا سپاه از آنها میخواست انجام میدادند. یک عده در مسجد جامع مشغول کارهای پشتیبانی بودند و برای نیروهایی که به خط مقدم میرفتند غذا میپختند. عدهای لباس میشستند یا دوخت و دوز انجام میدادند. عدهای هم کارشان امدادگری بود. من هم با تعدادی از دوستانم مهماتی را که از لشکر92 زرهی اهواز میرسید، تحویل میگرفتیم تا بهموقع بین بچههای خط مقدم تقسیم کنیم.
دخترها، هم کارهای نظامی میکردند، هم کارهای امدادی. کسی دنبال تقسیم کار و شرح وظایف نبود. در آن روزها مردم به شکل خانوادگی از شهر دفاع میکردند. حتی بچهها هم حضور داشتند. با این حال ما که آموزش نظامی دیده بودیم به شکل سازماندهی شده زیر نظر سپاه کار میکردیم. رباب حورسی و خواهرش سکینه،فاطمه و نرگس بندریزاده، فریبا کریمی، مریم ترکیزاده، خانم موحد، نوشین نجار، شهلا طالبزاده، خواهر بانویی، خواهرزهرا، رقیه دلپسند و زنان زیادی که آن موقع بودند و در کارها کمک میکردند.
برای خانوادهها سخت بود که در آن شرایط بروند و دخترانشان را بعد از خودشان در شهر جا بگذارند. وقتی بعضی خانوادهها مجبور به ترک شهر میشدند و خبری از دخترانشان نداشتند، به رادیو پیام میدادند. رادیوی شهر هم این پیامها را میخواند. هر چند وقت یک بار، اسم دختری از رادیو خوانده میشد که هر کجا هست خانوادهاش را خبر کند. ما رادیوی کوچکی داشتیم و مدام گوش به زنگ بودیم. هر موقع اعلام میشد که خانوادهای دنبال دخترش میگردد، ما میشنیدیم و همدیگر را خبر میکردیم.
با این حال خیلیها نمیتوانستند قبول کنند که دخترها کنار مردان بمانند و در کارهای جنگ مشارکت کنند. با این حال، معمولا برای رفتن دخترها از شهر، اجباری در کار نبود. ما عزیزترین افرادمان را از دست میدادیم و به شدت ناراحت میشدیم و نمیتوانستیم شهر را به راحتی ترک کنیم. برای همین در مقابل خانوادهها مقاومت میکردیم.
با این که خودمان داوطلب ماندن بودیم ولی گاهی کارها سنگینتر از طاقت ما بود. هم جابهجایی مهمات، هم فرستادن آنها به خط مقدم و هم شنیدن لحظه به لحظۀ خبر شهادت بچهها. ما خیلی متاثر میشدیم ولی همچنان مانده بودیم و مقاومت میکردیم.
***
با این که مردم از زن و مرد در کنار نیروهای نظامی ایستادگی میکردند، عراقیها بعد از چند روز وارد شهر شدند و به فلکه کشتارگاه(مقاومت کنونی) رسیدند و همچنان به سمت کوی طالقانی در حال پیشروی بودند. کسی نمیخواست باور کند ولی شهر واقعا داشت سقوط میکرد. وقتی بچهها این قضیه را قبول کردند، همه تصمیم گرفتند به خانههایشان بروند و هر وسیلهای را که فکر میکنند به درد ما در مقر میخورد بیاورند.
در آن موقعیت، انتخاب کار دشواری بود. بیشتر از این که جابهجایی وسایل سخت باشد، این کار از لحاظ روحی سخت بود. آیا میشد از چیزهایی صرفنظر کرد و آنها را جا گذاشت تا به دست دشمن برسد؟!
بچهها رفتند و وقتی برگشتند، دور و بر ما پر شد از چرخ خیاطی و سیلندر گاز و خوراکیهایی مثل نان و ترشی. عدهای هم لوازم شخصیشان را از خانه برداشته بودند.
من هم باید یک سر تا خانه میرفتم. خانه ما در خیابان 40 متری بود. از مسجد خارج شدم و به سمت خانهمان سرعت گرفتم. وقتی از سمت خیابان 40 متری به طرف خیابان اردیبهشت میدویدم، هیچ کس در خیابان نبود، هیچ کس! فقط خودم بودم و خودم که با عجله به سمت خانهمان میدویدم. اطرافم پر بود از خونهایی که روی زمین ریخته بود و آسمان از دود تاریک بود. در آن شرایط که هر لحظه توپ و خمپاره پشت سر هم به زمین میخورد، من فقط صدای پای خودم را میشنیدم و نفسهایم را که به شماره افتاده بودند. در آن لحظهها به هیچ چیز فکر نمیکردم. فکر نمیکردم شاید در کوچه بعدی با عراقیها رو در رو شوم، فقط میدویدم. تنها چیزی که به خاطرم رسید، آموزشی بود که در سپاه دیده بودم. پاهایم را زیکزاکی میگذاشتم تا از شلیک مستقیم تیرهای دشمن فرار کنم.
بالاخره رسیدم و وارد خیابان اصلی شدم. خانه ما وسط کوچه بود. بعضی خانهها ویران شده بودند و دیوارها خراب ولی خانه ما سالم بود. در بسته بود. در زدم. هیچ کس جواب نداد. میدانستم کسی در خانه نیست ولی باز هم در زدم. انگار امیدوار بودم مثل همیشه، مادر یا پدرم در را برایم باز کنند. مثل روزهایی که از مدرسه برمیگشتم و بیطاقت با مشت به در میکوبیدم.
نمیشد وقت را تلف کنم. مجبور بودم خودم را از دیوار بالا بکشم. گوشه حیاطمان اتاقکی بود که میشد بروم روی آن و از آنجا به داخل حیاط بپرم. روی سقف اتاقک که رسیدم، توی خانه را نگاه کردم. ماشین برادرم هنوز داخل حیاط پارک بود، اما پر از ترکش. یک جای سالم نداشت. شده بود مثل آبکش، سوراخ سوراخ. خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بود. آنموقع به خاطر کمبود بنزین، مردم نمیتوانستند از ماشینهایشان استفاده کنند.
با عجله پریدم پایین و به سمت اتاق دویدم. همه چیز سر جایش بود فقط قسمت آخر اتاق یک خمپاره خورده بود. نمیشد وقت را تلف کنم. تنها چیزی که توانستم با خود بردارم دو تا ساک بود. یکی را از مدارک پر کردم و یکی را از لباس. آنها را برداشتم و از روی دیوار اتاقک دوباره به خیابان پریدم و با سرعت شروع کردم به دویدن به طرف مقر. نباید معطل میکردم. شهر داشت کاملا به دست عراقیها میافتاد.
***
در مقر، حرفهای تازهای شنیده میشد. خواهرها باید از این قسمت شهر خارج میشدند و به ضلع جنوبی شط میرفتند. هم برای نگهداری از مهمات، هم به خاطر این که همه از اسیر شدن دخترها نگران بودند.
تا جایی که توانستیم مهمات و اسلحهها را از این سمت شهر خارج کردیم و از پل رد شدیم. خرمشهر در چهارم آبان سقوط کرد.
بعد از سقوط خرمشهر، باز دخترها ناامید نشدند و دست از شهر برنداشتند. کار ما هنوز نگهداری و رساندن مهمات به دست مدافعان بود. حالا بعد از سقوط شهر، دیگر سرپناهی وجود نداشت. نه مسجدی، نه خانهای و نه حتی سقفی. برای فرار از دست ستون پنجم که مبادا محل استقرار ما را به دشمن خبر بدهد، جایی در بیابانهای بین آبادان و خرمشهر را برای استقرار انتخاب کردیم. نمیخواستیم جایمان لو برود و مهماتها مورد اصابت توپ و خمپاره قرار بگیرند یا هواپیماهای عراقی بیایند سروقتشان. منطقهای انتخاب شد و لودر، زمین را در آنجا گود کرد. کمک کردیم و مهمات را داخل آن حفره گذاشتیم. دورتادورش را هم خاکریز زدند. با درست کردن یک توالت صحرایی، آن قسمت از بیابان برای استقرار خواهران آماده شد.
در آن مدت، همه از دست بنیصدر شاکی بودند. او بود که اجازه نمیداد نیرو و مهمات بیشتری وارد منطقه بشود. مردم واقعا در مخمصه بودند. هیچ چارهای نبود جز این که با همان امکانات کم بجنگند و هرطور شده مقاومت کنند. هرچه بنیصدر محدوده را تنگتر میکرد، اصرار بچهها برای ماندن و مقاومت کردن بیشتر میشد. بعد از فرار بنیصدر بود که دست و بال مردم برای جنگیدن باز شد.
* زهره علیعسگری / جنات فکه
***
کمکم سر و کله نوارهای امام در عصمتیه پیدا شد. ما نوارها را بین هم رد و بدل میکردیم و مرتب گوش میدادیم. اعلامیههای امام هم از طریق خانواده عقیلزاده به دستمان میرسید. آنها را هم بعد از خواندن، زود دست به دست میکردیم و پیش خودمان نگهنمیداشتیم. حالا دیگر برادرم هم وارد مبارزه شده بود. ما با هم جفت شده بودیم و سرمان به نوارها و اعلامیهها گرم بود. آنقدر به این کارها ادامه دادیم تا ساواک روی ما حساس شد. نیروهای ساواک آنقدر کنجکاوی کردند تا بالاخره رد ما را گرفتند و سر و کلهشان برای دستگیر کردن برادرم پیدا شد. برادرم توسط ساواک بازداشت شد.
وقتی مامانم این را گفت، خیلی ترسیدم. گفتم الان است که ساواکیها سر برسند و همه چیز لو برود. تندی رفتم و کتابها و نوارها را از کشو بیرون کشیدم و بردم خانه همسایه و به دخترشان گفتم: اینها را پیش خودت نگهدار تا آبها از آسیاب بیفتد، بعد میآیم و ازت پسشان میگیرم. با این که خودش هم با ما در این برنامهها شریک بود، قبول نکرد. گفت: پدرم نمیگذارد. از او که ناامید شدم، دوباره همه را بغل کردم و آوردم خانه. اینبار آنها گذاشتم توی تنور آبگرمکن. آنجا به نظرم از همه جا بهتر بود. اگر ساواکیها برای گشتن خانه میآمدند، دیگر فکرشان به تنور نمیرسید. نمیخواستم مدرکی به دستشان بیفتد. اگر کتابها و اعلامیهها لو میرفت، برادرم را به جایی میفرستادند که عرب نی میانداخت! خوشبختانه از طرف ساواک کسی به خانه ما نیامد.
ساواکیها از برادرم چیزی پیدا نکرده بودند ولی از لجشان یک روز تمام او را سینهخیز برده بودند و تا جایی که میتوانستند اذیتش کرده بودند. بعد هم آزادش کردند. با این حال ما از رو نرفتیم و دو تایی به کارهایمان ادامه دادیم. تازه کمکم تظاهرات و راهپیماییها هم شروع میشد. ما آنقدر در تظاهرات شرکت کردیم تا انقلاب پیروز شد.
***
هنوز اینقدری از پیروزی انقلاب نگذشته بود که آشوب و بلوای خلق عرب در خرمشهر بلند شد. نیت این سر و صداها تجزیه خوزستان بود. این کش و قوسها آنقدر ادامه پیدا کرد تا این که روز چهارشنبه نهم خرداد 58 بین جوانهای فعال و مومن و نیروهای خلق عرب در خرمشهر درگیری شدیدی پیش آمد. درگیریای که تا دو ماه ادامه داشت. تعدادی از بچهها در همان روز به شهادت رسیدند و عدهای هم ناپدید شدند. آن روز به چهارشنبه سیاه معروف شد.
از این ماجرا آنقدری نگذشته بود که صدام به ایران حمله کرد. دیگر روزهای پرالتهاب جنگ شروع شده بود؛ جنگی که برای مردم خوزستان سایه شومی داشت.
***
از سال 58 تا مهر 59 و شروع جنگ، من و خواهر حورسی و چند نفر دیگر، جزو اولین نفراتی بودیم که دورههای آموزش نظامی را گذرانده بودیم و برای مربیگری و آموزش دادن به خواهران انتخاب شده بودیم. آن روزها که من مربی تاکتیک شده بودم، سال سوم دبیرستان بودم. کار ما آموزش نظامیِ خواهران بسیجی خرمشهری بود. تا شروع جنگ، خواهران حدود هشت دوره آموزش نظامی را تمام کرده بودند. دورهها در یک پادگان در 15 کیلومتری خرمشهر برگزار میشد. پادگانی که بعدها مشهور شد به پادگان شهید بختور که اولین شهید جنگ از سپاه خرمشهر بود. شهید موسی بختور در 21 خرداد 59 قبل از شروع جنگ، در درگیری مرزی در شلمچه به شهادت رسیده بود.
بعد از این که دوره آخر آموزش خواهران تمام شد، یک دوره دو هفتهای و به صورت شبانهروزی، برای خواهران پاسدارِ ذخیره برگزار کردیم. بعد از تمام شدن این دوره، ما به شادگان رفتیم که آن زمان در حومه خرمشهر بود. یک دوره آموزش نظامی هم برای خواهران شادگان برگزار کردیم. وقتی ما بعد از تمام شدن آموزش در شادگان به خرمشهر برگشتیم، جنگ به کوچه پس کوچههای شهر کشیده شده بود. اولین گلوله توپ در روز آخر شهریور به خرمشهر اصابت کرده بود؛ روزی که مردم مشغول خرید برای شروع سال تحصیلی بودند. آن روز، علاوه بر مردم کوچه و بازار، کلی دانشآموز به شهادت رسیده بود.
همان روز که رسیدیم، از ما خواسته شد خودمان را به سپاه خرمشهر معرفی کنیم. من سریع رفتم سپاه. آن موقع اسلحهخانه سپاه، تعدادی ام1 و ژ3 داشت. وقتی خودمان را معرفی کردیم، اسلحهها را به ما تحویل دادند. اسلحهها را به همراه مقداری مهمات اولیه و ابتدایی به مسجد امام جعفر صادق(ع) در خیابان 40 متری بردیم. کتابخانه مسجد را تبدیل به اسلحهخانه کردیم و اسلحهها و مهمات را در آنجا گذاشتیم. اینها زیاد دست ما نبودند. در مدت کوتاهی، همه را بین مردم تقسیم کردیم.
با خالی شدن کتابخانه از مهمات، دیگر کار زیادی در مسجد نداشتیم. از مسجد بیرون رفتم تا به گلزار شهدا بروم. در گلزار، تلی از جنازه روی هم انبار شده بود. شاید حدود 400 تا میشدند. از زیر اجساد، خون راه افتاده بود. در بین جنازهها زنی را دیدم که شکمش پاره شده بود و بچهاش تا نیمه بیرون افتاده بود. میان جنازهها پر بود از دست و پا و حتی سرهای قطع شده. باید از گلزار به مسجد برمیگشتم. مقداری مهمات رسیده بود و باید آنها را تحویل میگرفتیم.
***
در آن دوران، محدوده کار زنها مشخص نبود. هر کاری را که از دستشان برمیآمد یا سپاه از آنها میخواست انجام میدادند. یک عده در مسجد جامع مشغول کارهای پشتیبانی بودند و برای نیروهایی که به خط مقدم میرفتند غذا میپختند. عدهای لباس میشستند یا دوخت و دوز انجام میدادند. عدهای هم کارشان امدادگری بود. من هم با تعدادی از دوستانم مهماتی را که از لشکر92 زرهی اهواز میرسید، تحویل میگرفتیم تا بهموقع بین بچههای خط مقدم تقسیم کنیم.
دخترها، هم کارهای نظامی میکردند، هم کارهای امدادی. کسی دنبال تقسیم کار و شرح وظایف نبود. در آن روزها مردم به شکل خانوادگی از شهر دفاع میکردند. حتی بچهها هم حضور داشتند. با این حال ما که آموزش نظامی دیده بودیم به شکل سازماندهی شده زیر نظر سپاه کار میکردیم. رباب حورسی و خواهرش سکینه،فاطمه و نرگس بندریزاده، فریبا کریمی، مریم ترکیزاده، خانم موحد، نوشین نجار، شهلا طالبزاده، خواهر بانویی، خواهرزهرا، رقیه دلپسند و زنان زیادی که آن موقع بودند و در کارها کمک میکردند.
برای خانوادهها سخت بود که در آن شرایط بروند و دخترانشان را بعد از خودشان در شهر جا بگذارند. وقتی بعضی خانوادهها مجبور به ترک شهر میشدند و خبری از دخترانشان نداشتند، به رادیو پیام میدادند. رادیوی شهر هم این پیامها را میخواند. هر چند وقت یک بار، اسم دختری از رادیو خوانده میشد که هر کجا هست خانوادهاش را خبر کند. ما رادیوی کوچکی داشتیم و مدام گوش به زنگ بودیم. هر موقع اعلام میشد که خانوادهای دنبال دخترش میگردد، ما میشنیدیم و همدیگر را خبر میکردیم.
با این حال خیلیها نمیتوانستند قبول کنند که دخترها کنار مردان بمانند و در کارهای جنگ مشارکت کنند. با این حال، معمولا برای رفتن دخترها از شهر، اجباری در کار نبود. ما عزیزترین افرادمان را از دست میدادیم و به شدت ناراحت میشدیم و نمیتوانستیم شهر را به راحتی ترک کنیم. برای همین در مقابل خانوادهها مقاومت میکردیم.
با این که خودمان داوطلب ماندن بودیم ولی گاهی کارها سنگینتر از طاقت ما بود. هم جابهجایی مهمات، هم فرستادن آنها به خط مقدم و هم شنیدن لحظه به لحظۀ خبر شهادت بچهها. ما خیلی متاثر میشدیم ولی همچنان مانده بودیم و مقاومت میکردیم.
***
با این که مردم از زن و مرد در کنار نیروهای نظامی ایستادگی میکردند، عراقیها بعد از چند روز وارد شهر شدند و به فلکه کشتارگاه(مقاومت کنونی) رسیدند و همچنان به سمت کوی طالقانی در حال پیشروی بودند. کسی نمیخواست باور کند ولی شهر واقعا داشت سقوط میکرد. وقتی بچهها این قضیه را قبول کردند، همه تصمیم گرفتند به خانههایشان بروند و هر وسیلهای را که فکر میکنند به درد ما در مقر میخورد بیاورند.
در آن موقعیت، انتخاب کار دشواری بود. بیشتر از این که جابهجایی وسایل سخت باشد، این کار از لحاظ روحی سخت بود. آیا میشد از چیزهایی صرفنظر کرد و آنها را جا گذاشت تا به دست دشمن برسد؟!
بچهها رفتند و وقتی برگشتند، دور و بر ما پر شد از چرخ خیاطی و سیلندر گاز و خوراکیهایی مثل نان و ترشی. عدهای هم لوازم شخصیشان را از خانه برداشته بودند.
من هم باید یک سر تا خانه میرفتم. خانه ما در خیابان 40 متری بود. از مسجد خارج شدم و به سمت خانهمان سرعت گرفتم. وقتی از سمت خیابان 40 متری به طرف خیابان اردیبهشت میدویدم، هیچ کس در خیابان نبود، هیچ کس! فقط خودم بودم و خودم که با عجله به سمت خانهمان میدویدم. اطرافم پر بود از خونهایی که روی زمین ریخته بود و آسمان از دود تاریک بود. در آن شرایط که هر لحظه توپ و خمپاره پشت سر هم به زمین میخورد، من فقط صدای پای خودم را میشنیدم و نفسهایم را که به شماره افتاده بودند. در آن لحظهها به هیچ چیز فکر نمیکردم. فکر نمیکردم شاید در کوچه بعدی با عراقیها رو در رو شوم، فقط میدویدم. تنها چیزی که به خاطرم رسید، آموزشی بود که در سپاه دیده بودم. پاهایم را زیکزاکی میگذاشتم تا از شلیک مستقیم تیرهای دشمن فرار کنم.
بالاخره رسیدم و وارد خیابان اصلی شدم. خانه ما وسط کوچه بود. بعضی خانهها ویران شده بودند و دیوارها خراب ولی خانه ما سالم بود. در بسته بود. در زدم. هیچ کس جواب نداد. میدانستم کسی در خانه نیست ولی باز هم در زدم. انگار امیدوار بودم مثل همیشه، مادر یا پدرم در را برایم باز کنند. مثل روزهایی که از مدرسه برمیگشتم و بیطاقت با مشت به در میکوبیدم.
نمیشد وقت را تلف کنم. مجبور بودم خودم را از دیوار بالا بکشم. گوشه حیاطمان اتاقکی بود که میشد بروم روی آن و از آنجا به داخل حیاط بپرم. روی سقف اتاقک که رسیدم، توی خانه را نگاه کردم. ماشین برادرم هنوز داخل حیاط پارک بود، اما پر از ترکش. یک جای سالم نداشت. شده بود مثل آبکش، سوراخ سوراخ. خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بود. آنموقع به خاطر کمبود بنزین، مردم نمیتوانستند از ماشینهایشان استفاده کنند.
با عجله پریدم پایین و به سمت اتاق دویدم. همه چیز سر جایش بود فقط قسمت آخر اتاق یک خمپاره خورده بود. نمیشد وقت را تلف کنم. تنها چیزی که توانستم با خود بردارم دو تا ساک بود. یکی را از مدارک پر کردم و یکی را از لباس. آنها را برداشتم و از روی دیوار اتاقک دوباره به خیابان پریدم و با سرعت شروع کردم به دویدن به طرف مقر. نباید معطل میکردم. شهر داشت کاملا به دست عراقیها میافتاد.
***
در مقر، حرفهای تازهای شنیده میشد. خواهرها باید از این قسمت شهر خارج میشدند و به ضلع جنوبی شط میرفتند. هم برای نگهداری از مهمات، هم به خاطر این که همه از اسیر شدن دخترها نگران بودند.
تا جایی که توانستیم مهمات و اسلحهها را از این سمت شهر خارج کردیم و از پل رد شدیم. خرمشهر در چهارم آبان سقوط کرد.
بعد از سقوط خرمشهر، باز دخترها ناامید نشدند و دست از شهر برنداشتند. کار ما هنوز نگهداری و رساندن مهمات به دست مدافعان بود. حالا بعد از سقوط شهر، دیگر سرپناهی وجود نداشت. نه مسجدی، نه خانهای و نه حتی سقفی. برای فرار از دست ستون پنجم که مبادا محل استقرار ما را به دشمن خبر بدهد، جایی در بیابانهای بین آبادان و خرمشهر را برای استقرار انتخاب کردیم. نمیخواستیم جایمان لو برود و مهماتها مورد اصابت توپ و خمپاره قرار بگیرند یا هواپیماهای عراقی بیایند سروقتشان. منطقهای انتخاب شد و لودر، زمین را در آنجا گود کرد. کمک کردیم و مهمات را داخل آن حفره گذاشتیم. دورتادورش را هم خاکریز زدند. با درست کردن یک توالت صحرایی، آن قسمت از بیابان برای استقرار خواهران آماده شد.
در آن مدت، همه از دست بنیصدر شاکی بودند. او بود که اجازه نمیداد نیرو و مهمات بیشتری وارد منطقه بشود. مردم واقعا در مخمصه بودند. هیچ چارهای نبود جز این که با همان امکانات کم بجنگند و هرطور شده مقاومت کنند. هرچه بنیصدر محدوده را تنگتر میکرد، اصرار بچهها برای ماندن و مقاومت کردن بیشتر میشد. بعد از فرار بنیصدر بود که دست و بال مردم برای جنگیدن باز شد.
* زهره علیعسگری / جنات فکه