به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از ایکنا، نام شهید را خداوند بر مردان خدا نهاده است، نامی که برحق برازنده شهدا است، افرادی که از قبل انتخاب و دستچین میشوند، در سختیهای روزگار و زندگی دوام میآورند و دست آخر خانواده و همه دنیای خود را رها میکنند و بدون دلبستگیهای مادی پای در میدانی میگذارند که در انتهای مسیر سیدالشهداء(ع) قرار میگیرند تا مهر تأیید شهادت آنها به دستان مبارک حضرتش بر آنان زده باشد.
این شهید بزرگوار سال گذشته همراه با لشکر فاطمیون راهی سوریه شد تا از حریم حرمدار کربلا، حضرت زینب(س) دفاع کند و در این راه با جان خود تقدیم کرد و جانباز شد، او سرانجام بعد از تحمل چندماه درد، از امتحان الهی سربلند بیرون آمد و در شهر مقدس قم به دیدار یاران و همرزمان شهیدش شتافت.
از خود شهید برای ما تعریف کنید
فکر میکنم همه شهدا شبیه به هم باشند، خصوصیات اخلاقی و رفتاری آنها همانند هم است، از لحاظ اخلاقی میتوان گفت که کاملا خوب بود، با بچهها با آشنایان برخورد و رفتار رضایتبخش و خوبی داشت و تقریبا همه او راضی بودند. احترامی که به بزرگترها میگذاشتند خیلی بیشتر بود و همیشه من را سفارش میکرد که احترام بزرگان را حفظ کنم.
در مورد نحوه ازدواج خودتان بگوید چطور با هم آشنا شدید چطور ازدواج کردید؟ چه خاطره خوبی دارید؟
پسر عمهام بود، تقریبا به درخواست پدرم و مادرم ازدواج ما صورت گرفت. همه او را دوست داشتند و شخصاً خودم اوایل مایل به ازدواج نبودم اما بعد از مدتی فکرم درگیر شد و به مسجد رفتم و استخاره گرفتم، استخاره خیلی خوب درآمد و از آن موقع دیگر حس خوبی پیدا کردم. بنا و کاشی کار بود.
تمام زندگی خاطره است؛ کلا از همان روز اول تا روزهای آخر همه آن خاطره است. پسرمان که دنیا آمده بود همسرم او را به جمکران برد و او را جلوی درب ورودی گرفت، میگفت امام زمان(عج) قبول کند پسرم سرباز لشکرش شود.
معمولاً بین حرفهایش بیشترین سفارشی که میکرد قرآن بود؛ همیشه دغدغه داشت فرزندانمان با قرآن انس داشته باشند. برای پسرم قلم قرآنی خریده بود اما اکثر اوقات دست خودش بود و ترجمه قرآن را گوش میداد واقعاً من بیشتر از آن درس میگرفتم. هر وقت که تماس میگرفت در مورد کلاس قرآن پسرمان را میپرسید، پسرمان اکنون حفظ پنج جزء را تمام کرده است.
چگونه تصمیم گرفت که راهی سوریه شوند؟
اواخر سال ۹۱ بود که جنگ سوریه اتفاق افتاد و بحث به خطر افتادن حرم اهل بیت(ع) پیش آمد، از همان روزها مرتب حرف رفتن را زمزمه میکرد ولی من فکر نمیکردم که مسئله واقعاً جدی شود گفت: آنجا برای ما که هم اتباع هستیم، یک سفره پهن شده است و حداقل آنجا آخرتمان تضمین شود. با تمام این حرفها من بحث رفتن را زیاد جدی نگرفتم، گهگاهی میگفت که دوست دارد به سوریه برود اما من مخالفت میکردم. اوایل شیراز زندگی میکردیم و زمانی که شیراز بودیم و بحث سوریه راپیش میکشاند میگفتم پدر و مادرم قم هستند و ما تنها میمانیم. میگفت خدا بزرگ است، بعد از مدتی به قم آمدیم خیلی خیالش راحت شد، دیگر بهانهای نداشتم که بگویم نرو. تقریباً هرچیزی را که بهانه میکردم جور میکرد و دست مرا برای مخالفت کردن خالی کرد.
رفتن همسرم یک مرتبه و ناگهانی نبود زمانی که ایشان سوریه بودند آمادگی هر خبری و هر چیزی را داشتم. وقتی که ایشان آمدند تقریبا یک مقدار نگرانیام کمرنگتر شد. ایشان در منطقه تک درخت حلب مجروح شد و به ایران بازگردانده شده بود. اما در قم شهید شدند. اکنون پنج ماه است که شهید شدهاند، همسرم سال گذشته ثبت نام کرد و پنجم دیماه همان سال به سوریه اعزام شد و درست پنج ماه پیش هم به شهادت رسید. او در لشکر فاطمیون بود ایشان زیاد مایل نبودند که چیزی تعریف کنند و من هم زیاد نمیپرسیدم.
جراحتشان چهطور بود؟
جراحت همسرم داخلی بود، در منطقه وقتی ضربهای به قفسه سینهاش وارد میشود آن طوری که تعریف میکردند سه شبانه روز خون بالا میآورد.
در عملیات پشت دوشکا مینشیند. دشمنان با توپ به سمت نیروهای رزمنده شلیک میکنند، آن توپ به سنگرشان اصابت میکند، همسرم و همرزمانش در یک ساختمان بودند که با اصابت توپ دشمن دیوار بتنی از جا کنده شده و قسمتی از آن روی قفسهای سینه همسرم میافتد و او زیر آوار میماند. دوستانش گفته بودند که از زنده ماندنش کاملاً ناامید شده بودیم، فکر میکردیم که تمام شده است ولی بعد از اتمام عملیات یکی از دوستانش به نام سید امین همسرم را به بیمارستان میبرد بعد از دو، سه شبانه روز به هوش میآید. در روز ۲۶ اسفند نیز ظاهراً حالش بد میشود و بعد از مدتی که کمی بهبود یافت او را به مرخصی میفرستند و به ایران باز میگردد وقتی ایران بود هیچ چیزی به من نگفت. حدود شش ماه به او مرخصی داده بودند، چهار ماه و نیم پیش ما بود و بعد شهید شد.
بعداً متوجه شدم که قفسه سینهاش زخمی و ضربه دیده و ترک برداشته بود. در ظاهر چیزی نشان نمیداد ولی میگفت درد دارد و گاهی اوقات دخترم را نمیتوانست در آغوش بگیرد و با بچهها زیاد نمیتوانست بازی کند.
بله نامهای را برای تحت درمان قرار گرفتن به او داده بودند اما برگه همان جا قبل از اینکه به فرودگاه بیایند ظاهراً گم میشود. شوهرم در مورد نحوه گم شدن آن هم میگفت که برگه در لباسهایم بوده من متوجه نشدم که کی گم شده است.
تقریباً دو هفتهای بود که هر روز به دکتر میرفتیم. چون به دلیل ضربه و موج انفجار درد داشت و اعصابش ضعیف شده بود و دچار فراموشی میشد. اتفاقاً هر دکتری که میرفتیم میگفتند مشکلی نیست ولی سری آخر که دکتر عکسهای قفسه سینه او را دید با مکث گفت مشکلی ندارد. دیگر خود من هم آنجا شک کردم ولی زیاد به نظرم مهم نیامد. همسرم در این مدت از درد بدن گلایه میکرد. تقریباً اوایل مرداد ماه بیرون از خانه حالشان بد شد و به بیمارستان رفتیم. خود من از بیمارستان با یکی از مسئولین تماس گرفتم این بنده خدا که فرد خیرخواهی هم هست گفت که همسرم را به بیمارستان مخصوص مدافعان حرم ببریم. دچار مشکلات قلبی شده بودند، همسرم هیچ وقت مشکل قلبی نداشت و فشارخونش پائین نمیآمد ولی آن شبی که حالشان بد اما فشارشان روی ۹ میآمد، هیچ وقت فشارش از ۱۱ کمتر نمیآمد.
آیا برای بازگشت دوباره به سوریه حرفی نمیزدند؟
تقریبا یک هفته آخر خیلی برای رفتن بیقرار بود اما من واقعاً راضی نبودم. یک روز برای مراسم میلاد امام حسن عسکری(ع) به حرم رفته بودیم آنجا اصرارش خیلی بینهایت شده بود مثل بچهای که از مادر و پدرش یک چیزی را بخواهد، التماس میکرد. آنجا من هم راضی شدم که دوباره به سوریه برود. دقیقاً یکشنبه همان هفته دوباره برای رفتن اقدام کرد و قرار شد تا سهشنبه هفته بعد به سوریه اعزام شود، همان روز در خانه نشسته بود؛ آه بلندی کشید و گفت آه دو روز دیگر مانده! فکر کردم به خاطر اعزام شدن میگویند اما نمیدانستیم که سه شنبه هفته بعد در نوبت اعزام قرار گرفته است اما دو روز بعد از دنیا رفت.
یک شب حدود ساعت ۲۱ بود که گفت وسایل را جمع کنید تا امشب به حرم حضرت معصومه(س) برویم. در آستانه نشستیم آن شب بهترین حال را داشت و فاطمه را در مسیر رفت و برگشت در آغوش داشت، خیلی خوشحال و شاد راه میرفت، من به روی خودم نمیآوردم، گفتم نگاه کن این طور دارد خودش را سرحال نشان میدهد که به من بفهماند چقدر حالش خوب است که با رفتنش مخالفت نکنم. ۱۲ شب به خانه برگشتیم.
فردای آن شب ایشان صبحانه را خوردند و آماده شدند تا به سرکار بروند، در این مدتی که ایران بودند کار کوچکی را گرفته بودند و آن روز قرار بود تمام شود. هیج وقت به یاد ندارم شوهرم دو مرتبه خداحافظی کرده باشد، آن روز یک سری در را بست و گفت خدا حافظ، من هم آرام گفتم کمی از قصدش برای رفتن به سوریه دلگیر بودم بعد دوباره برگشت درب را باز کرد و گفت: زهرا با شما هستم خداحافظ. خداحافظی کردم و رفت. حدوداً ساعت ۹ ایشان رفتند ساعت ۱۱ و نیم سرکار حالش بد میشود. به صاحب کار گفته بود یک مقدار آب میخواهم تا رفتند آب بیاورند آمدند دیدند تمام کرده بود و آمبولانس هم هیچ کاری نتوانستند انجام بدهند.
هنوز نه. با مسئولان در تماس بودم تقریباً سه هفته پیش تماس گرفتند و گفتند پروندهشان از سوریه باید به اینجا بیاورند بتوانیم کمیته تشکیل بدهیم.
اوایل مرداد حال شوهرم بد شد و در روز ۱۳ مرداد کمیسیون پزشکی تشکیل دادند آنجا تائید کردند که جانباز شده است، گفتند دو ماه حقوق جانبازان به شما تعلق میگیرد.
بله، البته تا وقتی که شوهرم در قید حیات بودند حقوق را واریز نکردند؛ ۲۶ مرداد که ایشان شهید شدند، حالم خیلی بد بود و تماس گرفتم و به آنان گفتم که دیگر حقوقتان را نمیخواهم؛ البته آن بنده خدا پیگیری کرد و اولین حقوقش فردای آن روز واریز شد.
بعد از شهادت ایشان رسیدگی به مزار شهید، شما و خانواده چگونه صورت میگیرد؟
به مزارشان که هیچ رسیدگی نشده است، مزار همشرم اکنون در بهشت معصومه، قسمت خانواده شهدا و ایثارگران قرار گرفته است. از این نظر روحیه پسرم در مدرسه واقعاً خراب شده بود و میگفت چرا بابا را قسمت شهدا نیاوردند. به ما گفتند که از نظر رسیدگی کسانی که در منطقه شهید میشوند، اولویت اول را دارند. اکنون نیز دو ماه حقوقی را که ریخته بودند از همان حقوق داریم استفاده میکنیم.
اکنون چه خواستهای از مسئولان دارید؟
خدا را شکر روزی ما میرسد و تاکنون برای هیچ یک از امور درمانده نشدهایم، واقعاً شهدا زنده هستند و صدای ما را میشنوند، من هیچ چشمداشتی و هیچ خواستهای ندارم مگر اینکه بعد از گذشته پنج ماه که از شهادت همسرم میگذرد به پرونده او رسیدگی کنند و رسماً به عنوان شهید مدافع حرم معرفی شود.