شهيد سيد‌هادي حسيني از لشكر فاطميون در هشتمين روز از تير ماه 1395 در سوريه به شهادت رسيد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهيد سيد‌هادي حسيني از لشكر فاطميون در هشتمين روز از تير ماه 1395 در سوريه به شهادت رسيد. وي به جهت لبخندي كه دائماً بر لب داشت، به سيدخندان مشهور شده بود. سيد‌هادي تك‌تيرانداز ماهري بود كه حماسه‌سرايي بسياري در جبهه مقاومت اسلامي از خود نشان داد. خواهر شهيد در گفت‌وگو با ما روايتگر بخش‌هايي از زندگي سيدخندان شده است؛ برادري كه از كودكي او را بزرگ كرده بود.
 
خانم حسيني از خانواده‌تان بگوييد. گويا شما برادرتان را از كودكي بزرگ كرده‌ايد؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم. سه سال بيشتر نداشتم كه به ايران مهاجرت كرديم. يكي از خواهرهايم با سيدهادي با هم دوقلو هستند. سيد هادي متولد 1360 است. ما مدتي را در مازندران و مشهد زندگي كرديم و كمي بعد به دلايلي به پاكستان رفتيم. بعد از يك سال، راهي افغانستان شديم و در آنجا مادرم به رحمت خدا رفت و مسئوليت خواهر و برادرم بر عهده من افتاد. كمي بعد ما به ايران آمديم و به شهر اصفهان رفتيم. اما پدرم چون كارتش را گم كرده بود، نتوانست ما را همراهي كند. من، خواهر و برادرم به تنهايي در ايران زندگي كرديم و من سيد هادي را بزرگ كردم.
 
در زندگي جهادي شهيد آمده كه به مصاف طالبان هم رفته بودند؟
بله، سيدهادي به افغانستان رفت‌وآمد داشت و در اردوي ملي شيعيان عليه طالبان شركت مي‌كرد و مي‌جنگيد. مي‌گفت اينجا شيعيان نياز به كمك و حمايت دارند و برايم از آنجا تعريف مي‌كرد و مي‌گفت بچه‌هاي شيعه به خاطر شرايط بد مالي و فقر، جثه‌هاي ‌ريزي دارند و طرفداران طالبان همه هيكل‌هاي درشت. اما نيروي جهادي و ايمان در وجود بچه‌ها توانسته است بر آنها غلبه كند. مي‌گفت وقتي از طالباني‌ها اسير مي‌گرفتيم يا كشته مي‌دادند مي‌ديديم كه بر گردن‌هايشان بشقاب يا قاشق آويزان كرده‌اند آنها اعتقاد داشتند كه اگر كشته شوند با حضرت محمد(ص) همسفره خواهند شد. براي همين با خود قاشق و بشقاب داشتند. آنها معتقد بودند كه با كشتن شيعه بهشت بر آنها واجب مي‌شود.
 
شما در نبود مادر و با سختي برادرتان را بزرگ كرديد، چطور راضي شديد كه سيدهادي به جنگ در سوريه برود؟
 سيد هادي از كودكي به حضرت زينب(س) علاقه خاصي داشت و مي‌گفت كاش مي‌شد به زيارت ايشان بروم. پيش از رفتن به جنگ هم خواب ديده بود كه زيارتگاه امام حسين(ع) به آسمان رفته و قبري زير آن زيارتگاه است و ندايي آمده بود كه جاي تو اينجاست. برادرم دو بار اين خواب را ديده بود. از آنجا كه جنگ در اردوي ملي افغانستان او را با تجربه كرده بود، وقتي مسئله دفاع از حريم اهل‌بيت به ميان آمد، برادرم راهي ميدان نبرد با دشمنان اسلام در سوريه شد. وقتي رفت، اطرافيان مي‌گفتند چرا گذاشتي برود؟ به حرف تو گوش مي‌كند بگو ديگر نرود. اما دل خودم هم راضي نمي‌شد كه بگويم نرو. يك بار دل را به دريا زدم و گفتم هادي جان نرو خطرناك است، اتفاقي برايت مي‌افتد. سيد هادي گفت: خواهرجان اگر من نروم، آن دنيا شما مي‌تواني جواب حضرت زينب(س) را بدهي؟ همين يك جمله سيد هادي برايم كفايت مي‌كرد. حق هم داشت. شما تصور كنيد طالبان يا همان تروريست‌ها بخواهند بيايند داخل كشور، آن روز ديگر همه بايد براي دفاع بروند. امروز مدافعان حرم مي‌روند كه ما در داخل ايران با آنها رو به‌رو نشويم. اين از ذكاوت فرماندهان و دلسوزان كشور است. سيدهادي مي‌گفت اين تروريست‌هايي كه در سوريه هستند، همان طالبان هستند كه تنها اسمش عوض شده است.
 
برادرتان زمان شهادتش چه مدت در جهاد شركت داشت؟
اولين بار آذر سال 1393 بود كه راهي شد و بار دوم 20 دي ماه 1393. سيد هادي دو سالي در منطقه حضور داشت. گاهي هر دو ماه يكبار 20 روزي مي‌آمد. گاهي دو ماه به دو ماه مي‌رفت و گاهي هم شش ماه مي‌ماند و يكبار مي‌آمد. وقتي هم آنجا بود هر هفته يا هر دو هفته يكبار تماس مي‌گرفت و حال و احوال دخترم را مي‌پرسيد و مي‌رفت. براي دخترم كه سنگ كليه داشت در حرم بي‌بي دعا مي‌كرد. از مردم و مهرباني آنها و از معصوميت و مظلوميت كودكان سوري مي‌گفت.
 
چه چيزهايي را از اوضاع سوريه برايتان تعريف مي‌كرد؟
مي‌گفت يك بار عمليات داشتيم و خيلي زخمي و شهيد داده بوديم. مسافت زيادي را طي كرديم. گم شده بوديم. از هر طرف تيراندازي مي‌كردند. 11 ساعت پياده‌روي كرده بوديم. همينطوري مي‌رفتيم و با خود مي‌گفتيم يا به دشمن مي‌رسيم يا به نيروهاي خودي. در نهايت به مقر خودي رسيديم. آنجا از خستگي خوابيديم، خواب ديدم يك خانم چادر مشكي با نقاب به چهره آمد و دستانش را بلند كرد. دستانش زخمي شده بود و به ايشان گفتم چرا دستانتان اينطور شده است؟ گفت آنقدر جلوي تير‌ها را نگه داشتم تا به شماها اصابت نكند. مي‌گفت جنگ در سوريه، جنگ سختي است اما هيچ‌گاه از شرايط دشواري كه بر او مي‌گذشت، نمي‌گفت. سيدهادي تك‌تيرانداز بود. هميشه از بچه‌هاي فاطميون تعريف مي‌كرد. مي‌گفت مقاوم هستند و هرگز سنگرهايشان را رها نمي‌كنند.
 
چرا به ايشان سيدخندان مي‌گفتند؟
سيد هادي جوان خنده‌رويي بود به همين خاطر به او سيد خندان مي‌گفتند. برادرم روز 22 ماه مبارك رمضان، مصادف با 8 تيرماه 1395 به شهادت رسيد. او همچون مولايش ابوالفضل‌العباس(ع) دستش قطع شده بود. هر چند امروز به ما مي‌گويند آنها كه خانواده‌اي ندارند يا وضع مالي خوبي ندارند براي جنگ راهي مي‌شوند، اما من توجهي به اين طعنه‌ها ندارم و خوشحالم كه برادرم سعادتمند شد و در راه عقيله بني‌هاشم به شهادت رسيد.
*روزنامه جوان / صغري خيل فرهنگ

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس