به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق، سالها پیش وقتی دختر جوان و زیبایی بود، با سید جعفر که سرخاک پدرش او را یک نظر پیچیده در چادر دید، ازدواج کرد.شیراز پنجاه سال پیش شهر درختان بهار نارنج، خانههای آجری با حیاط های بزرگ و حوضهای کاشی آبیاش برای او بس بود که احساس خوشبختی کند.بخصوص که سید جعفر یک خانه نزدیک مسجد جامع گرفت و اقدس دوست داشت برود مسجد.وقتی ظهر و شب صدای اذان از بلندگو میآمد سرحوض وضو میگرفت، تندی سجادهاش را برمی داشت و میرفت. تمام کارهای خانه را با وقت نمازش تنظیم میکرد.قبل از اذان مغرب آبگوشتش سر چراغ نفتی قل قل میجوشید و چای دم بود.
وقتی کردستان بود، شبها اقدس از خواب میپرید، به سید جعفر میگفت«سید الان هادی کجاست؟ نکنه دستگیرش کرده باشن. گرسنگی بهش بدن، تشنگی بدن، کتکش بزنن.»
از این جای داستان هادی را خوب است اقدس خودش تعریف کند. حسش خیلی تازه است. روزی که فهمید جلال حاجی صادقی شهید شده، تازه از کردستان برگشته بود. ساکش را از بالای در پرت کرد توی حیاط و دوید خانه جلال به عکسهای آن موقعش که نگاه میکنم، انگار غم دنیا توی صورتش است.جلال را خیلی دوست داشت.می گفت با ایمان است. هیچی تکانش نمیدهد. روی زهره تعصب داشت؛ یعنی هادی تعصبی بود. وقتی زهره میخواست از خانه برود بیرون، اول خودش می رفت سر دو نبش را نگاه میکرد ببیند کسی نایستاده!
گفت: «پاشو بریم نارمک/هفت حوض.»
گفتم: «نمیام، ناراحتم.»
جلسه قرآن شلوغ بود. وارد که شدم، همه نگاهها به طرف من برگشت. چندتا خانم کنار خودشان جا بازکردند. یک دفعه دیدم وسط مادرهای شهید نشستم. زود بلند شدم و زدم بیرون.گفتم خدا نکند هادی من شهید بشود. مسجد هم نرفتم و یکراست خانه آمدم. مادر احمد (مادر شوهر زهره) با لباس سیاه، توی خانه نشسته بود. او را که دیدم سرم چرخید. همه جا تاریک شد تا چند ساعت این طور بودم، فقط صداها را میشنیدم.
توی بهشت زهرا پشت بلندگو یک نفر داشت تعریف میکرد «وقتی نباشد پالایشگاه کرکوک را منفجر کنند، هفتاد و دوساعت توی خاک عراق راه رفتند و حتی یک دقیقه نخوابیدند. آنها فقط چند تا نان و یک قوطی رب گوجه فرنگی برداشتند تا بتوانند مواد منفجره بیشتری ببرند.»
-«هادی جان بیا خودت گوشت را کباب کن!»
او نمیخورد، من اصرار میکردم «باید جان داشته باشی توی این کوهها بدوی.»
داشتند مواد منفجره را توی کوله پشتیها جاسازی میکردند که یک انفجار پنج تایشان را میسوزاند. از روی جایی که نشسته بودند، جسدهایشان را از هم تشخیص میدهند. قتلگاهشان وسط کوهها بود، دزلیر مریوان سنگ قبرهای زیادی سرتاسر کوهها پراکنده بود. به سید گفتم «چرا اینها را اینجا خاک کردند؟به خانوادههایشان ندادند؟سید با پشت شستش گوشه چشمش را پاک کرد و گفت «شاید نتوانستند ببرنشان عقب.»
گفتم: «نمیخواهم چشم نامحرم به اینها بیفتد.» یک روز صدای مهیبی از پشت بام آمد، سید دوید بالا. وقتی برگشت چشمهایش پر از اشک بود و با گریه گفت: «ویتراها همه شکست!» / گلستان جعفریان
سید جعفر دوست داشت او مسجد برود.با اینکه توی ارتش خدمت میکرد، اما به نظامیها و زندگی آنها کاری نداشت.همه فکر میکردند، سید جعفر آدم گوشهگیری است و او خوشحال بود که دربارهاش این جوری فکر میکنند و کاری به کارش ندارند. او کم حرف است.اما غمگین نیست.دل پر صبر و آرامی دارد.حتی وقتی نمیخندد، صورتش خندان است.شاید چون فاصله چشمها و ابروهای پرپشتش از هم زیاد است.
تولد سید مهدی و سیدهادی دوتا پسر سفید با چشمهای روشن، زندگی خلوت و ساکت آنها را صفایی داد. اما خیلی زود غصههای همه دنیا ریخت توی قلب سید جعفر و اقدس. مهدی، ناراحتی قلبی داشت و تا آخر عمر باید دوا درمانش میکردند؛ تازه اگر عمر درازی داشت. همان سالها زندگیشان را از شیراز جمع کردند و آمدند تهران، محله نارمک. مهدی نوزده سالش بود که زیر عمل جراحی فوت کرد.هادی خیلی دور و بر زهره میپلکید. زهره یازده سال داشت.دختر ساکت و آرامی بود و سرکشی دخترها در این سن و سال ذرهای در او دیده نمیشد. هادی دلش نمیخواست غم و اندوه دائمی مادرش زهره خواهر کوچکش را دلتنگ و از زندگی عادی دور کند. او را که کمی مشکل پسند بود، میبرد خرید و گاهی ساعتها پا به پایش برای انتخاب یک جفت کفش یا یک پیراهن، راه میرفت.حالا که مهدی نبود، انگار تازه میفهمید چقدر زهره را دوست دارد. سید جعفر از هیچ چیز برای هادی و زهره کم نمیگذاشت. دلش میخواست آنها همه جوره در رفاه باشند. هادی را فرستاد دبیرستان خوارزمی که رشته ریاضی فیزیک بخواند. آن موقع دبیرستان خوارزمی شهریه داشت و جزو بهترین دبیرستانهای تهران بود. هادی درسش را می خواند. اما فکرش جاهای دیگر کار میکرد. اقدس میدید هر روز او با چند تا کتاب زیر بغلش میآید خانه و از پلهها میرود بالا توی اتاقش. شبها که برایش چای میبرد، میدید کتابها را روزنامه کرده و میخواند. میگفت «مادر اینها چیه میخونی؟» هادی نگاهی به او میکرد و نگاهی به کتاب و میگفت: «خاطر جمع باش، چیز بدی نیست.» روزنامه ایران در ادامه این مطلب نوشت: دوستی داشت که کار ویترای میکرد، کسی چه میداند، شاید دلتنگیهای هادی در خانه خلوت و ماتم دیده آنها بود که او را به سمت هنر و ویترای کشاند. هجده سالش که بود نخستین ویترای را کشید.تصویری از یک ساقی. اقدس وقتی کارش را دید، ناراحت شد؛ چینی به پیشانی داد و گفت «مادر جون تو پسر خوبی هستی، نماز خوان، قرآن خوان، مسجد میروی پس این زن چیه کشیدی؟ این گناه دارد.»
هادی مادر را بوسید و گفت: «باور کن من فقط برای یادگرفتن ویترای این را کشیدم؛کاری به زیباییاش ندارم.»
سید جعفر چیزی نگفت. لبخندی زد و سری تکان داد و از آن به بعد پول بیشتری توی جیب هادی میگذاشت تا بتواند شیشه، رنگ، خمیر و طرح بخرد.
خانه بزرگی داشتند؛ سه طبقه با آجرهای قرمز سفالی، درها و پنجرهها بزرگ و طاقچههایی با تزئینات گل و بوته.اتاق هادی طبقه دوم بود. از وقتی کار ویترای را شروع کرد، رفت طبقه بالا تا بوی رنگ و شیشههای بزرگ مزاحم بقیه نباشد. طاقچه اتاقش پر بود از سری کتابهای مطهری، شریعتی، امام(ره)، اصول کافی، اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی و کتابهای آیتالله دستغیب (کتاب گناهان کبیره)را بیشتر از 10 بار خوانده بود.
البته هادی فقط کتابهای خوب را نمیخواند؛ به قول بچههای حزب اللهی آن موقع، کتابهای بد هم میخواند. یک دوره کامل کتاب راجع به اصول، عقاید و روش کمونیسم و مارکسیسم داشت.
از منافقین می خواند. مخفیانه کتابها و بولتن هایشان را گیر میآورد و هر چه بیشتر میخواند با تعصب بیشتری در بحثها از اصول و روشهای اسلامی دفاع می کرد. یک مدت تب ضد کمونیسمش آنقدر بالا رفت که روی تمام دیوارهای محله نارمک همراه جلال با اسپری رنگی نوشتند «اسلام پیروز است، کمونیست نابود است.» یک روز اقدس رفت بالا تا اتاقش را تمیز کند؛ دید روی دیوارهای اتاقش هم این جمله را نوشته. اتاق شلوغ بود، رنگها، قیف خمیر، شیشهها و یک طرح بزرگ که تازه میخواست شروع به کشیدن کند، روی زمین پهن بود. آن روز وقتی هادی آمد، اقدس با دلخوری نگاهش کرد، هادی لبخندی زد و سری تکان داد. اقدس گفت «من از دست تو دلگیرم هادی خودت میدونی همیشه خواستم با زبون خوش شماها رو سرراه بیاورم، چون کار دیگهای بلد نیستم. برا بار چندم میگم من دلم نمیخواهد این ویتراها را بکشی. این کار تازه چی؟ نهر آب، بوتههای گل سرخ، این ساقیها با لباسهای آنچنانی دور بوتهها پیچیدن و دایره میزنند. آن هم به این بزرگی. روزی که شیشه دو سه متری را آوردی خانه اگر میدانستم می خوای این نقشه را روش پیاده کنی، نمیگذاشتم ببریش بالا.»
نگاههای مادرش برای هادی خیلی سنگین بود، سرش را انداخت پایین. دلش گرفت، نمیتوانست او را قانع کند.حرفی نزد و از پلهها رفت بالا.بالا زهره از کار تازهاش تعریف کرد، گفت که چه رنگهای زنده و شفافی کار کرده اما هادی چیزی نگفت. برخلاف همیشه که سرذوق میآمد و شروع میکرد توضیح دادن:«این رنگ را خودم ساختم درصد روشنیاش را این جور درآوردم با این فرمول و...»
فقط گفت«با مادر صحبت کن زهره شاید زبان تو را بهتر بفهمد. بگو کار ویترای فقط ظرافت است، هنر دست است؛ نلرزیدن و محکم بودن، موقعی که داری طرح را با خمیر روی شیشه پیاده میکنی. من اگر روی طرحهای ساقی کار میکنم چون این ظرافت در شکل و لباس زنانه به اوج خودش میرسد.والا برای من این ساقیها خالی اند! تهی! موجوداتی خیالی که فقط هنرم را منتقل میکند.»
برایش تعجب آور بود که چرا مادرش راجع به او اشتباه فکر میکند. از دوستانش انتظار داشت از مادرش نداشت. دوستان نزدیکش وقتی میدیدند او راجع به کمونیسم یا مارکسیسم میخواند نصیحتش میکردند که چرا برگشته، کم آورده. مهندس چندتا ضربه به پشت هادی زد و گفت:«یه نصیحتی بهت بکنم گوش میدی؟»
هادی ابروهایش را برد توی هم و با کنجکاوی به مهندس نگاه کرد!او شانههای هادی را گرفت بعد کمی رفت عقب و با دقت نگاهش کرد و گفت:«ناراحت نشیها ولی تو هرکار بکنی، شبیه حزب اللهیها نمیشی. اصلاً قیافهات به منافقین میخوره. صورت استخوانی، چشمهای فرورفته، پیشانی برآمده. حال که با عقاید و روش کمونیستها و منافقین هم خوب آشنایی، بیا و به خاطر انقلاب این کار را بکن، بشو نفوذی تا جلوی ترور شخصیتهایی مانند بهشتی، طالقانی و محمد منتظری گرفته شود.
هادی قبول کرد دلش میخواست میدانی برای استفاده آنچه خوانده بود و در نادرستیاش به آگاهی کامل رسیده بود، داشته باشد. یک مدت در تهران فعالیتهای سیاسی کرد و جلوی ترور چند نفر را گرفت. بعد فرستادنش زاهدان آن جا سه، چهار ساعت قبل از ترور استاندار و امام جمعه زاهدان، عملیات را لو داد و همه دستگیر شدند. بعد از آن، نوبت کردستان و سرکله زدن با کومولهها و دموکراتها شد. اقدس چیزهایی فهمیده بود. هر وقت هادی میآمد مرخصی به اون میگفت:«من که میدونم تو وسط معرکه ای. تو رو خدا نرو جبهه این کار رو بگذار کنار. من دیگر طاقت داغ ندارم. تو شهید بشی من میمیرم....
هادی با خونسردی دستش را میآورد بالا، تکان میداد و میگفت: «مادر جان این فکرها را از سرت بیرون بیاور. شهید شدن که به این راحتی نیست. من برم جبهه مادرم ناراحت میشه، اون یکی، همسرش ناراحت میشه. آن یکی، کارشو از دست میده. پس کی بره تا این جنگ تمام بشه؟»
دوماهی میشد ازش خبری نداشتند. یک روز صدای بلند شکستن چیزی از طبقه بالا آمد، زهره دوید توی حیاط و به اقدس گفت:«مادر ویترای زن ژاپنی داداش از روی طاقچه افتاد و شکست.»
اقدس با دست سرش را گرفت و آهسته گفت:«حیف چقدر این بچه روی این تابلو زحمت کشید.»بعد رو کرد به زهره و گفت«مادر دستش نزن، شیشهها را هم جمع نکن همون جور بذار باشد تا بیاد ببینه ما دست نزدیم خود به خود افتاد و شکست.»
به این کارش حساس بود. خیلی از دوست، فامیل و آشنا خواستند طرحهایش را با قیمتهای خوب بخرند، اما گفت: «هنر فروشی نیست، من این کار را برای دلم میکنم.» هدیه میداد اما محال بود بفروشد. بعد از دو ماه که از کردستان آمد مرخصی، اقدس زل زد توی چشمهایش و بیمقدمه و با بغض گفت: «ویترای زن ژاپنی، کنار شکوفههای گیلاس که خیلی دوستش داشتی، از روی طاقچه افتاد و خرد شد. ما دستش نزدیم خود به خود افتاد.» هادی رفت بالا، چند دقیقه بعد برگشت و دور از انتظار اقدس و زهره گفت: «اشکالی نداره، معلومه بلایی از سر من گذشته و خورده به این ویترای که خیلی دوستش داشتم.»
محال بود دوستانش را بیاورد خانه به غیر از جلال. هر کس یک بار جلال را میدید، توی ذهنش میماند او نجیب و مظلوم بود و موقع صحبت به صورتش نگاه نمیکرد، حتی صورت مردها سرش همیشه پایین بود. شهید که شد جسدش نیامد. میگفتند جسدش پیدا نشده. هادی چند تا طرح از جلال کار کرد. یک ویترای کشید دو طرف گل لاله وسط یک شمع صورتی میسوخت و عکس جلال داخل شمع بود. برعکس این را هم کار کرد دو طرف شمع وسط لاله سرخ و عکس جلال توی لاله. از آن به بعد شد طراح مفقود الجسدها. رفت در خانه «غلامرضا آذین» مداح محله. به مادرش گفت هرجور که دلش میخواهد بگوید عکس غلامرضا را بکشد. چند طرح زیبای یاحجةبنالحسن العسکری و آیات قرآن هم کار کرد و همه را به مسجد و هیأت فاطمیه هدیه داد.
روی شیشههای در چوبی اتاقش نقش گل و بوته با پرندگان کشید، فکر میکنم از روی طرح در و پنجرههای مسجد کار کرد. نوری که از لابهلای این طرحهای رنگی میزند توی اتاق، خیلی زیبا و آرامش بخش است. زرد، سبز، نارنجی و آبی.
من نگران بودم. به سید جعفر گفتم«سید رفتارهای هادی عوض شده، با ما نیست، کم حرف میزند. ویتراها را به هر کسی که از آنها تعریف میکند، هدیه میدهد؛ طرحهایی که شبانه روز روی آنها زحمت کشیده و دوست شان دارد. دیگر نه ویترای برایش مهم است، نه کتابهایش نه هیچی. احساس میکنم به جاهای خطرناک رسیده.» سید مرا آرام میکرد و می گفت: «دلت را به خدا بسپار تو مادری و خیلی احساسی.»
روزی که میخواست برود، دو بار تا نیمه راه رفت و دوباره برگشت من و پدرش را بوسید و یک نگاه طولانی به سید کرد. غروب روز جمعه بود. دیدم دلم خیلی شور میزند. انگار یکی قلبم را از جا میکند؛ به سید گفتم «من بیتابم.»
گفتم: «نمیام، ناراحتم.»
گفت: «هادی توی جبهه است، احمد(شوهر زهره)توی خاک عراق است، زهره با بچهاش توی باختران.تو فکر بچهها هستی این طور بیتابی. از جلسه قرآن برگشتی، نماز بیا مسجد بعد باهم برمیگردیم دلت وا میشود.»
توی بهشت زهرا پشت بلندگو یک نفر داشت تعریف میکرد «وقتی نباشد پالایشگاه کرکوک را منفجر کنند، هفتاد و دوساعت توی خاک عراق راه رفتند و حتی یک دقیقه نخوابیدند. آنها فقط چند تا نان و یک قوطی رب گوجه فرنگی برداشتند تا بتوانند مواد منفجره بیشتری ببرند.»
با خودم گفتم «خدایا کدام یکی از این بچهها توی خانه هایشان نان و رب گوجه میخورند؟» بی اراده این تصاویر آمد جلو نظرم. هر وقت میآمد، گوشت تازه، پیاز و زعفران را با هم پنجه میکردم، توی منقل زغال میریختم و صدایش میزدم.
او نمیخورد، من اصرار میکردم «باید جان داشته باشی توی این کوهها بدوی.»
چند ماه بعد من و سید را بردند کردستان محل شهادتش را ببینیم. پنج تا بودند، «حمید حق طلب»، «حاج ناصر محمدی»، «غلامرضا صادق» و «هادی».
هادی وصیت کرده بود هر چی دارد ببخشم. 315 جلد کتاب داشت. یک روز رفتم مسجد النبی هفت حوض دیدم دانشجوهاو طلبهها میآیند مطالعه میکنند، لذت بردم و کتابها را بخشیدم به کتابخانه مسجد النبی. چند تا ویترای بزرگ دومتر در سه متر، با طرح ساقی و بازیهای چوگان داشت که چند نفر را خبر کردم، همه را بردند بالای پشت بام، سید جعفر ناراحت بود و با حسرت نگاه میکرد، گفت: «اقدس این کار را نکن.»