گروه جهاد و مقاومت مشرق: در میان شهدای دوران دفاع مقدس، شهدایی آرمیدهاند که هشت ماه برای حفظ آرمانهای انقلاب اسلامی و پیروی از ولایت فقیه در مقابل فتنهگران ایستادگی کردند. شاید برخی به راحتی آن روزها را فراموش کرده اند، اما گروه دیگر از کار خود پشیمان نیستند و این در حالی است که ناله و گریه بیامان مادران شهدای فتنه هرگز از ذهن تاریخ فراموش نخواهد شد. این روز بهانهای شد تا بر سر مزار شهدا رفته و یادی از آنها کنیم. در قطعه 27 گلزار شهدای تهران عکس قاب گرفته جوان 23 ساله بر رویمان لبخند میزند. او شهید نام آشنای فتنه «امیرحسام ذوالعلی» است.
شاید برخی نام این شهید را به خاطر نیاورند، اما راضیه شعبانی، مادری که 23 سال شبانه روز رنج زندگی را به جان خریده و میوه دلش را به ثمر رسانده و او را حسینوار پرورش داده است، هرگز فرزند رشیدش را فراموش نخواهد کرد. مادر شهید بدون توجه به محیط اطراف، قرآن میخواند و اشک میریزد. پس از قرائت فاتحه، به وی تسلیت میگوییم. چادرش را کنار کشیده و تشکر میکند.
آنقدر کلام ناگفته در دل دارد که تقاضایمان مبنی بر معرفی فرزندش را با جان و دل می پذیرد و سفره دلش را پهن می کند. وی میگوید: «همسرم هشت سال در دوران دفاع مقدس جنگید و امیرحسام راه پدرش را به اتمام رساند. از روزی که تظاهرات علیه نظام به بهانه تقلب در انتخابات آغاز شد؛ به همراه خواهر و برادرش در تظاهرات شرکت کرد. میگفت نباید پشت نظام جمهوری اسلامی و رهبرمان را خالی کنیم.
وی دانشجوی رشته الهیات بوده و در حفاظت امنیت پرواز مشغول به کار بود. امیرحسام میاندار هیات بود و دهه اول ماه محرم در هیات منتظران مهدی (عج) و در دهه دوم در مسجد عزاداری میکرد.»
مرور خاطرات روز 9 دی ماه 88 نفسهای مادر را به شمارش میاندازد. پس از کمی مکث، نفس عمیقی کشیده و ادامه میدهد: «در روز عاشورا که فتنهگران حرمت مراسم امام حسین (ع) را شکستند، حالش دگرگون شد. طاقت تحمل این بیاحترامیها را نداشت. میگفت: دین اسلام نباید زیر سوال برود. این فتنهگران با این عملشان، به دین دهنکجی کردند. ما زنده باشیم و این توهینها را به امام حسین (ع) ببینیم و سکوت کنیم؟!
پدرش در پاسخ امیرحسام می گفت: «اینها شمر و یزیدهای زمان هستند.» امیرحسام به دنبال ایجاد تنش یا ضرب و شتم نبود. میگفت: جوانانی که به پشتیبانی از این فتنهگران برخاستند، فریب خوردهاند. باید آنها را نسبت به مسائلی که پیرامونشان رخ میدهد، مطلع کرد.
مسئله ولایت فقیه را خیلی عمیق درک کرده بود. هر زمان مقاممعظم رهبری سخنرانی داشتند سه بار گوش میداد، بعد همه را نکته برداری میکرد و نگه میداشت. به من میگفت: مادر دعا کن که جوانان به اشتباهات خود پی ببرند.»
مادر شهید به روز عاشورای سال 88 اشاره کرده و میگوید: «روز 9 دی به من تاکید کرد که برای پخت غذا به هیات بروم. دلم میخواست به پشتیبانی از ولایت فقیه همراه فرزندانم راهی تظاهرات شوم، اما امیرحسام اصرار داشت، تا برای تهیه غذا بمانم. درخواستش را پذیرفتم، اما به خاطر نگرانی که داشتم، برنج را که آماده کردم به خانه بازگشتم. هنوز بچهها نیامده بودند. ساعتی بعد دخترم به خانه آمد و گفت برادرهایش به هیات رفتند. آن زمان خیالم راحت شد.
امیرحسام شب که به خانه آمد گفت: مامان دیگر برای آمدن به هیات بهانه نداشته باش؛ زیرا فضایی را در حسینیه به خانمها اختصاص دادیم. از فردا شب، شما هم بیاید.
صبح فردا، باید مهیای رفتن به دانشگاه می شد. کارهای شخصیش را انجام داد. خواب در چشمانش موج میزد که خطاب به خواهرش گفت: آبجی کتابهای کلاس فردا را برایم حاضر میکنی. با شوخی گفتم: مگه کلاس اولی هستی که خواهرت برنامهات را آماده کند.
رختخوابش را کنار من پهن کرد. گفتم: چرا پیش من میخوابی؟! گفت: میخواهم بوی شما در بینی ام بپیچد. از حرفش خندهام گرفته بود. با حالت شوخی پاسخ دادم: من که بوی پیاز داغ میدهم.
صبح فردا، برای نماز صبح برخاست. طبق عادت همیشگی قرآنش را قرائت کرد؛ اما آن روز حال عجیبی داشت. حین نماز خواندش، تمام بدنش میلرزید. نمیدانستم که این آخرین نماز امیرحسام است.
از فرودگاه امام خمینی (ره) انتقالی گرفته و به فرودگاه مهرآباد رفته بود. آن روز برای نخستین بار به فرودگاه مهرآباد میرفت. به نوع پوشش و عطر بسیار اهمیت میداد. بهترین لباسش را به تن کرد و عطر زد. شبیه دامادها شده بود. خداحافظی کرد و از در خارج شد. مجدد سمت من آمد و گفت: مامان من خیلی شما را اذیت کردم. حلالم کنید.»
گریه بیامان مادر شهید مجال ادامه گفتوگو را نداد. آه از نهاد مادر بلند شد. هر زمان نام فرزندش را به زبان میآورد، نفس عمیقی که نشان از درد جدایی داشت، می کشید. لحظه ای آرام می گیرد و در ادامه روایت خبر شهادت فرزندش، میگوید: «آن روز، روزه بودم. ساعت 9 و نیم صبح پسرم به خانه زنگ زد و سراغ برادرش احسان را گرفت. گفتم خواب است. با صدایی لرزان پاسخ داد: زودتر بیدارش کنید. احسان تصادف کرده است. سراسیمه خودم را به اورژانس بیمارستان رساندم. پسردیگرم و دوستان امیرحسام در بیمارستان بودند. به من نمیگفتند که چه مشکلی برایش پیش آمده است. تنها میدانستم که تصادف کرده و به کما رفته است. از آنجایی که امیرحسام ورزشکار بود و قرار بود که مربیگری کند، در دل میگفتم که او قوی است و بزودی حالش خوب میشود. یک بار ایست قلبی کرد و با تلاش پزشکان بازگشت، اما بار دوم مرگ را به آغوش کشید.
پسرم به سمت من آمد و گفت: مامان با خواهر به خانه بروید. ما هم ساعتی دیگر میآییم. نمیدانستم که آن زمان امیرحسام به شهادت رسیده است.
پزشک معالجش، برایم روایت کرد که امیرحسام پیش از شهادت سه بار «یاحسین» و «یا زینب» به زبان آورد. شاید بیش از هر چیز پیدا نشدن عاملین شهادت امیرحسام آزارم میدهد؛ زیرا او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند.
خانمی که شاهد شهادت امیرحسام بود، آن ماجرا، را اینگونه برایم روایت کرد: «روز دهم دی ماه، از دانشگاه به سمت محل کارش میرفت که در اتوبان شیخ فضل الله دو ماشین، موتور امیرحسام را به سرپیچ کشاندند که ناگهان وی با یک ماشین 206 تصادف میکند. فتنهگران به دور امیرحسام حلقه زده و شروع به ضرب و شتم میکنند. هیچ دوربینی این واقعه را ثبت نکرده است! امیرحسام شماره و آدرس برادرش را به پرستار اورژانس میدهد.» شش ماه بعد زمانی که جواب پزشکی قانونی آمد، نوشته بود که با یک شی تیز طحالش پاره شده و خونریزی داخلی کرده است.
مادر شهید برای دقایقی لبخند بر لبانش نقش بسته و میگوید: «همیشه از خداوند طلب شهادت میکرد و میگفت: دعا کنید تا خداوند توفیق شهادت نصیبم کند، همیشه نوشتههایش را با جمله «بسم رب الشهداء و الصدیقین» آغاز میکرد. خوشحالم که به آرزویش رسید.»
گفتوگو را با ثبت یک عکس یادگاری از مادر و فرزند شهیدش به پایان رساندیم. مادرشهید سفره دلش را جمع کرد و با غبارروبی از قاب عکس فرزند شهیدش زیر لب میگفت: «امیرحسام از این امتحان رو سفید بیرون آمد.»
شاید برخی نام این شهید را به خاطر نیاورند، اما راضیه شعبانی، مادری که 23 سال شبانه روز رنج زندگی را به جان خریده و میوه دلش را به ثمر رسانده و او را حسینوار پرورش داده است، هرگز فرزند رشیدش را فراموش نخواهد کرد. مادر شهید بدون توجه به محیط اطراف، قرآن میخواند و اشک میریزد. پس از قرائت فاتحه، به وی تسلیت میگوییم. چادرش را کنار کشیده و تشکر میکند.
آنقدر کلام ناگفته در دل دارد که تقاضایمان مبنی بر معرفی فرزندش را با جان و دل می پذیرد و سفره دلش را پهن می کند. وی میگوید: «همسرم هشت سال در دوران دفاع مقدس جنگید و امیرحسام راه پدرش را به اتمام رساند. از روزی که تظاهرات علیه نظام به بهانه تقلب در انتخابات آغاز شد؛ به همراه خواهر و برادرش در تظاهرات شرکت کرد. میگفت نباید پشت نظام جمهوری اسلامی و رهبرمان را خالی کنیم.
وی دانشجوی رشته الهیات بوده و در حفاظت امنیت پرواز مشغول به کار بود. امیرحسام میاندار هیات بود و دهه اول ماه محرم در هیات منتظران مهدی (عج) و در دهه دوم در مسجد عزاداری میکرد.»
مرور خاطرات روز 9 دی ماه 88 نفسهای مادر را به شمارش میاندازد. پس از کمی مکث، نفس عمیقی کشیده و ادامه میدهد: «در روز عاشورا که فتنهگران حرمت مراسم امام حسین (ع) را شکستند، حالش دگرگون شد. طاقت تحمل این بیاحترامیها را نداشت. میگفت: دین اسلام نباید زیر سوال برود. این فتنهگران با این عملشان، به دین دهنکجی کردند. ما زنده باشیم و این توهینها را به امام حسین (ع) ببینیم و سکوت کنیم؟!
پدرش در پاسخ امیرحسام می گفت: «اینها شمر و یزیدهای زمان هستند.» امیرحسام به دنبال ایجاد تنش یا ضرب و شتم نبود. میگفت: جوانانی که به پشتیبانی از این فتنهگران برخاستند، فریب خوردهاند. باید آنها را نسبت به مسائلی که پیرامونشان رخ میدهد، مطلع کرد.
مسئله ولایت فقیه را خیلی عمیق درک کرده بود. هر زمان مقاممعظم رهبری سخنرانی داشتند سه بار گوش میداد، بعد همه را نکته برداری میکرد و نگه میداشت. به من میگفت: مادر دعا کن که جوانان به اشتباهات خود پی ببرند.»
مادر شهید به روز عاشورای سال 88 اشاره کرده و میگوید: «روز 9 دی به من تاکید کرد که برای پخت غذا به هیات بروم. دلم میخواست به پشتیبانی از ولایت فقیه همراه فرزندانم راهی تظاهرات شوم، اما امیرحسام اصرار داشت، تا برای تهیه غذا بمانم. درخواستش را پذیرفتم، اما به خاطر نگرانی که داشتم، برنج را که آماده کردم به خانه بازگشتم. هنوز بچهها نیامده بودند. ساعتی بعد دخترم به خانه آمد و گفت برادرهایش به هیات رفتند. آن زمان خیالم راحت شد.
امیرحسام شب که به خانه آمد گفت: مامان دیگر برای آمدن به هیات بهانه نداشته باش؛ زیرا فضایی را در حسینیه به خانمها اختصاص دادیم. از فردا شب، شما هم بیاید.
صبح فردا، باید مهیای رفتن به دانشگاه می شد. کارهای شخصیش را انجام داد. خواب در چشمانش موج میزد که خطاب به خواهرش گفت: آبجی کتابهای کلاس فردا را برایم حاضر میکنی. با شوخی گفتم: مگه کلاس اولی هستی که خواهرت برنامهات را آماده کند.
رختخوابش را کنار من پهن کرد. گفتم: چرا پیش من میخوابی؟! گفت: میخواهم بوی شما در بینی ام بپیچد. از حرفش خندهام گرفته بود. با حالت شوخی پاسخ دادم: من که بوی پیاز داغ میدهم.
صبح فردا، برای نماز صبح برخاست. طبق عادت همیشگی قرآنش را قرائت کرد؛ اما آن روز حال عجیبی داشت. حین نماز خواندش، تمام بدنش میلرزید. نمیدانستم که این آخرین نماز امیرحسام است.
از فرودگاه امام خمینی (ره) انتقالی گرفته و به فرودگاه مهرآباد رفته بود. آن روز برای نخستین بار به فرودگاه مهرآباد میرفت. به نوع پوشش و عطر بسیار اهمیت میداد. بهترین لباسش را به تن کرد و عطر زد. شبیه دامادها شده بود. خداحافظی کرد و از در خارج شد. مجدد سمت من آمد و گفت: مامان من خیلی شما را اذیت کردم. حلالم کنید.»
گریه بیامان مادر شهید مجال ادامه گفتوگو را نداد. آه از نهاد مادر بلند شد. هر زمان نام فرزندش را به زبان میآورد، نفس عمیقی که نشان از درد جدایی داشت، می کشید. لحظه ای آرام می گیرد و در ادامه روایت خبر شهادت فرزندش، میگوید: «آن روز، روزه بودم. ساعت 9 و نیم صبح پسرم به خانه زنگ زد و سراغ برادرش احسان را گرفت. گفتم خواب است. با صدایی لرزان پاسخ داد: زودتر بیدارش کنید. احسان تصادف کرده است. سراسیمه خودم را به اورژانس بیمارستان رساندم. پسردیگرم و دوستان امیرحسام در بیمارستان بودند. به من نمیگفتند که چه مشکلی برایش پیش آمده است. تنها میدانستم که تصادف کرده و به کما رفته است. از آنجایی که امیرحسام ورزشکار بود و قرار بود که مربیگری کند، در دل میگفتم که او قوی است و بزودی حالش خوب میشود. یک بار ایست قلبی کرد و با تلاش پزشکان بازگشت، اما بار دوم مرگ را به آغوش کشید.
پسرم به سمت من آمد و گفت: مامان با خواهر به خانه بروید. ما هم ساعتی دیگر میآییم. نمیدانستم که آن زمان امیرحسام به شهادت رسیده است.
پزشک معالجش، برایم روایت کرد که امیرحسام پیش از شهادت سه بار «یاحسین» و «یا زینب» به زبان آورد. شاید بیش از هر چیز پیدا نشدن عاملین شهادت امیرحسام آزارم میدهد؛ زیرا او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند.
خانمی که شاهد شهادت امیرحسام بود، آن ماجرا، را اینگونه برایم روایت کرد: «روز دهم دی ماه، از دانشگاه به سمت محل کارش میرفت که در اتوبان شیخ فضل الله دو ماشین، موتور امیرحسام را به سرپیچ کشاندند که ناگهان وی با یک ماشین 206 تصادف میکند. فتنهگران به دور امیرحسام حلقه زده و شروع به ضرب و شتم میکنند. هیچ دوربینی این واقعه را ثبت نکرده است! امیرحسام شماره و آدرس برادرش را به پرستار اورژانس میدهد.» شش ماه بعد زمانی که جواب پزشکی قانونی آمد، نوشته بود که با یک شی تیز طحالش پاره شده و خونریزی داخلی کرده است.
مادر شهید برای دقایقی لبخند بر لبانش نقش بسته و میگوید: «همیشه از خداوند طلب شهادت میکرد و میگفت: دعا کنید تا خداوند توفیق شهادت نصیبم کند، همیشه نوشتههایش را با جمله «بسم رب الشهداء و الصدیقین» آغاز میکرد. خوشحالم که به آرزویش رسید.»
گفتوگو را با ثبت یک عکس یادگاری از مادر و فرزند شهیدش به پایان رساندیم. مادرشهید سفره دلش را جمع کرد و با غبارروبی از قاب عکس فرزند شهیدش زیر لب میگفت: «امیرحسام از این امتحان رو سفید بیرون آمد.»