به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق، شانزدهمین گردهمایی گردان انصار لشکر 27 محمد رسولالله(ص) شامگاه پنجشنبه 25 آذر 1395 در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران درباره این گردهمایی گزارشی نوشته که در ادامه میخوانید.
غروب پنجشنبه وارد حیاط حوزه هنری که میشدی، چادرهایی توجهات را جلب میکردند. چادرهایی از جنس خاطرات روزهای ایثار و شهادت، فقط این بار به جای دست خط بچههای تبلیغات، با بنر، آذینبندی شده بودند. ولی این جایگزین بهروز هم نتوانسته بود صمیمیت و صفای آن دوران را از بین ببرد. در ورودی حیاط چادری آماده شده بود برای اهدای بسته فرهنگی، شامل: برگه مسابقه، برگه سرود، فرم اطلاعات، یک مجله و دفتر یادداشت.
بهترین روزهای زندگی
نوشتههای روی چادرها را یک به یک خواندم. «گردان شهادت»، «تبلیغات»، «ایستگاه صلواتی»، «عکاسی صلواتی» و... هنوز هم واژه صلواتی برای نسل جهاد و ایثار یک نوستالژی جذاب است. ولی این بار در ایستگاه صلواتی خبری از شربت و لیوانهای پلاستیکی معروف آن نبود. بستههای رنگی کیک و شیرکاکائو پاکتی، پذیرای میهمانان در بدو ورود به سالن بودند. غرفه واکس صلواتی هم مشتریهای خاص خود را داشت.
رزمندگان دیروز آمده بودند، ولی دیگر خبری از طراوات جوانی گذشته نبود، نه آنکه خموده و بیحال باشند! بلکه پرانرژیتر از قبل آمده بودند، اما رنگ سفید موی رخسار، چهره جدیدی از آنها ساخته بود. فرق دیگری هم داشتند و آنکه این بار تنها به گردهمایی گردان نیامده بودند. حضور در جمع رزمندگان گردان همراه با خانواده بود؛ همراه با همسر، فرزندان و البته عروس و داماد.
بازار دیدهبوسی داغِ داغ بود. چنان هم را در آغوش میکشیدند که گویا شب عملیات است. پرسیدم: «خیلی وقت است همدیگر را ندیدهاید؟» گفت: «خیلی وقت که نه، هفته پیش هیئت بودیم.» گفتم: «چند روز پیش هیئت بودید و امروز اینقدر عاشقانه دیدهبوسی میکنید؟» به شوخی و جدی گفت: «تو چه میفهمی! ما سالها از صبح تا شب کنار هم بودیم. بهترین روزهای زندگی کنار هم بودیم. برای ما چند ساعت دوری هم زیاد است، چه رسد به چند روز.»
ساکت شدم. انگار اینها جنسشان هم فرق دارد؛ جنس عشقشان، جنس محبتشان، جنس علایقشان فرق میکند. دوستان را به تازهواردهای خانواده (عروس و داماد) معرفی میکردند. فرزندان که عموها را خوب میشناسند. همسر هم سالهاست میداند تعداد برادر شوهرها به اندازه گردان انصار است.
نگاهم به سمتی جلب شد؛ یک رزمنده سالهای جنگ جلوی بنرهای عکسهای دستهجمعی و عکس شهدای گردان ایستاده بود. کنارش دو خانم و دو آقا که مشخص بود یکی پسر خانواده و دیگری داماد و تازهوارد خانواده است، ایستاده بودند. با حس عجیبی سخن میگفت: «این منم؛ اون موقع 15 سالم بود، همسن الانِ علی. (علی پسرش بود.) با کلی کلک و دست بردن داخل شناسنامه تونستم برم جبهه. این یکی... آهان، ایناهاش، خودش رسید... .»
در آغوش هم آرام شدند. حالا دو تا شده بودند با کلی خاطره. رسیدند به یک عکس. یک رفیق جامانده بود! بعد از این همه سال انگار هنوز هم داغش تازه بود. شبنم اشک دور چشمانشان حلقه زد. ولی باز دست از شوخی برنمیداشتند. از شیطنتها میگفتند و بلند بلند میخندیدند.
به عکسهای شهدای گردان یکی یکی نگاه کردم و به سمت مسجد آیتالله خامنهای در محوطه حوزه هنری حرکت کردم. صدای اذان مغرب شنیده میشد. وقت نماز بود. همه داخل مسجد جمع شده بودند، به یاد نمازهای پشت خاکریز جبهه. کنار کسانی نماز خواندم که روزگاری فاصله آسمان و زمین را کم کرده بودند.
نماز که تمام شد، آمدم سمت سالن. یک غرفه دیگر دیدم. سردرش نوشته بود: «غرفه کودک و نوجوان». رفتم داخل. بچهها با خانواده در آنجا جمع شده بودند. برای اینکه حوصله بچهها سر نرود و در سالن اذیت نشوند، برنامه خاصی در نظر گرفته بودند؛ ایستگاه نقاشی، غرفه عکس و مسابقه، برنامههای این غرفه بود.
مرور خاطرات
سالن هم کمکم داشت شلوغ میشد. جمعیت رزمندگان گردان انصار داشت به حد گردان میرسید. اکثراً سراغ یک نفر را میگرفتند. میخواستند حتماً ایشان را ببینند: «حاجی هست؟ حاجی اومده؟ حاجی کجاست؟ حاجی را دیدی؟» از یکی پرسیدم: «حاجی کیه؟ چرا همه سراغش را میگیرند؟» گفت: «منظور بچهها سردار حاج جعفر عقیل محتشم، فرمانده گردان انصار است.» تازه متوجه شدم حاجی کیست. حاجی، جای برادر بزرگتر بچهها بود. مشتاق شدم ببینم او را. با کمک بچههای گردان پیدایش کردیم. گفتم: «حاجی سلام، میشه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟» با مهربانی قبول کرد.
شما فرمانده گردان انصار بودید، درسته؟
(با لبخند) بله، اگه خدا قبول کنه.
از چه زمانی؟
از اوایل جنگ. فکر کنم تقریباً تا سال 66 من مسئولیت گردان انصار را داشتم.
چه سالی گردان انصار تأسیس شد؟
از همان اوایل جنگ. فکر کنم از عملیات بیتالمقدس بود، سال 1361. اون موقع تیپ حضرت رسول(ص) بود. بعداً که لشکر شد، گردان انصار تشکیل شد. منتها من سال 1362 به گردان انصار آمدم. عملیات رمضان در گردان مقداد بودم، بعدش آمدم گردان انصار.
از چه عملیاتی فرماندهی گردان را به عهده گرفتید؟
از عملیات مسلمبنعقیل، مسئول گردان انصار بودم.
امروز (پنجشنبه 25 آذر 1395) قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
امروز شانزدهمین یادواره شهدای گردان انصار برگزار میشود. خداوند توفیق داده و از برکت خون شهدا هر سال بچههای گردان دور هم جمع میشوند. در طول سال بچهها برنامهریزی میکنند برای چنین روزی که نتیجهاش یک گردهمایی است، تا خانوده شهدا و جانبازان گردان حضور داشته باشند.
چه کسانی به این مراسم دعوت میشوند؟
خانواده شهدا و جانبازان گردان؛ رزمندگان گردان انصار هم با خانواده دعوت میشوند. این برنامه مجالی است تا اگر کسی به هیئت گردان نیاید، اینجا همه بچهها را بیند و یک دید و بازدید برای خانواده بزرگ گردان انصار هم هست.
پس هیئتی هم به نام گردان هست...
ما یک هیئتی به نام حضرت زهرا(س) داریم که سهشنبه آخر هر ماه تشکیل میشود. بچهها دور هم قرآن میخوانند، بعد هم دعای توسل، سخنرانی و پذیرایی. این هم برنامه سالانه گردان است. در طول سال یک روز به یادواره شهدا تعلق دارد و برنامهای هم بعد از ماه مبارک رمضان برگزار میشود. این برنامه سفر زیارتی دستهجمعی به مشهد مقدس است، البته با هزینه خود بچهها، ولی مدیریت این برنامه با ماست. هدف اصلی این برنامه، زنده نگه داشتن یاد شهداست. این شهدا برای من از برادر، عزیزتر بودند. چون ما در طول هشت سال دفاع مقدس با هم زندگی میکردیم. هدف اصلی زنده نگه داشتن خون این بچههاست. بعد هم بچهها میآیند اینجا و دور هم جمع میشوند و خاطرات جبهه مرور میشود. من برای خودم یک قرار گذاشتم، تا زمانی که زنده هستم این یادواره را برگزار میکنم و ادامه میدهم، بعد از ما هم آنهایی که هستند، اگر انشاءالله در توانشان بود ادامه بدهند.
حاجآقا لطفاً یک خاطره برای ما تعریف کنید.
خاطره که زیاد است. بعضیها دنبال خاطره میآیند، ولی آنقدر دیر میآیند که آدم هر چه یادش بوده فراموش شده است. من یک خاطره از عملیات والفجر4 یادم هست. در آن عملیات هم فرمانده گردان انصار بودم. منطقه عملیاتی در دشت پنجوین (پَنجْوِِین شهر کوچکی است در استان سلیمانیه در کردستان عراق) بود. ما شب عملیات رفتیم جلو تا به هدف اصلی برسیم، ولی بچههای اطلاعات عملیات راه را گم کردند. در دشتی بودیم که نهر آب کوچکی قرار داشت. صدای نهر آب به گوش میرسید. چند درخت صنوبر هم بود. ما بچهها را متوقف کردیم تا تکلیف از بالا روشن بشود. همینطور که تاریک بود دست کشیدیم روی زمین. یک چیزهای گردی به دستمان میآمد. دقت کردیم دیدیم گوجه فرنگی است. بین درختها و چند تپه کوچک بچهها را نگه داشتیم. از فرماندهی دستور آمد که شما بیایید عقب، همانجایی که مهندسی لشکر خاکریز زده. بچهها را به ستون کردیم و خیلی آرام از وسط کمین عراقیها عقب آمدیم.
آن خاکریز جلویی
از ایشان خبری دارید؟
خیر، متأسفانه بعد از آن روز از ایشان خبری ندارم.
بعد از انتقال این مجروح چه اتفاقی افتاد؟
شب بعد دو نفر دیگر را دیدیم که به سمت ما میآمدند. یک نفر روی کول نفر دیگری سوار بود و به سمت نیروهای ایرانی در حرکت بودند. اول فکر کردیم عراقی هستند. بچهها ایست دادند و چند تا از بچهها رفتند و آنها را به پشت خاکریز آوردند. دیدم یکی ترکش به چشمش خورده و کور شده و دیگری پایش قطع شده. آنکه پایش قطع شده بود، چشم دیگری شده بود و آن یکی پای مجروحی که پایش قطع شده بود. این یکی از خاطراتی بود که از عملیات والفجر 4 همیشه در ذهن من بهجا مانده است.
همه خانواده دعوتند
از حاج عقیل محتشم که خداحافظی کردم، دیگر حیاط حوزه هنری مملو از جمعیت شده بود. فعالیت یکی از افراد گردان انصار مشخصتر بود. تقریباً هر کسی کاری داشت یا چیزی میخواست او را صدا میکرد. جلو رفتم و سلام کردم. انگار بچههای جنگ همیشه در عملیات هستند و خستگی از دست این بچهها خسته شده.
میشود خودتان را معرفی کنید.
بنده حسین خوشبین هستم.
مسئولیت شما در این برنامه چیست؟
اگر خدا قبول کند، دبیر شانزدهمین یادواره شهدای گردان انصارالرسول(ص) لشکر 27 محمدرسولالله(ص) هستم.
این یادواره هر سال برگزار میشود؟
بله. خدا توفیق داده، هر سال برگزار شده و امسال شانزدهمین دوره آن در حال برگزاری است.
هدف از برگزاری چنین مراسمی چیست؟
هدف کلی، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در بین نسل جدید و نسل سوم انقلاب است که با شهدا و رزمندگان آشنا بشوند و یاد این عزیزان را زنده نگه دارند و همچنین تجلیلی از خانواده شهدا باشد.
امروز چه برنامههایی تدارک دیده شده است؟
سرود، تئاتر، مسابقه و سخنرانی سردار شعبانی در خصوص مسائل سوریه را خواهیم داشت. در کنار آن اهدای جوایز و تجلیل از خانواده شهدای گردان انصار و برندگان مسابقه، از برنامههای امشب خواهد بود.
استقبال چگونه بوده است؟
خدا را شکر خیلی خوب بوده. با توجه به اینکه ما اصلاً تبلیغات خاصی نداریم و تیزر تلویزیونی نداشتیم، الحمدلله هر سال تالار اندیشه پر میشود و چیزی در حدود هزار نفر از رزمندگان و جانبازان به همراه خانواده و همچنین خانواده شهدا دور هم جمع میشوند.
منظور از خانواده رزمندگان و جانبازان چه کسانی هستند؟
یعنی اعضای خانواده بهطور کامل دعوت میشوند. علاوه بر همسر و فرزندان رزمندگان، عروس و داماد و نوههای این عزیزان هم دعوت هستند. این برنامه فضای مناسبی است برای دید و بازدید دوستان قدیمی و همچنین آشنایی نسل سوم با رزمندگان، جانبازان و خانوادههای شهدا.
خود شما هم عضو این گردان بودید؟
بله، اگر خدا قبول کند در زمان دفاع مقدس عضو همین گردان بودم.
وقتی گفتم خاطره بگوید طفره میرود و مثل خیلی از بچههای جنگ میگوید: «ما که خاطره نداریم!» ولی من سر فرصت حتماً خاطراتی از او خواهم گرفت.
عقربههای ساعت، هفت شب را نشان میداد و برنامه شروع شده بود. مراسم با قرائت قرآن استاد سعیدیان آغاز شد و سپس همه به احترام سرود جمهوری اسلامی ایران ایستادیم. مجری، برنامه را با یک قصه آغاز کرد؛ قصه پدری که سه فرزندش را تقدیم انقلاب اسلامی و ایران کرد. یکی قبل از انقلاب به دست حکومت پهلوی به شهادت رسید و دو تای دیگر در جبههها، ولی هیچ وقت جنازه فرزندانش برنگشت تا به خاک سپرده شوند و حتی یک متر قبر نداشتند تا او بر مزار فرزندانش حاضر شود. این قصه، قصه خانواده شهیدان باکری بود. مراسم به یاد شهدای جاویدالاثر ادامه پیدا کرد؛ به یاد شهدایی که هیچ وقت پیکرشان بازنگشت یا اگر هم آمدند، شناسایی نشدند و به عنوان شهدای گمنام به خاک سپرده شدهاند.
اولین میهمانی که برای سخنرانی دعوت شد، حاج قاسم قربانی بود. او هم فرزند شهید است و هم برادر شهید و هم یکی از فرماندهان گردان انصار. با قرائت دعای فرج امام زمان(عج) سخنان خود را آغاز و سپس از شهدا، مخصوصاً شهدای مدافع حرم یاد کرد. میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ص) را تبریک و خیرمقدم گفت و از حاضران به خاطر حضورشان تشکر کرد. حاج قاسم قربانی خدا را شکر کرد که 16 سال بدون وقفه، هر سال این یادواره برگزار شده و اینکه هر سال یاد شهدای گردان انصار زنده نگه داشته شده است را عنایت خداوند دانست و حداقل کاری است که میتوانند برای ادای دِین به دوستان شهیدشان انجام دهند. در ادامه گروه سرود لیلهالقدر، دو سرود، یکی به مناسب میلاد پیامبر(ص) و امام جعفر صادق(ع) و دومی به یاد شهدای دوران دفاع مقدس اجرا کردند. برنامه بعدی مستندی بود از خاطرات تعدادی از رزمندگان گردان انصار که یاد جبهههای دفاع مقدس را زنده میکرد.
سخنران بعدی که دعوت شد، سردار شعبانی بود. وی از حضور نسل سوم انقلاب و جوانان در این برنامه استقبال کرد و با ابراز خرسندی از آزادسازی شهر حلب در سوریه گفت: «امیدواریم هر چه زودتر شهر موصل عراق هم به دست رزمندگان سپاه اسلام بهطور کامل آزاد شود که ما هر چه داریم از خون شهداست. خط مقاومت جوانان ما به آن سوی مرزهای ایران هم کشیده شده است.» او مظهر قدرت جمهوری اسلامی ایران را شهدا دانست و از هشت سال دوران دفاع مقدس به عنوان افتخار این کشور یاد کرد.
غروب پنجشنبه وارد حیاط حوزه هنری که میشدی، چادرهایی توجهات را جلب میکردند. چادرهایی از جنس خاطرات روزهای ایثار و شهادت، فقط این بار به جای دست خط بچههای تبلیغات، با بنر، آذینبندی شده بودند. ولی این جایگزین بهروز هم نتوانسته بود صمیمیت و صفای آن دوران را از بین ببرد. در ورودی حیاط چادری آماده شده بود برای اهدای بسته فرهنگی، شامل: برگه مسابقه، برگه سرود، فرم اطلاعات، یک مجله و دفتر یادداشت.
بهترین روزهای زندگی
نوشتههای روی چادرها را یک به یک خواندم. «گردان شهادت»، «تبلیغات»، «ایستگاه صلواتی»، «عکاسی صلواتی» و... هنوز هم واژه صلواتی برای نسل جهاد و ایثار یک نوستالژی جذاب است. ولی این بار در ایستگاه صلواتی خبری از شربت و لیوانهای پلاستیکی معروف آن نبود. بستههای رنگی کیک و شیرکاکائو پاکتی، پذیرای میهمانان در بدو ورود به سالن بودند. غرفه واکس صلواتی هم مشتریهای خاص خود را داشت.
رزمندگان دیروز آمده بودند، ولی دیگر خبری از طراوات جوانی گذشته نبود، نه آنکه خموده و بیحال باشند! بلکه پرانرژیتر از قبل آمده بودند، اما رنگ سفید موی رخسار، چهره جدیدی از آنها ساخته بود. فرق دیگری هم داشتند و آنکه این بار تنها به گردهمایی گردان نیامده بودند. حضور در جمع رزمندگان گردان همراه با خانواده بود؛ همراه با همسر، فرزندان و البته عروس و داماد.
بازار دیدهبوسی داغِ داغ بود. چنان هم را در آغوش میکشیدند که گویا شب عملیات است. پرسیدم: «خیلی وقت است همدیگر را ندیدهاید؟» گفت: «خیلی وقت که نه، هفته پیش هیئت بودیم.» گفتم: «چند روز پیش هیئت بودید و امروز اینقدر عاشقانه دیدهبوسی میکنید؟» به شوخی و جدی گفت: «تو چه میفهمی! ما سالها از صبح تا شب کنار هم بودیم. بهترین روزهای زندگی کنار هم بودیم. برای ما چند ساعت دوری هم زیاد است، چه رسد به چند روز.»
ساکت شدم. انگار اینها جنسشان هم فرق دارد؛ جنس عشقشان، جنس محبتشان، جنس علایقشان فرق میکند. دوستان را به تازهواردهای خانواده (عروس و داماد) معرفی میکردند. فرزندان که عموها را خوب میشناسند. همسر هم سالهاست میداند تعداد برادر شوهرها به اندازه گردان انصار است.
نگاهم به سمتی جلب شد؛ یک رزمنده سالهای جنگ جلوی بنرهای عکسهای دستهجمعی و عکس شهدای گردان ایستاده بود. کنارش دو خانم و دو آقا که مشخص بود یکی پسر خانواده و دیگری داماد و تازهوارد خانواده است، ایستاده بودند. با حس عجیبی سخن میگفت: «این منم؛ اون موقع 15 سالم بود، همسن الانِ علی. (علی پسرش بود.) با کلی کلک و دست بردن داخل شناسنامه تونستم برم جبهه. این یکی... آهان، ایناهاش، خودش رسید... .»
در آغوش هم آرام شدند. حالا دو تا شده بودند با کلی خاطره. رسیدند به یک عکس. یک رفیق جامانده بود! بعد از این همه سال انگار هنوز هم داغش تازه بود. شبنم اشک دور چشمانشان حلقه زد. ولی باز دست از شوخی برنمیداشتند. از شیطنتها میگفتند و بلند بلند میخندیدند.
به عکسهای شهدای گردان یکی یکی نگاه کردم و به سمت مسجد آیتالله خامنهای در محوطه حوزه هنری حرکت کردم. صدای اذان مغرب شنیده میشد. وقت نماز بود. همه داخل مسجد جمع شده بودند، به یاد نمازهای پشت خاکریز جبهه. کنار کسانی نماز خواندم که روزگاری فاصله آسمان و زمین را کم کرده بودند.
نماز که تمام شد، آمدم سمت سالن. یک غرفه دیگر دیدم. سردرش نوشته بود: «غرفه کودک و نوجوان». رفتم داخل. بچهها با خانواده در آنجا جمع شده بودند. برای اینکه حوصله بچهها سر نرود و در سالن اذیت نشوند، برنامه خاصی در نظر گرفته بودند؛ ایستگاه نقاشی، غرفه عکس و مسابقه، برنامههای این غرفه بود.
مرور خاطرات
سالن هم کمکم داشت شلوغ میشد. جمعیت رزمندگان گردان انصار داشت به حد گردان میرسید. اکثراً سراغ یک نفر را میگرفتند. میخواستند حتماً ایشان را ببینند: «حاجی هست؟ حاجی اومده؟ حاجی کجاست؟ حاجی را دیدی؟» از یکی پرسیدم: «حاجی کیه؟ چرا همه سراغش را میگیرند؟» گفت: «منظور بچهها سردار حاج جعفر عقیل محتشم، فرمانده گردان انصار است.» تازه متوجه شدم حاجی کیست. حاجی، جای برادر بزرگتر بچهها بود. مشتاق شدم ببینم او را. با کمک بچههای گردان پیدایش کردیم. گفتم: «حاجی سلام، میشه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟» با مهربانی قبول کرد.
شما فرمانده گردان انصار بودید، درسته؟
(با لبخند) بله، اگه خدا قبول کنه.
از چه زمانی؟
از اوایل جنگ. فکر کنم تقریباً تا سال 66 من مسئولیت گردان انصار را داشتم.
چه سالی گردان انصار تأسیس شد؟
از همان اوایل جنگ. فکر کنم از عملیات بیتالمقدس بود، سال 1361. اون موقع تیپ حضرت رسول(ص) بود. بعداً که لشکر شد، گردان انصار تشکیل شد. منتها من سال 1362 به گردان انصار آمدم. عملیات رمضان در گردان مقداد بودم، بعدش آمدم گردان انصار.
از چه عملیاتی فرماندهی گردان را به عهده گرفتید؟
از عملیات مسلمبنعقیل، مسئول گردان انصار بودم.
امروز (پنجشنبه 25 آذر 1395) قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
امروز شانزدهمین یادواره شهدای گردان انصار برگزار میشود. خداوند توفیق داده و از برکت خون شهدا هر سال بچههای گردان دور هم جمع میشوند. در طول سال بچهها برنامهریزی میکنند برای چنین روزی که نتیجهاش یک گردهمایی است، تا خانوده شهدا و جانبازان گردان حضور داشته باشند.
چه کسانی به این مراسم دعوت میشوند؟
خانواده شهدا و جانبازان گردان؛ رزمندگان گردان انصار هم با خانواده دعوت میشوند. این برنامه مجالی است تا اگر کسی به هیئت گردان نیاید، اینجا همه بچهها را بیند و یک دید و بازدید برای خانواده بزرگ گردان انصار هم هست.
پس هیئتی هم به نام گردان هست...
ما یک هیئتی به نام حضرت زهرا(س) داریم که سهشنبه آخر هر ماه تشکیل میشود. بچهها دور هم قرآن میخوانند، بعد هم دعای توسل، سخنرانی و پذیرایی. این هم برنامه سالانه گردان است. در طول سال یک روز به یادواره شهدا تعلق دارد و برنامهای هم بعد از ماه مبارک رمضان برگزار میشود. این برنامه سفر زیارتی دستهجمعی به مشهد مقدس است، البته با هزینه خود بچهها، ولی مدیریت این برنامه با ماست. هدف اصلی این برنامه، زنده نگه داشتن یاد شهداست. این شهدا برای من از برادر، عزیزتر بودند. چون ما در طول هشت سال دفاع مقدس با هم زندگی میکردیم. هدف اصلی زنده نگه داشتن خون این بچههاست. بعد هم بچهها میآیند اینجا و دور هم جمع میشوند و خاطرات جبهه مرور میشود. من برای خودم یک قرار گذاشتم، تا زمانی که زنده هستم این یادواره را برگزار میکنم و ادامه میدهم، بعد از ما هم آنهایی که هستند، اگر انشاءالله در توانشان بود ادامه بدهند.
حاجآقا لطفاً یک خاطره برای ما تعریف کنید.
خاطره که زیاد است. بعضیها دنبال خاطره میآیند، ولی آنقدر دیر میآیند که آدم هر چه یادش بوده فراموش شده است. من یک خاطره از عملیات والفجر4 یادم هست. در آن عملیات هم فرمانده گردان انصار بودم. منطقه عملیاتی در دشت پنجوین (پَنجْوِِین شهر کوچکی است در استان سلیمانیه در کردستان عراق) بود. ما شب عملیات رفتیم جلو تا به هدف اصلی برسیم، ولی بچههای اطلاعات عملیات راه را گم کردند. در دشتی بودیم که نهر آب کوچکی قرار داشت. صدای نهر آب به گوش میرسید. چند درخت صنوبر هم بود. ما بچهها را متوقف کردیم تا تکلیف از بالا روشن بشود. همینطور که تاریک بود دست کشیدیم روی زمین. یک چیزهای گردی به دستمان میآمد. دقت کردیم دیدیم گوجه فرنگی است. بین درختها و چند تپه کوچک بچهها را نگه داشتیم. از فرماندهی دستور آمد که شما بیایید عقب، همانجایی که مهندسی لشکر خاکریز زده. بچهها را به ستون کردیم و خیلی آرام از وسط کمین عراقیها عقب آمدیم.
آن خاکریز جلویی
در رزمهای شبانه و راهپیماییها، بچهها را عادت داده بودیم تا تعدادی از گونیهای سنگری با خودشان حمل کنند. وقتی رسیدیم، دیدیم بولدوزرهای لشکر در حال خاکریز زدن هستند. ما هم رفتیم پشت خاکریزها شروع کردیم به پر کردن گونیها تا سنگر درست کنیم. بعد هم مستقر شدیم. فرماندهی دستور داده بود به مهندسی رزمی که مقداری جلوتر خاکریز ایجاد کنند.
به ما هم گفتند سنگرها را ببرید جلوتر و همانجایی که مهندسی لشکر دوباره خاکریز زده. ما دوباره خاک گونیها را خالی کردیم و رفتیم جلوتر. برای بار سوم به ما گفتند باید بروید آن خاکریزی که صبوری (صبوری بعداً به شهادت رسید. ایشان در مهندسی لشکر 27 محمد رسولالله(ص) فعالیت میکرد) زده است. من خیلی ناراحت شدم. نه به خاطر این که باید جلوتر میرفتیم، ناراحتی من برای بچهها بود که خسته شده بودند. برای بار سوم وقتی فرماندهی گفت: «بروید جلو!» من گفتم: «بابا! بچهها خسته هستن.» حاج رضا دستواره با بیسیم با من صحبت میکرد و میگفت باید بروید جلوتر و من زیر بار نمیرفتم. حاج همت فهمیده بود، گوشی را گرفت و گفت: «محتشمی این یک دستور نظامی است، حتماً باید بروید جلوتر.» من گفتم: «چشم حاجآقا.» من چهار تا گونی خودم را خالی کردم. بچهها گفتند: «حاجآقا چهکار میکنید؟» گفتم: «من میخواهم بروم آن خاکریز جلویی، هر کسی میخواهد با من بیاید.» بچهها نگاهی به هم کردند و فهمیدند که دستوری از بالا آمده، بعد بندهخداها همه گونیها را خالی کردند و راه افتادیم تا در موقعیت مورد نظر مستقر شویم.
یکی دو شبی در آنجا بودیم. من طول خط راه میرفتم و به بچهها سر میزدم. یکی از بچهها از سنگری گفت: «حاجآقا از روبهرو یک نفر به سمت ما میآید. ما ایست دادهایم.» من رفتم سرخاکریز دیدم یک نفر که پایش از زیر زانو قطع شده به سمت ما میآید. بند پوتین را باز کرده و به بالای زانو بسته بود. شبها را سینهخیز میآمد و روزها حرکت نمیکرد؛ چون اگر تحرکی داشت، کمین عراقیها او را میزدند. در مسیرش یک نهر آب قرار داشت و چون نمیتوانست از روی نهر بپرد، مجبور بود یک علامت بگذارد تا راه را گم نکند، بعد در طول نهر حرکت کند تا کمعرضترین قست نهر را پیدا کند و دوباره به سمت علامت گذاشته شده برگردد؛ سپس به سمت نیروهای خودی که ما باشیم، حرکت کند.
گفتنش راحت است اما خیلی کار سختی بود. همینطور که سینهخیز میآمد، طناب پوتینی که به بالای زانو بسته بود هم با دست میکشید تا بتواند راحتتر پای مجروح خود را حرکت دهد. چند تا از بچهها را به کمکش فرستادیم. وقتی رسیدم بالای سرش گفتم: «چهکار میکردی، چه خبر؟» فقط گفت: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد.» بچهها او را بردند داخل آمبولانس تا به عقب انتقال دهند.
از ایشان خبری دارید؟
خیر، متأسفانه بعد از آن روز از ایشان خبری ندارم.
بعد از انتقال این مجروح چه اتفاقی افتاد؟
شب بعد دو نفر دیگر را دیدیم که به سمت ما میآمدند. یک نفر روی کول نفر دیگری سوار بود و به سمت نیروهای ایرانی در حرکت بودند. اول فکر کردیم عراقی هستند. بچهها ایست دادند و چند تا از بچهها رفتند و آنها را به پشت خاکریز آوردند. دیدم یکی ترکش به چشمش خورده و کور شده و دیگری پایش قطع شده. آنکه پایش قطع شده بود، چشم دیگری شده بود و آن یکی پای مجروحی که پایش قطع شده بود. این یکی از خاطراتی بود که از عملیات والفجر 4 همیشه در ذهن من بهجا مانده است.
همه خانواده دعوتند
از حاج عقیل محتشم که خداحافظی کردم، دیگر حیاط حوزه هنری مملو از جمعیت شده بود. فعالیت یکی از افراد گردان انصار مشخصتر بود. تقریباً هر کسی کاری داشت یا چیزی میخواست او را صدا میکرد. جلو رفتم و سلام کردم. انگار بچههای جنگ همیشه در عملیات هستند و خستگی از دست این بچهها خسته شده.
میشود خودتان را معرفی کنید.
بنده حسین خوشبین هستم.
مسئولیت شما در این برنامه چیست؟
اگر خدا قبول کند، دبیر شانزدهمین یادواره شهدای گردان انصارالرسول(ص) لشکر 27 محمدرسولالله(ص) هستم.
این یادواره هر سال برگزار میشود؟
بله. خدا توفیق داده، هر سال برگزار شده و امسال شانزدهمین دوره آن در حال برگزاری است.
هدف از برگزاری چنین مراسمی چیست؟
هدف کلی، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در بین نسل جدید و نسل سوم انقلاب است که با شهدا و رزمندگان آشنا بشوند و یاد این عزیزان را زنده نگه دارند و همچنین تجلیلی از خانواده شهدا باشد.
امروز چه برنامههایی تدارک دیده شده است؟
سرود، تئاتر، مسابقه و سخنرانی سردار شعبانی در خصوص مسائل سوریه را خواهیم داشت. در کنار آن اهدای جوایز و تجلیل از خانواده شهدای گردان انصار و برندگان مسابقه، از برنامههای امشب خواهد بود.
استقبال چگونه بوده است؟
خدا را شکر خیلی خوب بوده. با توجه به اینکه ما اصلاً تبلیغات خاصی نداریم و تیزر تلویزیونی نداشتیم، الحمدلله هر سال تالار اندیشه پر میشود و چیزی در حدود هزار نفر از رزمندگان و جانبازان به همراه خانواده و همچنین خانواده شهدا دور هم جمع میشوند.
منظور از خانواده رزمندگان و جانبازان چه کسانی هستند؟
یعنی اعضای خانواده بهطور کامل دعوت میشوند. علاوه بر همسر و فرزندان رزمندگان، عروس و داماد و نوههای این عزیزان هم دعوت هستند. این برنامه فضای مناسبی است برای دید و بازدید دوستان قدیمی و همچنین آشنایی نسل سوم با رزمندگان، جانبازان و خانوادههای شهدا.
خود شما هم عضو این گردان بودید؟
بله، اگر خدا قبول کند در زمان دفاع مقدس عضو همین گردان بودم.
وقتی گفتم خاطره بگوید طفره میرود و مثل خیلی از بچههای جنگ میگوید: «ما که خاطره نداریم!» ولی من سر فرصت حتماً خاطراتی از او خواهم گرفت.
عقربههای ساعت، هفت شب را نشان میداد و برنامه شروع شده بود. مراسم با قرائت قرآن استاد سعیدیان آغاز شد و سپس همه به احترام سرود جمهوری اسلامی ایران ایستادیم. مجری، برنامه را با یک قصه آغاز کرد؛ قصه پدری که سه فرزندش را تقدیم انقلاب اسلامی و ایران کرد. یکی قبل از انقلاب به دست حکومت پهلوی به شهادت رسید و دو تای دیگر در جبههها، ولی هیچ وقت جنازه فرزندانش برنگشت تا به خاک سپرده شوند و حتی یک متر قبر نداشتند تا او بر مزار فرزندانش حاضر شود. این قصه، قصه خانواده شهیدان باکری بود. مراسم به یاد شهدای جاویدالاثر ادامه پیدا کرد؛ به یاد شهدایی که هیچ وقت پیکرشان بازنگشت یا اگر هم آمدند، شناسایی نشدند و به عنوان شهدای گمنام به خاک سپرده شدهاند.
اولین میهمانی که برای سخنرانی دعوت شد، حاج قاسم قربانی بود. او هم فرزند شهید است و هم برادر شهید و هم یکی از فرماندهان گردان انصار. با قرائت دعای فرج امام زمان(عج) سخنان خود را آغاز و سپس از شهدا، مخصوصاً شهدای مدافع حرم یاد کرد. میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ص) را تبریک و خیرمقدم گفت و از حاضران به خاطر حضورشان تشکر کرد. حاج قاسم قربانی خدا را شکر کرد که 16 سال بدون وقفه، هر سال این یادواره برگزار شده و اینکه هر سال یاد شهدای گردان انصار زنده نگه داشته شده است را عنایت خداوند دانست و حداقل کاری است که میتوانند برای ادای دِین به دوستان شهیدشان انجام دهند. در ادامه گروه سرود لیلهالقدر، دو سرود، یکی به مناسب میلاد پیامبر(ص) و امام جعفر صادق(ع) و دومی به یاد شهدای دوران دفاع مقدس اجرا کردند. برنامه بعدی مستندی بود از خاطرات تعدادی از رزمندگان گردان انصار که یاد جبهههای دفاع مقدس را زنده میکرد.
سخنران بعدی که دعوت شد، سردار شعبانی بود. وی از حضور نسل سوم انقلاب و جوانان در این برنامه استقبال کرد و با ابراز خرسندی از آزادسازی شهر حلب در سوریه گفت: «امیدواریم هر چه زودتر شهر موصل عراق هم به دست رزمندگان سپاه اسلام بهطور کامل آزاد شود که ما هر چه داریم از خون شهداست. خط مقاومت جوانان ما به آن سوی مرزهای ایران هم کشیده شده است.» او مظهر قدرت جمهوری اسلامی ایران را شهدا دانست و از هشت سال دوران دفاع مقدس به عنوان افتخار این کشور یاد کرد.
در ادامه یک قطعه موسیقی توسط حسن فدائیان با موضوع جانبازان اجرا شد و سرود دستهجمعی گردان انصار توسط حاضران قرائت شد که فضای جالبی را در سالن ایجاد کرد. نمایشی هم با موضوع دفاع مقدس اجرا شد و پایانبخش مراسم، تجلیل از خانواده شهدا و جانبازان گردان انصار و اهدای جوایز برندگان مسابقه برگزار شده در این گردهمایی بود.
*مهدی خانبانپور