به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق،
«زیارتح حلب» عنوان داستانی از نویسنده جوان علی زند است که نزدیک به یکسال پیش از پیروزی اخیر مدافعان حرم در حلب در سایت شهرستان ادب منتشر شده بود. در این داستان، پیروزی امروز جبهه مقاومت در حلب پیشگویی شده بود و نام داستان هم به همین موضوع اشاره دارد.
متن کامل داستان «زیارت حلب» را در ادامه می خوانید:
هواپیما از بالای سرم میگذشت. به سمت مهرآباد مسیر را کج میکرد و آرام آرام پایین میآمد. پسربچهای عرب از پشت سرم دوید تا آن را بگیرد. چشم به آسمان دوخته انگشت اشارهاش را به سمت چراغ چشمکزن هواپیما گرفته بود تا گمش نکند. پسرک محکم به پشت پایم خورد. نگذاشتم زمین بیفتد، به من نگاه کرد و خندید بعد با انگشتش به هواپیما اشاره کرد و دوید. جلوتر فریاد زد: «طیاره! طیاره!»
خواهر کوچکش دنبال پسر دوید با هم هواپیما را تعقیب میکردند و با خنده فریاد میزدند: «طیاره! طیاره!»
لرزشی از تنم عبور کرد. به دنبال بچهها دویدم دستم را به سوی پسرک دراز کردم. با هم دست دادیم و خم شدم به رسم عربها یک طرف صورتش را بوسیدم.
گفتم: «حلب؟ حلب؟»
پسر تنها نگاهم کرد بعد هواپیما را نشانم داد و دوباره دوید. ایستادم و لحظاتی دویدن بچهها را تماشا کردم. بدون اینکه خواسته باشم راهم را به سوی خیابان اردیبهشت کج کردم. دوباره به یاد مرد جوان خیابان اردیبهشت افتاده بودم. مردی که دوست من بود، هممدرسهای من بود و دیگر هیچ وقت تلفنش را جواب نمیداد تا از خانهاش بیرون بیاید و با هم شبانه خیابان اردیبهشت را قدم بزنیم و در بوستان کوچکش کنار هم بنشینیم. این خیابان اوایل برایم یک جای معمولی بود. دوست من به مرور زیباییهایش را به من نشان داد. خلوتش را، شیب آرامش را، عرض کم و باریکش را. او چنارهای جوان این خیابان را میشناخت و یک روز خانه همه پرندگان ساکن درختانش را به من نشان داد. «ببین این یک بلبل خرمای تنهاست گاهی روی این درخت است و گاهی روی آن یکی... میبینی هنوز جفتی ندارد، از این درخت تا آن درخت دنبال گشایشی است...». «ببین این دو یاکریم هر شب روی آن شاخه بالایی میخوابند. خوب نگاه کن هنوز خانه نساختهاند معلوم است تازه به هم رسیدهاند اما انگار هر شب نقشه میکشند برای آیندهشان. من فکر میکنم آنها هم خانهشان را در همین خیابان بسازند با خرده چوبهای همین چنارها». «این کلاغ هر شب غار غارکنان تا پایین خیابان پرواز میکند و خودش را به بوستان میرساند او از ساکنین ناآرام این خیابان است. قصهاش این است که میخواهد از عمر زیادش شکایت کند چون همه دوستانش را از دست داده است و با کلاغهای جوان هم نمیجوشد». دوست من تک تک مغازهها را هم میشناخت. «در این خیابان کوچک یک نمایشگاه اتومبیل است، روبروی آن تعویض روغنی است. اینجا انبار کتاب است و آنجا سر نبش، مبل حمید. بالاتر از آن کوچه نوروز است که آن هم دیدنی است، پایینتر بیشتر خانهها هستند. آن خانه نزدیک بوستان تمام بالکنش را گل کاشته است. صاحب آن دستش در گل و گیاه سبک است. ببین، شاخ و برگها از بالکن سر کشیده به خیابان، آویزان شده روی سر عابرها...»
دوست من عاشق این خیابان بود و اعتقاد داشت در بهار مثل بهشت است. رفیقم میگفت: «میدانی که من خیلی وقت است که کاری نمیکنم، کاری ندارم که بکنم. این خیابان تنها سرگرمی من است. وقتی در خانه از بیحوصلگی به تنگ میآیم صبر میکنم تا شب برسد. آن وقت به این خیابان پناه میآورم و در بوستانش مینشینم. من به این بوستان عادت کردهام. همیشه به اینجا میآیم. جای دیگری هم ندارم که بروم. پیش دوستی یا آشنایی؟ مگر چند شب میشود رفت؟ اما اینجا همیشه هست. فقط بدیاش این است که اینجا شناس شدهام. این را مدتی است که فهمیدهام. دیشب دو پسر آنجا نشسته بودند و درباره من حرف میزدند. مستقیم من را نشان میدادند. نمیدانم رفیق شاید به هم میگفتند این هر شب اینجاست، معتاد است... مریض است... بیکار است... نمیدانم! معمولا مردم وقتی کسی را که هر شب در پارکی مینشیند به هم نشان میدهند چه میگویند؟ تو میدانی؟ به هر حال خوشم نمیآید که همه من را اینجا میشناسند. بیشتر صورتم را با شالگردنم میپوشانم و حتما کلاه بافتنیام را هم سر میکنم. مثل کبک سرم را میکنم زیر برف... خب این طوری راحتتر است. ببینم آنها نمیفهمند زیر کلاه و شالگردن باز هم من هستم؟ چرا میفهمند من خودم را گول میزنم اما خب چه کار کنم؟ تنها میتوانم دلم را به بهار خوش کنم. به امید تغییری که دیگر عادت کردهام به نیامدنش. بعد از ظهر عیدها که مهمانها میروند، من ژاکت نازکم را میپوشم و به خیابان میآیم. خیابان اردیبهشت، خیابان بهشت... سر درختان شکوفه زده و هیچ کس در خیابان نیست. آن وقت من نه از روی عادت که از اشتیاق و بدون لباس مبدل و با سر و صورت برهنه با کفش و شلوار و پیراهن نو مثل همه مردم که آن ایام بیرون میروند (بله، بالاخره من هم مثل همه) خیابان را قدم میزنم و به سمت بوستان میروم. آن موقع روز آن هم در ایام عید کسی آنجا نیست که مرا بشناسد. اگر هم کسی باشد مرا نمیشناسد. اگر هم شناخت خیالی نیست مفت چنگش! بهارها من شجاع میشوم.»
به تن لخت درختان نگاه میکنم، تا بهار خیلی مانده است. موبایلم را بیرون میآورم تا شماره دوستم را بگیرم و به او بگویم کمی که سرما را تحمل کنی، کمی که طعنهها را نشنیده بگذاری درختان شکوفه میدهند و تو میتوانی شال و کلاه را بکَنی و با لباس نواَت مثل تازهدامادها به بوستان بهشتیات بروی. اما این شماره جواب نمیدهد. با این حال من دکمه تماس را فشار میدهم. از آن طرف خط میگویند خاموش است. انتظارش را دارم، چند دقیقه پای درختی میایستم و به شماره همشاگردی قدیمم خیره نگاه میکنم. سعی میکنم شمارهاش را پاک کنم اما چه فایده... آن را از برم. یکبار پیش از این پس از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم پای درختی پایینتر، شمارهاش را از دفترچه موبایلم حذف کردم اما روز بعد دوباره از حفظ در گوشیام ثبتش کردم. یکی از پیامهای خیلی قدیمیاش را باز میکنم؛ یک شعر است. شعری که خودش گفته بود و آن را در یک روز بهاری برایم فرستاده بود.
عیده و باز دوباره
داره بارون میباره
کجایی همشاگردی؟
این بارون بهاره
پیامهای بعدی را نگاه میکنم، همین شعر است. آن را شش بار برایم ارسال کرده است. منظورش این بوده که بروم پیشش تا زیر باران بهاری قدمی بزنیم. اما من جوابش را نمیدادم. دست آخر پیامی است که در آن نوشته «کجایی همشاگردی؟» و بعد پیامی که در آن یک علامت سوال خالی فرستاده و میدانم باز هم جوابش را ندادهام. برایش مینویسم: «راستی کجایی همشاگردی؟» موبایلم پیغام میدهد که ارسال ناموفق بوده است. کمی جلوتر خانهشان است. من راهم را از یک طرف دیگر پیش میگیرم. میدانم دیگر از آن خانه بیرون نمیآید. حالا او عادت خیابانگردی شبانهاش را به من منتقل کرده است. عادت به سمت این خانه آمدن، عادت به شماره روی صفحه موبایل خیره ماندن و انتظار جواب کشیدن. آدمهای غیر تنها هیچوقت آدمهای تنها را درک نمیکنند. مثل کسانی که از جذامیها فرار میکنند از آنها فاصله میگیرند و اگر هم درکشان کنند تنها برای آرام کردن وجدانشان قدری به حال آنها دل میسوزانند. کسی معمولا پیدا نمیشود که برود یک آدم تنها را از تنهایی بیرون آورد و با او بماند. حالا رفیق تنهای من، میخواهی از من انتقام بکشی؟ میخواهی من را منتظر جواب بگذاری؟ تا هر شب برایت پیغام بفرستم «کجایی همشاگردی»؟
چنارها و توتهای آشنای این خیابان کوچک را میبینم، دیگر چیزی نمانده که من هم اینجا شناس بشوم صدایش در گوشم زنگ میخورد: «این زیباترین، عزیزترین و بهترین خیابان جهان است.»
آن چه من میبینم یک خیابان باریک معمولی است با درختهایی شبیه به همه جا. او هم موافق بود که این یک خیابان معمولی است. میگفت: «این یک خیابان عادی است اما من میدانم هر جای دنیا بروم دلم برای آن تنگ میشود. دلم برای خانه هم تنگ میشود. دلم برای مادرم هم تنگ میشود. همیشه مرا در خانه راهم میدهند... راستی آنهایی که خانه ندارند چه کار میکنند؟ کجا پناه میگیرند؟ کجا قایم میشوند؟»
من به او میگفتم: «لازم نیست همه مثل تو در خانه قایم بشوند. آدمها معمولا کاری دارند و فایدهای دارند و خانه فقط جایی است که شبها در آن میمانند.»
این را با بدجنسی میگفتم. او میفهمید اما اعتراضی نمیکرد.
«میدانم ولی خب بعضیها شبها هم جایی ندارند که بمانند. بعضیها هم نه کار دارند نه خانهای. این را میفهمم که کسی کار نداشته باشد اما مگر میشود خانه هم نداشته باشد؟ این را نمیفهمم.»
«حالا تو چه کار داری به بیخانمانها؟»
«آخر من شبهای زیادی برایشان گریه کردهام. از خدا خواستهام که آنها را خانهدار کند. اما نمی دانم چطور این دعا را مستجاب میکند. مثلا میشود فردا صبح وقتی کنار خیابان از خواب بیدار شدند یکی به آنها کلید خانه بدهد؟»
«نمیدانم... اگر قرار باشد دعایت قبول شود احتمالا باید همین اتفاق بیفتد.»
«چطور میشود یکی کارتنخواب باشد؟ مگر هر بچهای در خانهای به دنیا نمیآید؟ آن خانه چه شده؟ یعنی ممکن است پدر و مادرش هم کارتنخواب بوده باشند؟ مگر میشود بچهای در خیابان به دنیا بیاید؟»
«نمیخواهی به جای این حرفها فکر کاری باشی یا درس یا ازدواج؟»
همیشه این آخرین حرف بود. بعد از این خودش صحبت را جمع میکرد و کمی بعد هم خداحافظی میکردیم تا دیدار بعدی که اگر من جواب تلفنم را میدادم اتفاق میافتاد. اما اغلب سر کار بودم یا لااقل برای او وقت نداشتم. کیفیتی هست در صحبت انسانها که چیزی را میپرسند اما نمیخواهند جوابش را بدانند. این یعنی نیاز به پرسش حس میشده و کسی که باید آن را بپرسد آن را میپرسد این صرفا یک کاری است که باید صورت گیرد. طرف مقابل هم این را میداند و به همین خاطر جواب درست را نمیگوید. اینجا کار تمام شده و همه چیز طبق روال پیش رفته است. اما نه کسی به کسی کمکی کرده، نه گرهی باز شده و نه دلی به دلی نزدیک شده است. مثل سوال رایج «حالت چطور است» که با جواب همیشگی «خوبم» همراه میشود بدون اینکه واقعا از حال کسی پرسش شده باشد و واقعا از حال کسی خبری داده شده باشد.
گاهی حرفهای میان من و او هم چنین کیفیتی پیدا میکرد. من سدی بودم مقابل درد دلهای کسی که دردهایی داشت. دوستم من را محرمی میشناخت برای حرفهایی که به کسی نمیگفت و من هم سینهام را تنگ میبستم تا روزی آن را به روی دردهای واقعی بگشایم. از نظر من دردهای او بچهگانه بود. از سر بیکارگی و افسردگی و در خانه ماندن.
دستهای سردش را به هم میمالید، با بخار دهانش گرمشان میکرد. در چشمهایش برق شوقی میدیدم، روی همین سکو نشسته بود. گفت: «مادرم هنوز ناامید نیست. تو از من ناامیدی اما مادرم ناامید نیست.»
«من؟ من از تو ناامید نیستم مگر چه چیزت کم است؟ فقط باید تکانی به خودت بدهی...»
با نگاهش حرفم را برید.
«باشد تو هم ناامید نیستی اما مادرم را میگفتم... امروز دعایم میکرد. بعد رفته بود بازار پتو خریده بود. گفت این پتو را برای زنت خریدم، برای وقتی که انشاءالله رفتی سر خانه و زندگی خودت.»
دوستم خندید و با ذوق دستهایش را به هم مالید.
« از شانزده سالگیام هر سال برای زنم یک پتو میخرید. آخرش همه پتوها را استفاده کردیم یا دادیم به این و آن...»
از خنده میان هر دو گونهاش چال افتاد. همیشه وقتی که ذوق میکرد، وقتی که چشمهایش میدرخشید، وقتی که از ته دلش میخندید، این چالههای سادهدلانه صورتش را دو قسمت میکرد.
گفت: «دیگر فکر نمیکردم برای زنم پتو بخرد! اما باز هم خرید! هنوز به من امید دارد.»
گفتم: «خب خدا را شکر، خوشبخت بشی. پس مادرت امیدش را اینطور نشان میدهد!»
آن شب خیلی خوشحال بود. گفت: «تغییراتی در راه است.» گفت: «بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم.» گفت: «من بر این باورم که ما دوباره جوان خواهیم شد.»
دوباره رسیدهام به این بوستان کوچک در انتهای خیابان اردیبهشت. این سکوهای سیمانی انتهای پارک که شبها روی آن مینشستیم. من همیشه به او اعتراض میکردم که چرا روی نیمکتها و زیر نور چراغها نمیشیند و او میگفت: «اینجا بهتر است زیاد توی دید نیست.»
من باز اعتراض میکردم که مگر میخواهیم کار خلافی بکنیم؟ اما بالاخره راضی میشدم و روی همان سکوها مینشستیم. راست میگفت چند نفری آنجا بودند که میشناختندش و با دست به هم نشانش میدادند. وقتی که من بودم کلاه و شال را از سر و گردنش برمیداشت و مینشست. فکر میکنم تنها که نبود جرات بیشتری پیدا میکرد یا دلش آرامتر میشد. من سیگاری میکشیدم و او حرف میزد.
در میان پیامهایی که از او در گوشیام نگه داشتهام پیامی است که در آن نوشته: «بیا شاید دیگر همدیگر را ندیدیم.» این یکی از آخرین پیامهایش است. بعد از این پیام گفته است: «اگر ممکن است الان جواب بده چون شاید دیگر اگر زنگ بزنی نتوانم جواب بدهم.» بعد از این، پیام دیگری است که نوشته: «خیلی خب حلالم کن. ببخشید که مزاحمت میشدم از مدرسه تا حالا...»
او بارها در میان این پیامها با من تماس گرفته بود و من جوابش را نداده بودم. پیغامهایش آن روز حرصم را درآورده بود. آخر گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. سعی نکردم جلوی خشمم را بگیرم.
گفتم: «تو نمیفهمی من کار دارم؟ نمیخواهی یکی دیگر را برای خودت پیدا کنی؟ این چرت و پرتها که میفرستی چیست؟»
صدای نفسهایش پشت تلفن تند شد.
گفتم: «خب چرا حرف نمیزنی؟»
گفت: «نه من نمیخواستم مزاحم بشوم. من را... من را ببخش...»
«خب حرفت را بزن»
«من میخواهم بروم سوریه. یعنی حلب... آنجا جنگ است.»
«میخواهی بروی کجا؟»
«سوریه»
با غیظ گفتم: «به سلامت! حتما برو!»
دوباره به نفس نفس افتاد گفتم: «خب چه شد؟ رفتی؟»
«به زودی میروم... یعنی میخواهند مرا ببرند من هم میخواهم بروم...»
«کی پیدا شده که تو را ببرد سوریه؟»
«یکی پیدا شده. راست است. داریم میرویم.»
خندهام گرفت.
«تو را میخواهند ببرند بجنگی؟»
«نخند راست میگویم داریم میرویم.»
«دارید میروید؟ کی؟ چطور؟ اصلا شما کی هستید؟»
لحظهای ساکت ماند، صدای نفسهایش آرام شد. تمام روحیهاش را آن طرف خط جمع کرد و بعد این جملات را در جوابم آغاز کرد: «این دفعه دیگر حرف مفت نمیزنم. ببین... من یک سوراخ پیدا کردهام رفیق. خیابان اردیبهشت را یادت میآید؟ زیباترین خیابان عالم؟ آن بوستان؟ دیگر حنای اینها برایم رنگی ندارد. تمام عمرم را آنجا گذراندم، دیگر منتظر بهار و لباسهای نو نیستم. ما داریم میرویم چرا باور نمیکنی؟ تغییری که میخواستم اتفاق افتاده. به ما میگویند مدافعین حرم! میفهمی؟ کاری به این چیزها ندارم، من آن پتو را به فال نیک گرفتم. بیخود مادرم به من امید نداشت اما تو ناامیدی. به خاطر همین باور نمیکنی. همه این سالها در تاریکی انتظار میکشیدم. حالا یک سوراخ جلوی رویم باز شده. رفیق این اصل است. اگر آن را از دست بدهم باز باید هر شب آنجا من را پیدا کنی. آنجا بهشت نیست جهنم است. اگر بمانم همان جا میپوسم. شاید تو راست بگویی شاید سر کارم گذاشتهاند. اما من خودم را به آب و آتش میزنم نمیگذارم این سوراخ بسته شود. همیشه به من سرکوفت میزدی که نمیدانم در زندگی چه کنم. حالا دیگر افسرده نیستم میخواهم از این سوراخ بگذرم. نمیخواهی برای من دعا کنی؟»
مثل مسلسل ذهنم را سوراخ کرده بود. چه میتوانستم بگویم جز اینکه گفتم: «چرا دعایت میکنم.»
منتظر ماند چیز دیگری بگویم اما نگفتم.
گفت: «نمیآیی همدیگر را ببینیم؟»
«نه... راستش امشب کار دارم... ببخشید که دری وری گفتم...»
بینمان سکوت افتاد.
«خب باشد... حالا بعدا همدیگر را میبینیم... اصلا شاید هم نرفتم.»
به تلخی خندید و نمیدانم چرا وقتی گوشی را گذاشت دلم لرزید. همان جا با خودم گفتم این میرود. شک نکن که میرود. شب خودم را در خیابان اردیبهشت یافتم، سرازیر به سمت بوستان. در دلم دلشوره داشتم که نکند نباشد. دلشوره این که نکند منظورش از رفتن همین امشب باشد. یادم افتاد دست خالی میروم و هیچ چیزی محض یادگار که خوشحالش کند برایش نیاوردهام. وارد سوپرمارکتی شدم، با تلاش زیاد همه قفسهها را نگاه میکردم اما چشمهایم از روی اجناس سر میخورد. چیز به درد بخوری پیدا نمیکردم. بالاخره دو کنسرو ماهی برداشتم. از فروشنده پرسیدم: «از این کنسروها ندارید که درش مثل نوشابه قوطی باز میشود؟»
نداشت. مجبور شدم دربازکن هم بخرم.
سکوهای همیشگی بوستان خالی بود. اگر نمیدیدمش گریهام میگرفت. روی نیمکت نشسته بود. زیر نور، بدون کلاه و شالگردن با یک ژاکت نازک. دویدم و بغلش کردم. خندید. کنسروها را که دید بین لپهایش دو چاله افتاد. هنوز هم گاهی در خواب و بیداری آن لحظه را میبینم و حس میکنم دو ماهی قرمز کوچک از آن کنسروها بیرون میپرند و در آن دو چاله بین گونههای او شنا میکنند.
گفت: «اینها چیست؟»
پلاستیک کنسروها را به دستش دادم و گفتم: «اینها برای توست.»
چالهها باز عمیقتر شد: «برایم تن ماهی آوردی؟ وای... مثل مالکه! یادت میآید؟ کتاب موش وگربه. کتاب را تو به من دادی. مالکه کبیر...»
گفتم: « بگیر مالکه»
«اما آنجا به ما غذا میدهند.»
«میدانم. این برای جایی است که ممکن است هیچ غذایی نباشد. آن وقت تو آنجا این دو تا تن را از جیب شلوارت در میآوری و خودت و همسنگرت را نجات میدهی.»
چالهها در بیشترین حد خود بزرگ شدند. انگار حتی آن دو ماهی قرمز را لحظهای دیدم که مهمان حوضچههای صورت او شدند. چشمهایش برق افتاد.
«تو را به خدا فکر میکنی مرا هم آنجا میبرند؟»
«کجا؟»
«همان جایی که غذایی نیست و من و همسنگرم مجبوریم اینها را باز کنیم.»
هر لحظه میتوانستم بگویم: «بله عزیز دلم تو را از آن هم جلوتر میبرند. تو را میبرند چون جای تو آنجاست. لیاقت تو این است. لیاقت تو این است که آنجا باشی نه اسیر این سکوها و این خانه و خیابان. پرنده رها شو!» هر لحظه میتوانستم تو را بفشارم و بگویم «پرنده رها میشوی بخند!» اما گفتم: «بعید میدانم تو را ببرند... راستش بعید میدانم.»
حوضچههای ماهیها یکباره خشک شدند. رفیقم گفت: «ای کاش کاپشن و کلاهم را میآوردم.»
دستهایش را به سینه جفت کرد، داشت میلرزید. خواستم بگویم غلط کردم تو را میبرند! به خدا میبرند. اما فایده نداشت. سرما را به جانش فرستاده بودم. نشستیم روی سکوها، دیگر خیلی چیزی نگفت. جز این جملات که با لرز و خیره به روبرو میگفت: «یادت میآید مدرسه ما را برد اردو؟ شلمچه، شرهانی... جنوب را یادت هست؟ کفشهایمان را آنجا درآوردیم. میفهمی؟ میخواهم بگویم یک روز هم آنجا زیارتگاه میشود. بچهمدرسهایها را میبرند زیارت. شاید من اصلا نرفتم ولی خوش به حال بچهمدرسهایهایی که یک روز میروند آنجا. چه رفاقتهایی آنجا محکم میشود...»
بعد باز هم نشستیم. گفت: «تو دیگر برو دیروقت است. من کمی دیگر میمانم.»
بلند شدم و روبوسی کردیم. گفت: «به خاطر تُنها ممنون.»
گفتم: «باز هم میآیم میبینمت.»
چالهها روی صورتش سوسویی زد، سری تکان داد.
«باشد باشد...»
از او جدا شدم. خیابان اردیبهشت را بالا آمدم. وقتی به سوپرمارکت رسیدم، مغازهدار داشت کرکره را پایین میکشید. دربازکن هنوز داخل جیبم بود. نفهمیدم چطور تا بوستان دویدم. روی سکوها نبود، روی نیمکتها هم نبود. صدایش کردم. هیچ کس آنجا نبود که جوابم را بدهد. رو به سکوها فریاد زدم: «مالکه!»
با خودم فکر کردم شاید هنوز دور نشده باشد. داد زدم: «برگرد دربازکن را یادت رفت ببری.»
این دربازکن را مثل یک امانت مقدس با خودم حمل میکنم. خیلی وقت است که از رفتن او میگذرد. حالا من به جای او اسیر شبهای این بوستان شدهام و انتظار بهار را میکشم. انتظار تغییری که قرار است به نیامدنش عادت کنم. نمیدانم که اگر سوراخی روبرویم باز شود جراتش را دارم که از آن رد شوم یا نه. پس از آن شب او دیگر تماسی با من نگرفت. من هم جرات نکردم به او زنگ بزنم. شاید هم نمیخواستم. شاید دوست نداشتم رفتن مسلمش را باور کنم. پریدن پرنده را شاید دوست نداشتم چون خودم پری برای پرواز نداشتم. آخرین پیامی را که احتمالا در روز رفتنش برایم فرستاده مثل هر شب باز میکنم تا مراسم امشب را به پایان ببرم.
«تو همیشه بهترین دوست من بودی... هیچ وقت به خاطر من خودت را ناراحت نکن. همیشه دوستت دارم. یک روز دوباره همدیگر را میبینیم و ماهیها را با هم میخوریم. در سنگر اردیبهشت، در بوستان بهشت»
هر شب وقتی مراسم را به این پیام پایانی میرسانم مثل حالا گریه میکنم.
دو پسر جوانی که آن طرفتر نشستهاند با دست من را به هم نشان میدهند. یکیشان بلند میشود و به طرفم میآید. کلاهم را روی پیشانی پایینتر میکشم. نزدیک میرسد و آتش میخواهد. فندکم را به دستش میدهم. میپرسد: «آن رفیقت که هر شب اینجا بود خیلی وقت است که دیگر نمیآید. کجاست؟»
اشکم را با پشت دستم پاک میکنم، میگویم: «حلب»
«حلب؟»
به بالا اشاره میکنم. با دست هواپیمایی را که از بالای سرمان میگذرد نشانش میدهم.
طیاره طیاره!
تهران، 18 آذر 94
هواپیما از بالای سرم میگذشت. به سمت مهرآباد مسیر را کج میکرد و آرام آرام پایین میآمد. پسربچهای عرب از پشت سرم دوید تا آن را بگیرد. چشم به آسمان دوخته انگشت اشارهاش را به سمت چراغ چشمکزن هواپیما گرفته بود تا گمش نکند. پسرک محکم به پشت پایم خورد. نگذاشتم زمین بیفتد، به من نگاه کرد و خندید بعد با انگشتش به هواپیما اشاره کرد و دوید. جلوتر فریاد زد: «طیاره! طیاره!»
خواهر کوچکش دنبال پسر دوید با هم هواپیما را تعقیب میکردند و با خنده فریاد میزدند: «طیاره! طیاره!»
لرزشی از تنم عبور کرد. به دنبال بچهها دویدم دستم را به سوی پسرک دراز کردم. با هم دست دادیم و خم شدم به رسم عربها یک طرف صورتش را بوسیدم.
گفتم: «حلب؟ حلب؟»
پسر تنها نگاهم کرد بعد هواپیما را نشانم داد و دوباره دوید. ایستادم و لحظاتی دویدن بچهها را تماشا کردم. بدون اینکه خواسته باشم راهم را به سوی خیابان اردیبهشت کج کردم. دوباره به یاد مرد جوان خیابان اردیبهشت افتاده بودم. مردی که دوست من بود، هممدرسهای من بود و دیگر هیچ وقت تلفنش را جواب نمیداد تا از خانهاش بیرون بیاید و با هم شبانه خیابان اردیبهشت را قدم بزنیم و در بوستان کوچکش کنار هم بنشینیم. این خیابان اوایل برایم یک جای معمولی بود. دوست من به مرور زیباییهایش را به من نشان داد. خلوتش را، شیب آرامش را، عرض کم و باریکش را. او چنارهای جوان این خیابان را میشناخت و یک روز خانه همه پرندگان ساکن درختانش را به من نشان داد. «ببین این یک بلبل خرمای تنهاست گاهی روی این درخت است و گاهی روی آن یکی... میبینی هنوز جفتی ندارد، از این درخت تا آن درخت دنبال گشایشی است...». «ببین این دو یاکریم هر شب روی آن شاخه بالایی میخوابند. خوب نگاه کن هنوز خانه نساختهاند معلوم است تازه به هم رسیدهاند اما انگار هر شب نقشه میکشند برای آیندهشان. من فکر میکنم آنها هم خانهشان را در همین خیابان بسازند با خرده چوبهای همین چنارها». «این کلاغ هر شب غار غارکنان تا پایین خیابان پرواز میکند و خودش را به بوستان میرساند او از ساکنین ناآرام این خیابان است. قصهاش این است که میخواهد از عمر زیادش شکایت کند چون همه دوستانش را از دست داده است و با کلاغهای جوان هم نمیجوشد». دوست من تک تک مغازهها را هم میشناخت. «در این خیابان کوچک یک نمایشگاه اتومبیل است، روبروی آن تعویض روغنی است. اینجا انبار کتاب است و آنجا سر نبش، مبل حمید. بالاتر از آن کوچه نوروز است که آن هم دیدنی است، پایینتر بیشتر خانهها هستند. آن خانه نزدیک بوستان تمام بالکنش را گل کاشته است. صاحب آن دستش در گل و گیاه سبک است. ببین، شاخ و برگها از بالکن سر کشیده به خیابان، آویزان شده روی سر عابرها...»
دوست من عاشق این خیابان بود و اعتقاد داشت در بهار مثل بهشت است. رفیقم میگفت: «میدانی که من خیلی وقت است که کاری نمیکنم، کاری ندارم که بکنم. این خیابان تنها سرگرمی من است. وقتی در خانه از بیحوصلگی به تنگ میآیم صبر میکنم تا شب برسد. آن وقت به این خیابان پناه میآورم و در بوستانش مینشینم. من به این بوستان عادت کردهام. همیشه به اینجا میآیم. جای دیگری هم ندارم که بروم. پیش دوستی یا آشنایی؟ مگر چند شب میشود رفت؟ اما اینجا همیشه هست. فقط بدیاش این است که اینجا شناس شدهام. این را مدتی است که فهمیدهام. دیشب دو پسر آنجا نشسته بودند و درباره من حرف میزدند. مستقیم من را نشان میدادند. نمیدانم رفیق شاید به هم میگفتند این هر شب اینجاست، معتاد است... مریض است... بیکار است... نمیدانم! معمولا مردم وقتی کسی را که هر شب در پارکی مینشیند به هم نشان میدهند چه میگویند؟ تو میدانی؟ به هر حال خوشم نمیآید که همه من را اینجا میشناسند. بیشتر صورتم را با شالگردنم میپوشانم و حتما کلاه بافتنیام را هم سر میکنم. مثل کبک سرم را میکنم زیر برف... خب این طوری راحتتر است. ببینم آنها نمیفهمند زیر کلاه و شالگردن باز هم من هستم؟ چرا میفهمند من خودم را گول میزنم اما خب چه کار کنم؟ تنها میتوانم دلم را به بهار خوش کنم. به امید تغییری که دیگر عادت کردهام به نیامدنش. بعد از ظهر عیدها که مهمانها میروند، من ژاکت نازکم را میپوشم و به خیابان میآیم. خیابان اردیبهشت، خیابان بهشت... سر درختان شکوفه زده و هیچ کس در خیابان نیست. آن وقت من نه از روی عادت که از اشتیاق و بدون لباس مبدل و با سر و صورت برهنه با کفش و شلوار و پیراهن نو مثل همه مردم که آن ایام بیرون میروند (بله، بالاخره من هم مثل همه) خیابان را قدم میزنم و به سمت بوستان میروم. آن موقع روز آن هم در ایام عید کسی آنجا نیست که مرا بشناسد. اگر هم کسی باشد مرا نمیشناسد. اگر هم شناخت خیالی نیست مفت چنگش! بهارها من شجاع میشوم.»
به تن لخت درختان نگاه میکنم، تا بهار خیلی مانده است. موبایلم را بیرون میآورم تا شماره دوستم را بگیرم و به او بگویم کمی که سرما را تحمل کنی، کمی که طعنهها را نشنیده بگذاری درختان شکوفه میدهند و تو میتوانی شال و کلاه را بکَنی و با لباس نواَت مثل تازهدامادها به بوستان بهشتیات بروی. اما این شماره جواب نمیدهد. با این حال من دکمه تماس را فشار میدهم. از آن طرف خط میگویند خاموش است. انتظارش را دارم، چند دقیقه پای درختی میایستم و به شماره همشاگردی قدیمم خیره نگاه میکنم. سعی میکنم شمارهاش را پاک کنم اما چه فایده... آن را از برم. یکبار پیش از این پس از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم پای درختی پایینتر، شمارهاش را از دفترچه موبایلم حذف کردم اما روز بعد دوباره از حفظ در گوشیام ثبتش کردم. یکی از پیامهای خیلی قدیمیاش را باز میکنم؛ یک شعر است. شعری که خودش گفته بود و آن را در یک روز بهاری برایم فرستاده بود.
عیده و باز دوباره
داره بارون میباره
کجایی همشاگردی؟
این بارون بهاره
پیامهای بعدی را نگاه میکنم، همین شعر است. آن را شش بار برایم ارسال کرده است. منظورش این بوده که بروم پیشش تا زیر باران بهاری قدمی بزنیم. اما من جوابش را نمیدادم. دست آخر پیامی است که در آن نوشته «کجایی همشاگردی؟» و بعد پیامی که در آن یک علامت سوال خالی فرستاده و میدانم باز هم جوابش را ندادهام. برایش مینویسم: «راستی کجایی همشاگردی؟» موبایلم پیغام میدهد که ارسال ناموفق بوده است. کمی جلوتر خانهشان است. من راهم را از یک طرف دیگر پیش میگیرم. میدانم دیگر از آن خانه بیرون نمیآید. حالا او عادت خیابانگردی شبانهاش را به من منتقل کرده است. عادت به سمت این خانه آمدن، عادت به شماره روی صفحه موبایل خیره ماندن و انتظار جواب کشیدن. آدمهای غیر تنها هیچوقت آدمهای تنها را درک نمیکنند. مثل کسانی که از جذامیها فرار میکنند از آنها فاصله میگیرند و اگر هم درکشان کنند تنها برای آرام کردن وجدانشان قدری به حال آنها دل میسوزانند. کسی معمولا پیدا نمیشود که برود یک آدم تنها را از تنهایی بیرون آورد و با او بماند. حالا رفیق تنهای من، میخواهی از من انتقام بکشی؟ میخواهی من را منتظر جواب بگذاری؟ تا هر شب برایت پیغام بفرستم «کجایی همشاگردی»؟
چنارها و توتهای آشنای این خیابان کوچک را میبینم، دیگر چیزی نمانده که من هم اینجا شناس بشوم صدایش در گوشم زنگ میخورد: «این زیباترین، عزیزترین و بهترین خیابان جهان است.»
آن چه من میبینم یک خیابان باریک معمولی است با درختهایی شبیه به همه جا. او هم موافق بود که این یک خیابان معمولی است. میگفت: «این یک خیابان عادی است اما من میدانم هر جای دنیا بروم دلم برای آن تنگ میشود. دلم برای خانه هم تنگ میشود. دلم برای مادرم هم تنگ میشود. همیشه مرا در خانه راهم میدهند... راستی آنهایی که خانه ندارند چه کار میکنند؟ کجا پناه میگیرند؟ کجا قایم میشوند؟»
من به او میگفتم: «لازم نیست همه مثل تو در خانه قایم بشوند. آدمها معمولا کاری دارند و فایدهای دارند و خانه فقط جایی است که شبها در آن میمانند.»
این را با بدجنسی میگفتم. او میفهمید اما اعتراضی نمیکرد.
«میدانم ولی خب بعضیها شبها هم جایی ندارند که بمانند. بعضیها هم نه کار دارند نه خانهای. این را میفهمم که کسی کار نداشته باشد اما مگر میشود خانه هم نداشته باشد؟ این را نمیفهمم.»
«حالا تو چه کار داری به بیخانمانها؟»
«آخر من شبهای زیادی برایشان گریه کردهام. از خدا خواستهام که آنها را خانهدار کند. اما نمی دانم چطور این دعا را مستجاب میکند. مثلا میشود فردا صبح وقتی کنار خیابان از خواب بیدار شدند یکی به آنها کلید خانه بدهد؟»
«نمیدانم... اگر قرار باشد دعایت قبول شود احتمالا باید همین اتفاق بیفتد.»
«چطور میشود یکی کارتنخواب باشد؟ مگر هر بچهای در خانهای به دنیا نمیآید؟ آن خانه چه شده؟ یعنی ممکن است پدر و مادرش هم کارتنخواب بوده باشند؟ مگر میشود بچهای در خیابان به دنیا بیاید؟»
«نمیخواهی به جای این حرفها فکر کاری باشی یا درس یا ازدواج؟»
همیشه این آخرین حرف بود. بعد از این خودش صحبت را جمع میکرد و کمی بعد هم خداحافظی میکردیم تا دیدار بعدی که اگر من جواب تلفنم را میدادم اتفاق میافتاد. اما اغلب سر کار بودم یا لااقل برای او وقت نداشتم. کیفیتی هست در صحبت انسانها که چیزی را میپرسند اما نمیخواهند جوابش را بدانند. این یعنی نیاز به پرسش حس میشده و کسی که باید آن را بپرسد آن را میپرسد این صرفا یک کاری است که باید صورت گیرد. طرف مقابل هم این را میداند و به همین خاطر جواب درست را نمیگوید. اینجا کار تمام شده و همه چیز طبق روال پیش رفته است. اما نه کسی به کسی کمکی کرده، نه گرهی باز شده و نه دلی به دلی نزدیک شده است. مثل سوال رایج «حالت چطور است» که با جواب همیشگی «خوبم» همراه میشود بدون اینکه واقعا از حال کسی پرسش شده باشد و واقعا از حال کسی خبری داده شده باشد.
گاهی حرفهای میان من و او هم چنین کیفیتی پیدا میکرد. من سدی بودم مقابل درد دلهای کسی که دردهایی داشت. دوستم من را محرمی میشناخت برای حرفهایی که به کسی نمیگفت و من هم سینهام را تنگ میبستم تا روزی آن را به روی دردهای واقعی بگشایم. از نظر من دردهای او بچهگانه بود. از سر بیکارگی و افسردگی و در خانه ماندن.
دستهای سردش را به هم میمالید، با بخار دهانش گرمشان میکرد. در چشمهایش برق شوقی میدیدم، روی همین سکو نشسته بود. گفت: «مادرم هنوز ناامید نیست. تو از من ناامیدی اما مادرم ناامید نیست.»
«من؟ من از تو ناامید نیستم مگر چه چیزت کم است؟ فقط باید تکانی به خودت بدهی...»
با نگاهش حرفم را برید.
«باشد تو هم ناامید نیستی اما مادرم را میگفتم... امروز دعایم میکرد. بعد رفته بود بازار پتو خریده بود. گفت این پتو را برای زنت خریدم، برای وقتی که انشاءالله رفتی سر خانه و زندگی خودت.»
دوستم خندید و با ذوق دستهایش را به هم مالید.
« از شانزده سالگیام هر سال برای زنم یک پتو میخرید. آخرش همه پتوها را استفاده کردیم یا دادیم به این و آن...»
از خنده میان هر دو گونهاش چال افتاد. همیشه وقتی که ذوق میکرد، وقتی که چشمهایش میدرخشید، وقتی که از ته دلش میخندید، این چالههای سادهدلانه صورتش را دو قسمت میکرد.
گفت: «دیگر فکر نمیکردم برای زنم پتو بخرد! اما باز هم خرید! هنوز به من امید دارد.»
گفتم: «خب خدا را شکر، خوشبخت بشی. پس مادرت امیدش را اینطور نشان میدهد!»
آن شب خیلی خوشحال بود. گفت: «تغییراتی در راه است.» گفت: «بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم.» گفت: «من بر این باورم که ما دوباره جوان خواهیم شد.»
دوباره رسیدهام به این بوستان کوچک در انتهای خیابان اردیبهشت. این سکوهای سیمانی انتهای پارک که شبها روی آن مینشستیم. من همیشه به او اعتراض میکردم که چرا روی نیمکتها و زیر نور چراغها نمیشیند و او میگفت: «اینجا بهتر است زیاد توی دید نیست.»
من باز اعتراض میکردم که مگر میخواهیم کار خلافی بکنیم؟ اما بالاخره راضی میشدم و روی همان سکوها مینشستیم. راست میگفت چند نفری آنجا بودند که میشناختندش و با دست به هم نشانش میدادند. وقتی که من بودم کلاه و شال را از سر و گردنش برمیداشت و مینشست. فکر میکنم تنها که نبود جرات بیشتری پیدا میکرد یا دلش آرامتر میشد. من سیگاری میکشیدم و او حرف میزد.
در میان پیامهایی که از او در گوشیام نگه داشتهام پیامی است که در آن نوشته: «بیا شاید دیگر همدیگر را ندیدیم.» این یکی از آخرین پیامهایش است. بعد از این پیام گفته است: «اگر ممکن است الان جواب بده چون شاید دیگر اگر زنگ بزنی نتوانم جواب بدهم.» بعد از این، پیام دیگری است که نوشته: «خیلی خب حلالم کن. ببخشید که مزاحمت میشدم از مدرسه تا حالا...»
او بارها در میان این پیامها با من تماس گرفته بود و من جوابش را نداده بودم. پیغامهایش آن روز حرصم را درآورده بود. آخر گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. سعی نکردم جلوی خشمم را بگیرم.
گفتم: «تو نمیفهمی من کار دارم؟ نمیخواهی یکی دیگر را برای خودت پیدا کنی؟ این چرت و پرتها که میفرستی چیست؟»
صدای نفسهایش پشت تلفن تند شد.
گفتم: «خب چرا حرف نمیزنی؟»
گفت: «نه من نمیخواستم مزاحم بشوم. من را... من را ببخش...»
«خب حرفت را بزن»
«من میخواهم بروم سوریه. یعنی حلب... آنجا جنگ است.»
«میخواهی بروی کجا؟»
«سوریه»
با غیظ گفتم: «به سلامت! حتما برو!»
دوباره به نفس نفس افتاد گفتم: «خب چه شد؟ رفتی؟»
«به زودی میروم... یعنی میخواهند مرا ببرند من هم میخواهم بروم...»
«کی پیدا شده که تو را ببرد سوریه؟»
«یکی پیدا شده. راست است. داریم میرویم.»
خندهام گرفت.
«تو را میخواهند ببرند بجنگی؟»
«نخند راست میگویم داریم میرویم.»
«دارید میروید؟ کی؟ چطور؟ اصلا شما کی هستید؟»
لحظهای ساکت ماند، صدای نفسهایش آرام شد. تمام روحیهاش را آن طرف خط جمع کرد و بعد این جملات را در جوابم آغاز کرد: «این دفعه دیگر حرف مفت نمیزنم. ببین... من یک سوراخ پیدا کردهام رفیق. خیابان اردیبهشت را یادت میآید؟ زیباترین خیابان عالم؟ آن بوستان؟ دیگر حنای اینها برایم رنگی ندارد. تمام عمرم را آنجا گذراندم، دیگر منتظر بهار و لباسهای نو نیستم. ما داریم میرویم چرا باور نمیکنی؟ تغییری که میخواستم اتفاق افتاده. به ما میگویند مدافعین حرم! میفهمی؟ کاری به این چیزها ندارم، من آن پتو را به فال نیک گرفتم. بیخود مادرم به من امید نداشت اما تو ناامیدی. به خاطر همین باور نمیکنی. همه این سالها در تاریکی انتظار میکشیدم. حالا یک سوراخ جلوی رویم باز شده. رفیق این اصل است. اگر آن را از دست بدهم باز باید هر شب آنجا من را پیدا کنی. آنجا بهشت نیست جهنم است. اگر بمانم همان جا میپوسم. شاید تو راست بگویی شاید سر کارم گذاشتهاند. اما من خودم را به آب و آتش میزنم نمیگذارم این سوراخ بسته شود. همیشه به من سرکوفت میزدی که نمیدانم در زندگی چه کنم. حالا دیگر افسرده نیستم میخواهم از این سوراخ بگذرم. نمیخواهی برای من دعا کنی؟»
مثل مسلسل ذهنم را سوراخ کرده بود. چه میتوانستم بگویم جز اینکه گفتم: «چرا دعایت میکنم.»
منتظر ماند چیز دیگری بگویم اما نگفتم.
گفت: «نمیآیی همدیگر را ببینیم؟»
«نه... راستش امشب کار دارم... ببخشید که دری وری گفتم...»
بینمان سکوت افتاد.
«خب باشد... حالا بعدا همدیگر را میبینیم... اصلا شاید هم نرفتم.»
به تلخی خندید و نمیدانم چرا وقتی گوشی را گذاشت دلم لرزید. همان جا با خودم گفتم این میرود. شک نکن که میرود. شب خودم را در خیابان اردیبهشت یافتم، سرازیر به سمت بوستان. در دلم دلشوره داشتم که نکند نباشد. دلشوره این که نکند منظورش از رفتن همین امشب باشد. یادم افتاد دست خالی میروم و هیچ چیزی محض یادگار که خوشحالش کند برایش نیاوردهام. وارد سوپرمارکتی شدم، با تلاش زیاد همه قفسهها را نگاه میکردم اما چشمهایم از روی اجناس سر میخورد. چیز به درد بخوری پیدا نمیکردم. بالاخره دو کنسرو ماهی برداشتم. از فروشنده پرسیدم: «از این کنسروها ندارید که درش مثل نوشابه قوطی باز میشود؟»
نداشت. مجبور شدم دربازکن هم بخرم.
سکوهای همیشگی بوستان خالی بود. اگر نمیدیدمش گریهام میگرفت. روی نیمکت نشسته بود. زیر نور، بدون کلاه و شالگردن با یک ژاکت نازک. دویدم و بغلش کردم. خندید. کنسروها را که دید بین لپهایش دو چاله افتاد. هنوز هم گاهی در خواب و بیداری آن لحظه را میبینم و حس میکنم دو ماهی قرمز کوچک از آن کنسروها بیرون میپرند و در آن دو چاله بین گونههای او شنا میکنند.
گفت: «اینها چیست؟»
پلاستیک کنسروها را به دستش دادم و گفتم: «اینها برای توست.»
چالهها باز عمیقتر شد: «برایم تن ماهی آوردی؟ وای... مثل مالکه! یادت میآید؟ کتاب موش وگربه. کتاب را تو به من دادی. مالکه کبیر...»
گفتم: « بگیر مالکه»
«اما آنجا به ما غذا میدهند.»
«میدانم. این برای جایی است که ممکن است هیچ غذایی نباشد. آن وقت تو آنجا این دو تا تن را از جیب شلوارت در میآوری و خودت و همسنگرت را نجات میدهی.»
چالهها در بیشترین حد خود بزرگ شدند. انگار حتی آن دو ماهی قرمز را لحظهای دیدم که مهمان حوضچههای صورت او شدند. چشمهایش برق افتاد.
«تو را به خدا فکر میکنی مرا هم آنجا میبرند؟»
«کجا؟»
«همان جایی که غذایی نیست و من و همسنگرم مجبوریم اینها را باز کنیم.»
هر لحظه میتوانستم بگویم: «بله عزیز دلم تو را از آن هم جلوتر میبرند. تو را میبرند چون جای تو آنجاست. لیاقت تو این است. لیاقت تو این است که آنجا باشی نه اسیر این سکوها و این خانه و خیابان. پرنده رها شو!» هر لحظه میتوانستم تو را بفشارم و بگویم «پرنده رها میشوی بخند!» اما گفتم: «بعید میدانم تو را ببرند... راستش بعید میدانم.»
حوضچههای ماهیها یکباره خشک شدند. رفیقم گفت: «ای کاش کاپشن و کلاهم را میآوردم.»
دستهایش را به سینه جفت کرد، داشت میلرزید. خواستم بگویم غلط کردم تو را میبرند! به خدا میبرند. اما فایده نداشت. سرما را به جانش فرستاده بودم. نشستیم روی سکوها، دیگر خیلی چیزی نگفت. جز این جملات که با لرز و خیره به روبرو میگفت: «یادت میآید مدرسه ما را برد اردو؟ شلمچه، شرهانی... جنوب را یادت هست؟ کفشهایمان را آنجا درآوردیم. میفهمی؟ میخواهم بگویم یک روز هم آنجا زیارتگاه میشود. بچهمدرسهایها را میبرند زیارت. شاید من اصلا نرفتم ولی خوش به حال بچهمدرسهایهایی که یک روز میروند آنجا. چه رفاقتهایی آنجا محکم میشود...»
بعد باز هم نشستیم. گفت: «تو دیگر برو دیروقت است. من کمی دیگر میمانم.»
بلند شدم و روبوسی کردیم. گفت: «به خاطر تُنها ممنون.»
گفتم: «باز هم میآیم میبینمت.»
چالهها روی صورتش سوسویی زد، سری تکان داد.
«باشد باشد...»
از او جدا شدم. خیابان اردیبهشت را بالا آمدم. وقتی به سوپرمارکت رسیدم، مغازهدار داشت کرکره را پایین میکشید. دربازکن هنوز داخل جیبم بود. نفهمیدم چطور تا بوستان دویدم. روی سکوها نبود، روی نیمکتها هم نبود. صدایش کردم. هیچ کس آنجا نبود که جوابم را بدهد. رو به سکوها فریاد زدم: «مالکه!»
با خودم فکر کردم شاید هنوز دور نشده باشد. داد زدم: «برگرد دربازکن را یادت رفت ببری.»
این دربازکن را مثل یک امانت مقدس با خودم حمل میکنم. خیلی وقت است که از رفتن او میگذرد. حالا من به جای او اسیر شبهای این بوستان شدهام و انتظار بهار را میکشم. انتظار تغییری که قرار است به نیامدنش عادت کنم. نمیدانم که اگر سوراخی روبرویم باز شود جراتش را دارم که از آن رد شوم یا نه. پس از آن شب او دیگر تماسی با من نگرفت. من هم جرات نکردم به او زنگ بزنم. شاید هم نمیخواستم. شاید دوست نداشتم رفتن مسلمش را باور کنم. پریدن پرنده را شاید دوست نداشتم چون خودم پری برای پرواز نداشتم. آخرین پیامی را که احتمالا در روز رفتنش برایم فرستاده مثل هر شب باز میکنم تا مراسم امشب را به پایان ببرم.
«تو همیشه بهترین دوست من بودی... هیچ وقت به خاطر من خودت را ناراحت نکن. همیشه دوستت دارم. یک روز دوباره همدیگر را میبینیم و ماهیها را با هم میخوریم. در سنگر اردیبهشت، در بوستان بهشت»
هر شب وقتی مراسم را به این پیام پایانی میرسانم مثل حالا گریه میکنم.
دو پسر جوانی که آن طرفتر نشستهاند با دست من را به هم نشان میدهند. یکیشان بلند میشود و به طرفم میآید. کلاهم را روی پیشانی پایینتر میکشم. نزدیک میرسد و آتش میخواهد. فندکم را به دستش میدهم. میپرسد: «آن رفیقت که هر شب اینجا بود خیلی وقت است که دیگر نمیآید. کجاست؟»
اشکم را با پشت دستم پاک میکنم، میگویم: «حلب»
«حلب؟»
به بالا اشاره میکنم. با دست هواپیمایی را که از بالای سرمان میگذرد نشانش میدهم.
طیاره طیاره!
تهران، 18 آذر 94