هوای ابری و خاکستری اینجا، کلاغها را حسابی سر کیف آورده؛ صدای خش خش کشیده شدن جارو روی آسفالت سرد محوطه، تنها صدایی است که هیبت سرسام آور صدای کلاغ ها را میشکند؛ پشت در آهنی بخش بانوان، حدود 130 زن و دختر «مجنون» زندگی میکنند؛ زنها و دخترهایی که سالها است تمام زندگیشان خلاصه شده در سرای احسان؛ توی روستا «دوتویه سفلی قلعه نو چمن» در حاشیه تهران؛ در میان تختهای فلزی رنگ و رو رفته 7 سالنی که هر روز شاهد رقص و دعواهای زنانه، درد دلهای خیالی و واقعی و غرغرهای همیشگی این زنها و دخترها است.
وارد که میشوم، به غیر از راضیه خانم که دائم سر تا ته حیاط را «قدم رو» میرود و سه تا پیرزنی که گوشه حیاط زیر پتویی قرمز کز کردهاند، 6 - 7 نفر جلو میآیند و دورهام می کنند؛ حمیرا میگوید: «آقا شما یه کاری برام بکنید؛ منو قاطی این دیوونهها گذاشتن، من که دیوونه نیستم؛ من روانیام؛ روانی مزمن»؛ قبل از اینکه جوابش را بدهم، زهرا دستم را میگیرد و دفتر نقاشیاش را جلوی صورتم میگیرد.
- قشنگه؟
- (سر تکان میدهم)
- (دستکشش را در می آورد و انگشتش را روی کاغذ نقاشی میچرخاند) این منم؛ این بچمه؛ اینم شوهرم. این دو تا هم مُردن.
- اینا چرا مُردن؟
- (حرفش را عیناً دوباره تکرار می کند) این منم؛ این بچمه؛ اینم شوهرم. این دو تا هم مُردن.
گلنار بلند میخندد و میگوید: «یه عکس از من میگیری؟» و بدون اینکه منتظر جواب من باشد به دیوار تکیه میدهد و دستش را زیر چانهاش می زند و ژست میگیرد. موهایش را بلوند کرده و حسابی رژ زده؛ البته کج و معوج؛ عکس خودش را که میبیند، ذوق میکند؛ میگویم «حسابی خوشگلیها»؛ قند توی دلش آب میشود و میگوید: «شوهر خاک بر سرم، ولم کرد و رفت؛ با سه تا بچه». سر تکان میدهم؛ سرش را نزدیک گوشم میآورد و با لحنی محکم میگوید: «همون بهتر که رفت؛ مرتیکه اصلاً لیاقت منو نداشت». میگویم: «معلومه که نداشت؛ زن به این خوش تیپی، لیاقت می خواهد». این بار چنان میخندد انگار کوه قند توی دلش آب شده...
******
از دور که میبینمش داد میزند «مجنون» است؛ دختری 28 ساله و نحیف، با صورتی بی نهایت معصوم؛ خطِ چشم کشیده و مثل اکثر دخترهای «مجنون»، رژ، زده؛ رژ تند و تیزِ قرمز؛ موهای ژولیده اش را «های لایت» کرده و شال گلدار قهوهایاش را روی سرش انداخته و ادامهاش را دور گردنش گرده زده؛ اینجا همه داستان عشق و عاشقی «سحر و سیف الله» را از بر اند؛ خانم شیخ محمد از مسئولان سرای احسان میگوید چند باری مددکارها و پرسنل آنجا، نامههای این دو تا «مجنون» را به هم رساندهاند؛ 8 سالی هست که عاشق همند؛ هر دو «مجنونند»؛ سحر میگوید توی کارگاه همان جا سیف الله را دیده؛ میگوید: «توی این چند سال فقط 2 بار براش نامه نوشتم»
- جواب نامهات رو داد؟
- نه؛ پارهاش کرد. (تلخ میخندد) در عوض تولدم رو یادشه؛ 26 دی 66. تازه دیروز هم برام یه بسته بادوم زمینی آورده بود؛ از اون بو دادههاش؛ شور بود؛
- خب نگهش داشتی نه؟
- نه. خوردمش. تنهایی خوردمش.
- کادو تولد چی بهت میده؟
- نمیدونم ولی یه بار یه روسری بهم داد.
- همینی که سرت کردی؟
- نه؛ اونو قایم کردم؛ نمیذارم کسی بهش دست بزنه.
- خوش تیپه؟
- آره قد بلنده و چهار شونه؛ هم هیکل خودته.
- پس حسابی خوش تیپه!
هر دو میزنیم زیر خنده؛ بلند و بلند و از ته دل؛ آرام است و مهربان؛ دستم را میگیرد و میبرد بالای سر تختش؛ یک خرس سفید با لباس کوتاه صورتی، یک کمد فلزی 20 * 30، عکسی از خودش که به دیوار بالای تختش چسبانده و یک ساک دستی کوچک، همه وسائل زندگیاش است؛ از زیر بالش، یک عکس بیرون میآورد؛ عکس خودش و سیف الله؛ راست میگفت؛ بلند است و چهارشانه؛ 35 – 36 ساله است؛ هر روز همدیگر را توی کارگاه میبینند.
- «سیف الله عاشق منه ولی من دیوونهشم؛ گفتم یه روز خودمو به خاطرش از پشت بوم پرت میکنم پایین».
- (متعجب نگاهش میکنم)
- شوخی کردم ولی به اندازه همه دنیا دوسش دارم. هر روز صبح فقط به خاطر اون از خواب بلند میشم و به خودم میرسم و میرم سمت کارگاه.
قاچاقی یک نخ سیگار تعارفش میکنم؛ میگیرد و میگذارد توی جیب شلوارش؛ وقتی توی حیاط میآید زری و حمیرا هم سراغم میآیند و سیگار میخواهند؛ پاکت سیگار را جلویشان میگیرم و هر کدام دو نخ بر میدارند؛ سحر به زری میگوید: «زشته؛ سیگارهاش تموم شد؛ گناه داره خب؛ خجالت بکشید...»؛ زری دودل میشود و دستش را جلو میآورد تا دو نخ سیگارم را پس بدهد. دستم را عقب میکشم و میگویم: «برای شما آوردمش؛ قابل شما رو نداره»؛ میخندد و به دو میرود. سحر میگوید روزانه 4 نخ سیگار، سهمیه میگیرند. البته اگر کسی هر از گاهی سری بهشان بزند، قاچاقی از اونا هم سیگار میگیرند.
سحر 8 سالی هست که اینجاست؛ قبل از این هم توی بهزیستی مامازن بستری بوده. میگوید اوایل که اینجا آمده بود حالش خیلی بد بوده ولی الان حالش بهتر است؛ به شرطی که اسم برادرهایش را نشنود و سرنگ نبیند؛ سرنگ که میبیند حالش تا دو روز بد است؛ میگوید وقتی قرصهایش را بخورد حالش خوب است؛ خوب خوب؛ خودش میگوید بچه نظام آباد است؛ یکی یکی اسم خیابانهای نظام آباد را که برایش میگویم، ذوق زده میشود؛ اشک توی چشمهایش جمع شده.
- دلم برای محلهمون تنگ شده؛ برای کوچهمون، خونمون.
- پدر و مادرت کجان؟ خبر داری ازشون؟
- مادرم سه سالم بود که ولم کرد و رفت؛ رفت با یه افغانی ازدواج کرد؛ از اون به بعد خبری ازش ندارم؛ انقدر حسرت نبودنش رو خوردم که حد نداره؛ ولی بابام هر از گاهی میاد پیشم؛ تخمه فروشه؛ برعکس داداشام و زن داداشام که نمیخوان ریخت منو ببینن، اون منو دوس داره؛ یه بار بهم گفت انقد دوسم داره که حاضره خودشو از پشت بوم به خاطرم بندازه پایین. (اشکهایش را پاک میکند و میخندد)
- دوستای قدیمیت چطور؟ در تماسی باهاشون؟
- اینجا برای اینکه تلفن بزنیم باید بریم اجازه بگیریم.
- خب مگه اجازه نمیدن؟
- چرا میدن ولی من که دوستی ندارم بخوام بهشون زنگ بزنم.
دوتایی میخندیم...
- سیف الله میخواد بگیردت؟
- آره از خداشه ولی 8 ساله که نشده... میخوام یه دختر و پسر داشته باشم. (ریز ریز میخندد) میخوام مادر بشم؛ یه مادر خوب!
خانم شیخ محمد میگوید اگر اینجا یک سری سوئیت داشتیم، میتوانستیم سحر و سیف الله را بفرستیم سر خانه زندگیشان؛ سحر و سیف الله باید زیر نظر ما باشن و اگر میشد اینجا سوئیتی به این دو تا بدیم، عقد میکردن و تحت نظارت ما با هم زندگی میکردن؛ پزشکها میگویند ازدواجشان تاثیر خیلی خوبی در فرایند درمانی هر دو شان دارد ولی خب چه کار میشود کرد. ما اینجا زمین داریم ولی هزینه ساخت سوئیت را نداریم؛ باید یک خیّری پا پیش بگذارد؛ البته فقط سحر و سیف الله، نیستند؛ ما اینجا 5 تا لیلی و مجنون داریم.
******
خانم شیخ محمدی میگوید در سرای احسان، حدود 500 بیمار مزمن روانی بستری هست؛ 130 تا زن و 370 تا مرد؛ زنها و مردهایی که اکثرشان مبتلا به اسکیزوفرنی حاد و چند شخصیتی هستند؛ میگوید 50 درصد این «فرشتهها»، هیچ هویتی ندارند؛ خیلیهایشان مدتها توی شهر رها بودند؛ اینها رسوب کردههای بهزیستی هستند که اینجا آورده شدهاند؛ میگوید این فرشتهها، آنقدر بیماریشان حاد است و مزمن که هیچ تمرکزی ندارند و حتی خودشان را هم نمیشناسند ولی امروز بچههایی را داریم که بعد از گذشت مدتی از شروع درمان، میشود یک سری از کارها را به آنها سپرد؛ اگر دقت کنید میبینید که نانوایی، باغبانی و حتی خیلی از کارهای دیگر این خیریه، به این بچهها سپرده شده. البته اینجا افرادی هم هستند که سالهای سال است که اینجا ماندهاند؛ رسوب کردهاند.
وقتی حرف هزینهها پیش میآید میگوید: اینجا یک مرکز خیریه است و خیّرین هزینهها را عهدهدارند؛ البته از بهزیستی، یارانه هم میگیریم ولی هزینهها سرسام آور است؛ درسته اینجا قدیمی است ولی 18 سال پیش که اینجا راهافتاد، اصلاً این شکلی نبود؛ اینجا محل نگهداری اسرا بود؛ هیئت امنا و خیرین خیلی زحمت کشیدن تا سرای احسان به اینجا رسید؛ ولی هنوز هم کم مشکل نداریم؛ مشکلات ما آنقدر زیاد است که مجبور شدیم برای تامین تخت خواب مددجوها، تختهای دست دوم بیمارستان شریعتی را بخریم تا بالاخره از شر تختهای دو طبقه که از وسط بریدهایم راحت شویم.
******
قدمت محوطه سرای احسان برمیگردد به دوره جنگ جهانی دوم؛ بعد از آن هم محل نگهداری اسرای عراقی بوده؛ بعدترها مرحوم حاج آقا «طاهباز»، با چند خیّر دیگر سنگ بنای سرای احسان را میگذارند؛ میگویند حکایت خرید زمین اینجا شنیدنی است؛ قدیمیها میگویند زمانیکه مرحوم طاهباز که از بازاری های به نام تهران بوده، برای خرید این زمین میرود سراغ حاج آقا آیتاللهی از ملاکهای بزرگ «ری»، از حاجی میخواهد نصف قیمت زمین را به حساب خیر و اجر اخروی، به آنها تخفیف دهد و حاجی آیتاللهی هم دست و دلبازانه، نصف قیمت زمین را تخفیف میدهد؛ خیر ملاکی؛ اما مرحوم طاهباز به این رضایت نمیدهد و میگوید: حاجی، تو که نصف قیمت را برای خیرش تخفیف دادی؛ نصف دیگر رو هم از روی کرمت به ما «هبه» کن؛ میگویند حاجی آیتاللهی وقتی این را میشنود میخندد و بعد از چند لحظهای سکوت، این بار بلندتر میخندد و میگوید: من توی عمرم کم معامله نکردم ولی این بهترین معامله عمرم بود؛ نصف قیمت را تخفیف دادم و نصف دیگر را هم هبه کردم؛ میگویند حاجی همانطور که میخندیده، دستور می دهد قولنامه سرای احسان را همینطور مرقوم کنند؛ نصف قیمت، تخفیف و نصف دیگر هبه!
همه چیز در اینجا دیدنی است و همه قصهها شنیدنی؛ از مرد میانسالی که خودش را «خدا» میدید تا پیرمردی که ادعا میکرد «رئیس جمهور» است. پیرمردی که داد میزد «من رئیس جمهورم» و به دنبالش آنچنان بلند بلند میخندید و دستور میداد که مو به تن آدم راست میشد؛ مرد 40 – 50 سالهای که بارها و بارها ملحفههای سفید را به هم گره زده بود و به سبک فیلمهای سینمایی، فرار کرده بود و هر بار چند روز بعد از فرار، دوباره برمیگشت؛ آدمهایی که یک دنیا غم و درد پشت خندههای بلند و کش دارشان، پنهان شده؛ زن و مردهایی که زود پیر میشوند؛ آنقدر زود که وقتی به 50 سالگی میرسند حسابی پیرند؛ پیر میشوند از فرط مجنونی...