گروه جهاد و مقاومت مشرق - احمد یک تعصب عجیبی روی امام و انقلاب داشت. یک روز انتقادی از انقلاب و انقلابیها کردم. حالا یادم نمیآید که انتقادم چه بود. احمد خیلی ناراحت شد. گفت: حیف که بابام هستید وگرنه جوابتان را میدادم. عصبانیتش را کنترل کرد و هیچی نگفت و جوابم را نداد. حالا بعد از این همه سال ناراحتم که چرا آن حرف را زدم و آنقدر ناراحتش کردم.
این جریانها بود تا جنگ شروع شد. یک شب در زمستان سال 59، فکر میکرد من و مادرش خواب هستیم. داشت با خواهرش صحبت میکرد که من حرفهایش را شنیدم. به خواهرش ميگفت: خیلی دلم میخواهد بروم سربازی تا در جبهه شهید بشوم. خواهرش گفت: این چه حرفی هست که میزنی؟ گفت: خیلی دوست دارم شهید بشوم. آن شب، من حرفهایش را خیلی جدی نگرفتم. مدتی بعد، بدون این که به ما بگوید، رفت برای سربازیاش اقدام کرد. یک روز آمد گفت که هفته دیگر برای خدمت سربازی اعزام میشود سومار...
*منبع: ماهنامه فکه 163
کد خبر 663289
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۲
- ۰ نظر
- چاپ
احمد یک تعصب عجیبی روی امام و انقلاب داشت.