گروه فرهنگی مشرق- یکی بود، یک نبود بگوید به تو چه مربوط؟ این همه مردم صبح تا شب بابایشان میمیرد، تو هم یکی مثل همه. تو هی گریه میکنی. تو خیلی جدی گریه میکنی. تو که خیر سرت باسوادی! تو مثلاً پسر بزرگتری، کمی وقار داشته باش! بابایت مرده، مردم جمع شدهاند و طبق معمول بحث سیاسی میکنند. چرا با مردم دعوا داری؟
- آخر مردک میگوید، در این مملکت آزادی بیان نیست!
- مگر دروغ میگوید؟ مگر هست؟
- نه... نیست. راست میگویی، آزادی بیان نیست. اما برای چه کسی نیست؟ برای من نیست، یا برای تو؟ مگر نمیگویی عصر انفجار اطلاعات است؟ آخر آدم مسخره! در عصر ارتباطات و انفجار اطلاعات آزادی بیان داشتن یا نداشتن یعنی چه؟ این همه شبکه ماهوارهای صبح تا شب چه غلطی میکنند؟ هرچه دلشان میخواهد میگویند و بعد میگویند آزادی بیان نیست!؟ البته نیست، اما برای یکی مثل بنده؛ نه تو که صبح تا شب هرچه دلت میخواهد میگویی، فحش میدهی، تهمت میزنی، یک کلاغ چهل کلاغ میکنی و... آخرش هم میگویی آزادی بیان نیست. به این یک مدیر صدا و سیما حسودی میکنی؟ خداوکیلی دست تو بود، فوقش هایده و حمیرا پخش میکردی دیگر! اگر آنتن خالی میماند همین سریالها را پخش نمیکردی؟! مثلاً فوتبال پخش نمیکردی؟ چند سال است از تفاسیر قرآن و نهجالبلاغه و گلشن راز و... نتبرداری میکنم، یک خراب شده نیست که اینها را خرج کنم! در همین انتخابات اخیر... بگذار لال شوم! الآن دیگر به چه دردی میخورد؟
- مثل اینکه پاک زده به سرت! با خودت درگیری بنده خدا؟!
- آره با خودم درگیرم. یک کلمه دیگر حرف نزن! من بابایم مرده، حوصله ندارم. بیانصاف! مگر نیامدهای به من تسلیت بدهی؟ من تسلیت نمیخواهم، خودت آرام باش! حالم به هم خورد از این همه حرف روز! بیانصاف! تو کارمند بلندپایه جمهوری اسلامی هستی، من باید از نظام دفاع کنم؟ در عصر ارتباطات برای من بدبخت آزادی بیان نیست، نه تو. عصر ارتباطات را امثال تو قلمبه بالا کشیدند. از امثال تو میترسم که «امارات» را به خاک و خون نمیکشم. میدانی نفری چقدر دلار نفتی از امثال من و تو دزدیده و میدزدد؟ از منابع مشترک نفت و گاز ما... ساکت شو خوشغیرت! اسم جنگ بیاید ماکارانی در بازار نمیگذاری بماند! حاضری بچهات هر خیانتی به مملکت بکند، که از طویله پناهندگی بگیرد. سی سال است خودتان نمیدانید، اگر جمهوری اسلامی نباشد، پس چه باشد؟! کاش میشد هرکه به هرکه! نه هر ناکس به هر ناکس (هرکه به هرکه یعنی هرکس به هرکس) خاک عالم توی سرت، من که چیزی برای از دست دادن ندارم! آمریکا بیاید یا نیاید تو همین آشغالی هستی که هستی. من بیادبم؟ تو آشغال نیستی؟ پس گوش کن:
من بابام مرده است. بفرمائید آن بالای مجلس بنشینید! من یتیم شدم، بعد شما تشریف آوردید شرمنده هم شدم. بفرمائید، بفرمائید که من بابایم مرده است. ای جان! ای جان! بفرمائید... شرمنده فرمودید... بفرمائید من بابایم مرده است. چرا زحمت کشیدید، در این هوای گرم؟ ای جان! خیلی خوش آمدید! اصلاً حیف شد بابایم زودتر نمرد که زودتر خدمت حضرتعالی برسیم! کسانی که از همدان تشریف آوردهاند، خوش آمدند. قابل توجه همسایهها – من بابایم مرده است و عزیزان از همدان تشریف آوردهاند. (بعله، الکی که نیست! ما که بیکس و کار نیستیم!) همدانیها خوش آمدهاند.
کرمانشاه... عزیزان کرمانشاهی خوش آمدهاند. قابل توجه همدانیها – ما کرمانشاه هم کس و کار داریم. اسدآباد، قروه، کرج، قم... (اسم روستاها را نمیبرم) خوش آمدید. من بابایم مرده است و کیف میکنم که شما تشریف آوردهاید. ورزشکاران ملی پوش، عزیزان و همکاران نیروی هوایی و باقی نیروهای مسلح، وزارت کشور، سازمان آب و فاضلاب جوراب بافی حسن کچل و شرکا، صنف کلهپزها و باقی اصناف، کسبه محل... وای که چقدر خوش آمدید! (در مورد فرهنگ صله ارحام و آخرین نفسهایی که میکشد، یک بحث مفصل طلبتان) خوش آمدید که من بابایم مرده است. نمیدانم با وجود این همه کس و کار چرا این قدر احساس یتیمی میکنم؟ قدم روی تخم چشم بنده... نگذار عزیزم – این همه جا! مسجد گرفتهام اندازه استادیوم آزادی – چرا میخواهی بیایی روی کله من بنشینی؟! اسم و مشخصات خودت را بگو که بگویم مداح محترم مجلس پشت بلندگو اعلام کند و تشکر کند. این بنده خدا دو کلمه روضه میخواند، ده دقیقه از اصناف و اکناف مملکت تشکر میکند – برای چه؟ اصلاً ما چه اینجا جمع شدهایم که یک ساعت یکدیگر را آدم حساب کنیم. فعلاً بابای من مرده، لابد فردا هم نوبت بابای توست! من هم میآیم جبران میکنم، چرا طلبکاری؟ این ماشین «ایکس یا حضرت فیل» مال شماست؟ پس این طور... نه... همینجوری پرسیدم. اصلاً میخواهید بیاورید کنار منبر و محراب پارک کنید... بیشوخی، تعارف نمیکنم-ها! جناب آقای «یاردان قلی خان» صاحب ماشین «ایکس یا حضرت فیل» خوش آمدید!
«یاردان قلی» نگاهی عاقل اندر سفیه کرده و سلّانه سلّانه میرود بالای مجلس. آنقدر معطل میکند که سه، چهار نفر به احترامش بلند شوند. معلوم است هنوز از نحوه برخورد من، جلوی در مسجد ناراحت است. مینشیند. اما چه نشستنی!؟ حوصله شخصیتپردازی ندارم. یاردانقلی آدم مغرور و متکبریست. زمان جنگ وقتی ما «مهران» را از دست دادیم، جنسهای داخل انبارش دوبرابر گران شد. وقتی «مهران» را پس گرفتیم باز هم جنسهایش گران شد. دوباره «مهران» را از دست دادیم، «یاردان قلی» کلی زمین خرید. دوباره «مهران» را پس گرفتیم... اما «یاردان قلی» زمینها را پس نداد. وجب به وجبش را خدا تومان فروخت. خلاصه «یاردان قلی» کلی پولدار شد و روز به روز مغرورتر. حالا بالای مجلس نشسته است، اما چه نشستنی؟! انگار روی یک کپه آشغال نشسته است. به آدم سمت راستش نگاه میکند انگار آشغال میبیند! سمت چپ، باز هم آشغال... یاردان قلی چه مرگت شده؟ این ماشین «ایکس یا حضرت کروکودیل» مال شماست؟ یاردان قلی میگوید بله. خب، پس پول که داری؛ چند واحد آپارتمان که داری؛ ویلای شمال که داری؛ تریاک با وافور میکشی، کوکائین گرمی چند میلیون تومان با قاشق غذاخوری جابهجا میکنی؛ اشاره کنی میتوانی آدم سر ببری؛ اراده کنی میتوانی دختر عقد نکرده طلاق بدهی؛ پول، پارتی، عزت، احترام، آینده شغلی، رفاه و... پس چه مرگت شده؟ چرا این جوری اخم کردهای؟ چرا این شکلی به مردم نگاه میکنی؟ مگر آشغال دیدهای؟ حالا آشغال هم که باشد، مگر چقدر بدبوست؟ چرا گردنت را آن مُدلی گرفتهای بالا؟ مگر از پشت سر با کابل نامرئی گردنت را دارند میکشند؟ (جوری سرش را به این طرف و آن طرف میچرخاند و مردم را نگاه میکند که انگار کلهاش تریلی هیجده چرخ است! برای دور زدن باید صد متر میدان حرکت داشته باشد و ده نفر فرمان بدهند! هی صدای پیس-پیس باد تریلی هم بیاید...) چرا داری بالا میآوری؟ چرا چشمهایت مثل وزغ زده بیرون؟ چرا اینقدر معذّب تشریف دارید؟ چه شده؟ جهنمت زده بیرون...
«یاردان قلی» جهنمش زده بیرون! این را خودم بدون چشم برزخی دیدم. چشم برزخی نمیخواهد اینجور جهنمها... «یاردان قلی» متکبر است. یعنی با همه دعوا دارد. با همه دشمن است. به هر طرف نگاه میکند آشغال میبیند. هرجا بنشیند جایش تنگ است... مگر اسفل السافلین کجاست؟ این «یاردان قلی» چرا معذب است؟ من بابایم مرده، توقع دارد برایش عربی برقصم؟! اگر ده روز التماسش کنم، حاضر است ده میلیون قرض بدهد؟ پس یک ریال از پولش مال من نیست. خب، چرا طلبکار است؟ پولش ما خودش، ویلای شمال برای خودش و... از من چرا طلبکار است؟
مخاطب عزیز! باز هم دیر شد. باز هم به حرف اصلیمان نرسیدیم. مخاطب عزیز! من نه فلسفه برایت میبافم، نه داستان تعریف میکنم. من بابایم مرده است. آمدهام چیزی بگویم که شما بگویید: آفرین! راست میگویی، خدا پدرت را بیامرزد. یا بگویید: برو، خدا پدرت را بیامرزد. داری اشتباه میگویی... تو که اینقدر حوصله داری و این پریشان گوییهای حقیر را تحمل کردهای و تا اینجا آمدهای، لابد آدم خوبی هستی. لابد یکی از این دو حرف را میزنی و در هر دو صورت یک «پدرآمرزیدگی» برای این حقیر خواهد داشت! در یادداشت بعدی میخواهم گازش را بگیرم و بروم به اسفل السافلین... «یاردان قلی» یادت باشد. مجلس ختم بابای من هم یادت باشد. یادت باشد به «یاردان قلی» گفتیم: بفرما! بفرما هرجا دوست داری بنشین!
یکی بود، یکی نبود. داستان خلقت هم همین بود. بفرما... این انسان! بفرما هرجا دوست داری بنشین! عرش اعلا یا اسفلالسافلین... مجلس ما بالا و پائین ندارد. فقط اینهایی که به صاحب عزا نزدیکترند پائین مجلس مینشینند. خود صاحب عزاها اصلاً نمینشینند. کل مجلس سرپا میایستند. مگر وقتی روضه سیدالشهدا(ع) خوانده میشود. آنوقت صاحب عزا هم مینشیند و خستگی در میکند و گریهای هم میکند. مجلس ختم یادت باشد، تا یادداشت بعدی! والسلام.
ادامه دارد....