گروه فرهنگی مشرق- زیر فشار حرف دارم له میشوم... میدانم اذیت میشوی، اما گوش کن! از این فرصتها خیلی گیر آدم نمیآید. هر آدمی یک بار بیشتر یتیم نمیشود. عرض کردم که... اعلام خطر نمیکنم، ولی جایزه میدهم. حرف از این بهتر؟! یک قواره زمین دارم و حدود هیجده میلیون پول پیش صاحب خانه. کلیه، قلب، کبد، استخوان کشکک زانو و... هرچه که دارم. فقط بگویید چرا از قبر پدرم آمدم بیرون. خودم نمیدانم. فقط میدانم که «نمیدانم». شما اگر میدانید جواب این سؤال را بگویید و دار و ندارم را جایزه بگیرید. اما قبلاً بگویم؛ فقط خداست که جواب این سؤال را میداند. یعنی اینکه خیال نکنید جوگیر و احساساتی شدهام.
اگر تازه به جمع ما پیوستهاید، قضیه از این قرار است که بنده پدرم مرده است. صبح زود بود. نمازم را خوانده بودم که تلفن زنگ زد. با عجله لباس پوشیدم و با ماشین راه افتادم. در کوچه مقابل خانه پدرم کلی عقب و جلو کردم که ماشین را بهترین جا پارک کنم، که پدرم را راحت سوار کنیم و به بیمارستان برسانیم. رفتم داخل خانه و دیدم... تمام شده است. چند بار داد زدم یا امام زمان!
گوش کن مخاطب عزیز! فکر میکنی از حضرت چه میخواستم؟ برای چه صدایش کردم؟ مثلاً میخواستم پدرم دوباره زنده شود؟ نه... این را نمیخواستم. شاید رویم نمیشد. شاید باور نمیکردم این کار شدنیست! شاید با خود میگفتم زنده شود که چی؟ بنده خدا حدود دو سال بود که روی تخت افتاده بود. نمیتوانست راه برود و حرکت چندانی نداشت. یک بار آن اوایل از او پرسیدم: آقا! حوصلهات سر نرفته است؟ گفت: نه. گفتم سوار ماشین بشویم و برویم بیرون چرخی بزنیم؟ میخواهی شاه عبدالعظیم یا قم برویم و زیارتی کنیم؟ گفت: نه. گفتم: چرا/ حوصلهات سر نمیرود؟... گفت: نه. اصلاً حوصلهای ندارم که سر برود!
مخاطب عزیز! من خیر سرم شاعرم. خیلی وقت است البته، شعر خاصی نمیگویم و اگر هم بگویم جایی نمیخوانم و چاپ نمیکنم. اما تعارف که نداریم! پیش خودم خیلی احساس شاعری میکنم. گاهی هیچ شاعر زندهای را اصلاً قبول ندارم. میگویم اینها زبان بازی درمیآورند. شعر بلد نیستند و نمیتوانند بگویند. اصلاً بگذار چند بیت شعر بنویسم و خودت ببین!
از حبابی که کیسه دوختهای/ بر هوا و هوس، برون بشکن!
گه صدایی به بیستون بشکن/ یا اگر موج سرنگون بشکن!
یا نه...
نفس آونگ ماتمیم همه/ طپش شعله غمیم همه
جنس ما خاک بر سرِ چه غمی است؟/ داغدار محرمیم همه...
منظورم این است که جنس ما را از خاک آفریدند. یعنی حکایت آفرینش ما همان خاک بر سری بود و چون قرار بود خون خدا را بر زمین بریزند و... اصلاً هیچی. یک مثال دیگر بزنم:
میتوان از آب و نان، و ز جان خود حتی گذشت
ممکن اما نیست مجنون بود و از لیلا گذشت
سخت میگیرد به حال خلق، از بس زندگی
برنمیگردد به اینجا، هرکه از دنیا گذشت
کشتی دریای غمها، نیست جز آشفتگی
موج باید بود، تا بتوان ازین دریا گذشت
چون راحتترین کشتی همان موج دریاست. موج آشفتگی. با پریشانی و عشق میتوان از این دنیا، از این دریای بلا و مصیبت، مریضی، بیکاری، بیحوصلگی، کرایهخانه، دردسر پشت دردسر... گذشت. وقتی هم گذشتی، یعنی مُردی و درگذشتی، از بس رنج و بدبختی از این دنیا دیدهای که دیگر برنمیگردی. پشت سرت را هم نگاه نمیکنی. مگر اینکه کافر باشی. یعنی اهل دنیا باشی و عشق و حال؛ پارتی، ویسکی، سکس، مسخره کردن مردم، کیف و عشق پول درآوردن و آجر روی آجر گذاشتن، مانتو خفاشی و کفش یک میلیونی خریدن و... آن وقت روز قیامت پشیمان میشوی. میگویی خدایا! نمیشود یک ساعت دوباره به دنیا برگردم؟ فقط این کافرهای بدبخت هستند که دوست دارند به این دنیای نکبت دوباره برگردند... توضیح میدهم. فعلاً منظورم این بود که اره بابا! بنده حقیر به مصاحبه تلویزیونی علاقه ندارم. خواهش میکنم التماس نکنید! فقط گاهی وقتها برای دلم شعر میگویم... پدرم میگفت: حوصله، اصلاً ندارم که حوصلهام بخواهد سر برود. برو پی کارت بچه! برو خیال کن خیلی شاعری و ایهام هنری میشناسی. برو حالا حالش را ببر! من حوصله ندارم که حوصلهام سر برود!
حدود دو سال بود که بنده خدا روی تخت افتاده بود و نمیتوانست حرکت چندانی بکند. با چه سختی و تدابیر عجیب و غریبی نگذاشتیم زخم بستر بگیرد. اما بنده خدا اذیت میشد. نمیشد به حال خودش راحت رهایش کرد و نمیشد خیلی حرکتش داد و اذیتش کرد... پس چرا داد زدم: یا امام زمان! اگر مثلاً حضرت میفرمود «بله» چه خاکی به سرم میریختم؟! باید کلّی خجالت میکشیدم و آخرش میگفتم: هیچی آقا! فقط خواستم شما را صدا بزنم. فقط خواستم اسم مبارکتان را تکرار کنم... اینقدر هم که شعور نداشتم. شاید در آن وضعیت عقلم نمیرسید که چنین جوابی بدهم و قضیه را توجیه کنم. خب زشت است؛ نیست؟ مثلاً، بلاتشبیه، بچه از آن اتاق یک دفعه داد بزند بابا... بابا! بروی بگویی: چیه؟ چی شده؟ بچه بگوید هیچی!
سرتان را درد نیاورم. خلاصه آدم نمیداند چه میخواهد. در قنوت نماز غفیله میخوانیم... تعلم حاجتی... خدایا! به من یاد بده که چه چیزی را باید بخواهم. چون اگر بدانم واقعاً چه میخواهم، خدا ارحم الراحمین است؛ قادر مطلق است. فوراً دعای آدم را اجابت میکند. مثلاً میگویی خدایا پول زیاد میخواهم! پول زیاد میخواهی چه کنی؟ غذا میخواهی؟ خانه و زن و زندگی میخواهی؟ رفاه میخواهی؟ رضایت خاطر و آرامش میخواهی؟ خُب، یک دفعه همان اصل مطلب را بخواه! چرا حرف مفت میزنی؟ اگر قبول داری خدا خداست، آن همه عظمت، رحمت، مهربانی و... اصل مطلب را بخواه! چند وقت پیش یک داستان کوتاه نوشته بودم که یک نفر با چه دردسر و چقدر دنگ و ننگ میرود از وزیر مخابرات وقت ملاقات میگیرد. وزیر میگوید: خب بفرمائید! امرتان؟ طرف میگوید: هیچی آقای وزیر مخابرات! آمدهام خدمتتان یک دو ریالی میخواهم – برای تلفن زدن. نیست شما وزیر مخابرات هستید!؟ گفتم چه کسی از شما بهتر؟! یک دو ریالی مرحمت کنید... خب، میخواهی با تیپا بیرونت نیندازند؟! اگر قبول داری خدا خداست، خدا مهربان و قادر است، اصل مطلب را بخواه!
دوباره حاشیه رفتیم. عیب ندارد. این همه حرف منطقی و منظم شنیدیم و گفتیم، به کجا رسید؟ بگذار یک بار هم پرت و پلا بگوییم و بشنویم. فقط اول تکلیف کمونیستها را مشخص کنیم! بعد میرویم سراغ حرفهای خودمان. عرض میکردم، آقای کمونیست! آقای کافر! خلاصه پدرم مرده بود. هنوز نگفته بودم چه کنم و چه نکنم که آمبولانس آمد. من اتوبان قم بودم، جنازه بهشت زهرا بود. آمدم بهشت زهرا، جنازه دم غسالخانه بود. رفتم اطلاعات جنازه رفته بود داخل غسالخانه. آمدم آنجا، دیدم کفن شده آماده است. داشتم نماز میت میخواندم جنازه راه افتاد. این طرف تابوت را بگیر، آن طرف را بگیر... نخیر جنازه امان نمیدهد! این طرف قطعه منتظر جنازه باش، آن طرف جنازه را پیاده کردهاند. بدو آن طرف... جنازه را گذاشتند داخل قبر. آن هم چه قبری؟! من یک عمر است قبرشناسم. «کاظمی» آن قدیمها یک شعر داشت که: «کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست.» منظورش افغانستان بود. حالا من هم یک عمر است زمین بازیام قبرستان است. در قبرستان گمان نمیکنم هیچ فیلسوف مادیگرایی حریف من شود! سه هزار سال فلسفه غربی را میتوانم اینجا مثل سوسک زیر پایم له کنم. فقط حواسم نبود که... پیش پدرم هنوز جوجهام. حتی جنازه پدرم. حواسم نبود چقدر بچهام. دلم نیامد. دلم نیامد نروم داخل قبر. یادم رفت من صاحب عزایم و باید وقار داشته باشم. دلم نیامد داخل قبر داد و بیداد کنم. دلم نیامد... آمدم بیرون، اما دلم نیامد. دلم آنجا ماند... حالا یک کمونیست، یک مرد کافر پیدا شود و بگوید چرا از آن قبر بیرون آمدم. بگوید اگر رب و رسول و رستاخیز دروغ است، من از این قبر بیایم بیرون که چه غلطی بکنم؟ از آمریکا که شیطان بزرگ است، گنده ترم؟! که با آن هم دبدبه و کبکبه سی سال است هیچ غلطی نمیتواند بکند. شوخی نیست-ها! آمریکای ابرقدرت باشی و در برابر یک کشور جهان سومی سی سال هیچ غلطی نتوانی بکنی! اگر بدون ایمان به شب اول قبر دنیا خوب است، چرا آمریکا دارد دق میکند؟ این چه دنیای گندیست که آمریکا باشی و هیچ غلطی نتوانی بکنی؟ این از کافر و کمونیستها...
پس میماند فقط اهل ایمان و بلاتکلیفها. از اهل ایمان التماس دعا داریم، اما بلاتکلیفها. آنها که هنوز نمیدانند تکلیف ما را سیدالشهداء معلوم کرده است... اگر در یادداشت بعدی بخواهیم دوباره مقدمه چینی کنیم، شاید تا قیام قیامت به حرف اصلیمان نرسیم. پس دفعه بعد یادتان باشد که ما کافر و کمونیست و ضدانقلاب و روشنفکر و... ضدولایت نیستیم. هرکس اینجوریست بگوید چرا من از قبر پدرم بیرون آمدم؟ چرا این حرفها را از سر قبر پدرم بیرون آوردم؟ چرا نمیرود کنار قبر پدرم سرش را بگذارد زمین و بمیرد؟ من که اینجایم، دو طبقه قبر «رزرو» کردهام. خیالم راحت است. وگرنه همین جور قبر سه طبقه است که دارد گُروگُر پر میشود. جا برایتان نمیماند-ها! برو بمیر، عزیز من! بمیر!
و السلام
ادامه دارد...
* نعمت الله سعیدی
کد خبر 58948
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۳
- ۱ نظر
- چاپ
چرا نمیروی کنار قبر پدرم سرت را بگذاری زمین و بمیری؟ من که اینجایم، دو طبقه قبر «رزرو» کردهام. خیالم راحت است. وگرنه همین جور قبر سه طبقه است که دارد گُروگُر پر میشود. جا برایتان نمیماند-ها! برو بمیر، عزیز من! بمیر!