گروه جهاد و مقاومت مشرق - به خدا حاجی، ما مقصر نیستیم! وقتی آنقدر در گوشمان خواندند که جنگ تمام شده و حالا نوبت جمع کردن غنایم است، باید برای حفظ آبروی اسلام مانور تجمل بدهیم، باید بسازیم و جای خمپارهها و موشکها، گل و بلبل بیاوریم و ... چه توقعی از ما داری؟ تا به خودمان آمدیم، دیدیم میان یک میدان مسابقه ایستادهایم. مسابقه برای کسب غنیمت و ... بعد از مدتی برای ما جنگ به پایان رسیده بود. بگذر از قلیلی مثل خودت که بعد از آن هم هنوز میگفتید و شعار میدادید: «جنگ، جنگ، تا پیروزی.»
برای من و امثال من، زهر که نوشیده شد، همه چیز تمام شده بود. هیچ وقت آن روز از یادم نمیرود. یادت است حاجی؟ وقتی خبر قبول صلح را فرمانده لشکر داد، بچهها ماشینش را به سنگ گرفتند. یادم است خودت میگفتی: «هیچ آدم عاقلی زهر نمینوشد مگر به اجبار، یا وقتی که کارد را به استخوانش رسانده باشند.»
به ما حق بده حاجی! ما گیج بودیم و منگ. تکلیف بعد از صلح را نفهمیدیم، یا نخواستیم بفهمیم. شاید بگویی دروغ میگویم و میخواهم توجیه کنم. حق هم داری، حرفهایت را هنوز خیلی از بچهها به یاد دارند. روی خاکریز ایستادی و بلندگوی دستیات را به دست گرفتی و با آن صدای خشدار و سینه ناصاف، پیام امام خمینی را خواندی. یادت میآید؟ انگار که برای بچهها مقتل خوانده باشی. چه اشکی میریختند و چه نالهها سر میدادند! مانند مادرهای بچه مرده، ضجّه میزدند و فریاد میکشیدند. خودشان را مقصر میدانستند. میگفتند امام از ما چه قصوری دیده که جام زهر را سرکشیده؟ همه را از چشم خودشان میدیدند. یادم هست دستهای از بچهها خاک برسرشان میریختند و خودشان را میزدند.
«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنهها و مرفهین بیدرد شروع شده است ...»(1) این جمله همان تکلیف بعد از جنگ ما بود؛ جبهه جدیدی که برای ما باز شد و تو، آن روز با اشک در گوشمان فریادش کردی. اما با آن همه تبلیغ و ترویج رفاه زدگی و آن گرد و غباری که مانع دیدن و فهمیدن حقیقت شد، پیام کدام پیامبر در گوش کدام مجاهد آهنگ خواهد داشت؟
حق داری حاج مهدی اگر بگویی جا زدیم. اگر بگویی در جنگ بعد از جنگ، وارد جبههای شدیم که در تمام طول هشت سال، علیهاش مسلحانه میجنگیدیم. جبهه عوض شده بود. دشمن دیگر رو به رویت نبود، دیگر برای دیدنت منوّر نمیزد که تو فقط باید دراز میکشیدی تا در تیررَسَش نباشی. دیگر نمیتوانستی برای ضربه زدنش پاتک یا یک عملیات چریکی دست و پاکنی. همه چیز عوض شده بود.
ما موقعیت دشمن را نفهمیدیم، و موقعیت خودمان را هم. آن قدر درگیر مسائل دیگرمان کردند که تشخیص این که از کجا به ما ضربه وارد میشود را نمیدادیم؛ این شد که ما ناخواسته علیه اعتقاداتمان وارد کارزار شدیم. انگار فریب سامری! را خورده باشیم. زخمِ کاری آن وقتی وارد شد، که کسانی که در میدان جنگ کنار ما سلاح به دست گرفته بودند و ما به آنها مثل چشممان اعتماد داشتیم، جبهه بعد از جنگ را چیزی تعریف کردند که اصالت و واقعیتی نداشت.
ما تا آخر خط نماندیم. میدانی چرا حاج مهدی؟ چون «تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند».(2) و ما مرِد ماندن در میدان استضعاف و پابرهنگی نبودیم. حاج مهدی ای که همه رویش حساب میکردند، کسی نبود جز یک جوان جارو فروش با یک مغازه کوچک در بازار. و همین جاروفروشی از تو حاج مهدی ساخته بود؛ حاجی! تو استضعاف را چشیده بودی...
داخل دفترم زیرِ کولر گازی نشسته بودم و چرتکه- به حساب اموال و فروختهها و خریدههای عمرم- میانداختم. لیست بدهکاران به شرکت ساختمانیام را چک میکردم، تا از آنان به علت بد حسابی و ندادن اقساط آپارتمانشان، شکایت کنم.
ناگهان چشمم به یک اسم آشنا افتاد. اول فکر کردم تشابه اسمی است، اما وقتی مدارکت را چک کردم، یقین کردم که خودت هستی. چشمانم گرد شده بود، مثل این که پُتک به کمرم زده باشند. یک باره همه خاطرهها برایم زنده شد. خاطره آن روز سخت، میان نیزارهای مجنون... خاطره آخرین سخنرانی... خاطره مهربانی و دلیریهایت... باورم نمیشد.
وای که چقدر این دنیا کوچک است حاج مهدی! چرخ فلک گشت و گشت و منی که همه زندگی و عمر و شادابیام را وامدار عمر و شادابی و جوانی تو هستم، در لیست طلبکارهای تو قرار داد. چه دروغ بزرگی! چه فریبی! چقدر کثیف است دنیا و چقدر مکّار! بدهکار را طلب کار کرده و طلبکار را بدهکار ... کاری که تو آن روز در مجنون برایم کردی در پیمانه حساب این دنیای پست و دنی نمیگنجد، چه برسد به قیمت یک آپارتمان هفتاد متری.
دیدار اول بعد از جنگ همین یک سال پیش بود. صورت چروکیدهات را پشت ماسک پنهان کرده بودی تا هوایی که امثال من، آلوده به هوای نفس ساخته بودند، ریه آزادگیات را نرنجاند، موهایت سفید و عصایی در دست.
نمیدانم وقتی مرا پشت آن میز با آن همه مردمی که به انتظار ترحم من پشت در اتاقم صف کشیده بودند دیدی؛ چه حسّی داشتی. شاید حسّ خسرانی که الان من به آن دچارم، تو را هم فراگرفت. شاید با خودت گفتی ببین جوانیام را فدای چه کسی کردهام، کسی که دل خیلیها از او خون شده است.
وارد دفترم که شدی و چشمت به چشمم که افتاد، جا خوردی، چطور میتوانستی فراموشم کرده باشی؟! کسی که این همه مصیبت و رنج را برای او به جان خریده بودی. اما به روی خودت نیاوردی، مطمئن هستم آشنایی ندادی، چون نمیخواستی مرا یاد آن روز بیندازی و مرا شرمنده ببینی. من هم از فرط خجالت و شرمندگی، خودم را به نفهمی زدم؛ که یعنی تو را بهجا نیاوردهام.
جلو آمدی و برگهای را دادی تا امضا کنم. برگه درخواست مهلت برای پرداخت بدهی. اسمت را که دیدم خشکم زد. دست و پایم را گم کردم. بغض گلویم را فشرد. دستم مثل چوب، خشک شده بود. دوست داشتم سنگی از آسمان نازل شود و مرا درجا خلاص کند، یا زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. از شرمندگی و احساس گناه سرم را بالا نیاوردم تا چشمان پرهیبتت را نبینم. همه انرژیام را جمع کردم و با صدای لرزانم گفتم:
- بفرمایید بنشینید، سر پا خوب نیست.
آرام نشستی. سرم را بلند کردم و طوری خودم را نگه داشتم که انگار تو را نمیشناسم. نزدیک آمدم و گفتم:
- لازم به امضا و مهلت نیست، هر وقت داشتید واریز کنید، من ترتیب کارهایتان را میدهم.
- بقیه که آمدند، از شما امضا گرفتند! من و آنها چه فرقی داریم؟!
زبانم بند آمده بود و با لکنت زبان گفتم: «خوب... خوب... هرچه باشد شما جانبازید. برای این مملکت زجر کشیدهاید... رعایت احترام شما بر ما واجب است.»
مُردم تا توانستم حرفم را تمام کنم. داشتم از حرارت شرم میسوختم. آرام در چشمم خیره شدی و گفتی:
- من با دیگران فرقی ندارم، جنگ و جبهه هم ملاک برتری و تفاوت نیست، معامله هم برنمیدارد. ملاک حال آدمها است.
این را که گفتی قلبم داشت از حرکت میایستاد، لبانم را از شدت شرم گزیدم و به خودم نفرین کردم که هنوز هم تو را نشناختهام و باز دارم مثل امثال خودم با تو حرف میزنم و معامله میکنم، هنوز هم در اشتباهم. همه حال و روز من در همین کلمهات نهفته بود: «معامله». ما معامله کرده بودیم حاجی! دست به پیشانیام کشیدم و عرق شرم را گرفتم و با بغض، زیر نامه درخواستت را امضا کردم.
وقتی داشتی از اتاقم خارج میشدی، دوست داشتم عصایت را بگیرم به پایت بیفتم، با دل و جرئت بگویم که کی هستم، بگویم که شرمندهام، دوست داشتم بگویمت که چندین سال است زیر خروارها خاک دنیازدگی و رفاهطلبی دفن شدهام و بیشتر از آن روز در مجنون، محتاج یاریات هستم، تا حیات دوبارهام بخشی و هزار دوست داشتنهای دیگر. اما با چه رویی؟ با چه جرئتی؟... سرپا خشکم زد. از پشت، خمیده راه رفتنت را میدیدم و میسوختم و به خودم نفرین میکردم. نمیدانی چقدر سخت بود حاجی!... چقدر آب شدم... همسنگر قدیمیات را مثل پیرمردها دست به عصا و خمیده ببینی... خیلی سخت است.
بعد از آن روز، شب و روزم شده بود حاج مهدی. انگار مبعوث شده بودی که دوباره گذشتهام را ورق بزنم. شبها آلبوم عکسهای جبهه را، که میان عکس ساختمانها و برجها گم شده بود، نگاه میکردم و حسرت میخوردم. حسرت شبهای عملیات، حسرت شوخیها و خندهها، حسرت گریهها و غمها... عکس تو را که میدیدم، اشکم جاری میشد. حاج مهدی داخل عکس، آن پیرمرد عصا به دست که در دفتر کارم دیدم نبود. فرمانده دسته تخریب، قدی بلند و چهارشانه، با چهرهای بشاش و خلقی نرم و مهربان داشت. میان مدارکت، آدرس خانهای که بعدا فهمیدم اجارهای بوده و شماره تلفنات را برداشته بودم و هر شب با خودم عهد میکردم که فردا سراغت میآیم، اما باز هیچگاه جرئت رو در رو شدن با تو را پیدا نکردم تا امروز که شانه به شانه هم، راه میرویم.
چند مدتی بود که خیابانها شلوغ شده بود. هر کس جماعتی را دنبال خودش روانه کرده بود و به بانکها و اموال عمومی حمله میکردند و شعارهای تند میدادند. مثل اینکه جنگ خیابانی بهپا شده باشد. با این که مدت زیادی بود از گذشتهام غفلت کرده بودم، اما برخی شعارهایشان به شدت روحیهام را میشکست، انگار که رو در رو، کسی به صورتم سیلی بزند.
روز عاشورا بود، اما جماعتی در کمال ناباوری و جسارت در روز عزای عالم و آدم، کف و سوت میزدند و هلهله میکردند. صورتهایشان را پوشیده بودند و به طرف عزاداران حمله میکردند. انگار قیامت شده باشد. میان آن همه شلوغی و بلوا، ناگهان تو را دیدم. گوشهای از خیابان روی یک سکوی بلند، در حالی که جمعی دورت را حلقه کرده بودند و به کلامت گوش میدادند برایشان با همان صدای خشدار، با آنکه سرفه امان از حنجرهات گرفته بود، صحبت میکردی.
با دیدنت خشکم زد. باورم نمیشد کسی که میبینم همان حاج مهدی من باشد. برایم دل و جرئتت سنگین میآمد، اما با سابقهای که از تو سراغ داشتم، بعید نبود. کسی که شبهای قبل از عملیات یکتنه به خط مقدم دشمن میزد و شناسایی یک لشکر تمام تجهیز را میآورد، این روحیه از او دور نبود. مثل دانشآموز شاگرد اولی که تشنه کلام استاد باشد، میان جمعیت وارد شدم.
«انما بدء الفتن اهواء تتبع و احکام تبتدع، یخالف فیها کتابالله و یتولی علیهما رجال رجالا، علی غیر دینالله. فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف علی المرتادین... همواره پدید آمدن فتنهها، هواپرستی و بدعتگذاری، در احکام آسمانی است. نوآوریهایی که قرآن با آن مخالف است و گروهی با این دو انحراف، بر گروه دیگر سلطه یابند که برخلاف دین خداست. پس اگر باطل با حق خلط نمیشد، بر طالبان حق پوشیده نمیماند و اگر حق از باطل جدا و خالص میگشت زبان باطل قطع میگردید، اما قسمتی از حق و قسمتی از باطل را میگیرند و با هم درمیآمیزند، آنجاست که شیطان بر دوستان خود چیره میشود و تنها آنان که مشمول لطف و مرحمت پروردگارند، نجات مییابند.» (3)
حرفهایت برای مردم مثل آب بود روی آتش، مثل سپر در برابر نیش نیزه، مثل چراغ در ظلمت و تاریکی. تو هنوز رزمنده بودی حاج مهدی! تخریبچی مانده بودی، برای تو و امثال تو فرقی نمیکند، فتحالمبین، شلمچه یا عینخوش با کف خیابانهای شهر. هر جا میدان رزم و جانبازی بوده، تو هم بودهای، این را همان روز فهمیدم. فهمیدم که برای تو هنوز جنگ ادامه دارد. تو در میدان جنگ اشرافیت و استضعاف، هنوز حاج مهدی خطشکن بودی. حاج مهدی جاروفروش. حالا حرف بچهها به یادم میافتد که میگفتند: «حاج مهدی، همیشه آن جایی است که باید باشد.»
میبینم بیراه و از روی اغراق نمیگفتند. تو همان جایی بودی که میباید باشی. تو هیچگاه فریب سامریها را نخورده بودی. و باز هم مثل قدیسها میان جمعیت گمت کردم. نفهمیدم چه شد، که ناگهان میان مردم حل شدی، و باز مرا در حسرت دیدن و شنیدن کلامت رها کردی. این که دوباره تو را میدیدم، برایم حکم اتفاق را نداشت. انگار نیرویی عجیب تو را سر راهم قرار داده بود. شاید اشکهای نیمه شبم در بیابانهای شلمچه به فریادم رسیده بود. نمیدانم، اما برایم حکم اتفاق را نداشت.
از همان روز برایم شبیه یک قدیس بودی، اصلا ما آدمها خیلیهامان به قد و قواره تو نمیرسیم حاجی! یادت میآید؟ جزیره مجنون؟ مدتها بود که میجنگیدیم، با دست خالی باید جلوی چندین لشکر تا دندان مسلح را میگرفتیم. مدتی بود که غذا و نیروی کمکی و تدارکات به خط نرسیده بود. بچهها یکی یکی شهید میشدند و خیلیها هم مجروح. محاسبات نظامی میگفت با وضعیت موجود امکان نگه داشتن جزیره وجود ندارد، فرماندهان هم تایید میکردند.
خبر رسیده بود که امام از بچهها خواسته، جزیره را به هر قیمتی که هست حفظ کنند. این حرف برای بچهها معنیاش این بود که تمام محاسبات عقلی و زمینی، پشیزی هم نمیارزد. وقتی خمینی میخواهد، باید بشود، ولو یک فشنگ هم نباشد، با نیهای مجنون یا با بلعیدن شیمیایی، یا سپر کردن سینه، رو به روی گلوله تانکهای تی 72، باید جلوی دشمن را گرفت. این کلام امام برای بچهها از صدها زرهپوش و هزاران نیروی کمکی گرهگشاتر بود.
از آسمان مثل باران روی سرمان خمپاره و موشک نازل میشد. یادت هست حاجی؟ به شوخی میگفتی، نمی دانم مجنون چقدر مساحت دارد که این حجم عظیم از موشک و خمپاره را در خودش جا میدهد! بعدها هم مشخص شد چندان شوخی نبوده، چیزی نزدیک به یک و نیم میلیون موشک و خمپاره برای یک جزیره کوچک!
میان بچهها میدویدی، پرپر میزدی، به حالشان رسیدگی میکردی، زخمهایشان را میبستی، سیرابشان میکردی، به هر کس که هنوز توان جنگیدن داشت، روحیه میدادی. ناگهان دودهای رنگی شوم در آسمان پیدا شد و بوی تند سیر، فضا را پر کرد، و بعد هم فریاد و نعرههای تو:«... شیمیایی زدند... شیمیایی زدند... ماسکاتونرو بزنید... برید تو سنگرها... بجنبید... بجنبید».
محشر شده بود. هر کس را که میدیدی، در حال دویدن و پناه گرفتن بود، میان کانالها گودی حفر میکردند و در آن میخزیدند. با چشم خودم میدیدم که چطور بچهها گلویشان را با دو دست میگرفتند و مانند ماهی که از آب بیرونش انداخته باشند، خودشان را به زمین میکوفتند و جان می دادند. برخی از بچهها که ماسک و لباس نداشتند، چفیههایشان را خیس میکردند و به صورتشان میبستند، اما باز آن گاز شوم، کار خودش را میکرد.
گیج شده بودم، روی زمین افتاده بودم و خسخس میکردم. تمام توانم را جمع کرده بود تا خودم را سینهخیز به سنگر برسانم اما تنفسم مختل شده بود؛ توان ادامه نداشتم. چشمانم سیاهی رفت، بدنم شروع به مورمور کرد و آرامآرام احساس خفگی و تهوع سر تا سر وجودم را احاطه کرد. ناخودآگاه دستم را به طرف گلویم بردم و با تمام توان شروع به فشردنش کردم. دیگر امیدی نداشتم، برایم یقین شده بود کارم تمام است که ناگهان کسی سرم را روی زانویش گذاشت و ماسکی به صورتم زد. چشمم را تیز کردم... تو بودی حاج مهدی... اما خودت! دست بردم که ماسکت را باز کنم، دستم را گرفتنی و بوسیدی. آب قمقمه راروی چفیهات ریختی و صورتت را پیچیدی و غیب شدی... مثل قدیسها... همان روز بود که یوسف من شدی.
جان مرا خریدی و خودت را پیر و خمود کردی. نمیدانم آن روز که در دفتر کارم، مرا با آن همه آدم که در انتظار حرکت خودکار من بودند دیدی، چه احساسی داشتی. شاید از اینکه ماسکت را به صورتم زدی، پشیمان شدی یا خودت را نفرین کردی، که ببین خودم را هزینه چه آدمی کردم، کسی که هر چه داشت و نداشت تباه و به گذشتهاش پشت کرد.
نه... نه... باز هم دارم به خطا میروم... تو برای خدا آن روز، آن کار بزرگ را کردی نه برای خردی مثل من. رسالت مرا سنگینتر کردی، اما من نفهمیدم و در طول این سالها به فداکاری و جانبازی تو هم وفا نکردم.
کاش آن روز میگذاشتی مثل دیگر بچهها آن گاز شوم مرا هم خفنه کند! کاش هرگز مرا نمیدیدی و عمر و سلامتیات را به پای چون منی خرج نمیکردی که من اینگونه به هدر دهم! کاش اندازهای که امروز تابوتت روی دوشم سنگینی میکند، سنگینی رسالت بر جا ماندهام را احساس میکردم تا امروز با سربلندی و افتخار فریاد میزدم که این شهید، حاج مهدی جاروفروش، دوست من است، رفیق سالهای جنگ من است. اما اگر بگویم آبروی تو را باز میبرم. حاجی، آخر مردم نمیپرسند بین تو و این شهید چه شباهتی است که این ادعا را میکنی؟!... حق دارند، من کجا، تو کجا حاجی... کاش این حرفها را وقتی دیدمت میگفتم، نه امروز زیر تابوتت، کاش این اشکها را در آغوشت روی شانههایت میریختم.
تو جزء آن دسته از بسیجیهایی هستی که با گلوله دق، زخم درد و ترکش استحاله کشته شد. اینها نمیفهمند که میگویند، تو را آن گازهای شوم خفنه کرد، نه. تو وقتی از پای افتادی که نام شهید، دستمال سیاهبازی برخی شد. گلولهکاری، وقتی بر جانت نشست که کرکستباران، صفت یاران و همسنگران قدسیات را گرفتند.(4)
تو سالها بود شهید شده بودی، میان ما میگشتی، با ما حرف میزدی. تو مسیحی بودی که خداوند میان این قبرستان، مدتی ودیعه نهاده بود. تو را با تاخیر از میان ما برد تا عطرت مایه حیات ما خاکنشینان باشد و کلامت ستاره آسمان هدایتمان، تا امثال من، به شما نگاه کنند و راه را از بیراه تشخیص دهند. حالا هم که رفتهای، زندهای حاجی.
حالا میفهمم چرا باران، مایه حیات این دنیاست؟ چون خالص شده، طیب شده؛ زلال و معصوم شده و بعد عروج کرده و هوای پاک قدس الهی در آن دمیده شده... درست مثل شما... که فرمود«... بل هم احیاء...» مایه حیات بشر شمایید. وقتی که میبارید بر شورهزار افکار و آمال ما؛ میشویید تمام پلشتیها و زنگارها را، راست میکنید تمام کژيها را.
نمیدانم این همه جمعیت که برای بدرقه تو آمدهاند، حال و حس مرا دارند یا نه؟ حال یک آدم خسراندیده را که تنها کاری که برای بهترین و ماندگارترین سالهای عمرش کرده، این است که زیر تابوت بهترین دوستش که یادگار آن سالهاست را بگیرد! نمیدانی حاج مهدی چقدر دوست دارم میان این جمعیت زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. نمیدانی چقدر شرمندهام... تو بردی و من با این همه برج و ملک باختم. تو در تمام جنگها و آزمایشها سربلند بیرون آمدی و من مثل قوم حضرت موسی، پایم از نیل خشک نشده، فرعونی شدم. تو آزاد شدی بعد از تحمل سالها درد و رنج، با دلی آرام و قلبی مطمئن، مانند حضرت امام به حلقه دوستانمان پیوستی، من ماندم و خروار خروار گچ و سیمان و آجر، یک عمر در حسرت گذشته که هرچه کاشته بودم را تباه ساختم. من ماندم و پیمودن یک راه بلند به وسعت تمام غفلتهایم...
* سلمان کدیور
ـــــــــــــــــــــــــــ
1- پیام قطعنامه 598، جلد 21 صحیفه نور
2- همان
3- خطبه 50 نهجالبلاغه، چگونگی پیدایش فتنهها
4- در جریان فتنه، برخی از کشته شدههای این جریان به اسم شهید دفن و به رسمیت شناخته شدند.
کد خبر 544361
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۵
- ۰ نظر
- چاپ
کاش اندازهای که امروز تابوتت روی دوشم سنگینی میکند، سنگینی رسالت بر جا ماندهام را احساس میکردم تا امروز با سربلندی و افتخار فریاد میزدم که این شهید، حاج مهدی جاروفروش، دوست من است، رفیق سالهای جنگ من است. اما اگر بگویم آبروی تو را باز میبرم. حاجی، آخر مردم نمیپرسند بین تو و این شهید چه شباهتی است که این ادعا را میکنی؟
منبع: کیهان