به گزارش مشرق، یکی از راههای فهم بهتر راز ماندگاری انقلاب
اسلامی مقایسهی آن با سایر انقلابهای مهمی است که در جهان بهوقوع
پیوسته است. بهعنوان مثال یکی از آن انقلابها، انقلاب فرانسه است که رهبر
انقلاب دربارهی آن چنین میفرمایند: «انقلاب معروف فرانسه -که معروف به
انقلاب کبیر فرانسه است- خب واقعاً انقلاب بود، یک انقلاب کامل و همهجانبه و
با حضور مردم؛ با آن حوادث تلخ که اتّفاق افتاد، انقلاب بالاخره به پیروزی
رسید امّا بقای این انقلاب به پانزده سال هم نرسید. انقلاب ضدّ سلطنت بود؛
کمتر از پانزده سال بعد از شروع انقلاب، سلطنت ناپلئون شروع شد؛ یک سلطنت
مطلقهی کامل؛ بعد هم بکلّی انقلاب فراموش شد.» در اینباره با دکتر منوچهر محمدی، استاد دانشگاه تهران و نویسندهی کتاب انقلاب اسلامی در مقایسه با انقلابهای فرانسه و روسیه به گفتوگو نشستیم.
لطفاً در ابتدا تاریخچهای کوتاه از انقلاب فرانسه و گروههای مرجع حاضر در این انقلاب بفرمایید.
در جریان انقلاب فرانسه، نه شورشی قبل از انقلاب وجود داشت و نه مردم (مانند آنچه در انقلاب ایران شاهد آن بودیم) جایگاهی داشتند، بلکه شرایط سیاسی، اجتماعی و حتی نظامی فرانسه و ضعفهایی که لویی شانزدهم داشت، کار را بهجایی رساند که نظام پادشاهی فرانسه بهخودیخود فروپاشید. اوضاع فرانسه بهلحاظ اقتصادی چنان نابسامان شد که با درآمدهای دولت حتی امکان پرداخت بهرهی بدهیهای دولت هم وجود نداشت. از لحاظ نظامی نیز فرانسه در چهار جنگ هفتساله شرکت کرد که در هر چهار جنگ نیز شکست خورد. بیلیاقتی لویی شانزدهم نیز مشکل دیگری بود. تمام اختیارات خود را به دست همسرش ماری آنتوانت داد و او بود که کشور را اداره میکرد.
از سوی دیگر، سرکوب گستردهی دولت نیز در این دوران دیده میشود که عملاً نشان میداد دولت برای مردم هیچ نقشی قائل نیست. طبقات اجتماعی در آن زمان به سه گروه عمده تقسیم میشدند: ۱. اشراف و نجبا (که کمتر از یک درصد جامعه را تشکیل میدادند)، ۲. راهبان و بزرگان کلیسا (که آنها نیز یک درصد مردم بودند) و ۳. تودههای مردم و رعایا. ادارهی کشور عملاً دست آن دو درصد بود و همین موضوع، چپاولهای فراوانی را به وجود آورد. بنابراین انقلاب فرانسه پس از فروپاشی دولت به وجود آمد.
در جریان انقلاب فرانسه، اوضاع بهجایی رسید که شخص لویی شانزدهم، زمام امور را به دست مجلس نمایندگان سپرد که ترکیب آن مجلس نیز گویای غیرمردمی بودن این حرکت است. یکسوم این مجلس در اختیار اشراف، یکسوم در اختیار روحانیون و یکسوم نیز در اختیار رعایا قرار داشت و بنابراین ۹۸ درصد مردم، تنها یکسوم ادارهی کشور را برعهده داشتند. جالب آنکه سال ۱۷۸۹ را بهعنوان سال انقلاب فرانسه (سال واگذاری امور از سوی لویی شانزدهم به مجلس نمایندگان) معرفی میکنند، اما لویی شانزدهم عملاً تا سه سال بعد از این تاریخ نیز قدرت را در دست داشت. حتی مجلس نمایندگان نیز سلطنت را خلع نکرد. بنا بر همین اتفاقات است که بسیاری از نظریهپردازان انقلاب در غرب بر این باور هستند که انقلابها میآیند و ساخته نمیشوند.
اگر بخواهیم دو انقلاب را (بهلحاظ دارا بودن پایگاه مردمی) با یکدیگر مقایسه کنیم، انقلاب فرانسه پس از انقلاب و انقلاب ایران پیش از انقلاب محقق شد. برای نمونه، تغییرات مهم در فرانسه سه سال پس از شورشهای زندان باستیل آغاز شد. پس از سه سال نیز دعوا سر آن بود که سلطنت به سلطنت مشروطه تبدیل شود یا خیر. حتی طی آن سه سال نیز برادرزادهی لویی شانزدهم کشور را اداره میکرد. بهطور خلاصه، در انقلاب فرانسه ضعف ساختاری رژیم حاکم (بدون قیام مردمی) موجب فروپاشی آن شد و تا سه سال هم سعی شد سلطنت حفظ شود. در این دورهی سهساله نیز اشراف وارد صحنه شدند.
بعد از آن سه سال چطور؟ بازهم اشراف گردانندهی اصلی امور بودند یا مردم وارد صحنه شدند؟
پس از آن سه سال، طبقهی دیگری از دل انقلاب به وجود آمدند که آنها را «بورژوا» نامیدند. آنها کسانی بودند که ثروت خاصی داشتند و رقیب اشراف بهشمار میآمدند. این گروه حدود بیست درصد از همان ۹۸ درصد را تشکیل میدادند. پس از سه سال این گروه توانستند با جنگ و خونریزی قدرت را از دست اشراف خارج کنند. در این دوره، حکومت به دست دو گروه «ژیروندنها» و «ژاکوبنها» افتاد. بورژواها در گروه ژاکوبنها حضور داشتند. ژبسپیر از جمله فرهیختگان ژاکوبنها بود.
پس از پایان سال ۱۷۹۲ دورهای در فرانسه آغاز میشود که دورهی خونریزیهای فراوان است. بهدلیل عملکرد بسیار بد اشراف و لویی شانزدهم، او، ماری آنتوانت و سایر رهبران سلطنتطلب زیر تیغ گیوتین میروند. در درون ژاکوبنها نیز گروههایی بودند که قدرت را در دست بگیرند و با یکدیگر رقابت داشتند. چنین وضعیتی تا ده سال ادامه داشت. ابتدا سلطنتطلبان زمام امور را به دست میگیرند. پس از آن نوبت به میانهروها میرسد و در نهایت نیز رادیکالها به قدرت میرسند.
اگر بخواهیم از اوضاع فرانسه به فاصلهی چهل سال پس از آن ارزیابی داشته باشیم، میتوانیم این دورهی زمانی را به دو قسمت تقسیم کنیم. دورهی اول، دورهی جنگ داخلی در فرانسه و دورهی دوم جنگ بینالمللی فرانسه است.
در دورهی نخست چه اتفاقاتی افتاد؟
در طول ده سال از انقلاب فرانسه حدود دوازده هزار نفر زیر تیغ گیوتین رفتند. این در حالی بود که جمعیت فرانسه حدود بیست میلیون نفر بود. همهی این دوازده هزار نفر نیز از رهبران انقلاب بودند. بهواقع هیچ گروهی در امان نبود و تیغ گیوتین همواره فعال بود. آخرین نفری که زیر تیغ گیوتین رفت نیز همان ژوبسپیر (رهبر رادیکالها) بود. به همین علت بود که گفتند «انقلاب فرزندان خود را میخورد»؛ چراکه هیچکسی (اعم از اشراف، سلطنتطلبها و رادیکالها) در امان نبود و این اوضاع تا سال ۱۷۹۹ و روی کار آمدن ناپلئون ادامه داشت. در زمان ناپلئون دیکتاتوری ایجاد شد. او یک فرد انقلابی نبود، بلکه یک فرد نظامی بهشمار میآمد، اما مردم بهدلیل مشکلات بهوجودآمده مستأصل شدند و به ناپلئون روی آوردند.
حد فاصل وقوع انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه تا چهل سال پس از آن، شاهد چه ناآرامیهایی در داخل فرانسه بودیم؟
همانطور که اشاره کردم، در ده سال نخست، جنگ قدرت در فرانسه برقرار بود. در داخل مرزهای فرانسه شاهد اوضاعی بودیم که توصیف شد. اوضاع بهجایی رسید که لویی شانزدهم برای ادارهی امور، به ارتش اتریش متوسل شد، چون حتی ارتش فرانسه از لویی دل کنده بود. زمانی که گروههای انقلابی متوجه شدند لویی شانزدهم از اتریشیها استفاده کرده است، کاخ سلطنتی را اشغال کردند و او را زیر گیوتین فرستادند.
بنابراین ده سال نخست، اوج قحطی و مشکلات اقتصادی مردم فرانسه بود و روندی برای ادارهی امور وجود نداشت. علاوه بر این، طی این مدت، شورشهای فراوانی نیز در اقصی نقاط فرانسه به وجود آمد. هرکس برای خودش گروهی تشکیل میداد و ادعای قدرت میکرد.
در نهایت زمانی که رادیکالها زیر تیغ گیوتین میروند، شاهد دو مقطع بسیار محدود هستیم. در یک دوره کنسولها قدرت را در دست میگیرند و پس از ناتوانی در ادارهی کشور، استعفا میدهند. پس از آنها، یک هیئت پنجنفره موسوم به «دایرکتوار» تشکیل میشود. ناپلئون (که در آن زمان در مصر به سر میبرد) جزء همین گروه است.
اوضاع فرانسه چنان نابسامان شده بود که مردم تنها آرزو داشتند یک نفر بیاید و آنها را نجات دهد. اندکاندک آن چهار نفر نیز از گروه کنار رفتند و ناپلئون به پادشاهی رسید. جالب است که در طول آن ده سال، ده قانون اساسی در فرانسه به تصویب میرسد. بهطور میانگین سالانه یک قانون اساسی برای ادارهی کشور وضع میشود. پس از این ده سال نیز، یک دورهی ۲۴ساله دیکتاتوری مطلقه در فرانسه حاکم میشود و مجدداً همه منابع کشور در اختیار جنگ قرار میگیرد. پس از ناپلئون نیز برادرزادهی او به قدرت میرسد و حتی در دورهای نیز مجدداً سلطنتطلبان ادارهی امور را برعهده میگیرند. در واقع کار را بهجایی میرسانند که مردم را از انقلاب پشیمان میکنند. به این ترتیب، مردم خواهان بازگشت به دوران قبل میشوند که به این دوره «ترمیدور» میگویند. کرین برینتون نیز در کتاب «کالبدشکافی چهار انقلاب» خود، بر همین اساس نظریهی «پاتولوژی انقلاب» را ارائه میکند. او بر این باور است که انقلاب مانند تبی است که در بدن سالمی وارد میشود، بدن را دچار بحران میکند و پس از یک دورهی بحرانی، به دوران قبلی خود بازمیگردد. در انقلاب فرانسه نیز واقعاً همین اتفاق افتاد؛ چراکه فرانسهی انقلابی پس از چهل سال با کشورهای اروپایی که انقلاب نکرده بودند، هیچ تفاوتی نداشت.
فرانسه پس از چهل سال، نهتنها تفاوتی با سایر کشورهای اروپایی نداشت، بلکه در استعمارگری گوی سبقت را از سایر کشورهای اروپایی ربود. فرانسهی انقلابی که شعارش آزادی، برابری و اخوت بود، تبدیل به یک استعمارگر بزرگ شد و با انگلیس، پرتغال و اسپانیا که هیچ انقلابی در آنها روی نداده بود، فرقی نداشت.
چه شد که فرانسهی انقلابی پس از گذشت چند سال از انقلاب خود، وارد فاز استعماری میشود و فجایعی را در عرصهی بینالملل به وجود میآورد؟
انقلاب فرانسه تحول ایدئولوژیک مهمی در درون صاحبان قدرت و ثروت به وجود نیاورد، بلکه تنها یک تغییر از نظام سلطنتی به جمهوری در این کشور انجام شد که دیکتاتوری ناپلئون در قالب جمهوری نیز بهمراتب بدتر از لویی شانزدهم ارزیابی میشود. درست است که انقلاب فرانسه به نام آزادی، برابری و اخوت پیش رفت، اما در حقیقت این شعارها تنها دستاویز گروههای رادیکالی بود که همهی آنها زیر تیغ گیوتین رفتند.
ژان ژاک روسو، که معروف به ایدئولوگ انقلاب فرانسه است، در سال ۱۷۸۹ درگذشت و در نتیجه تئوریپردازیای که میبایست صورت میگرفت، از بین رفت. بهجرئت میتوانیم بگوییم که اگر ولایتفقیه وجود نداشت و رهبری منسجمی نبود، ما نیز به همان سرنوشت دچار میشدیم. در مواجههی قدرتهای داخلی نیز ولایتفقیه بود که اوضاع را مدیریت کرد.
همچنین این نکته را نیز باید در نظر داشته باشیم که انقلاب فرانسه مانند انقلاب ایران، دشمن خارجی داشت. کشورهای اروپایی مایل نبودند که انقلاب فرانسه استثنایی بر اصل سلطنت در اروپا باشد و به همین دلیل، به فرانسه حمله کردند. درست است که نتوانستند خاک فرانسه را اشغال کنند، اما موفق شدند فرانسه را از شعارهای خود بازدارند و نشان دهند که فرانسه یک استثنا نیست.
انقلاب آمریکا نیز با وجود آنکه یازده سال پیش از انقلاب فرانسه روی داد، نتوانست تغییری در خوی استکباری غربیها ایجاد کند. جالب آنکه مجسمهی آزادی در آمریکا، هدیهی فرانسه به آن کشور و برج ایفل نیز هدیهی آمریکا به فرانسه جهت همذاتپنداری میان انقلاب دو کشور است، ولی هیچکدام تغییری جدی در فرهنگ غرب ایجاد نکردند.
حد فاصل انقلاب فرانسه تا به ثبات رسیدن این کشور، چند سال به طول انجامید؟
تا سال ۱۸۳۵ همچنان شاهد درگیری در این کشور هستیم. تا زمان بناپارت سوم نابسامانی وجود داشت. در این سال بود که نهایتاً یک قانون اساسی (شاید برای بیستمینبار) نوشته شود. قرار شد که جمهوری باقی بماند، اما سازوکار آن همان سازوکار موجود در سایر کشورهای اروپایی باشد. در نتیجه، تنها شکل حکومت تغییر کرد. منتها اساس کشور همان سکولاریسم و تفکیک قوا و رجوع به احزاب (بهعنوان صاحبان قدرت) بود. بنابراین هیچگاه حقی به مردم داده نشد.
اعلامیهای که به نام حقوق بشر در انقلاب فرانسه مطرح است (که در مقدمهی قانون اساسی آن نیز وجود دارد) توسط خودشان نوشته نشده است، بلکه گروهی به نام اصحاب «دایرهالمعارف» در نوشتن آن نقش داشتهاند که مورد قبول سایرین نیز قرار گرفته است.
لیبرالیسم با همان معنای فردگرایی، بهعنوان تعریف غالب قرار گرفت و رفتهرفته حقوق اقشار دیگر در نظر گرفته شد. برای مثال، حق رأی زنان بیست سال پس از انقلاب فرانسه به تصویب رسید. تا مدتها پس از انقلاب، حق رأی براساس میزان ثروت بود و افراد میبایست مالیات معینی پرداخت میکردند تا حق رأی پیدا کنند. طبیعی بود که تنها ثروتمندان قادر به پرداخت مالیات بودند و بدینترتیب بازهم گروه زیادی از افراد از رأی دادن محروم میشدند. پس از مدتی نیز دریافتند که میتوانند توزیع قدرت را از طریق احزاب دنبال کنند و امروزه هم اگرچه همهی افراد صاحب رأی هستند، اما بازهم ناچار به رأی دادن به گروه خاصیاند که از آنها با نام صاحبان قدرت و ثروت یاد میشود.
اگر بخواهیم اوضاع امروز فرانسه را با شعارهای اصلی انقلاب این کشور (آزادی، برابری و اخوت) و اعلامیهی حقوق بشر آنها (مندرج در آخرین قانون اساسی مصوب فرانسه) مقایسه کنیم، به چه نتیجهای میرسیم؟
معتقدم همهی تغییرات محدود به یکسری امور ظاهری است و در واقع همان دیکتاتوری صاحبان قدرت و ثروت در این کشورها وجود دارد. صاحبان ثروت و قدرت، اقلیت محدودی هستند. اگر روزی اشراف بهدلیل روابط خانوادگی با پادشاهان، بر کشور حکومت میکردند، امروز صاحبان قدرت (آنهم در یک طبقهی محدود) در فرانسه و سایر کشورهای اروپایی حکمرانی میکنند. مردم همچنان رعایایی هستند که هدایت آنها به دست یک گروه خاص است.
از طرفی دیگر، پیوندی که در غرب وجود دارد، صاحبان قدرت و ثروت را به صهیونیسم پیوند زده و سیطرهی صهیونیسم (بهدلیل برتریهای مالی، علمی و رسانهای) بر همهی آنها محسوس است. امروز شکاف اقتصادی در میان جوامع اروپایی وحشتناک است. گروهی در اوج فقر به سر میبرند، درحالیکه برای یک گروه محدود، همهی امکانات موجود است.
چه مثالهای بارزی در این زمینه وجود دارد؟
نفس استعمارگری، خلاف حقوق بشر است؛ چراکه فجایع بهوجودآمده توسط اروپاییها در آسیا، آمریکای لاتین و سایر مناطق جهان، وحشتناک بوده و خلاف همهی موازین حقوق بشر است. پس از اتمام استعمار نیز قوانینی وضع کردند که آنها نیز در تعارض با حقوق بشر قرار دارد. برای نمونه، در فرانسه هرگونه تحقیق پیرامون هولوکاست، بهلحاظ قانونی ممنوع است و برای همین موضوع، تعداد زیادی از دانشمندان و پژوهشگران در زندان به سر میبرند.
مورد دیگر نقض حقوق بشر در فرانسه، به اوضاع مسلمانان مربوط میشود. در فرانسه از مسلمانان حق رعایت حجاب سلب شده است. به آنها گفته میشود در صورتی حق ورود به مدارس را دارند که کشف حجاب کنند؛ چراکه حجاب مخالفت با سکولاریسم است و سکولاریسم اجازهی رعایت حجاب را نمیدهد.
علاوه بر این، در فرانسه دین اسلام بهعنوان دومین دین این کشور شناخته میشود؛ بهطوریکه از جمعیت چهلمیلیونی فرانسه، حدود پنج میلیون نفر مسلمانان هستند. این در حالی است که یک نماینده از مسلمانان در مجلس فرانسه حضور ندارد. در مقابل، جمعیت یهودیان به پانصد هزار نفر هم نمیرسد، ولی بسیاری از نمایندگان یهودی یا مورد تأیید یهودیان هستند.
در یک نگاه کلی باید بگویم که مقایسهی این انقلابها با انقلاب اسلامی در ایران یک قیاس معالفارق است؛ چراکه در انقلاب ایران، مردم بهمعنای واقعی کلمه در متن وقایع انقلاب حضور داشتند و یک رهبری منسجم نیز در ادارهی امور به چشم میخورد. در طول این سالها، هیچ فعلوانفعال مهمی در اصلیترین اهداف انقلاب و رهبران آن صورت نگرفته است. کشور ما با وجود همهی حملات و تحمل بیش از هجده توطئهی براندازی، توانسته همچنان به راه خود ادامه دهد، همهی مشکلات را پشت سر بگذارد و قدرتمندتر به کار خود ادامه دهد.
ما امروز کشوری استثنایی در منطقهی غرب آسیا هستیم و بهخوبی به حرکت خود ادامه میدهیم. علاوه بر این، در سایر انقلابهای بزرگ دنیا، با وقوع انقلاب، یک نظام جایگزین نظام قبلی میشود، اما در ایران انقلاب ادامه پیدا کرده است؛ یعنی عواملی که منجر به سقوط رژیم قبلی شدند (مردم، رهبری و مکتب)، همچنان در صحنهاند و درعینحال یک نظام به نام جمهوری اسلامی ایران نیز مستقر است.
در سایر انقلابها، بسیاری از رهبران انقلاب در همان اوایل نابود میشوند و تفکر انقلابی نیز از بین میرود، اما امروز با وجود گذشت بیش از چهار نسل، همچنان روحیهی انقلابی در مردم زنده است. همچنان جوانان حاضر در مراسم ۱۳ آبان، مانند سال ۵۷، شعار «مرگ بر آمریکا» سر میدهند.
همهی این موارد، نشانهی عظمت انقلاب اسلامی است که توانسته همهی آفات واردشده را پشت سر بگذارد و آفتزدایی کند. بارها گفتهام که انقلاب ما مانند دیگ جوشانی است که دائماً تفالهها را بیرون میاندازد و زلال باقی میماند.