خاطرات میر شکاک از همراهی با مقام معظم رهبری در دوره های مختلف بسیار خواندنی است که مرورری بر آن می تواند بسیار جذاب و دلنشین باشد.
به گزارش مشرق به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار آیت الله خامنه ای ، دیدار رهبر انقلاب با شاعران نسل قدیم و جدید که هرساله در نیمهی ماه رمضان برگزار میشود، از حواشی و جذابیتهایی برخوردار است.
به گفتهی بسیاری از پیشکسوتان و نسل اولیهای شعر انقلاب اسلامی، آیتالله خامنهای نقش ویژهای را در شکوفایی شعر و ادبیات انقلاب ایفا کردهاند. یوسفعلی میرشکاک از همان نسل اولیهای شعر انقلاب است که مرور خاطرات او از رهبر انقلاب جذاب و خواندنی خواهد بود:
اولین آشنایی
بنده اولین بار در سال 58 و در شب شعری که تحت عنوان شب شعر انقلاب اسلامی در ورزشگاه ولیعصر(عج) میدان خراسان برگزار شد، از دور با ایشان آشنا شدم، اما آشنایی من از نزدیک با سیدنا القائد، به روزنامهی جمهوری اسلامی برمیگردد. البته ورود من به این روزنامه داستان جالبی دارد.
من در شب شعر حسینیهی ارشاد برنامه داشتم که از بد حادثه، بنیصدر سخنران آن بود. پس از آن شب شعر که مهمان آقای سبزواری بودم، شخصی از طرف بنیصدر به خانهی آقای سبزواری آمد و گفت که آقای بنیصدر گفته است این جوان -که بنده بودم- را بفرستید بیاید روزنامهی ما؛ انقلاب اسلامی. پیامد همین قضیه آقای سبزواری من را برداشت و برد آنجا، اما بیحجابی جماعت را که دید، تاب نیاورد و برگشتیم. سوار پژوی آقای سبزواری شدیم و ایشان هم خیلی ناراحت، سرازیر شدیم به سمت میدان توپخانه و ما را برد به روزنامهی جمهوری اسلامی و تحویل داد و آنجا مشغول به کار شدیم.
یک روز آقای خامنهای -صاحبامتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تکان نخوردم، یعنی مثلاً دارم مینویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی که ایشان بود و پس از اندکی صحبت، آقای خامنهای گفتند که آقایان بروند سر کارشان، میخواهم از نزدیک ببینم که کی چه کار میکند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی، قاسمعلی فراست، سید حبیبالله لزگی، آقای شجاعیان و اکبر خلیلی.
به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یکی یکی از بخشهای مختلف بازدید کردند تا اینکه نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین مینوشتم، اما آقایان بلند میشدند و خودشان را معرفی میکردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی کرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام کردند. آمدم بلند شوم که دستشان را رو شانهی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند که اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی که خیلی از آقایان ناراحت بودند که چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت که میآمدند روزنامه، یک سری به حضرات تکان میدادند و یکسره میآمدند پیش ما.
البته با توجه به علاقهی ایشان به شعر و شعرا، ایشان را در کنار فعالیتهای سیاسی و علمی و قبل از اینکه انقلابی اتفاق بیفتد، میتوان به عنوان یکی از منتقدان برجستهی شعر فارسی معرفی کرد. البته در حزب جمهوری هم جلسه برگزار میشد یا مثلاً در خانهی آقای سبزواری هر وقت جلسه تشکیل میشد، آقا تشریف میآوردند. در جلسات هفتگی حزب جمهوری اسلامی، آقای سبزواری، مرحوم اوستا، آقای مشفق، مرحوم گلشن کردستانی، آقای علی معلم، بنده و آقای شمسایی که مسئول گروه ادبی حزب جمهوری اسلامی بود، حضور داشتند. گاهی در این جلسات آقا فرصت میکرد بیاید، گاهی اوقات هم به خاطر شورای انقلاب و کارهای حزب نمیشد.
برای فلسطین شعر بگو؛ نه یاسرعرفات
یک بار یاسر عرفات آمده بود ایران و من به همین مناسبت شعری نیمایی سرودم. آقا که به روزنامه آمده بودند، خطاب به من گفتند که شعری گفتهاید؟ من همین شعر را خواندم. یکی دو جا را اشکال وزنی گرفتند که قبول نمیکردم. البته بعدها که عروضم بهتر شد، فهمیدم اشتباه میکردم. در عین حال دربارهی محتوای شعر گفتند: خود ایشان لیاقت شعر گفتن ندارد. میدانیم که ایشان نسبت به مردم فلسطین آدم خائنی است و اگر میبینید که او را تحویل میگیریم یا پیش امام میبریم، این بهخاطر مردم فلسطین است والاّ این بشر نه از حیث اخلاقی لیاقت دارد و نه از حیث سیاسی. این آدمِ خودِ آنهاست و قابل اعتماد نیست و لیاقت شعر گفتن ندارد. شما اگر قرار شد شعری بگویید، برای مردم فلسطین بگویید.
در حوزهی هنری
حوزهی هنری همان اول انقلاب در سال 58، 59 تشکیل شد. البته برو بیا و امکاناتی نداشت. در هر دو سه اتاقی از ساختمان حوزه، جمعی از بچههای هنرمند انقلاب در یک رشتهی هنری خاص، دور هم جمع میشدند. با این اوصاف، جلسات هفتگی شعر در حوزه برقرار بود که آقا شرکت میکردند. نه اینکه شعر بخوانند، بلکه میآمدند و به جماعت شعرا سرکشی میکردند.
تقریباً میتوان گفت که هیچ گروهی از هنرمندان انقلاب نبودند که آقا با آنها سروکار نداشته باشد، حمایت نکند، رهنمود ندهد و راه نشان ندهد. به نظر بنده کل فضای شعر و ادبیات و هنر بعد از انقلاب را باید مرهون ایشان دانست. راهی که نشان میدادند و برخورد و مواجههای که با جماعت اهل هنر داشتند، خیلی مؤثر بود.
خیلی از بزرگان برنمیتافتند که مثلاً طرف چرا سبیلش بلند است، گیسش بلند است؟ اما برخورد ایشان همواره جانبدارانه، پدرانه و برخورد حمایتی و هدایتی بود. خیلیها میخواستند هدایت کنند و نمیشد، چون نگاه میکردند و میدیدند که مثلاً قیافهی فلانی موجه نیست. اینکه برخی از جماعت هنرمندان رنجیدند، به دلیل همین برخوردهایی بود که آقایان نمیدانستند چطور باید جنس هنرمند را شناخت.
البته به نظر بنده این حمایت آقا از هنرمندان به این دلیل نیست که شعرا همراه با حکومت باشند، بلکه برای ذات هنر و نفس هنر است؛ هنری که به تعبیر خود ایشان که گفتهاند: هیچ حقیقتی پایدار نمیماند، مگر اینکه صورت هنری پیدا کند. از همین منظر بوده که ایشان با اهل استعداد همواره با بزرگمنشی برخورد میکنند و حتی گلایهها و بعضاً گستاخیهای جماعت را تحمل میکنند. در حالی که خیلیها ناراحت میشوند، اما ایشان خیلی باآرامش برخورد میکند، چون جنس هنرمند را میشناسد و آن حساسیت اهل هنر را درک میکنند.
من در میان آتش و خون ایستادهام
در زمان ریاستجمهوری آقا در جبهه بودم که البته خاطرهی جالبی از آن زمان دارم. در قرارگاه و در چادر نشسته بودم که دو سه ورق روزنامهی جمهوری اسلامی را دیدم. دست بر قضا یکی از آن صفحات، صفحهی فرهنگی روزنامه بود که در آن شعری از من چاپ شده بود. این را که دیدم، نامهای برای مرتضی سرهنگی نوشتم. شروع نامه این بود که:
«من در میان آتش و خون ایستادهام در ابتدای فتح قرون ایستادهام»
منظور اینکه دیگر من را فراموش کنید و اینجا هستم و دیگر کاری به کار ادبیات ندارم.
بعد از این جریان، روزی حضرت آقا تشریف میبرند روزنامه و آنجا سراغ دوستان را میگیرند. از من که میپرسند، آقای سرهنگی میگوید ما نامهای از او داریم که با آن نامه مشخص شده بود که من در جبهه هستم. البته من اصلاً در جریان این اتفاق نبودم.
یکباره آمدند دنبالم که فرمانده سپاه با تو کار دارد. رفتم و گفت که شما فردا بیایید مقر، کارتان دارم؛ یعنی دفتر فرماندهی. وقتی به مقر فرماندهی رفتم، سَرم باندپیچی بود. از بین جمعیت، آقای منتجبنیا -نمایندهی وقت شوش و اندیمشک- یکراست به سراغ من آمد و حالم را پرسید. من هم حیران مانده بودم که ما این همه زخمی دادهایم، چرا حال دیگران را نمیپرسد؟ کاشف به عمل آمد که آقا ایشان را مأمور کرده تا هر طور که هست، من را پیدا کنند و به پایتخت برگردانند.
وقتی پیش فرمانده رفتم، آقای منتجبنیا هم آنجا نشسته بود و گفت که شما دیگر به کار ادبیات برسید. دستور داد که مکانی در اختیار ایشان قرار دهید تا کارشان را بکنند. اول ترسیدند که مبادا مشکلی باشد. بعد ایشان گفت که نترسید؛ جناب رئیسجمهور سفارش ایشان را کرده است. به هر حال منقلب شدم و گریه کردم، برای اینکه فهمیدم این مرد از تهران، با این همه مشغله، ریاستجمهوری، امامت جمعه، آن همه گرفتاری که دارد، اما حواسش به همهی جماعت و دوستان دور و نزدیک است که مبادا مشکلی برایشان پیش آید. به هر حال بعد از چند مدت دوباره به تهران برگشتم.
پس از امام
اصلاً در ضمیر ما نمیگنجید که کسی جانشین امام باشد. به محض اینکه که گفتند قرار است آقای خامنهای رهبر شوند، یعنی همان روز پانزده خرداد، من ادامهی مرثیهای را که برای امام میسرودم، خودبهخود و به قول علما: «منحیث لایشعر»، بقیهی شعر را اینگونه ادامه دادم که: «بر سر ما سایهی روح خدایی دیگر است» البته برخی شعرا تعجب کردند و گفتند شما چرا اینطوری میکنید؟ شما نباید شعر میگفتید. معترض بودند که چرا شما بیعت کردید؟ من هم در ادامهی شعر، جواب آنها را دادم:
«یک دو شاعر شعر خود را فقه اکبر کردهاند حظ نفس خویش را با حق برابر کردهاند»
زمانی قرار بود این شعر، چهل بند شود که دیگر این توفیق پیش نیامد.
برای مناسبتی پس از چند وقت، خدمت آقا رسیدیم و به ایشان گفتم که شعری را سرودهام و شعر را خواندم. آقا نیز مطابق معمول بزرگواری کردند و شعر را ستودند و گفتند: حالا چون برای من است، خیلی چیزی نمیتوانم بگویم. البته باز هم آقا یک غلط از من گرفتند.
روایت فتح را از سر بگیرید
بعد از اینکه حضرت آقا فرمان دادند که روایت فتح را از سر بگیرید، سید مرتضی آوینی به جامجم رفت و ماجرا را با یکی از مسئولان بلندپایهی وقت سازمان صدا و سیما مطرح کرد. وقتی برگشت، گفتیم چه شد؟ گفت که سرد برخورد کرد و گفت: دیگر رها کنید؛ عصر سازندگی است و دیگر جنگ و روایت فتح به چه کاری میآید؟
نوبت بعدی که شهید آوینی رفت، دیگر جر و جدل شده بود و آن مسئول به آقا سیدمرتضی گفته بود که شما چرا این قضیه را ول نمیکنید؟ من دادهام آرشیو را پاک کردهاند و از روایت فتح چیزی وجود ندارد و حالا هر کاری میخواهید بکنید. سید مرتضی در جواب گفته بود که آقا دستور دادهاند. آن مسئول در جواب گفته بوده که او آقای شماست و رهبر ما کسی دیگر است که سید مرتضی بهشدت ناراحت شده بود. وقتی موضوع را برایم نقل کرد، به او گفتم که چیزی به آقا نگفتی؟ در جواب گفت که من چطوری رویم میشود چنین چیزی را بگویم؟ گفتم من درستش میکنم.
در ملاقات بعدی با رهبر انقلاب، به محض اینکه آقا را دیدم، یهکَتی نشستم. آقا یک نگاهی کردند و خندیدند و متوجه شدند که باز یک خبری است. خدمتشان عرض کردم: آقا من که از دیشب فهمیدم خدمت حضرتعالی میرسم، شروع کردم تا صبح اسم اجدادتان را آوردم تا بتوانم اینطوری یهکتی خدمت شما بنشینم و حرفهایم را بزنم. بعد هم ماجرای روایت فتح و برخورد و حرفهای آن مسئول را گفتم. در خلال صحبتها یک ناسزاهایی هم گفتم که حضرت آقا گفتند: این غیبت میشود، اگر حاضر باشند بگو. خلاصه این صحبتها مؤثر واقع شد و آقا واکنش نشان دادند.
اینها را از کجا آوردی؟!
یکبار حضرت آقا بنده را احضار کردند تا راجع به کتاب «در سایهی سیمرغ» -که نوشتهی خودم بود- صحبت کنیم. آقا گفتند که من فکر کردم که مثل دیگران یک چیزهایی راجع به شاهنامه نوشتهاید. بعد خواندم و تعجب کردم و دوباره این کتاب را خواندم. اینها را از کجا آوردهای؟! گفتم آقا این حرفها از جای خاصی نیست. گفتند: این حرفها به خرج من نمیرود. این بحثهای راجع به ولایت را از کجا پیدا کردهای؟
من بهصراحت گفتم: آقا این آیین خود ماست و به یک معنا من اولین کسی هستم که از رازهای این جماعت پرده برمیدارم و اینها همهی عالم را اینطوری نگاه میکنند.
بهشدت آقا تشویق و تأیید کردند و گفتند که در جایی از کتاب، بحث خرد و خرد برتر را مطرح کردهای. این تکلیف را بر دوش تو میگذارم که این موضوع را بنویسی. من هم گفتم چشم. وقتی برگشتم، آقا سید مرتضی گفت چه گذشت؟ ماجرا را گفتم. گفت به آقا نگفتی چطور این دومی را بنویسم؟ گفتم رویم نشد چیزی به آقا بگویم، چون همان کتاب را به هزار مشقت نوشته بودم.
بنده یک بخشی از آن را نوشتم و دادم به حوزهی هنری که نمیدانم چه شد. إنشاءالله زنده باشم و این کتاب را که بدهکار آقا هستم، بنویسم.
به گفتهی بسیاری از پیشکسوتان و نسل اولیهای شعر انقلاب اسلامی، آیتالله خامنهای نقش ویژهای را در شکوفایی شعر و ادبیات انقلاب ایفا کردهاند. یوسفعلی میرشکاک از همان نسل اولیهای شعر انقلاب است که مرور خاطرات او از رهبر انقلاب جذاب و خواندنی خواهد بود:
اولین آشنایی
بنده اولین بار در سال 58 و در شب شعری که تحت عنوان شب شعر انقلاب اسلامی در ورزشگاه ولیعصر(عج) میدان خراسان برگزار شد، از دور با ایشان آشنا شدم، اما آشنایی من از نزدیک با سیدنا القائد، به روزنامهی جمهوری اسلامی برمیگردد. البته ورود من به این روزنامه داستان جالبی دارد.
من در شب شعر حسینیهی ارشاد برنامه داشتم که از بد حادثه، بنیصدر سخنران آن بود. پس از آن شب شعر که مهمان آقای سبزواری بودم، شخصی از طرف بنیصدر به خانهی آقای سبزواری آمد و گفت که آقای بنیصدر گفته است این جوان -که بنده بودم- را بفرستید بیاید روزنامهی ما؛ انقلاب اسلامی. پیامد همین قضیه آقای سبزواری من را برداشت و برد آنجا، اما بیحجابی جماعت را که دید، تاب نیاورد و برگشتیم. سوار پژوی آقای سبزواری شدیم و ایشان هم خیلی ناراحت، سرازیر شدیم به سمت میدان توپخانه و ما را برد به روزنامهی جمهوری اسلامی و تحویل داد و آنجا مشغول به کار شدیم.
یک روز آقای خامنهای -صاحبامتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تکان نخوردم، یعنی مثلاً دارم مینویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی که ایشان بود و پس از اندکی صحبت، آقای خامنهای گفتند که آقایان بروند سر کارشان، میخواهم از نزدیک ببینم که کی چه کار میکند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی، قاسمعلی فراست، سید حبیبالله لزگی، آقای شجاعیان و اکبر خلیلی.
به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یکی یکی از بخشهای مختلف بازدید کردند تا اینکه نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین مینوشتم، اما آقایان بلند میشدند و خودشان را معرفی میکردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی کرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام کردند. آمدم بلند شوم که دستشان را رو شانهی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند که اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی که خیلی از آقایان ناراحت بودند که چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت که میآمدند روزنامه، یک سری به حضرات تکان میدادند و یکسره میآمدند پیش ما.
البته با توجه به علاقهی ایشان به شعر و شعرا، ایشان را در کنار فعالیتهای سیاسی و علمی و قبل از اینکه انقلابی اتفاق بیفتد، میتوان به عنوان یکی از منتقدان برجستهی شعر فارسی معرفی کرد. البته در حزب جمهوری هم جلسه برگزار میشد یا مثلاً در خانهی آقای سبزواری هر وقت جلسه تشکیل میشد، آقا تشریف میآوردند. در جلسات هفتگی حزب جمهوری اسلامی، آقای سبزواری، مرحوم اوستا، آقای مشفق، مرحوم گلشن کردستانی، آقای علی معلم، بنده و آقای شمسایی که مسئول گروه ادبی حزب جمهوری اسلامی بود، حضور داشتند. گاهی در این جلسات آقا فرصت میکرد بیاید، گاهی اوقات هم به خاطر شورای انقلاب و کارهای حزب نمیشد.
برای فلسطین شعر بگو؛ نه یاسرعرفات
یک بار یاسر عرفات آمده بود ایران و من به همین مناسبت شعری نیمایی سرودم. آقا که به روزنامه آمده بودند، خطاب به من گفتند که شعری گفتهاید؟ من همین شعر را خواندم. یکی دو جا را اشکال وزنی گرفتند که قبول نمیکردم. البته بعدها که عروضم بهتر شد، فهمیدم اشتباه میکردم. در عین حال دربارهی محتوای شعر گفتند: خود ایشان لیاقت شعر گفتن ندارد. میدانیم که ایشان نسبت به مردم فلسطین آدم خائنی است و اگر میبینید که او را تحویل میگیریم یا پیش امام میبریم، این بهخاطر مردم فلسطین است والاّ این بشر نه از حیث اخلاقی لیاقت دارد و نه از حیث سیاسی. این آدمِ خودِ آنهاست و قابل اعتماد نیست و لیاقت شعر گفتن ندارد. شما اگر قرار شد شعری بگویید، برای مردم فلسطین بگویید.
در حوزهی هنری
حوزهی هنری همان اول انقلاب در سال 58، 59 تشکیل شد. البته برو بیا و امکاناتی نداشت. در هر دو سه اتاقی از ساختمان حوزه، جمعی از بچههای هنرمند انقلاب در یک رشتهی هنری خاص، دور هم جمع میشدند. با این اوصاف، جلسات هفتگی شعر در حوزه برقرار بود که آقا شرکت میکردند. نه اینکه شعر بخوانند، بلکه میآمدند و به جماعت شعرا سرکشی میکردند.
تقریباً میتوان گفت که هیچ گروهی از هنرمندان انقلاب نبودند که آقا با آنها سروکار نداشته باشد، حمایت نکند، رهنمود ندهد و راه نشان ندهد. به نظر بنده کل فضای شعر و ادبیات و هنر بعد از انقلاب را باید مرهون ایشان دانست. راهی که نشان میدادند و برخورد و مواجههای که با جماعت اهل هنر داشتند، خیلی مؤثر بود.
خیلی از بزرگان برنمیتافتند که مثلاً طرف چرا سبیلش بلند است، گیسش بلند است؟ اما برخورد ایشان همواره جانبدارانه، پدرانه و برخورد حمایتی و هدایتی بود. خیلیها میخواستند هدایت کنند و نمیشد، چون نگاه میکردند و میدیدند که مثلاً قیافهی فلانی موجه نیست. اینکه برخی از جماعت هنرمندان رنجیدند، به دلیل همین برخوردهایی بود که آقایان نمیدانستند چطور باید جنس هنرمند را شناخت.
البته به نظر بنده این حمایت آقا از هنرمندان به این دلیل نیست که شعرا همراه با حکومت باشند، بلکه برای ذات هنر و نفس هنر است؛ هنری که به تعبیر خود ایشان که گفتهاند: هیچ حقیقتی پایدار نمیماند، مگر اینکه صورت هنری پیدا کند. از همین منظر بوده که ایشان با اهل استعداد همواره با بزرگمنشی برخورد میکنند و حتی گلایهها و بعضاً گستاخیهای جماعت را تحمل میکنند. در حالی که خیلیها ناراحت میشوند، اما ایشان خیلی باآرامش برخورد میکند، چون جنس هنرمند را میشناسد و آن حساسیت اهل هنر را درک میکنند.
من در میان آتش و خون ایستادهام
در زمان ریاستجمهوری آقا در جبهه بودم که البته خاطرهی جالبی از آن زمان دارم. در قرارگاه و در چادر نشسته بودم که دو سه ورق روزنامهی جمهوری اسلامی را دیدم. دست بر قضا یکی از آن صفحات، صفحهی فرهنگی روزنامه بود که در آن شعری از من چاپ شده بود. این را که دیدم، نامهای برای مرتضی سرهنگی نوشتم. شروع نامه این بود که:
«من در میان آتش و خون ایستادهام در ابتدای فتح قرون ایستادهام»
منظور اینکه دیگر من را فراموش کنید و اینجا هستم و دیگر کاری به کار ادبیات ندارم.
بعد از این جریان، روزی حضرت آقا تشریف میبرند روزنامه و آنجا سراغ دوستان را میگیرند. از من که میپرسند، آقای سرهنگی میگوید ما نامهای از او داریم که با آن نامه مشخص شده بود که من در جبهه هستم. البته من اصلاً در جریان این اتفاق نبودم.
یکباره آمدند دنبالم که فرمانده سپاه با تو کار دارد. رفتم و گفت که شما فردا بیایید مقر، کارتان دارم؛ یعنی دفتر فرماندهی. وقتی به مقر فرماندهی رفتم، سَرم باندپیچی بود. از بین جمعیت، آقای منتجبنیا -نمایندهی وقت شوش و اندیمشک- یکراست به سراغ من آمد و حالم را پرسید. من هم حیران مانده بودم که ما این همه زخمی دادهایم، چرا حال دیگران را نمیپرسد؟ کاشف به عمل آمد که آقا ایشان را مأمور کرده تا هر طور که هست، من را پیدا کنند و به پایتخت برگردانند.
وقتی پیش فرمانده رفتم، آقای منتجبنیا هم آنجا نشسته بود و گفت که شما دیگر به کار ادبیات برسید. دستور داد که مکانی در اختیار ایشان قرار دهید تا کارشان را بکنند. اول ترسیدند که مبادا مشکلی باشد. بعد ایشان گفت که نترسید؛ جناب رئیسجمهور سفارش ایشان را کرده است. به هر حال منقلب شدم و گریه کردم، برای اینکه فهمیدم این مرد از تهران، با این همه مشغله، ریاستجمهوری، امامت جمعه، آن همه گرفتاری که دارد، اما حواسش به همهی جماعت و دوستان دور و نزدیک است که مبادا مشکلی برایشان پیش آید. به هر حال بعد از چند مدت دوباره به تهران برگشتم.
پس از امام
اصلاً در ضمیر ما نمیگنجید که کسی جانشین امام باشد. به محض اینکه که گفتند قرار است آقای خامنهای رهبر شوند، یعنی همان روز پانزده خرداد، من ادامهی مرثیهای را که برای امام میسرودم، خودبهخود و به قول علما: «منحیث لایشعر»، بقیهی شعر را اینگونه ادامه دادم که: «بر سر ما سایهی روح خدایی دیگر است» البته برخی شعرا تعجب کردند و گفتند شما چرا اینطوری میکنید؟ شما نباید شعر میگفتید. معترض بودند که چرا شما بیعت کردید؟ من هم در ادامهی شعر، جواب آنها را دادم:
«یک دو شاعر شعر خود را فقه اکبر کردهاند حظ نفس خویش را با حق برابر کردهاند»
زمانی قرار بود این شعر، چهل بند شود که دیگر این توفیق پیش نیامد.
برای مناسبتی پس از چند وقت، خدمت آقا رسیدیم و به ایشان گفتم که شعری را سرودهام و شعر را خواندم. آقا نیز مطابق معمول بزرگواری کردند و شعر را ستودند و گفتند: حالا چون برای من است، خیلی چیزی نمیتوانم بگویم. البته باز هم آقا یک غلط از من گرفتند.
روایت فتح را از سر بگیرید
بعد از اینکه حضرت آقا فرمان دادند که روایت فتح را از سر بگیرید، سید مرتضی آوینی به جامجم رفت و ماجرا را با یکی از مسئولان بلندپایهی وقت سازمان صدا و سیما مطرح کرد. وقتی برگشت، گفتیم چه شد؟ گفت که سرد برخورد کرد و گفت: دیگر رها کنید؛ عصر سازندگی است و دیگر جنگ و روایت فتح به چه کاری میآید؟
نوبت بعدی که شهید آوینی رفت، دیگر جر و جدل شده بود و آن مسئول به آقا سیدمرتضی گفته بود که شما چرا این قضیه را ول نمیکنید؟ من دادهام آرشیو را پاک کردهاند و از روایت فتح چیزی وجود ندارد و حالا هر کاری میخواهید بکنید. سید مرتضی در جواب گفته بود که آقا دستور دادهاند. آن مسئول در جواب گفته بوده که او آقای شماست و رهبر ما کسی دیگر است که سید مرتضی بهشدت ناراحت شده بود. وقتی موضوع را برایم نقل کرد، به او گفتم که چیزی به آقا نگفتی؟ در جواب گفت که من چطوری رویم میشود چنین چیزی را بگویم؟ گفتم من درستش میکنم.
در ملاقات بعدی با رهبر انقلاب، به محض اینکه آقا را دیدم، یهکَتی نشستم. آقا یک نگاهی کردند و خندیدند و متوجه شدند که باز یک خبری است. خدمتشان عرض کردم: آقا من که از دیشب فهمیدم خدمت حضرتعالی میرسم، شروع کردم تا صبح اسم اجدادتان را آوردم تا بتوانم اینطوری یهکتی خدمت شما بنشینم و حرفهایم را بزنم. بعد هم ماجرای روایت فتح و برخورد و حرفهای آن مسئول را گفتم. در خلال صحبتها یک ناسزاهایی هم گفتم که حضرت آقا گفتند: این غیبت میشود، اگر حاضر باشند بگو. خلاصه این صحبتها مؤثر واقع شد و آقا واکنش نشان دادند.
اینها را از کجا آوردی؟!
یکبار حضرت آقا بنده را احضار کردند تا راجع به کتاب «در سایهی سیمرغ» -که نوشتهی خودم بود- صحبت کنیم. آقا گفتند که من فکر کردم که مثل دیگران یک چیزهایی راجع به شاهنامه نوشتهاید. بعد خواندم و تعجب کردم و دوباره این کتاب را خواندم. اینها را از کجا آوردهای؟! گفتم آقا این حرفها از جای خاصی نیست. گفتند: این حرفها به خرج من نمیرود. این بحثهای راجع به ولایت را از کجا پیدا کردهای؟
من بهصراحت گفتم: آقا این آیین خود ماست و به یک معنا من اولین کسی هستم که از رازهای این جماعت پرده برمیدارم و اینها همهی عالم را اینطوری نگاه میکنند.
بهشدت آقا تشویق و تأیید کردند و گفتند که در جایی از کتاب، بحث خرد و خرد برتر را مطرح کردهای. این تکلیف را بر دوش تو میگذارم که این موضوع را بنویسی. من هم گفتم چشم. وقتی برگشتم، آقا سید مرتضی گفت چه گذشت؟ ماجرا را گفتم. گفت به آقا نگفتی چطور این دومی را بنویسم؟ گفتم رویم نشد چیزی به آقا بگویم، چون همان کتاب را به هزار مشقت نوشته بودم.
بنده یک بخشی از آن را نوشتم و دادم به حوزهی هنری که نمیدانم چه شد. إنشاءالله زنده باشم و این کتاب را که بدهکار آقا هستم، بنویسم.