همانگونه که در اولین شماره سمات یادآور شدیم سمات یک کرسی آزاد اندیشی در بین مؤمنین و پیروان مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام است و آماده طرح نظرات و دیدگاههای گوناگون در موضوعات عقیدتی و معرفتی است و ضمن این که به همه شیعیان و محبان اهل بیت علیهم السلام بویژه عالمان ارجمند شیعه ارادت میورزد اما هیچ عالم و جریان فکری و عقیدتی شیعی را معصوم و غیر قابل نقد و بررسی با معیار برهان و قرآن و عترت نمیداند همانگونه که سیر مستمر و تاریخی همه دانشمندان جلیل القدر مکتب چنین بوده است که برای هیچ بزرگی مقام عصمت و خط قرمز از جهت نقد علمی قائل نبوده اند و صریح و اغلب صمیمانه به نقد یکدیگر میپرداخته اند.
اشاره
آنچه پیش رو دارید نقدی بر پاره ای از دیدگاهها و مبانی مکتب تفکیک و عالمان تفکیکی ـ قدس سرّهم ـ است که به قلم حجت الاسلام و المسلمین میلانی به نگارش در آمده است. سمات آماده دریافت و انعکاس همه نقدهایی است که کسانی بر این نوشته و در دفاع از مبانی نقد شده وارد میدانند.
مقدمه
از ابتدای ظهور فلسفه و عرفان در میان مسلمانان تا امروز، بین آرای فلسفی و عرفانی با عقاید فقها و متکلمین و پاسداران حریم اعتقادی ما ـ از مرحوم شیخ مفید و سید مرتضی و شیخ طوسی و... گرفته تا مرحوم خواجه نصیر الدین طوسی و علامه حلی و علامه مجلسی و شیخ انصاری و به طور کلی عموم فقها و علمای مکتب ـ قدس الله اسرارهم ـ تقابل و تضاد وجود داشته و دارد، بلکه ریشه این اختلاف و مقابله به زمان خود معصومین علیهم السلام میرسد؛ چنانکه بحثهای امام رضا علیه السلام در مجلس مأمون عباسی با عمران صابی و سلیمان مروزی که کاملا دارای مبانی و عقاید فلسفی بودند نمونه کاملی از این تضاد و تقابل و تباین و تخالف را نشان میدهد. اما در قرون اخیر یکی از بزرگان منتقدان فلسفه و عرفان، آیت الله میرزا مهدی اصفهانی (ره) پس از اینکه مدتهای مدیدی از عمر خویش را به اشتغال مطالب فلسفی و سیر و سلوکهای عرفانی سپری نموده است، از نجف اشرف به مشهد مقدس نقل مکان نموده و شدیدا به نقد فلسفه و عرفان پرداخته و شاگردانی تربیت کردهاند.
اخیرا برخی نام مجموعه فکری ایشان و پیروانشان را "مکتب تفکیک" و گاهی هم "روش علما و فقهای امامیه" نهادهاند، اما چنین مینماید که مکتب ایشان گرچه شدیدا در مقام نقد و ابطال فلسفه و عرفان صورت یافته است ولی در مقام اثبات، بعضا به طرح همان مطالب فلاسفه و عرفا پرداخته است که در این مقال به بررسی تطبیقی نظریات گروههای مختلف:1) فلاسفه و عرفا. 2) مکتب تفکیک.3) مکتب وحی و عموم متکلمین و علما و فقهای شیعه میپردازیم.
لازم به ذکر است نقد ما هرگز متوجه شخصیت عالمان بزرگواری که عمری را در راه نیل به معارف مکتب وحی سپری نمودهاند نیست. نیک میدانیم بزرگانی که کلمات آنها را آوردهایم به مقتضای فطرت پاک عقلی و دینی خود قطعا نه خود را خدا میدانند و نه مجبور در افعال، بلکه هدف ما نشان دادن تباین عقاید والای مکتب وحی با تحلیلهای ارائه شده بر اساس مبانی معارف بشری میباشد. بدون شک تبیین معارف اهل بیت علیهم السلام در مقابل نظریات بشری نه تنها مخالف اهداف آن بزرگواران و سایر ارادتمندان معارف اهل البیت علیهم السلام نیست بلکه از مهمترین انتظارات ایشان از ما و از بهترین هدایای ما به ارواح آنان خواهد بود.
تباین حقیقی یا اعتباری خالق و مخلوق؟
نسبت ذات خداوند متعال با سایر اشیا، بر اساس ضرورت ادیان و براهین عقلی و عقاید اهل توحید این است که او تبارک و تعالی ذاتی است فراتر از داشتن زمان و مکان و اجزا و ابعاد که سایر موجودات را بدون سابقه وجودی آنها (لا من شیء) آفریده است و چنانچه اراده فرماید همه آنها را نیست و معدوم نماید هیچ امتناعی ندارد. بنابراین کاملا غلط است که کسی موجودات و مخلوقات را "مرتبهای"یا "حصهای" یا "جزئی" یا "قبسی" یا "پرتوی" یا "جلوهای" یا "صورتی" از ذات خداوند متعال بداند و بگوید اگر به مخلوقات از لحاظ صورت و شکل و شبح و حد وجود (ماهیت) آنها نگاه کنیم غیر از خداوندند ولی اگر از شکل و شبح و صورت و تعیّن و هاذیت (وجود قابل اشاره) آنها صرفنظر شود جز خداوند هیچ چیز دیگری نیستند.
در مقابل عقیده فوق، اصحاب معرفت بشری میگویند: چون ذات خداوند نامتناهی است و محدود به هیچ حد عدمی نمیباشد و هیچگونه فقدان و کمبودی در آن نیست ما نمیتوانیم عقیدهای را که بیان شد بپذیریم، یعنی نمیتوانیم قبول کنیم که خداوند متعال چیزی را آفریده و وجودی را جعل کرده یا قادر به از بین بردن آن باشد؛ چه اینکه اگر خداوند این وجود مخلوق و آفریده شده و مجعول را نداشته است لازم میآید که نامتناهی نبوده، فاقد این وجود، و محدود، و مرکب از وجود و عدم گردد، و اگر این وجود را داشته است پس جعل و خلق آن محال است. بنابراین ما باید بپذیریم که وجود، حقیقتی است که اصلا قابل جعل و خلق نیست بلکه تنها صورتها و شکلها و تطورات و شبحهای آن (که نام آن، "حدود وجود" و "ماهیات" است) عوض میشود. و ناچار باید بگوییم:
الف) وجود نه قابل جعل و خلق است (و گرنه لازم میآید که خداوند نامتناهی نبوده و محدود و مرکب از وجود و عدم باشد)، و نه قابل عدم و از بین رفتن (و گرنه لازم میآید که ذات و هستی خدای نامتناهی، قابل عدم و نیستی باشد).
ب) خلقت و آفرینش به معنای خلق لا من شیء و جعل وجود نیست. بلکه وقتی میگوییم اشیا آفریده و خلق شدهاند باید منظورمان این باشد که صورتها و اشباح و حدود و ماهیاتی که بر وجود عارض شده و مالک وجود خدا میگردند حادث میباشند، نه اینکه اصل وجود آنها با صرفنظر از تعیّناتشان پدید شده، و لا من شیء، خلق شده باشد. نتیجه این استدلال همین است که بگوییم: وجود اشیا بدون لحاظ هاذیتشان و با صرفنظر از تعیّناتشان جز وجود خداوند چیزی نیست، لذا ممکن نیست که از این نظر حادث شده، و لا من شیء وجود یافته و خلق شده باشند.
ج) معنای عدم سنخیت خالق و مخلوق را هم باید اینگونه معنا کنیم که صورتها و اشباح و اشکال وجود (که حقیقت اشیا و مخلوقات چیزی جز آن نیست) با خود وجود (که چیزی جز خداوند نیست) همسنخ نمیباشند (مباینت صفتیه، با سنخیت ـ بلکه وحدت ـ از حیث وجود)، نه اینکه بگوییم اشیا و مخلوقات از نظر وجود و با صرفنظر از شکل و شبح و تعیّنشان باز هم با خداوند مباین بوده و هم سنخ نمیباشند.
صوفیان جاهل یا عرفای شامخین؟!
کسانی که تفاوت خداوند با اشیا و مخلوقات را تنها از حیث تعیّن و عدم تعیّن دانستهاند گاهی خودشان را به دو گروه تقسیم کردهاند:
اول: کسانی که وجود را منحصر به خدا دانسته جز او همه چیز را اوهام و خیالات میدانند.
دوم: کسانی که وجود را منحصر به خدا میدانند ولی در عین حال میخواهند برای غیر خداوند هم حقیقتی قائل شده، و مخلوقات را هم واقعا چیزهایی بدانند، لذا در این مسیر میگویند: ما وجود غیر خدا را انکار نمیکنیم، اما این اغیار جز ماهیات و اشباح و تعیّنات وجود چیز دیگری نیستند چرا که موجودیت آنها نیز به وجود است نه این که وجودی غیر از وجود خدا داشته باشند و وجود خداوند را محدود سازند.
اما واقعیت این است که این دو مذهب ـ مذهب جهله متصوفه و مذهب عرفای به قول خودشان شامخین ـ عینا یکی است و اصلا چنین دوئیتی حقیقت ندارد. و د رعین حال این دو نظریه، بر فرض هم که تفاوتی داشته باشد اما از نظر اساس و جوهر خود در مقابل نظریه عموم علما و فقها و متکلمین و اهل توحید میباشد.
پاسخ ما
پاسخ تمامی این افراد ـ که ذات خداوند را نامتناهی و دارای امتداد وجود انگاشته و امر خلقت به معنای جعل و خلق وجود را محال میدانند ـ این است که:
"تناهی و عدم تناهی" از ویژگیهای اشیای دارای اجزا، و امتداد، و حادث، و ممکن، و مخلوق است، لذا به چیزی که اصلا جزء و کل و امتداد وجودی ندارد نه متناهی گفته میشود و نه نامتناهی. به عبارت دیگر "تناهی و عدم تناهی" دو معنای نقیض هم نیستند، بلکه مانند "ملکه و عدم" برای اشیای متجزی و مخلوق میباشند و خداوند متعال که خالق تمامی اشیای دارای مقدار و اجزا و کوچک و بزرگ است ذاتا مباین با همه آنها میباشد و خود او نه کوچک است و نه بزرگ، و نه متناهی و نه نامتناهی.
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید:
لیس بذی کبر امتدت به النهایات فکبرته تجسیما، ولا بذی عظم تناهت به الغایات فعظمته تجسیدا، بل کبر شأنا وعظم سلطانا.
بزرگی او اینگونه نیست که جوانب مختلف، او را به اطراف کشانده، و از او جسمی بزرگ ساخته باشند، و عظمت او چنان نیست که اطراف به او پایان یافته، و از او جسدی بزرگ ساخته باشند، بلکه او دارای بزرگی شأن و عظمت سلطنت است.
امام جواد علیه السلام میفرمایند: إنّ ما سوی الواحد متجزّیء، واللّه واحد لا متجزّیء ولا متوهّم بالقلّة والکثرة، وکلّ متجزّیء أو متوّهم بالقلّة والکثرة فهو مخلوق دالّ علی خالق له.
هر چیزی جز خداوند یگانه، پذیرای قسمت و جزء است. خداوند یکتا و احدی است؛ نه قابل انقسام است و نه جزء بردار و نه در وهم به کمی و زیادت وصف شود. [چرا که] هر چیزی که پذیرای قسمت و جزء باشد یا در تصور، کمی و زیادت را بپذیرد، مخلوق است و دلالت دارد که او را خالقی میباشد.
إنه أحدی المعنی، یعنی به أنه لا ینقسم فی وجود ولا عقل ولا وهم، کذلک ربنا.
خداوند حقیقتی واحد است، یعنی نه در وجود، و نه در عقل، و نه در وهم، هرگز قابل انقسام نیست. چنین است پروردگار ما.
بسیار شگفت است که فلاسفه از یک طرف خداوند را نامتناهی میدانند و از طرف دیگر صریحا معترفند که متناهی بودن و نامتناهی بودن از خواص کمیت بوده، و کمیت هم از اعراض جسم است. چنانکه مینویسند:
النهایة واللانهایة من الاعراض الذاتیة التی تلحق الکم.
تناهی و عدم تناهی از اعراض ذاتی کمیت و مقدارند.
الکم عرض... ویختص الکم بخواص... الخامسة النهایة واللا نهایة.
کم عرض است... و خواص و ویژگیهایی دارد که... پنجمین آن خواص، متناهی بودن و نامتناهی بودن است.
بنابراین، اصل و پایه شبهه و توهم افراد مذکور باطل است لذا تمامی نتایجی هم که از آن گرفتهاند باطل و نادرست بوده، و جداً بیاساس است که کسی بگوید:"وجود خدا نامتناهی است و نامتناهی بودن ذات او مجالی برای وجود غیر او باقی نگذاشته است"، یا اینکه بپندارد: "محال است که خداوند متعال وجود چیزی را جعل و خلق نماید"، و بدتر از همه اینکه نتیجه بگیرد: "اشیا از حیث وجود چیزی جز خدا نیستند و تنها از نظر تعیّن و شکل و شبح و هاذیت خود با خدا تفاوت دارند".
روایاتی هم که در زمینه متناهی نبودن خداوند وارد شده است در مقام سلب حد و تناهی و مقدار و اجزا از خداوند میباشد، نه اینکه او را به عنوان موجودی نامتناهی اثبات کند که نتیجه آن این باشد که دیگر نمیتواند وجودی غیر از خودش خلق فرماید. به عبارت دیگر روایات مورد اشاره، نشانگر فراتری ذاتی خداوند از قابلیت و شأنیت اتصاف به تناهی و عدم تناهی میباشند که شأنیت اتصاف موضوع به محمول را نفی میکنند، و در این جهت هیچ تفاوتی نمیکند که سالبه محصله باشند یا معدولة المحمول.
(قضیه سالبه محصله، قضیه سالبهای است که ادات نفی جزء موضوع و محمول نشده باشد مانند: "هوا گرم نیست"؛ و "خداوند متناهی نیست"؛ و قضیه معدوله آن است که ادات نفی جزء موضوع یا محمول یا هر دو شده باشد مانند: "هوا غیر گرم است"، یا "خداوند غیر متناهی است" که در مورد خداوند متعال از این جمله نباید نتیجه گرفت که وجود خداوند بینهایت بزرگ یا وسیع است به گونهای که دیگرجایی برای غیر خود باقی نمیگذارد! بلکه معنای آن این است که خداوند متعال غیر از موجودات متناهی و نامتناهی و کوچک و بزرگ میباشد).
باید دانست که اصولا وجود نامتناهی ذاتا محال است و حتی در مورد غیر خداوند هم اعتقاد به آن باطل است. در طول تاریخ اعتقادی شیعی، اعتقاد به محالبودنِ ذاتی وجود نامتناهی از امور مسلم و بدیهی بوده است، و اعتقاد به آن توسط فلاسفه و عرفای اهل سنّت ـ با تعبیر مطلق و مقید ـ در بین برخی از ایشان رخنه کرده است.
شیخ طوسی قدس سره میفرماید: إن وجود ما لا نهایة له محال.
همانا وجود چیزی که نهایت نداشته باشد محال است.
شرح تجرید مینویسد: إن وجود ما لا یتناهی محال علی ما یأتی.
همانطور که بیان خواهیم داشت وجود آنچه که نهایت نداشته باشد محال است.
تفسیر خلقت و آفرینش در فلسفه و عرفان و تفکیک
نظریه عرفا و فلاسفه
در نظر فلسفه و عرفان وجود، حقیقتی نامتناهی و ازلی و ابدی است که هرگز قابل جعل و یا عدم نیست، لذا خلقت و آفرینش به معنای جعل و ایجاد حقیقت هستی اشیا ذاتا محال است؛ بلکه معنای خلقت، تعیّن یافتن ذات و هستی خداوند به صورت اشیا و مخلوقات است که در این صورت گاهی میگویند خداوند اصلا وجودی غیر از همین تعیّنات و صورتها ندارد، و دیگرگاه میگویند اشیا تعیّنات خداوندند، و از حیث وجود با صرفنظر از تعیّنشان اصلا چیزی غیر از او نیستند ولی خداوند ازلا و ابدا بر لا تعیّنی و نامتناهی بودن خود باقی است.
بنابر این در نظر ایشان هر موجود دیگری که فرض شود باید به عنوان حصهای یا مرتبهای یا جزئی یا صورتی و تعیّنی از وجود او (مانند معنای حرفی نسبت به معنای اسمی، وجود ربطی) باشد. لذا هیچ چیزی غیر از خدا وجود ندارد و گرنه لازم میآید که وجود خداوند محدود به عدم آن شیء گردد و مرکب از وجود و عدم باشد. بنابراین غیریتها تنها ماهیات و حدود وجودند و تنها از این حیث واقعیت و حقیقتند که ماهیت و حد وجودند نه اینکه وجودی غیر از وجود نامتناهی خداوند باشند.
واجبالوجود همه چیزهاست؛ هیچ چیز از او بیرون نیست.
منزه آنکه اشیا را ظاهر کرد، و خود عین آنها است.
همانا خداوندِ منزه، همان خلق دارای همانند است!
حقیقت و هویت انسان عین حقیقت و هویت حق است.
تحقیقا آن [ذات الهی] همان است که به صورت خر و حیوان ظاهر شده است.
غیر متناهی که صمد حق است به حیث که لا یخلو منه شیء ولا یشذّ منه مثقال عشر عشر أعشار ذرة...
هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد.
معنای "علت بودن" و افاضه خداوند به این باز میگردد که خودِ او به صورتهای مختلف و گوناگون درمیآید.
حق و خدا همان چیزی است که دیده میشود. و خلق، وهم و خیال میباشد.
ذات ما عین ذات اوست، هیچ مغایرتی بین آن دو وجود ندارد جز اینکه ما به این صورت در آمدهایم و او بدون صورت است.
عارف کسی است که حق را در هر چیزی ببیند؛ بلکه عارف حق را عین هر چیزی میبیند.
عارف کامل کسی است که هر معبودی را _ در هر صورتی _ جلوه حق ببیند و بداند که حق است که در آن صورت خاص پرستیده میشود. به همین جهت است که تمام عابدان، معبود خود را "اله" نامیدهاند، با اینکه نام خاص آن معبود، گاه سنگ است و گاه درخت، گاه حیوان است و گاه انسان، و گاه ستاره است و یا فرشته.
اگر مسلمان که قائل به توحید است و انکار بت مینماید بدانستی و آگاه شدی که فی الحقیقه بت چیست و مظهر کیست و ظاهر به صورت بت چه کس است، بدانستی که البته دین حق در بتپرستی است... بت را هم حق کرده و آفریده است، و هم حق گفته است که بت پرست باشند... و هم حق است که به صورت بت ظاهر شده است... و چون او به صورت بت، متجلّی و ظاهر گشته است، خوب و نکو بوده است... چون فیالحقیقه غیر حق، موجود نیست و هر چه هست حق است.
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بتپرستی است
معبود در هر صورت و شکلی که باشد ـ چه صورت محسوس مانند بتها، چه صورت خیالی مانند جن، و چه صورت عقلی مانند ملائکه ـ همان حق است.
آنان که طـلـبکار خدایــید خدایید بیـرون ز شما نیسـت،شمایــید شمایید
اسمید و حــروفید و کـلامید و کتابید جبریل امینیـد و رســولان سمــایید
ذاتید و صفاتیـد، گهی عرش و گهی فرش در عین بقایید و منزه ز فنایید
تمایز بین خداوند و خلق، تمایز تقابلی و دوگانگی نیست، بلکه مانند چیزی است که یکی درون دیگری قرار گرفته، و یکی از حیث اطلاق و بیقید و بند بودن شامل دیگری بوده بر آن احاطه داشته باشد.
حــدیث مـا ســوی اللـه را رهـــا کــن
به عقـل خویش ایــن را زآن جـدا کــن
مـن و مــا و تـو و او هســت یـک چیـز
کــــه در وحــدت نبـاشـد هیـچ تمییــز
حیث إنه تعالی وجود صمدی، فهو الواحد الجمیع.
از آنجا که خداوند وجود صمدی است، پس او همان یگانهای است که همه اشیا میباشد.
وحدت وجود، مطلبی است عالی و راقی. کسی قدرت ادراک آن را ندارد... . من نگفتم "این سگ خداست". من گفتم "غیر از خدا چیزی نیست" [کاملا دقت شود!]... وجود بالاصالة و حقیقة الوجود در جمیع عوالم... اوست تبارک و تعالی، و بقیه موجودات، هستی ندارند و هستنما هستند.
معیّت حق سبحانه با بنده، نه چون معیّت جسم است با جسم، بلکه چون معیّت آب است با یخ و خشت با خاک. چون تحقیق وجود یخ و خشت کنی، غیر از آب و خاک هیچ نخواهی یافت، و خواهی دانست که آنچه تو او را یخ و خشت میخوانی توهمی و اعتباری بیش نیست، و توهم و اعتبار، عدمِ محض [است]. این جا بشناس که حقیقت تو چیست.
تعیّن بر دو وجه متصور است: یا بر سبیل تقابل، و یا بر سبیل احاطه که از آن تعبیر به احاطه شمولی نیز میکنند، و امرِ امتیاز از این دو وجه بدر نیست... . تعیّن واجب تعالی از قبیل قسم دوم است؛ زیرا که در مقابل او چیزی نیست، و او در مقابل چیزی نیست تا تمیّز تقابلی داشته باشد... . خلاصه مطلب این که ... تعیّن و تمیّز متمیّز محیط و شامل به مادونش، چون تمیّز کل از آن حیث است که کل است... و نسبت حقیقة الحقایق با ماسوای مفروض چنین است.
صمد فقط تویی که جز تو پری نیست، و تو همهای که صمدی.
ملا صدرا میگوید: آنچه که به خودی خود نه وجود باشد و نه موجود، هرگز ممکن نیست که به تأثیر و افاضه غیر موجود شود، بلکه موجود تنها خود وجود و اطوار و شؤون و صورتهای گوناگون آن است...
"تعلیقات کشف المراد" مینویسد:
وجود، هرگز نه قابل جعل است، و نه قابل عدم، چرا که محال است چیزی از حقیقت خود جدا شده و به غیر خود تبدیل گردد.
وجود از حیث ذات خودش همان حق سبحانه است.
"ممد الهمم" مینویسد:
چون به دقت بنگری آنچه در دار وجود است وجوب است و بحث در امکان برای سرگرمی است.
رساله "وحدت از دیدگاه عارف و حکیم" مینویسد:
وجود چون قابل وجود و عدم نیست واجب لذاته است، و وجود اصل همه موجودات و قائم بر همه و قیوم همه و همه قائم به او هستند.
اسفار مینویسد: "موجود و وجود"، منحصر در حقیقتی است که واحد شخصی است و شریکی در موجودیت حقیقی ندارد و در خارج، فردِ دومی برای آن در کار نیست، و در سرای هستی غیر از او احدی وجود ندارد، و تمام چیزهایی که در عالم وجود به نظر میآید که غیر واجب معبود باشد تنها و تنها از ظهورات ذات و تجلّیات صفات اوست که در حقیقت عین ذات او میباشد. بنابر این هر چیزی که ما ادراک میکنیم همان وجود حق است که در اعیان ممکنات میباشد... پس "عالم"، خیال است و وجود واقعی ندارد. و این بیان آن چیزی است که عارفان حقیقی و اولیای محقق به آن معتقدند.
در پاورقی "اصول فلسفه و روش رئالیسم" نیز آمده است:حقیقت آنها (مخلوقات) عین ظهور و تجلی ذات حق است... از نظر اهل عرفان و همچنین فیلسوفانی که حکمت متعالیه را شناختهاند... دلالت مخلوقات بالاتر از این است، طبق این مشرب فلسفی، مخلوقات عین ظهور و نمایش ذات خداوندند، نه چیزهایی که ظاهر کننده خداوندند... حاجی سبزواری در منظومه معروف خود میگوید: با هــمه پنهانیش هست در اعیــان عیـان؛ با همه بیرنگیش در همه ز او رنگ و بوست. معلول عین تجلی و ظهور علت است... آنچه وجود دارد تنها ذات لایزال الهی است با افعالش که تجلیات و ظهورات و شؤونات او میباشند.
کتاب "علی بن موسی الرضا علیه السلام والفلسفة الإلهیة" مینویسد:
همانا موجود نامتناهی همه وجود را پر کرده و فرا گرفته است،... پس چه جایی برای فرض وجود غیر او باقی میماند؟!
"آمـوزش فلسفه" مینویسد: وجود عینی معلول، استقلالی از وجود علت هستیبخش به او ندارد و چنان نیست که هر کدام وجود مستقلی داشته باشند.
بلکه رساله "نور علی نور در ذکر و ذاکر و مذکور" بر اساس عقیده وحدت وجود، شیطان را به شکر رازقش اندر سجود و همه حسن و همه عشق و همه شور و همه وجد و همه مجد و همه نور و همه علم و همه شوق و همه نطق و همه ذکر و همه ذوق میداند و مینویسد:
چو یک نور است در عالی و دانی غذای جمله را این نور دانی
بر این خوان کرم از دشمن و دوست همه مرزوق رزق رحمت اوست
ازین سفره چه شیــطان و چه آدم به اذن حق غذا گیرند با هم
چو رزق هر یکی نـور وجود است به شکر رازقش اندر سجود است
همه حسن و همه عشـق و همه شور همه وجــد و همه مجد و همه نور
همه حی و همه علم و همـــه شوق همه نطـق و همـه ذکر و همه ذوق
به همین جهت است که برخی از اهل عرفان میگیویند خداوند حتی به صورت شیطان هم ظاهر میشود و انسانها را گمراه میکند! چنانکه میگویند:
هر یک از ممکنات، مظهر یک اسم از اسمای حقند. هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است ولی حقیقت این است که شیطان هم مظهر اسم "یا مضلّ" است.
و پرستش گوساله را هم پرستش خدا میدانند! و پیامبر الهی را متّهم به بیظرفیتی و جهالت در امر توحید میکنند و میگویند:
وکان موسی أعلم بالأمر من هارون لأنّه علم ما عبده أصحاب العجل، لعلمه بأنّ الله قد قضی ألا یعبد إلا إیّاه: وما حکم الله بشیء إلا وقع. فکان عتب موسی أخاه هارون لما وقع الأمر فی إنکاره وعدم اتساعه، فان العارف من یری الحقّ فی کلّ شیء، بل یراه عین کلّ شیء.
و در ترجمه و شرح عبارت فوق عذر بدتر از گناه میآورند و میگویند:موسی علیه السلام به واقع و نفس الامر و به امر توحید اعلم از هارون بود. چه اینکه میدانست اصحاب عجل چه کسی را پرستش میکردند. زیرا او عالم بود که خداوند حکم فرموده که جز او پرستش نشود و آن چه را حکم فرمود، غیر آن نخواهد شد (پس جمیع عبادتها عبادت حق تعالی است و لکن، «ای بسا کس را که صورت راه زد».
بنابر این عتاب موسی برادرش هارون را از این جهت بود که هارون انکار عبادت عجل مینمود و قلب او چون موسی اتساع نداشت. چه اینکه عارف حق را در هر چیز میبیند بلکه او را عین هر چیز میبیند (غرض شیخ در اینگونه مسائل در فصوص و فتوحات و دیگر زبر و رسائلش بیان اسرار ولایت و باطن است برای کسانی که اهل سرّند. هر چند به حسب نبوّت تشریع مقرّ است که باید توده مردم را از عبادت اصنام بازداشت. چنانکه انبیا عبادت اصنام را انکار میفرمودند).
شمس تبریزی میگوید:
دعوت انبیا همین است که ای بیگانه به صورت، تو جزء منی، از من چرا بیخبری؟ بیا ای جزء، از کل بیخبر مباش!
تمام موجودات را حضرت حق دارا بود، در آن زمان که خبر از آسمان نبود آسمان را دارا بود... تمام اشیا در مقام ذات مندرج بودهاند... تمام ذرات از آنجا تابش کرده است. عطا کننده قبل از عطا دارد ولی هنوز آن را به نمایش درنیاورده است.
نظریه مکتب تفکیک
مکتب تفکیک میگوید وجود خداوند نامتناهی است و وجود سایر اشیا نسبت به خداوند وجود حرفی و ربطی است، یعنی اینکه موجودات وجودی خارج از ذات خدا ندارند و مرتبهای از وجود اویند. غیریت اشیا با خدا تنها همین است که آنها اشباح و شکلها و تعیّنات خود همان وجود واحد نامتناهی یعنی خداوندند چه اینکه جز وجود خداوند هیچ وجودی در کار نیست. و تفاوت ما با فلاسفه و عرفا در این است که آنها غیر خدا را اصلا قبول ندارند و همه را اوهام و خیالات میدانند ولی ما واقعا غیر خدا را قبول داریم و آنها را ماهیات و حدود و اشباح و اظلهای میدانیم که مالک نور وجود شدهاند به گونهای که از نظر تعیّن و هاذیتشان غیر خداوندند ولی از حیث وجود با صرفنظر از تعیّن و شکلشان جز خدا چیزی نیستند.
مکتب تفکیک میافزاید جز وجود خداوند هیچ وجودی در کار نیست، و معنای خلقت و آفرینش این نیست که خداوند وجودی را جعل کند چه اینکه این کار ذاتا محال و مستلزم ترکیب خداوند از وجدان و فقدان میگردد، بلکه معنای خلقت این است که خداوند از وجود خودش به ماهیات و اشباح اشیا میدهد، و اشیایی که مالک نور (وجود) خداوند شده، و تعیّن خداوندند تنها از حیث تعیّن خود غیر اویند، ولی از حیث وجود با صرفنظر از تعیّنشان غیر او نیستند:
جعل وجود غلط است زیرا اگر این مجعول عین خدا باشد که قول عرفا میشود... و اگر غیر خداست خدا فاقد این مجعول میشود پس محدود به عدم میگردد که لازمهاش ترکیب در خداست و این شرک است. اما جعل ماهیت بدتر از این است و سومی هم اشکال دارد.
انه لو کان کنه الشیء هو الشیئیة والکون بالغیر لکان حیث ذاتها حیث المجعولیة... بلا جعل ولا فعل ولا تأثیر و... لا مجعـولیـة وجـود ولا ماهیـة ولا غـیر ذلک مما توهموه.
همانا اگر حقیقت یک چیز شیئیت به غیر باشد [مانند موجی که شیئیت آن بسته به آب است] ذاتش مجعولیت است... بدون این که خلق و فعل و تأثیر... در کار باشد، یا وجود یا ماهیت یا سایر چیزهایی که توهم کردهاند خلق شده باشد.
این عبارت را خوب ضبط کنید که بر حسب معارف کتاب و سنت، خلقت به جعل وجود و جعل ماهیت و جعل اتصاف ماهیت به وجود نیست اصلا ماهیت قابل انجعال نمیباشد، وجودی هم نیست تا وجودی جدا از حق باشد.
جعل وجود مستلزم سه عیب عمده است زیرا باعث میشود که خدا مرکب از وجدان خود و فقدان غیر گردد و محتاج شود، و نیز برای خدا شریک در وجود پیدا شود و توالد خدا و بطلان صمدیت نتیجه گردد.
خداوند از نور خودش (وجود و علم و قدرت و حیات و دیگر کمالاتش) به ماهیت خاتم الانبیا تملیک میکند.
این نور (خاتم الانبیا) از نظر اصل نوریت خداست و از نظر "این بودن" خاتم الانبیاست.
ما نیست صرفیم و با "نیست" فقط در لفظ فرق داریم... غنای ما به غیر است. کمال و جمال و جلال ما به غیر است. و این به غیر بودن را ان شاء الله الرحمان توضیح خواهم داد.
ولا نهایة لکمالاته کما أنه لا نهایة لذاته عز وجل.
حقیقت این است که لا و إلا در وجود و تمامی کمالات تسری دارد همچنانکه: "لا إله إلا الله"، "لا وجود إلا وجود الله"، "لا نور إلا نور الله"، "لا قدرة إلا قدرة الله".
واقع مطلب این است که در عالم به هیچوجه شرک نمیباشد... غیر وجود و نور و علم و قدرت خدا، وجود و نور و علم و قدرت دیگری نیست.
ان جاعلیة الحق تعالی وفاعلیته للکائنات المکشوفات المعلومات لیست بفعل منه تعالی لان حیث ذات الکائنات هو الکون والتحقّق به بلا جعل... وهذه هو الجاعلیة الذاتیة بلا فعل منه تعالی... یکون حیث ذات المجعولات بهذا الغیر مجعولة بالذات... بلا جعل ولا فعل ولا تأثیر ولا غیرها.
همانا جاعلیت و فاعلیت حق تعالی نسبت به کائناتِ ظاهر شده، فعل خدای تعالی نیست، زیرا کائنات از جهت ذات، چنینند که بدون این که جعل و آفرینشی در کار باشد موجود و محقّق به خدایند. و همین است جاعلیت ذاتی بدون فعل خداوند... ذات مجعولاتی که به این غیر موجودند مجعولیت ذاتی میباشد بدون این که جعل و فعل و تأثیر و مانند اینها در کار باشد.
لیس شیء غیره تعالی وغیر وجوده وإلا یلزم التحدید.
غیر خدا و وجود او، هیچ چیزی نیست وگرنه محدودیت خدا لازم میآید.
الوجود غیر مجعول ولا جاعل وهو منحصر فی الله تعالی. فهو الازل والابد وما سواه ماهیات.
وجود نه آفریده شده است و نه آفریدگار، و منحصر در خدا میباشد. پس او ازل و ابد است، و ماسوای او ماهیات [صورتهای وجود] میباشند.
الشیئیة فی الخالق جل شأنه هی الشیئیة الحقیقیة، وفی غیره هی الشیئیة بالغیر ولا شیئیة له.
همانا شیئیت در خالق جل شأنه شیئیت حقیقی است، و در غیر او شیئیت به غیر است، و شیئیتی برای مخلوق در کار نیست.
فنور الله مطلق غیر متعیّن أبدا فی عین کون هذه المخلوقات أسمائه وتعیّناته وصفاته.
نور خدا همیشه مطلق غیر متعیّن است، در عین این که این مخلوقات اسما و تعیّنات و صفات اویند.
کلما توجهت إلی هذا النور بوجه الهذیة لا مناص لک من القول بأنه نور محمد [صلی الله علیه وآله وسلم] ومخلوق... ولو نظرت إلی أصل نوریته وغمضت العین عن هذیته، فقد صرفت النظر عن الخلق بالکلیة وتوجهت إلی الله تعالی.
هر گاه به این نور و وجود [صادر اول] از نظر شکل و صورت و این بودن آن نگاه کنی، ناچار باید آن را نور محمد [صلی الله علیه وآله وسلم]و مخلوق بدانی و حق نداری بگویی که آن خداست... و اگر به اصل نوریت و وجود آن نظر کنی و از تعیّن و شکل آن چشم بپوشی، به طور کلی از خلق صرفنظر کرده و به خدا توجه نمودهای.
فی الواقع ونفس الامر مع قطع النظر عن التعیّنات والمضایق... فإذا هو [محمد صلی الله علیه وآله وسلم] الله تعالی.
در واقع و نفس الامر، با قطع نظر از شکلها و محدودیتها... او [محمد صلی الله علیه وآله وسلم]، خدای تعالی است.
لا وجود إلا وجود الله.
هیچ وجودی نیست مگر وجود خدا.
اگر در مقابل و به محاذات علم و قدرت خدا، علم و قدرت و وجود دیگری باشد لازم میآید که خدا علم و قدرت و وجود خودش را واجد، و علم و قدرت و وجود دیگران را فاقد باشد؛ پس در خدا ترکیب پیش میآید... بنابر این غیر وجود و نور و علم و قدرت خدا، وجود و نور و علم و قدرت دیگری نیست.
شیطان هم نور وجود دارد. وجود نور است.
حتی شمر هم دارای نور ولایت است.
ان المعقولات حیث ذاتها الکون والشیئیة بالعقل ولیس لها حیث ذات ونفسیة بنفسها... فیکون العقل هو المحقق المکون بالذات بلا فعل فی وجه من الوجوه... فیکون هذا آیة کبری علی قدس الحق جلت عظمته عن الفعل والتأثیر والجعل وغیرها.
معقولات، وجود و بودن و شیئیتشان به عقل است، و برای آنها با قطع نظر از وجود عقل، وجودی نیست... بنابر این عقل، بدون هیچ فاعلیتی، تحقّق دهنده آنهاست... و همین [رابطه عقل و معقولات] نشان است بر قدس حق جلت عظمته در این جهت که [نسبت به موجودات] هیچگونه فعل و تأثیر و جعل و غیر آن ندارد.
ان هذا الکون المتطور بالکائنات... حیث ذاته الشیئیة والکون بالحق تعالی شانه. ولیس له کینونة وشیئیة بنفسه فی وجه من الوجوه فلیست العوالم الغیر المتناهیة منعزلة عن الحق وبعیدة عنه بالمسافة.
ذات این وجود که به صورت کائنات در آمده است... وجود و بودن و شیئیتش به حق تعالی شأنه است. و برای خود این وجود، با قطع نظر از وجود خدا، به هیچوجه موجودیت و شیئیتی نیست. پس عوالم نامتناهی از خدا جدا نیستند و از او بعد مسافتی ندارند.
إن ماهیة الصادر الاول... تجد بإذن الله وجود الله وعلمه وقدرته وسایر کمالاته بمقدار خاص یشاء الله... فیکون الصادر الاول حقیقة موجودة مالکة بالمالکیة الواقعیة الحقیقیة فیکون ولیا محیطا علی کل المخلوقات وعلما بکلها... وهذا سر الولایة. فهذه الحقیقة الموجودة تجد علم الله وسایر کمالاته لا علما آخر ـ کما علیه أساس جعل الوجود خلافا لاساس الشرایع وتصریحات الکتاب والسنة صدرا وذیلا ـ إذ لیس شیء غیره تعالی وغیر وجوده وإلا یلزم التحدید... ثم بعد خلقة الصادر الاول یخلق الله تعالی الصادر الثانی من الصادر الاول أی تجد ماهیة الصادر الثانی هذا العلم والوجود والقدرة التی وجدها ماهیة الصادر الاول لا علما ووجودا وقدرة أخری کی یلزم جعل وانجعال کما یقوله الفلاسفة بل عین هذا الوجود الذی وجدها ماهیة الصادر الاول تجدها ماهیة الصادر الثانی.
ماهیت صادر اول... به اجازه خدا ، وجود و علم و قدرت و کمالات دیگر خدا را، به اندازه خاصی که خدا میخواهد دارا میشود. بنابر این صادر اول حقیقتا موجود و مالک واقعی وجود خدا میگردد؛ و در بر دارنده همه مخلوقات، و علم به همه آنها است... و همین است معنای ولایت داشتن ایشان [!]. سپس این حقیقتِ موجود، علم و بقیه کمالات خدا را واجد میشود نه علمی دیگر را، زیرا غیر از خدا و وجود او چیز دیگری در کار نیست وگرنه محدود بودن وجود خدا لازم آید! و آنچه ما گفتیم مخالف با نظریه آفرینش وجود است که البته کتاب و سنت هم از اول تا آخر به صراحت با عقیده آفرینش و خلقت وجود مخالف است [!!]... بعد از خلقت صادر اول، خدا صادر دوم را از صادر اول خلق میکند به همین معنا که ماهیت صادر دوم هم همان علم و وجود و قدرتی را دارا میشود که ماهیت صادر اول دارا شده است، نه اینکه علم و وجود و قدرت دیگری را دارا شود و خلقت و آفرینش لازم آید و مطابق با نظریه فاسفه گردد [!!]، بلکه ماهیت صادر دوم عین همین وجودی را دارا میشود که ماهیت صادر اول آن را دارا شده است
بر همگان روشن است که اختلاف اساسی مکتب وحی و برهان با فلسفه و عرفان، و در صدر ایشان با خود صدر الفلاسفه، در این است که مکتب وحی و برهان میگوید همه ما سوی الله مخلوق خداوندند و او آنها را "لا من شیء" یعنی بدون سابقه وجودی آنها آفریده است. امّا فلسفه و عرفان منکر معنای حقیقی خلقت و آفرینش است، و اشیا را در مقابل خداوند موجود نمیداند، بلکه آنها را مانند معنای حرفی، قائم به خدا، و در حقیقت جزء خدا میداند نه مخلوق او. تفکیکیان در این جهت نیز تابع ایشانند و میگویند: کنه اشیاء، نور و نار بالغیر است... یک حرف ملا صدرا زده... میگوید: ممکنات، وجود امکانی، وجود رابطه است؛ اصلاً معنای حرفی محض است؛ معنای حرفی استقلال به هیچوجه ندارد. حرف هو القائم بالغیر. اینجا درست فهمیده ملا صدرا. میگوید: وجود امکانی مثل معنای حرفی است؛ کنهش بالغیر است. اینجا درست فهمیده.
حقیقت مختص ذات خداوند است. ذات مختص حضرت ربّ العزه میباشد. پس تو ذات، خدا هم ذات؟ تو حقیقت، خدا هم حقیقت؟ نه نه نه. غلط محض است؛ کفر محض است. اگر چنین باشد پس تو هم مقابل خدایی. تو یکی خدا هم یکی! چیزیم، ولی وجود نیستیم. تعبیر دیگر آن که هم چنانکه پیدایش ظل بسته به وجود شمس است، پیدایش من و تو نیز بسته به شمس حقیقت است که عبارت از شعور باشد...
کائنات اعم از پیغمبر یا غیره ظلالند.... قائم بالذات نیستند. قائم به غیرند... رتبه بشر، رتبه حیات و وجود نیست. بنابر این چنانچه قائل به این مطلب باشیم شرک محض است...
ومعنی کونها بالغیر فی عالم التشبیه کظلّ الشیء...
در عالم تشبیه، معنای موجود بودن بالغیر مانند وجود سایه شیء، نسبت به آن شیء است.
در حقیقت وجود نخواهد شد که چیز دیگری موجود باشد. در نور شمس وجود، وجود دیگری موجود نمیشود و الا اجتماع نقیضین میشود. نه وجود میشود گفت، نه عدم؛ حقیقة الوجود نیست. معدوم صرف هم نیست. در نور وجود چیزی موجود نمیشود. چون صمدی است. پس در چیست؟ در ظلال است. و بیان ظلال آن است که اگر تو در آفتاب بایستی آیا ظل و سایه تو چیست؟ حقیقت او چیست؟ دارای چه چیز است؟ ظل به تو است، والا ما شمّت رائحة الوجود. هذا شیء بالنور. هذا شیء بالوجود. از خود هیچ ندارد. فاقد هر شیء است.
إنیة النفس قائمة بقیمها وکینونتها بکینونته فهذه معرفة الرب بطریق الایات.
انیّت نفس قائم به خدا، و بودن آن به بودن اوست. و این است معرفت خدا از طریق آیات.
ان الکائنات الخاصة حین الکون والتحقّق لا واقعیة صرفة... إنه کون وتحقّق به تعالی. لیس بینه و بین ربه فصل... وهذا عین المجعولیه الذاتیه بلا جعل.
همانا موجودات تعیّن یافته، در حال وجود و تحقّق، بهطور کلی بدون واقعیت میباشند... بودن و تحقّقشان به وجود خداوند است، و بین آنها و پروردگارشان هیچ فاصله و جدایی نیست... و همین است مجعولیت ذاتی بدون اینکه جعل در کار باشد.
نظریه مکتب وحی و عموم علما و فقها و متکلمین
اشیا از هر جهت و از هر لحاظ ـ چه از لحاظ کیفیات و شکل ها و حدود و صفات و چه از لحاظ اصل وجود و علم و عقل آنها ـ مخلوق خداوند متعال میباشند که او تبارک و تعالی همه آنها را به کنه وجودشان بدون سابقه وجود آنها (لا من شیء) آفریده است نه اینکه حصهای یا مرتبهای یا جزئی یا قبسی از وجود خودش را به آنها داده و تملیک نموده باشد، یا خودش را به صورت و تعیّن و شکل آنها نمایانده باشد به گونهای که از حیث و لحاظ لاتعیّنی خدا باشند و از لحاظ تعیّن غیر خدا.
شگفت این که تفکیک اصلا به مذهب فلاسفه توجه ندارد و بدون جهت خود را با آنها مخالف میپندارد چرا که فلاسفه نیز جعل وجود به معنای حقیقی خلق لا من شیء را منکرند و در مکتب تفکیک نیز عینا همین معنا انکار میشود. کما اینکه فلاسفه جعل وجود به این معنا را قبول دارند که میگویند: آنچه متن واقعیت را تشکیل میدهد حقیقت وجود نامتناهی است، و هیچ وجود دیگری غیر از آن در کار نیست مگر ماهیاتی که آنها هم به نفس خود، هیچ موجودیت حقیقی ورای وجود ندارند، و مکتب تفکیک هم عینا همین را میگوید. آن چه مورد نفی و اثبات دو گروه قرار گرفته است از نظر معنا تفاوتی ندارد، و بر فرض هم که تفاوتهای ادعا شده بین دو گروه پذیرفته شود، باز هم باید دانست که عقیده هیچکدام از ایشان، موافق با عقاید مکتب وحی و برهان نیست، و حد اکثر تفاوت آن دو در حد اختلاف بیاساس جهله متصوفه، با عرفای شامخینشان خواهد بود.
امیر المؤمنین علیه السلام میفرمایند:آنچه را اراده فرماید، تنها میگوید: "باش"، پس میباشد. نه به صدایی که شنیده شود، و نه به ندایی که به گوش رسد. کلام او سبحانه، فعل اوست که پیش از آن موجود نبوده است و او آن را انشا میفرماید و ایجاد میکند، و اگر قدیم بود معبود دومی بود.
امام باقر علیه السلام میفرمایند:همانا خداوند پیوسته عالم و قدیم بوده است. اشیا را از چیزی نیافریده است و هر کس معتقد باشد که خداوند اشیا را از چیزی آفریده است تحقیقا کافر شده است. زیرا اگر آن چیزی که اشیا از آن آفریده شدهاند قدیم بوده، در ازلیت و هویت با خداوند وجود داشته است، پس آن چیز ازلی خواهد بود. خداوند تعالی اشیا را از چیزی نیافریده است.
امام صادق علیه السلام میفرمایند:اگر چیزی در بقا با خداوند میبود دیگر ممکن نبود که خداوند خالق آن چیز باشد، چه اینکه در این صورت آن چیز پیوسته با خداوند بوده است، پس چگونه ممکن است خداوند آفریننده چیزی باشد که ازلا با او موجود بوده است؟!
هر سازندهای اشیا را از چیزی دیگر میسازد، ولی خداوند آفریدگار ناشناخته والامقام بدون اینکه اشیا را از چیزی بسازد آنها را ایجاد و خلق فرموده است.
و به ابن قره نصرانی فرمودند:
درباره "عیسی" چه عقیده داری؟! گفت: مولای من، او را از خدا میدانم، حضرت فرمودند: منظورت از کلمه "از "چیست؟ چه اینکه "از" چهار معنی دارد که پنجمی برای آنها نیست.
آیا منظورت از کلمه "از "مانند معنای "جزء از کل" است، که در نتیجه خداوند دارای "اجزا" باشد؟ یا مانند "سرکه از شراب" است، که لازم آید خداوند دارای "تغیر" و "دگرگونی" باشد؟ یا مانند "فرزند از پدر" است، که از راه مناکحت باشد ؛ یا مانند "صنعت" و "فعل" از صانع و فاعل را میگویی که بر روش "خالق و مخلوق" باشد؟ یا وجه پنجمی داری که برای ما بگویی؟! پس او در جواب فرو ماند.
مرحوم خواجه طوسی "قدس سره" در "تجرید الاعتقاد" میفرماید:
هیچ موجود ازلیای جز خداوند تعالی وجود ندارد.
و علامه حلی "قدس سره" در شرح آن میفرماید:گروه فراوانی با این امر مخالفت کردهاند، و مخالفت کردن اهل فلسفه روشن و آشکار است، زیرا ایشان اعتقاد دارند که همه چیز ازلی و قدیم است... همه این مذاهب باطل است، زیرا تمامی ماسوای خداوند ممکنند، و هر ممکنی حادث میباشد.
سنخیت و عدم سنخیت در فلسفه و عرفان و تفکیک
فلاسفه و عرفا، وجود مخلوقات را مزاحم وجود خدا دانسته، لذا تباین خالق و مخلوق را صفتی دانستهاند. یعنی اشیا را صفات خدا شمرده، و خداوند را وجودی دانستهاند که اشیا صورتهای مختلف او میباشند. چنانکه میگویند:
إن البینونة بینهما کبینونة الصفة للموصوف... أن الوجودات المجعولة بالنسبة إلی الجاعل الحق تعلقیة، کوجود الصفة للموصوف وکالعرض للموضوع.
همانا تفاوت بین آن دو مانند تفاوت صفت با موصوف است... همانا وجودهای جعل شده، نسبت به خدا تعلّقی میباشد، مانند تعلقی بودن وجود صفت برای موصوف، و عرض برای جوهر.
ان البینونة بینونة صفة لا بینونة عزلة والبینونة الصفتیة أتم انحاء البینونة. اسفار، 2 / 122، پاورقى.
همانا تفاوت، تفاوت صفت است نه تفاوتی که جدایی باشد، و تفاوت صفتی کاملترین انواع تفاوت است.
الصفات ووجودها عین وجود الموصوف. اسفار، 4 / 374، پاورقى.
صفات و وجود آن ها عین وجود موصوف می باشد.
روشن است که آنچه ایشان در مورد تباین مخلوقات و مجعولات، با خالق و جاعلشان گفتهاند، تباین صفت با موصوف است، نه تباین صفتیه که در برخی روایات آمده است. معنای تباین صفتیه در مکتب وحی این است که صفت مخلوقات این است که زمان و مکان و اجزا و قابلیت زیادت و نقصان دارند، ولی خداوند فراتر از داشتن این وصف است، و بر خلاف اشیا و صفات آنها میباشد. امّا معنای تباین صفتیه در فلسفه و عرفان و تفکیک، این است که وجود مخلوقات با خدا یکی است، و تفاوت و تباین آنها مانند تفاوت صفات یک شیء با ذات آن، و مانند تفاوت جواهر با اعراض آنها است؛ چرا که در واقع صفت و موصوف، و جوهر و عرض یک چیزند نه دو چیز. لذا در نظر ایشان خالق و مخلوق هم در واقع یک چیزند نه دو چیز، مانند مایع بودن و شفافیت که صفت آب است و جدای از آن نیست.
و به همین جهت است که تفکیکیان نیز مسأله توهم تزاحم وجود نامتناهی خداوند با سایر اشیا را که پایه اعتقاد به وحدت وجود است، از همان راه فلاسفه حل کردهاند. میرزای اصفهانی هم مباینت صفتیه را به همان معنای باطل فلسفی تفسیر میکند و میگوید:انه تعالی غیره مباین معه بینونة صفة متقوّمة بموصوفه لا بینونة عزلة.
همانا خدا، غیر خلق خود و مباین با آنها است، مانند مباینت صفتی که به موصوف خود متقوّم است، نه این که منعزل و بر کنار از آن باشد.
هذه الحقایق (الوجود والحیاة والعلم والقدرة) غیر منعزلة عن رب العزة بل البینونة بینونة الصفتیة.
این حقایق (وجود و حیات و علم و قدرت)، خارج از رب العزه نیست، بلکه تباین و تفاوت آن حقایق با خدا تباین و تفاوت صفتی است.
در اینجا بینونت صفتی بود و وجود منحاز مجعولی در میان نبود.
فهو جل شأنه مباین مع نور العلم والحیاة ومع نور الوجود والعلم والحیاة والقدرة بالمبائنة الصفتیة... ولا شیئیة بالنسبة الی الموصوف.
پس تباین او جل شأنه با نور علم و حیات و وجود و قدرت، تباین صفتی است... و برای صفات در مقابل موصوف [خدا]، اصلاً شیئیتی نیست.
وحکم التمییز بینه وبین الخلق هی البینونة الصفتیه.
حکم تمییز بین او و خلق، فقط تباین صفتی است.
إن الأفعال والأوصاف والنعوت إذا نسبت إلیه تعالی، لا بد تکون علی سبیل الاشتراک اللفظی بالتباین الصفتی.
همانا افعال و اوصاف وقتی که به خدای تعالی نسبت داده میشود ناچار به نحو اشتراک لفظی به تباین صفتی میباشد.
... بالمبائنة الصفتیة... ولا شیئیة بالنسبة الی الموصوف کی یکون ثالثاً بین الوجود والعدم حتی یلزم ارتفاع النقیضین.
[تباین خالق و مخلوق] تباین صفتی است... در مقابل موصوف [خدا] اصلا شیئیتی در کار نیست که چیز سومی بین وجود [خدا] و عدم [که همان اشیا و صفت های وجود است] پیدا شود و ارتفاع نقیضین لازم آید.
فلاسفه و عرفا میگویند بین وجود و ماهیت سنخیت نیست، امّا واجب و ممکن از حیث وجود و کمالات، همسنخ میباشند. سبزواری گوید:
لکونه مغایرا لسنخ الماهیة.
وجود، با سنخ ماهیت مغایر است.
نیز فلسفه میگوید:
... لعدم السنخیة بین السوافل وأعلی الاعالی.
... زیرا بین بالاترین بالاها، با پایینها سنخیت نیست.
ماهیات مجعوله... هرگز داخل در سنخ وجود نمیشوند... وجود اصلاً از سنخ ماهیات نمیباشد.
لمّا کان کلّ ما سواه موجودا بوجوده ولیس بشیء بنفسه... فلا یجانسه ولا یماثله شیء فی الوجود... معلولاته لیست موجودة معه بل به، فهی به هی، وبنفسها لیست شیئا.
از آنجا که تمامی ماسوای خدا به وجود او موجودند، و به خودی خود هیچند... پس هیچ چیزی در وجود، مجانس و مماثل او نیست... معلولات او موجود با او نیستند، بلکه موجود به اویند؛ پس آنها به او خودشانند، و به نفس خود هیچند.
پیروان تفکیک هم در ابتدا موجودات را دو قسم میکنند، یکی سنخ علم و عقل و کمالات نوری (وجود)، و دیگری غیر سنخ نور و علم و عقل (ماهیات). قسم اول را مثل اعلای رب، و همسنخ با خدا میشمارند و نحوه خلقت آنها را به گونه خلق لا من شیء ندانسته، بلکه به نحو اشراق ذات خدا میدانند؛ و سنخ دوم را ـ که اصلا از سنخ وجود نیستند بلکه تنها تعینات وجودند ـ غیر همسنخ با خدا میشمارند. بنابراین در نظر ایشان آن چیزی که همسنخ با خدا نیست فقط همان ماهیات و تعینات و حدود وجود است، نه وجود اشیایی که از تعیّنات آنها صرفنظر شده باشد.
به دیگر سخن تفکیکیان نیز از حیث وجود و کمالات، به سنخیت بین وجود خالق و مخلوق معتقدند، و اگر هم گاهی بحث از عدم سنخیت میکنند مقصودشان این است که بین وجود و ماهیت، سنخیتی نیست. در نظر ایشان وجود منحصر به خدا است، و ماهیات جز صفات خدا چیزی نیستند:
قاعده (سنخیت) در اعطای حق، کمالات نوری را، جاری است.
انوار علم و حیات و سایر کمالات نوریّه دار تحقّق، همه اشعّه نور علم ذاتی حق و اشراقات ذاتیه اوست.
"کتاب عارف و صوفی چه میگویند" اعتراف میکند که اعتقاد به اشراق ذات، مستلزم سنخیت و وحدت وجود ذات با اشراقات آن است و میگوید:
مقوّمیت و احاطه علّت برای معلول، در صورتی مستلزم سنخیت میشود که نحوه مقومیت و احاطه علّت، به اشراقات ذاتیه علّت بوده، و معلول نفس اشراقات باشد... این نحوه مقومیّت و احاطه، نتیجه توحید صوفیه و وحدت موجود است.
یک قسمت از جهات کمال انسان مانند حیات و علم و قدرت قوام وجودی به ذات مبدأ دارد یعنی محتاج به قیّوم است و در هر آنی باید اعطا و افاضه شود.
(روشن است مدّعای ایشان و تقسیم کردن کمالات به دو قسم، با مخلوقیت تمامی ماسوی الله به طور مطلق، و ایجاد آنها به اراده خداوند متعال هیچ سازشی ندارد، و توضیحی که دادهاند کاملا بیربط است).
تفکیکیان عقل و علمی را که به قول ایشان از کمالات وجودی است و انسان واجد آن میشود از سنخ خود وی نمیدانند بلکه مخلوقیت آن را به معنایی غیر از مخلوقیت واقعی میدانند و میگویند:
حقیقت انسان علم نیست... علم و عقل خارج از حقیقت انسان است... حقیقت علم نور مجرد است... عقل نوری است خارج از حقیقت روح که روح، گاهی فاقد و گاهی واجد آن گردد.
از آنچه در اشارات به مشرب مختار در این کتاب گذشت کسی توهم نفی مخلوقیت و مجعولیت در این مشرب از انوار کمالات موجوده در سنخ ماهیت و حقیقت غیر نوری الذات... ننماید... البته با حفظ عدم تشبیه مخلوقیت آنها نیز با مخلوقیت ماهیات فإنها المثل الاعلی لله تبارک وتعالی.
نظریه عموم علما و فقها و متکلمین
آنچه گذشت نظریه فلاسفه و عرفا و تفکیکیان بود در حالی که از دیدگاه عقل و برهان و مکتب وحی وجود و علم و قدرت و عقل و حیات، و هر چیزی که در مخلوقات است، حقایقی دارای مقدار و قابل زیاده و نقصان و وجود و عدم میباشد و هیچگونه سنخیتی بین خداوند و ماسوای او نه از جهت ماهیت و نه از جهت وجود و علم و قدرت آنها وجود ندارد. باری تعالی تمامی اشیا و همه کمالات را لا من شیء آفریده است. و در مورد سنخیت و عدم سنخیت خداوند با مخلوقات، فرق گذاشتن بین کمالات نوری و غیر آن اصلا حقیقتی ندارد، چه اینکه در نظر عرفا و فلاسفه و پیروان تفکیک غیر از چیزهایی که آنها را کمالات نوری نامیدهاند، و همه را راجع به وجود میدانند، چیز دیگری باقی نمیماند که واقعا موجود باشد و همسنخ خداوند نباشد.
تذکر: در مکتب تفکیک و فلسفه و عرفان گاه به مطالبی به عنوان روایت و علوم مکتب اهل بیت علیهم السلام استناد میکنند که یا اصلا در این مکتب وجود نداشته، بلکه از اشعار و ساختهها و مجعولات عرفای سنی مذهب است، و یا اینکه از متشابهات بوده و نحوه استدلال آنها بر خلاف مبانی و قوانین مسلم مکتب اهلبیت علیهم السلام میباشد. از جمله این موارد این است که "معارف القرآن" مینویسد:
ونقل عن النبی صلی الله علیه وآله: أنا من الله والکل منی.
که چنین حدیثی در هیچ کتاب روائی که قابل کمترین اعتنایی باشد وجود ندارد.
یا اینکه در معارف الهیه آمده است:
... در لسان احادیث و روایات از ماهیت گاهی به حروف و اشباح و اظله تعبیر میشود، ماهیات مانند شبح شیء میباشند و "ظل الشیء شیء ولیس بشیء" در روایت دیگر آمده کنا حروفا عالیات لم نقل (تمهید القواعد، 130: کنا حروفا عالیات لم نقل، متعلقات فی ذری أعلی القلل).
که متأسفانه عبارات بیاساس عرفا به جای احادیث و روایات گرفته شده است.
... یفصل نورنا من نور ربنا کشعاع الشمس من الشمس. ]مانند جدا شدن شعاع خورشید از خورشید، نور ما هم از خدا جدا میگردد[.
که روایت مذکور اصلا اعتباری ندارد و علامه مجلسی قدس سره در مورد کتاب "محمود فارسی" که روایت فوق از آن نقل شده و عبارت "یفصل نورنا من..." تنها در آن آمده است میفرمایند:
الاخبار المأخوذة من کتابی الفارسی والبرسی لیست فی مرتبة سائر الاخبار فی الاعتبار.
اخباری که از کتاب فارسی و برسی گرفته شده است از نظر اعتبار در مرتبه سایر اخبار نمیباشد.
و از همین قبیل است عباراتی مانند:
تعرفه وتعلم علمه...
صحو المعلوم ومحو الموهوم...
کنت کنزا مخفیا...
هم چنین روایت:
خلق الله الخلق فی ظلمة ثم رش علیه من نوره!
و:
موتوا قبل ان تموتوا.
که این دو از روایات اهل بیت علیهم السلام نیست.
نیز عباراتی از این قبیل که "ماهیت عدم نیست اما معدوم است" و امثال آن را تنها در عبارات فلاسفه و عرفا و برخی اهل سنت در مسائل "ماهیت" و"هیولا" و "اعیان ثابته" و "احوال" و "واسطههای بین وجود و عدم" و... میتوان یافت، در حالی که متکلمان ما رضوان الله تعالی علیهم بطلان آنها را بدیهی دانسته، و امامانمان علیهم السلام در مواجهه با چنین سخنان متناقضی فرمودهاند:
... یا جاهل، إذا قلت لیست هو فقد جعلتها غیره، وإذا قلت لیست غیره فقد جعلتها هو.
ای نادان! اگر بگویی آن نیست، قطعا غیر از آن قرارش دادهای؛ و اگر بگویی غیر آن نیست پس خود آن قرارش دادهای.
لم یکن بین الاثبات والنفی منزلة.
بین بودن و نبودن چیز سومی در کار نیست.
اینک که دیدگاه مکتب تفکیک را در مورد وجود و عدم و ماهیت و عوالم و... دیدید این ادعای ایشان را هم ببینید:
کسی که میخواهد در مکتب بشری دارای معلوماتی شود اول باید منطق بخواند... و بعد در مباحث علمی و فلسفی وارد شود... ما چون تابع انبیا هستیم... از روشهای صناعی بشری برای شناخت حقایق پیروی نمیکنیم... انبیا نیامدهاند که فقط برای علما و محصلین حرف بزنند... بحثهای ما هم از بحثهای مکاتب بشری جداست... مسلکمان مسلک پیغمبر است. اصلاً محتاج به این درسها نیستیم... احتیاج به اصطلاحات ندارید، حتی اگر یک نفر عامی بیسواد صرف هم اینجا نشسته باشد او هم بهره میبرد... بلکه یک درجه بالاتر آن عامی که گرفتار پیچ و تاب اصطلاحات نیست مطلب را بهتر درک میکند.
نیز در مکتب تفکیک گفته میشود:
فلاسفه میگویند در یکی از تأملات عقلی معلوم میشود که "ماهیت لیس بوجود ولا عدم وهی هی" این حرفشان درست است که: "الماهیة من حیث هی لیست إلا هی، لا موجودة ولا معدومة".
ماهیت خاتم الانبیا شیء نیست بلکه ماهیت قبول نور وجود است، و کنهش همین است و چیز دیگری نیست، لهذا عدم نیست ولی معدوم است، و پس از معدومیت به موجودیت و ثبوت غیریت درآمده است، و این برون آمدن به نور حق متعال تحقق گرفته است.
به هر حال ماهیت "نیست" است که قابل هست شدن است و تعبیر همان تعبیر فلاسفه است (الماهیة من حیث هی لیست إلا هی، لا موجودة ولا معدومة).
حقیقت علم و معرفت در فلسفه و عرفان و تفکیک
نظریه عرفا و فلاسفه
علم بر دو نوع است: 1) حصولی. 2) حضوری.
در علم حضوری، ما ذات معلوم را بدون واسطه واجد هستیم مانند اراده و کراهت و ترس در خودمان، بلکه مانند وجود خودمان در خودمان. ولی در علم حصولی تنها صورتی از معلوم را در خودمان دارا هستیم و به واسطه آن به معلوم واقعی علم و یقین داریم مانند صورت آتش در نفسمان که کاشف از وجود آتش خارجی است.
برخی گفتهاند: علم حصولی اصلا ارزشی ندارد زیرا یا اینکه اصلا عالمی خارج از وجود ما در کار نیست و یا اینکه اگر هم عالمی خارج از وجود ما در کار باشد ما هیچ راهی به آن نداریم و هیچ دلیلی نداریم که یقین ما خطا نبوده و صورتهای علمی حاضر در نفس ما تخیل و توهم و انشا شده توسط نفس ما نبوده، مطابقی داشته، یا با واقع و خارج مطابق باشند. بنابراین تنها علم حضوری شهودی است که دارای ارزش میباشد؛ و واقعیت هر چیز برای ما، حضور آن در ذات ما میباشد، نه اینکه وجود آن ورای نفس و حقیقت علم ما قابل اثبات باشد. (البته نتیجه مبانی فلسفی و عرفانی در مورد حقیقت علم، دقیقا همین مطلب است، و استنکاف برخی از فلاسفه و عرفا از پذیرش آن، فرار از التزام به لوازم و نتایج مبانی خودشان میباشد). بر این اساس علم واقعی تنها این است که ما ذات معلوم را به کنه وجود آن در خودمان داشته باشیم (وحدت و اتحاد عالم و معلوم، و خالق و مخلوق) و هر چیزی که غیر از این نوع علم باشد یا اصلا ارزش و اعتبار ندارد و ضلالت و جهالت محض است، و یا اینکه تنها میتواند تذکری باشد برای التفات به اینکه ما ذات معلوم را به حضور و شهود در خودمان داریم (وجدان)، که در این صورت باز هم ارزش تنها از آن علم حضوری و شهودی است نه غیر آن. و بر همین اساس باید گفت که ما در صورتی علم به خدای واقعی داریم که او را بدون واسطه در ذات خودمان داشته و واجد وجود او باشیم، وگرنه شناخت خداوند متعال از راه علم حصولی و استدلال و اقامه برهان دارای همان اشکالی است که در مورد علم حصولی به طور مطلق بیان داشتیم.
ما به حقیقت هستی نمیتوانیم پی ببریم زیرا... شناختن هر چیزی یا به واسطه ماهیت آن میباشد، و یا به واسطه خواص آن، و در حقیقت هستی هیچکدام از این دو چیز حقیقتا تحقق ندارد... پس از این روی باید گفت ما به هیچ وسیلهای واقعیت هستی را نمیتوانیم بشناسیم. و از همین جا روشن است که واقعیت هستی باید یا بالذات و خود به خود معلوم، و یا شناختن وی محال باشد. و چون ما به واقعیت پی بردهایم باید اینگونه نتیجه گرفت که واقعیت بالذات معلوم است و هرگز مجهول نمیشود ـ یعنی فرض واقعیت مجهوله عینا فرض واقعیت بیواقعیت است.
البته در نظر این گروه هر معلومی تنها به مقدار ذات خودش واجد ذات علت است. ملاصدرا مینویسد:إن المعلول کما حققناه لیس إلا نحوا خاصا من تعیّنات العلة ومرتبة معینة من تجلیاتها، فمن عرف حقیقة العلة عرف شؤونها واطوارها، بخلاف من عرف المعلول فإنه ما عرف علته إلا بهذا النحو الخاص.
همانطور که محقق شد معلول چیزی نیست مگر گونه خاصی از تعینات علت، و مرتبه معینی از آشکار شدن خود آن؛ پس هر کس حقیقت علت را بشناسد صورتهای مختلف آنرا هم شناخته است، اما اگر کسی معلول را شناخت علت را نشناخته است مگر به همین صورت خاص معلول.
وجود حق متعال متن وجود جمادات و نباتات و حیوانات و انسانها است، یعنی ما دو وجود نداریم، بلکه هر چه هست یک وجود است که در قوالب و اندازههای گوناگون ظهور کرده است، نه این که وجود زمین غیر از وجود آسمان، و وجود آسمان غیر از وجود حق متعال بوده باشد.
نه تنها نمیخواهیم از معلول به علت برسیم بلکه قصد نداریم از علت به معلول هم راه یابیم به دلیل این که ما اصلا معتقد به علت و معلول جدا نیستیم.
اساس نظریه سوفسطائیان این است که ما هرگز علم به عالم خارج از اندیشه و خیال خود نداریم، لذا تفاوت اشیای خارجی با اشیای ذهنی و تصوری و تخیلی در نظر ایشان این است که خارجی بودن شیء، یعنی این که شخص در همان ذهن خود شیئی را به عنوان شیء خارجی تصور و تخیل کند، و تخیلی بودن آن، این است که شخص شیء را به عنوان تخیلی بودن آن تخیل کند، و در هر صورت بنابر مبانی سوفسطائیان آنچه در دسترس ماست همان خیالات و ذهنیات بوده، و عالم خارج پیوسته مشکوک میباشد. ابن عربی و اتباع وی مینویسند:
فالحضرة الوجودیة إنما هی حضرة الخیال ثم تقسم ما تراه من الصور إلی محسوس ومتخیل والکل متخیل وهذا لا قائل به إلا من أشهد هذا المشهد... ولا یقرب من هذا المشهد إلا السوفسطائیة.
حضرت وجود تماما خیال است و همان خیال است که تقسیم به محسوس و متخیل میشود. و کل آنها خیال است و این مطلب را هیچکس نمیداند و قبول ندارد مگر کسی که با این مقام و منزل رسیده باشد... و نزدیک به این مقام و منزل نیست مگر سوفسطائیان.
رؤیت حق مراتبی دارد که متناظر با مراتب علم و ترقی و یا انحطاط نفس سالک است و در واقع، هر کس جز خویشتن و ظرفیت خویش را در قالب رؤیت الله نمیبیند.
نکته مهم در حل این بحث این است که تمامی این عوالم و مراتب، اعتبارات عرفانی به معنای مراحل شهود عارفند نه مراحل وجودی؛ به عبارت دیگر، اگر ظهوری نمیشد، جز وحدت محض حکم فرما نبود.
آنچه عائدت میشود و القاءات و تمثلاتی که به تو روی میآورد، همه درونیاند نه بیرونی... انتساب کلمات نوری موجودات به وجود حقیقی که حق سبحانه است همانست که کمل اهل توحید فرمودهاند: هویة کل شیء فی الحقیقة شعاع هویته.
غرض اینکه آنچه بر تو فائض میشود در تو فائض میشود... و در تو کارخانهای به نام دستگاه خیال است که از قدرت کامله حق سبحانه معانی را صور میدهد، هر معنا را به صورتی مناسب وی که مظهر اسم شریف مصور است. پس بدان که در تحصیل علوم و معارف و اعتلای به مقام قرب إلی الله و لقاء الله به انتظار اینکه چیزی از خارج حقیقت تو از در درآید و در نزد تو صورت یابد و حضور بهم رساند نباید باشی بلکه آن علوم و معارف و تمثلات آنها همه در تو تحقق مییابند، و آن اعتلاء ارتقا و اشتداد و سعه وجودی تو به حسب کمال.
از آنجا که حقایق هستی بیمنتها است پس فهم حقایق اشیا نیز بیمنتها بوده و همچنان ادامه دارد. یا نباید الف را به زبان آورد همچون سوفسطیها که اصلا قائل به موجود بودن خود نیستند، و یا این که به محض اقرار نمودن بدان باید آن را ادامه داد. و چه راحت است که از همان ابتدا سوفسطی بشویم و بگوییم اصلا الفی نداریم. و چه عجیب است که بالاخره همه ما در این مسیر باید سوفسطی شویم و بگوییم نه ما هستیم و نه دیگران هستند. فقط خداست و خدا. حرف اول و آخر خدا است، و خدا است دارد خدایی میکند. از آن به بعد دیگر انسان هیچ نگرانی ندارد و راحت میشود.
بر این اساس تفاوت ذهنیات و خارجیات مانند این است که گاهی شخصی خواب میبیند و در همان حال متوجه است که دارد خواب میبیند، و دیگرگاه خواب میبیند ولی متوجه نیست که دارد خواب میبیند. اینک این کلمات مکتب میرزا را ببینید:
این عالم غیر از ادراکات هیچ چیز دیگری نیست... شش ماه باید فلسفه بخوانی... حیف است، والله من چه حرفهایی را دارم... اصلا در این عالم هیچ چیز دیگری غیر از ادراک نیست... ای برادر تو همان اندیشهای.
وجود "واو" نفس توجه من است، توجه من به ماهیت "واو" وجود پیدا کردن آن در موطن نفس من است... و ماهیت "واو" همان عین ثابت اوست... ایجاد این فعل نیز جز توجه من نیست... و به محض اینکه توجه خود را از آن بردارم دیگر در ذهن من نخواهد بود و میرود در ذکر حکیم من... هیچکدام از فلاسفه و عرفا متوجه این نکته ظریف که فعل اختیاری ما جز توجه چیز دیگری نیست نبودهاند... فاعتبروا یا أولی الابصار... آخر بر خدا لازم نیست که هر حقیقتی را به هر کسی بنمایاند... بسیار خوب، این فعل مال مرتبه اشرف نفس است و در درس بعد به مرتبه اخس نفس میرسیم و اثبات میکنیم که اعمال خارجی انسان هم عین توجه نفس است و اصلا فعل نفس غیر از توجه چیز دیگری نیست تارة من تصور فعل را میکنم یعنی عین ثابت فعل را وجود نفسی میدهم، اخری همانها را فانیا فی الخارج موجود میکنم.
در مجموعه آثار شبستری هم آمده است:
غایت کمال هر چیزی بالقوه در او حاصل است، بلکه کمالات جمله اشیا در هر شیء مرکوز است، و به واسطه تعیّنات در او پوشیدهاند.
ای نسخــه نامـــه الهــی کــه تویی وی آینـــه جمــال شاهـی کـه تـویـی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
نظریه مکتب تفکیک
علم حصولی و استدلال و برهان و کسب یقین صرفا جهالت و ضلالت و گمراهی است مگر اینکه تذکر و مقدمهای باشد برای جدا شدن از تعقل و استدلال و برهان، و رسیدن به علم حضوری شهودی، و در هر صورت ارزش واقعی تنها از آن علم حضوری شهودی است. بر همین اساس باید علم به خداوند و معرفت او نیز به شهود و حضور و مالک شدن وجود او در ذات خودمان باشد. (البته بر طبق مبانی فلسفه و عرفان و تفکیک وجدان هیچیک از این مراتب را نمیتوان وجدان خدای بدون تعیّن نامتناهی دانست چه اینکه وجدان و وجود ما در هر مرتبهای که باشد دارای تعیّن بوده مالک و واجد تمامی ذات خدای نامتناهی نمیشود بلکه فراتر از هر مرتبهای از وجدان ما بینهایت مراتب دیگر وجود دارد).
بنابراین در معرفت واقعی خداوند ما خود خدا را به خود او و بدون واسطه صورت یافته، یعنی واجد و مالک و دارای وجود او هستیم (وجدان)، مالکیت ما محاطیه است و مملوکیت او احاطیه (مانند موجی که مالک وجود دریا میشود و محاط آن میباشد، و دریا هم مالک وجود آب است ولی محیط بر آن میباشد)، نه این که او را به واسطه صورت عقلی یا وهمی و خیالی بشناسیم، چه اینکه معرفت عقلی و استدلالی از افراد علم حصولی بوده و صرفا جهالت و ضلالت و زندقه و الحاد است.
پس باید خداوند را به خودش شناخت نه به واسطه صورت و مفهوم و استدلال و برهان و کسب یقین، و باید او _ و بلکه انبیا و امامان و سایر حقایق _ را بدون واسطه (یعنی در خود) یافت نه با واسطه (یعنی در خارج از وجود خود)، و نه بر اساس استدلال و برهان و اقامه دلیل عقلی، چه اینکه گفتیم این سنخ از علم اصلا اعتباری ندارد بلکه صرف ضلالت و جهالت و الحاد و زندقه است و هیچ دلیلی بر مطابقت آن با واقع وجود ندارد. "ابواب الهدی" مینویسد:
إن تصوّر الشیء حجابه کائنا ما کان. والتصوّرات والتصدیقات لا یفیدان إلا الیقین. ولا أمان لخطأ الیقین.
تصوّر شیء هر چه باشد حجاب آن است، و تصوّرات و تصدیقات هیچ نتیجهای ندارند جز یقین، و هیچ ایمنیای هم از خطای یقین در کار نیست.
إن المعقولات الضروریة مظلمة الذات، واستکشاف الحقائق النوریة أو الظلمانیة بها عین الباطل، وطلب المعرفة من هذا الطریق عین الضلال المبین؛ فإنه طریق معوج، وهو سلوک المجانین.
تمامی معقولات بدیهی و ضروری، تاریکی است، و کشف کردن حقیقتهای نوری یا ظلمانی به واسطه آنها عین باطل میباشد. و طلب معرفت از این راه، عین گمراهی و ضلالت آشکار است، چرا که آن کج راهه و روش دیوانگان است.
معرفة الوجود بالوجود ومعرفة الله تعالی به تعالی ومعرفة الحقائق الغیر النوریة ای الموجودات یکون بنور الله وبالانوار العقلیة والعلمیة أولا وبالذات من غیر تصوّر وتصدیق.
معرفت وجود به خود وجود و بدون واسطه است، معرفت خدای تعالی نیز به خود اوست. و شناخت حقایق غیر نوری یعنی موجودات، بدون واسطه، به نور خدا و انوار عقلی و علمی و بدون تصوّر و تصدیق صورت میگیرد.
العلوم البشریة... لا برهان علی حقیتها إلا الیقین الذی لا أمان لخطأه.
برای فهم حقیقی مطالب عالم اظله و اشباح، راه منحصر در تجرید و خلع بدن و وجدان نمودن خویش است... تا به وجدان واقعی خودتان نایل شوید... در این حالت خودتان را وجدان میکنید و روزنهای از آن مقام اظله و اشباح را خواهید فهمید.
خداوند بر علو درجات صاحب علم جمعی بیفزاید که خداوند به وسیله او زنده کرد روایات را! هزار و سیصد سال گذشته است و آقایان این روایات را میدیدند و اشتباه میکردند.
فلسفه لغو نیست. عبث نیست، اگر عبث بود دو هزار سال بزرگانی... غور و غوص نمیکردند!
معلوم شد که این راه فقط تجرید میخواهد، تجرید از علایق، خلاص شدن از علایق، همه علایق را بر طرف کردن. این راهش است. بعد منتظر بودن است که ببیند از حق چه میریزد توی دلش.
اقرء کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا: خودت را بخوان؛ به خودت نگاه کن؛ همه چیز را میبینی. چون تمام این مدرکات و ادراکات در این عالم در کنه وجود ما مخزون است.
وقتی به خودت نگاه کردی همه را میبینی... ای برادر تو همه اندیشهای...
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست.
و عبور از افکار و استدلالات و معقولات را عین کمال میدانند، و همان وجدان و خودیابی و شهود نفس و نفسانیات خود را، وجدان و یافتن و شهود خدا میشمارند:
احتجاب وجدان به تخیلات، تعقلات، به توهمات، به احساسات است.
افکار از بین رفت خودت را مییابی.
تا انسان معتدل است و هوشیاری دارد، هرگز کسی نمیتواند به او بگوید که تو خدایی!
این عالم چیز دیگری جز ادراک نیست. شش ماه فلسفه باید بخوانید... حیف است والله من چه حرفهایی را دارم! چقدر نازک است و باید بروید شش ماه فلسفه درسش را بخوانید. این طور شیر فهمتان میکنم.
از نظرگاه مکتب وحی، قیاس در مسائل فقهی که از مبانی برخی از اهل سنت است باطل میباشد و قیاس به معنای استدلال و برهان عقلی کاملا مقبول است اما میرزای اصفهانی قیاس از سنخ دوم را نیز باطل میداند و بر خلاف عموم علما و فقها و اساطین مکتب و همنوا با سوفسطائیان میگوید:إن اکبر المقائیس واحسنها قیاس البرهان... والعلیة من اصلها باطلة فأحسن الاقیسة اقبحها.
بزرگترین و زیباترین قیاسها، قیاس برهان است... در حالی که علیت از اصل و اساس آن باطل میباشد؛ لذا زیباترین برهانها زشتترین آنها است!
و به جای این که به تبعیت امامان معصوم علیهم السلام غلط بودن استدلالهای نادرست را بیان کند، همانند سوفسطائیان به اصل برهان و استدلال میتازد و میگوید:
إن قیاس ابلیس کان بصورة البرهان.
قیاس شیطان هم به صورت برهان بود.
إن العلم عندهم هو الیقین الحاصل بالنتاج بعد اقامة القیاس علیها وعلیه اساس المعارف والعلوم البشریة لا علی العلم الالهی ولا علی الیقین الذی احرز اصابته للواقع بنور العلم والعقل فانه لا کلام فیها.
همانا علم از نظر ایشان همان قطع و یقینی است که پس از اقامه برهان و استدلال [قیاس غیر فقهی] برای ایشان حاصل میشود و اساس همه معارف و علوم بشری نیز بر آن است. نه بر علم الهی و یقینی که با نور علم و عقل اصابه آن به واقع احراز شده باشد چرا که در آن جای حرف نیست.
کاملا روشن است که آنچه ایشان آن را رد میکند روش تمامی علما و فقها و پیروان مکتب وحی است؛ و آنچه که از آن دفاع میکند ادعای عصمت برای غیر معصومان، و دل خوش داشتن به اوهام و خیالات است. مگر این که مبنا همان مبنای سوفسطائیان باشد که یافتهها و تصورات خود را نفس عالم واقع میشمارند! و عرفا هم همان را علم حضوری و نور علم و عقل مینامند.
معرفة الله بالله در فلسفه و عرفان و تفکیک
فلاسفه و عرفا میگویند: خداوند را که همان وجود نامتناهی نامتعیّن است تنها باید به خودش، و به علم حضوری شهودی وجدانی شناخت چه اینکه در علم حصولی، ما اشیا را به حدود و ماهیات آنها میشناسیم ولی وجود نامتناهی نامتعیّن اصلا محدودیت و ماهیت و تعیّن ندارد که به علم حصولی شناخته شود لذا راه شناخت خدای حقیقی منحصر است به حضور و شهود او و یافتن او به خودش (وجدان)، نه به صورت معقول یا مفهوم او.
معرفة الوجود بالوجود ومعرفة الله تعالی به تعالی... من غیر تصوّر وتصدیق.
معرفت وجود به خود وجود و بدون واسطه است، معرفت خدای تعالی نیز به خود اوست... و بدون تصوّر و تصدیق صورت میگیرد.
این به لفظ و فکر در نمیآید هم چنانکه ذات خدا لا یعرف إلا بتعریفه.
تفکیک نیز معنای معرفت خداوند را این میداند که عارف واجد وجود خدا باشد و مینویسد:
إن لمعرفته تعالی ایضاً درجات ولا نهایه لها... إن وجدان من کان حیث ذاته الاباء عن النهایة خلف ظاهر، وهذا سر أن وجدان العارف بربه تعالی ذو درجات بلا نهایة... فإنه مقتضی محدودیة ذات العارف.
همانا معرفت خدا هم درجاتی دارد و نهایتی برای آنها نیست... همانا واجد شدن خدایی را که ذاتش بی نهایت است باطل آشکاری است. و همین است سرّ اینکه واجد شدن عارف ذات پروردگار خود را، دارای درجات بی نهایت است... چرا که مقتضای محدودیت ذات عارف همین است.
ان لمعرفته الدرجات ولا نهایه لدرجات معرفته تعالی.
همانا معرفت خدا هم درجاتی دارد و نهایتی برای آنها نیست.
من عرف... عدم تناهی معرفة رب العزة تعالی یعرف انه لا یتمکن من تحمل معرفة من لا نهایة لمعرفته فی کمالاته ولا نهایة لعزته وجلاله الا السیر فی الاحوالات فی هذا العالم.
بر اساس مسلک عرفا هم گفته میشود:ذات حق، مطلق و بینهایت بوده و اصولاٌ احاطه موجود محدود و ناقص بر ذات مطلق بینهایت، محال است، به علاوه که ذات حق، بنا به مسلک محققان از عرفا... مقید به هیچ قیدی، حتی قید اطلاق نیز نمیباشد، در حالی که اگر مورد علم و شهود قرار گیرد، مقید و محدود به قید معلومیت و مشهود بودن گردیده و به گفته قونوی: السبب الاقوی فی ذلک (ای تعذر الاحاطة بمعرفة الحق) عدم المناسبة بین ما لا یتناهی و بین المتناهی: محکمترین دلیل بر عدم امکان احاطه علمی به حق تعالی، عدم تناسب بین غیر متناهی (حق تعالی) و متناهی (مدرک) است.
کل موجود هو حق من وجه وخلق من وجه آخر، اعنی حق من حیث حقیقته وذاته ووجوده، خلق من حیث تعینه وتشخصه وتقیده.
والعلم بالحق علی الوجه البسیط، حاصل لکل موجود... ان الوجود عین العلم والظهور... فعلم کل شیء یتقدر بقدر وجوده، إذ درک الشیء وجدانه ونیله.
علم به حق به نحو بسیط برای هر موجودی حاصل است... علم هر چیزی به اندازه وجود آن است زیرا درک کردن شیء به معنای دارا شدن وجود آن و رسیدن به خود آن است.
پیروان تفکیک میگویند:
شیطان هم نور وجود دارد. وجود نور است.
حتی شمر هم دارای نور ولایت است.
قیصری هم وجود را شامل همه چیز، حتی مفهومات و معدومات میداند و میگوید:فانظر إلی شمول نور الوجود وعموم فیضه کیف یقع علی جمیع المفهومات والمعانی حتی علی اللا شیء والعدم المطلق والممتنع الوجود بما هی مفهومات متمثلات ذهنیة لا بما هی سلوب وأعدام.
تذکر: باید دانست اعتقاد به اینکه خداوند "حقیقت وجود" است در اصل از پندارهای نادرست اهل سنت و مخالفان مکتب عصمت علیهم السلام بوده است که توسط عرفای سنی مذهب به اندیشه برخی پیروان تفکر عرفانی و فلسفی راه یافته است، علامه حلی "قدس سره" در "نهج الحق" در مورد بطلان اعتقاد به وحدت خالق و خلق، و این که خداوند تعالی همان وجود است، میفرماید:
وخالف فی ذلک جماعة من الصوفیة من الجمهور... حتی أن بعضهم قال: إنه تعالی نفس الوجود، وکل موجود هو الله تعالی! وهذا عین الکفر والالحاد. والحمد لله الذی فضلنا باتباع أهل البیت دون أهل الاهواء الباطلة.
عدهاى از صوفیان سنّى مذهب در این مطلب با ما مخالفند و مىگویند خداوند با بدنهاى عارفان یکى مىشود. حتى بعضى از ایشان فراتر رفته و گفته است: "خداوند نفس وجود است، و هر موجودى همان خداست". و این مطلب عین کفر و الحاد است. و حمد مر خدایى را که ما را به پیروى از اهلبیت علیهمالسلام ـ نه پیروى از نظرات گمراه کننده ـ فضیلت و برترى بخشید.»
شناخت و وجدان کنه ذات خداوند متعال
بنابر ادله و براهین قطعی عقلی، و نیز بر اساس ضرورت تمام مکاتب الهی و وحیانی، ذات خداوند متعال غیر قابل وصول و یافتن میباشد؛ و شناخت ذات او محال و غیر ممکن است اما فلسفه و عرفان و تفکیک مدعی است که ذات احدیت را به علم حضوری و شهودی و وجدانی و یکی بودن عارف و معروف بدون واسطه شناخته و واجد آن است چنانکه میگویند:
فالقول بامتناع معرفة الله وسد باب معرفة الکنه کما قال العرفاء قول باطل وقد تکلم الائمة علیهم السلام فی باب معرفة کنه الذات... إن شهود کنهه تعالی ممکن ولکن به لا بغیره لمکان إطلاقه ولا تعیّنیته ومحدودیة الماهیات المخلوقة... الظاهر هو الله فقط ولیس شیء سواه ولا أحد غیره.
اعتقاد به محال بودن شناخت کنه ذات خدا که عرفا بدان معتقدند [!!] باطل است، ائمه علیهم السلام در باب معرفت کنه ذات خدا سخن راندهاند [!!]، شهود کنه ذات خدا ممکن است اما بدون واسطه نه با واسطه [!!] زیرا خدا مطلق بینهایت است و ماهیات مخلوقه محدوندند... آنچه ظاهر است فقط خداست و هیچ چیزی غیر از خدا وجود ندارد.
(آنچه که میرزای اصفهانی در این جا میگوید کلمه به کلمه مذهب عرفان است و مخالف با مکتب برهان و وحی میباشد. انسان واقعا به شگفت میآید که به چه صراحتی عرفان را به جای ضد عرفان ارائه میدهند!
روشن است که عرفا هم تنها از جهت علم حصولی معرفت کنه خدا را محال میدانند و با صرفنظر از تعیّنات، شناخت ذات خدا را بدون واسطه کاملا ممکن دانسته بلکه عدمش را محال میدانند و در این جهت هیچ اختلافی بین مشربهای سهگانه فلسفی و عرفانی و پیروان میرزا وجود ندارد، و بدون شک مذهب اهل بیت علیهم السلام از چنین نسبتهایی کاملا بری میباشد).
معرّف ذات خدای متعال و هادی به ذاتش، خود خداست ـ تعالی شأنه ـ... خدای متعال ذات مقدس خود را در عالم سابق (ذر) به خلق معرفی فرموده... خدای متعال در این عالم نیز ذات مقدسش را برای طایفه خاصی به نفس مقدسش نیز معرفی میفرماید.
عین ذات خدای متعال و کنه او به اوهام و افهام و علوم و عقول و سایر مدارک و قوای مخلوق درک نگردد و شناخته نشود و ذات مقدس محیط او، اجل و اعظم از آن است که مدارک محدود مخلوق به او احاطه نماید... آری پایینترین و اولین درجه معرفت و شناسایی که مجرد اثبات صانع جامع کمالات، واخراج ذات مقدس او از حد تعطیل و تشبیه باشد به عقول و افکار حاصل میشود بدون این که ابدا عین ذات مقدسش درک گردد.
معرّف ذات خدای متعال و هادی به ذاتش خود خداست تعالی شأنه ـ چه به شناختن مخلوق، ذات مقدس او را به ذات مقدسش، و چه به شناختن به فطرت، و چه به شناختن به آیات و ادلهاش باشد. زیرا او جعل و اقامه آیات و ادله میفرماید.
پس سالک این راه لایق اقبال و جذبه عزیز قدوس و تعریف ذات به ذات مقدسش و لقاء و وصال و وجدان و رؤیت او به حقیقة الایمان گشته و مراقب گردد تا به لطف و عنایت ذات اقدسش در درجات غیر متناهیه معرفت سیر نماید.
ملاقات خدا عبارت است از این که وجدان کنی خودت را و... عجز خودت را و جهل خودت را و فقر خودت را. و به عین همین وجدان، وجدان قیوم شده است. به آینه فقرت غنای قیوم را مییابی... دیگر احتیاج نداری به بابی در اثبات خدا، بابی در اثبات توحید خدا... صفات ثبوتیه... صفات سلبیه... بلکه این ها همه شِرّ و وِِر است! و باید بریزید دور. با وجدانت مییابی حقیقت واقع، واقع واقع را، نه مفاهیم را . این راه پیغمبران... و مفتاح معرفت فطری است.
(چنان که بارها شواهدن از کلام ایشان آوردهایم منظور ایشان از وجدان فقر و عجز و جهل ـ به تبعیت فلاسفه و عرفا و مبانی باطل ایشان ـ این است که تمام اشیا مانند صفت یا عرض یا موجی است که وجودش متقوّم و محتاج به موصوف و جوهر و آب است، و در واقع خودش اصلاً وجودی غیر از موصوف ندارد).
عین خود خدا را یافتند، نه مفهوم واجب الوجود، و نه مفهوم مصداق.
یافتن خدا تنها از سیر وجدان میسر است (نه عقل و...).
وجدان رتبهاش رتبه حق الیقین است. وجدان میکنی کنه سوختن را.
اقیانوس عظمت خدا غیر متناهی است. روزنه وجود ما تنگ است و باریک. از این روزنه باریک و تاریک آن اقیانوس عظیم عبور نمیکند، داخل نمیشود.
کنه وجود ما وجدان بالغیر است. آن حقیقت ما قوام بالغیر است. قیام بالغیر که از خود هیچ نیست. هر چه هست قوام بالغیر است. ظهور بالغیر است، وجود بالغیر است.
وجدان کردن من قوام ذات خودم را بالغیر، این شهود خداست.
من متغیرم، پس مغیر دارم. اینها تمام صور عقلیه است. اینها وجدان خدا نیست.
حق در معقولات این است که میگوییم. آخوند و دیگران هم گفتهاند. کلیت منطقیه میزان نیست؛ کلّیت وجودیه و احاطه وجودی و سعه وجودی میزان است. آن را میگویند کلی عقلی. کلی به معنایی که مناطقه میگویند نیست. کلی به معنای سعه وجودی است . این را آخوند و دیگران هم میگویند.
مشاهده او، ولهی و اندکاکی است و انسان چیزی نمیتواند بگوید.
والله تعالی... هو الظاهر بذاته.
خداوند تعالی... به ذات خود ظاهر است.
إن ظهوره تعالی یکون بظهوره الذاتی. فما قیل: انه تعالی ظاهر بالاستدلال، ضعیف جدا.
همانا ظهور خدای تعالی به ظهور ذاتی اوست، پس اینکه گفته شده است خدای تعالی ظاهر به استدلال میباشد جدا ضعیف است.
و از همین جاست که تفکیکیان معرفت حقیقی خداوند را از راه دلالت عقلی معرفتی نارسا و یا باطل میدانند و در مقابل مدعیاند:
در معرفت قلبی، شخص خدا و... خود خدا رؤیت میشود نه نشانههای او.
در سراسر ادله فطرت، سخن از معرفت، مشاهده بالعیان، معاینه و رؤیت قلبی است.
انسان.... خداوند.... را با تمام وجود مییابد.
این مشاهده قلبی بدون واسطه هر گونه تصور و مفهومی انجام مییابد.
مراد از فطرت توحیدی، معرفت و شناخت میباشد نه عقیده به خدا.
طریق فطرت.... به تنهایی دلیلی محکم و طریقی مستقل محسوب میشود، بلکه میتوان ادعا نمود که معرفت برتر و صحیح از خداوند، همان معرفتی است که از خود او دریافت شده است و راههای دیگر خداشناسی باید در نهایت به همان معرفت فطری، مودی و منتهی شوند و حاصل راههای بیگانه از فطرت، معرفتی بیگانه از معرفت فطری و صحیح میباشد.
اساساً عقل با تأمل در مخلوقات به نهایت شناختی که منتهی میشود این است که خالقی هست، و این شناخت عقلی قابل مقایسه با معرفت فطری خداوند نیست، زیرا در آن، خداوند شخصی خارجی وجدان میشود.
انسان پس از آنکه متذکر گشت و حقیقت حق سبحانه و تعالی را وجدان کرد.
فلاسفه هم مانند تفکیکیان میگویند:إنّ العارف شهده تعالی فی معهد ألستُ برّبکم... وأشهده اللّه تعالی ذاته.
عارف خدا را در محل عهد الست بربکم... شهود نموده، و خدا ذات خود را به او نشان داده است.
گاهی میرزا مهدی اصفهانی میگوید که خدا وجود نیست؛ باید دانست که این سخن نیز دقیقاً مذهب وحدت وجودیان نو افلاطونی است که صریحترین بیان وحدت وجود ـ در عین وحدت معانی ادّعایی آن ـ میباشد، چنانکه <وحدت وجود در فلسفه و عرفان اسلامی> میگوید:به عقیده افلوطین، خدا را وجود نیز نمیتوان گفت؛ زیرا خدا از وجود بالاتر است. در عین حال، برای وصول به حق باید به اشراق و شهود و سیر و سلوک روحانی توسّل جست.
توضیح این که فلسفه اشراق بر دو مبنا استوار است:
الف) فراتر بودن خدا از همه نسبتها و اوصاف، به گونهای که حتی به او وجود هم نمیتوان گفت، چنانکه معتقدند:
خدا را وجود نیز نمیتوان گفت؛ زیرا خدا از وجود بالاتر است.
ب) روی آوردن به تجرید و شهود و اشراقات نفس، چنانکه معتقدند:
برای وصول به حق باید به اشراق و شهود و سیر و سلوک روحانی توسّل جست.
میرزا مهدی اصفهانی و پیروانش نیز اساس مکتب خود را بر همان دو رکن استوار کرده، میگویند:
هو جل جلاله لیس بالوجود ولا بالعدم.
او جل جلاله نه وجود است و نه عدم.
إن حقیقة العلم والقدرة والحیاة لیست هی رب العزة، کذلک حقیقة الوجود.
همانا حقیقت علم و قدرت و حیات، رب العزه نیست. حقیقت وجود نیز همینطور است.
مخفی نماند که مورد "الف" همان چیزی است که سایر فلاسفه و عرفا از آن به عنوان "مقام لا اسم له و لا رسم له" مرتبه احدیت، علم بلا معلوم (وجود بلا تعین)، عماء، اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم، فنای فی الله، یاد میکنند و به نظر آنها، هیچ لفظ و تعبیر و تصوّر و تصدیقی برای آن وجود ندارد، و مورد "ب".نیز همان کشف و شهود و تجرید عرفانی و تفکیکی است. قیصری در شرح فصوص ابن عربی مینویسد:
فالعالم والمعلوم والعلم شیء واحد لا مغایرة فیها.
و در نسخهای خطی که از دست خود آقای حلبی گرفته شده است به خط خود ایشان در حاشیه کلام قیصری نوشته شده است:
اقول هذا هو العلم بلا معلوم الذی یدعیه صاحب الشرع.
و در همین نسخه در مورد علم بلا معلوم کاملا بیان شده است که مذهب ایشان عیناً همان مذهب ابن عربی است! چنانکه ایشان میگوید:
آقای محی الدین در مرتبه احدیت اعتراف به علم بلا معلوم کردند، و معلومیت اعیان ثابته و موجودیت آنها را به وجود علمی حق تعالی در مرتبه واحدیت که مرتبه الهیت و مرتبه اسما و صفات است دانستهاند. فافهم و اغتنم!!
و در مورد همین مطلب است که تفکیکیان میگویند:مشاهده او ولهی و اندکاکی است و انسان چیزی نمیتواند بگوید.
این به لفظ و فکر در نمیآید همچنانکه ذات خدا لا یعرف إلا بتعریفه.
ایشان نام این مرحله را لاتعیّنی و لا فکری و معرفت فطری و حالت بأساء و ضراء و انس و... نیز میگذارند. و از آیات و روایات نیز در این مورد استفاده نادرست مینمایند.
نظریه اعلام علما و فقها و متکلمین و عموم اهل توحید
ذات خداوند به هیچ عنوان ـ نه به علم حصولی و نه به علم حضوری ـ شناخته نمیشود، و هرگز انسان از وله و حیرت در شناخت ذات خداوند متعال بیرون نمیآید، و هر کس تصور، یا شهود و وجدان خود را ذات خداوند بپندارد، قطعا بتی را با خدای غیر قابل وصول اشتباه گرفته است، حال آن بت سنگ باشد یا چوب، یا نفس خودش، یا حقیقت علم، یا عقل، یا وجود فلسفی و عرفانی و یا چیز دیگر.
شناخت ما نسبت به ذات خداوند به علم حضوری شهودی ـ که بدون شک بر اساس وحدت عالم و معلوم و وحدت وجود استوار میباشد ـ محال است، و نسبت به اثبات و تصدیق وجود او به عنوان "شیء بخلاف الأشیاء" و "خالق متعالی از قابلیت تصور و توهم و شناخت و حضور و غیبت"، کاملا ممکن بوده ولی تنها و تنها عقلی و استدلالی است نه چیز دیگر.
بر خلاف تفکر فلسفی و تفکیکی، تفاوت عالم کنونی ما با عالم ذر هم تفاوتی اعتباری نبوده و از جهت تعیّن و عدم تعیّن نیست، بلکه معنای معرفت عالم ذر این است که واقعا خداوند متعال قبل از تولد انسانها ایشان را در زمان و مکانی خاص حاضر نموده و خودش و پیامبرش و ولیش را به نحوی که مفصلا در روایات بیان شده است معرفی فرموده، و در مقابل این تعریف از ایشان پیمان گرفته است و البته قطعا به نحوه یافتن و دیدن و شناخت کنه ذات او نبوده است و این مطلب نیز بر اساس روایات و نصوص فراوان، و براهین و ادله قطعی ثابت شده است..
در مکتب وحی و برهان، خداوند فقط از طریق مخلوقات خود شناخته میشود. البته در همین صورت از آنجا که خود خداوند سبب هدایت و خداشناسی انسانها، بلکه موجب التفات ما به وجود متعالی خود شده است، و اگر هدایت وی نبود هرگز او را نمیشناختیم، و نیز او اصلاً مانند و شبیهی ندارد که آیینه شناخت او واقع شود، باز هم صحیح است که بگوییم خداوند را به خودش شناختهایم. نه اینکه بر اساس توهمات باطل خیال کنیم ممکن است که ذات خدا را به خودش، یعنی بدون واسطه، و از غیر راه استدلال عقلی بشناسیم، و نام این اشتباه آشکار را معرفت وجدانی! بگذاریم و خیال کنیم که بر اساس معارف قرآن و روایات سخن گفتهایم. چنانکه امیر المؤمنین علیه السلام میفرمایند:
لم یکن الی اثبات الصانع طریق الا بالعقل، لانه لا یحس فیدرکه العیان أو شیء من الحواس.
برای اثبات صانع هیچ راهی نیست مگر به عقل، زیرا خداوند قابل حس نیست که در عیان آید، یا یکی از حواس او را بیابد.
تفسیر معرفت وجدانی
معرفت وجدانی را به چند گونه میتوان تفسیر کرد:
تفسیر اول: وجدانی بودن معرفت الهی به این معنا است که ما به طور یقینی در دل و قلبمان مییابیم (یعنی ایمان و آگاهی غیر قابل تردید داریم) که ما و سایر اشیا را آفریدگاری است مهربان و رئوف و بخشنده و مجیب و... که جز از راه وجود مخلوقاتش شناخته نمیشود، نه ذات او در ماست، و نه وجود ما در ذات او میباشد، و نه با صرفنظر از تعیّن و هاذیتمان کنه وجود آن کنز خفی را به علم حضوری شهودی (یکی بودن عالم و معلوم با صرفنظر از تعیّنات) وجدان کردهایم (واجدیم).
این تفسیر در نظر متکلمین و اعلام دین کاملا مورد تایید و پذیرش است، ولی با مبانی و تصریحات پیروان تفکیک و عرفا و فلاسفه نمیسازد.
تفسیر دوم: وجدان به معنای واجدیت است یعنی چنانچه از تعیّن و هاذیت ما صرفنظر شود، وجودمان غیر از خدا چیزی نیست، پس معرفت وجدانی یعنی واجد شدن اشباح ما، همین وجودی را که جز آن اصلا وجودی نیست لذا چنانچه از تعیّنمان صرفنظر شود خود خدا را به خودش و بدون واسطه شناختهایم یعنی واجد میباشیم اگر چه این واجدیت وجود خدا هرگز پایانی ندارد و به مراتب نامتناهی امکان دارد که برای عارف حاصل شود.
این تفسیر همان چیزی است که پیروان تفکیک و فلاسفه و عرفا میگویند ولی از نظر مکتب وحی و اعلام فقها و متکلمین و اهل توحید قابل قبول نیست.
یافتن ذات خداوند از راه واجد شدن هستی او در وجود عارف، عینا همان عقیده وحدت وجود، و مبتنی بر "یکی دانستن وجود خالق و مخلوق" و "اتحاد علم و عالم و معلوم" از حیث حقیقت هستی، و تفاوت آنها از حیث محدودیت و عدم محدودیت، و تعیّن و عدم تعیّن است.
راه شناخت خداوند متعال منحصر به اقامه دلیل و برهان و استدلال بر وجود ذاتی است که از هر لحاظ متعالی از وجود مخلوقات بوده و ما به هیچ عنوان واجد وجود او نیستیم، بلکه او خالق و آفریدگار ماست که واقعا به کنه وجودش مباین با وجود ماست.
ما در باب خداشناسی و عبادت پروردگار متعال خداوندی را مورد تصدیق و دعا و نیایش و تضرع و ابتهال و التجا و مناجات و انس و خوف و خشیت و بیم و امید خود قرار میدهیم که واقعا قریب و مجیب و رحمان و رحیم و آفریدگار ما است.
او هرگز مانند مخلوقات خود دارای صورتی نقش بسته در عقل یا وهم نبوده، بلکه بر خلاف هر صورتی است که در تصور و توهم آید. و در این صورت ما خود خداوند را ـ به همین گونهای که گفتیم ـ واقعا شناخته و عبادت میکنیم. نه اینکه غیر او را شناخته و به جای او قرار داده باشیم، بلکه اگر گفته میشود که خداوند را باید از راه مخلوقات او شناخت منظور این است که وجود و شناخت مخلوقات او، وسیله پی بردن به وجود وی به همان گونهای که گفتیم میباشد، نه اینکه صورت و شکل و قیافهای از ذات وی در خود ترسیم کنیم (رجوع کنید به کتاب "فراتر از عرفان" از مؤلف).
امیر المؤمنین علیه السلام میفرمایند:الحمد لله الذی أعجز الاوهام أن تنال إلا وجوده.
حمد و ستایش خداوندی را که اوهام و اندیشهها را از اینکه جز به وجود او رسند ناتوان ساخته است.
لم تجعل للخلق طریقا إلی معرفتک إلا بالعـجز عن معرفتک.
برای خلق خویش غیر از ناتوانی و عجز آنان، هیچ راهی به سوی معرفت و شناخت خود قرار ندادهای.
کمال معرفته التصدیق به.
فراترین درجه شناخت خداوند، تصدیق به وجود اوست.
لیس بإله من عرف بنفسه، هو الدال بالدلیل علیه.
هر چیزی که شناخته شود معبود نیست، خداوند آن است که به وسیله دلیل بر وجود خود راهنمایی میکند.
ما تصور فهو بخلافه.
هر چه در تصور آید، خداوند بر خلاف آن است.
سید الشهدا علیه السلام میفرمایند:
لیس برب من طرح تحت البلاغ، أو وجد فی هواء أو غیر هواء.
آنکه در دسترس وصول و رسیدن بوده، یا در هوا یا غیر هوا (مثلا در نفس انسان) وجدان شود پروردگار نیست.
امام باقر علیه السلام میفرمایند:
دیدگان او را به مشاهده عیانی ندیدهاند، و دیدههای دلها به حقیقت ایمان او را یافتهاند. با مقایسه شناخته نمیشود، و با حواس ادراک نمیگردد، و به مردمان شباهت ندارد. تنها به آیات خود وصف میشود، و شناخت او از راه نشانههایش میباشد.
آفریدگار اشیا از راه خود مخلوقات برای آنها تجلی کرده است. و به ـ ملاک قابل رؤیت بودن خود آنهاـ، قابل رؤیت نیست، و تحاکم اوهام را به سوی خود آنها کشانده است، و در خود آنها تباین و غیریت خود با اشیا را اثبات فرموده است، آنها را دلیل بر وجود خود قرار داده، و به وجود خود آنها ایمان و اقرار به وجود خود را شناسانده است، تصدیق به وجود خداوند به وسیله عقل حاصل میشود، و با اقرار به وجود او ایمان کامل است.
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
معرفت و شناخت حقیقى اشیا چهار وجه دارد. اول: اینکه نگریسته شود که آیا آن شیء موجود است یا نه؟ دوم: اینکه دانسته شود که حقیقت و جوهر ذات آن شیء چیست؟ سوم: اینکه چگونگى و صفات آن چیز شناخته شود. چهارم: اینکه علت وجود آن شیء دانسته گردد.
شناخت صحیح هیچ یک از این وچوه درباره خالق براى مخلوق ممکن نیست مگر اینکه فقط بداند که او موجود است. پس اگر گفتیم حقیقت ذات و صفات او چیست؟ دانستن آن ممتنع است.
سؤال از علت نیز درباره خالق ساقط است، زیرا او جل ثناؤه، علت همه اشیا است، و هیچ چیز علت او نیست،
ولا یعرف إلا بخلقه تبارک وتعالی.
خداوند جز به خلق خویش شناخته نمیشود.
امام رضا علیه السلام میفرمایند:
کل معروف بنفسه مصنوع... بصنع الله یستدل علیه، وبالعقول تعتقد معرفته، وبالفطرة تثبت حجته، خلق الله الخلق حجابا بینه وبینهم.
هر چیزی که مورد شناخت واقع شود مصنوع و مخلوق است... از آفرینش خداوند متعال بر وجود او استدلال میشود، و به واسطه عقول ایمان و معرفت به او حاصل میشود، و به فطرت حجت او قرار مییابد، مخلوقیت خلایق خود حجاب بین خالق و خلق است.
ویستدل علیه بخلقه حتی لا یحتاج فی ذلک الطالب المرتاد إلی رؤیة عین، ولا استماع أذن، ولا لمس کف، ولا إحاطة بقلب.
به وجود خلق بر وجود او استدلال میشود تا اینکه جوینده، نیازمند دیدن چشم، یا شنیدن گوش، یا لمس با دست، و یا احاطه با قلب نشود.
معنای شرک، وجود شیطان، اجسام، حیوانات و...
گر چه منحصر دانستن وجود به یک موجود، ـ چه خالق باشد و چه مخلوق ـ عقیدهای باطل و مخالف با عقل و برهان و ضرورت ادیان است و شرک و ثنویت این است که انسان به دو یا چند خدا معتقد باشد نه به دو یا چند موجود که یکی از آنها خالق و بقیه مخلوق وی باشند، اما بر اساس مبانی فلاسفه و عرفا اعتقاد به وجود دو موجود شرک و ثنویت انگاشته شده، و در نظر ایشان در تمام عالم جز خدا وجودی نیست. لذا ایشان معتقدند هر چیزی که پرستیده شود در حقیقت خدا عبادت شده، و حتی گوساله پرستی بنی اسرائیل هم در واقع پرستش خدا بوده است.
عرفا میافزایند همه اشیا جلوههای ذات و تعیّنات هستی خداوندند که آنها را اسم و صفت الهی مینامیم. شیطان هم مظهر اسم "یا مضل" الهی بوده، از لحاظ اصل وجود، و با صرفنظر از این تعیّن، جز خدا چیزی نیست.
اگر مسلمان که قائل به توحید است و انکار بت مینماید بدانستی و آگاه شدی که فیالحقیقه بت چیست و مظهر کیست و ظاهر به صورت بت چه کسی است، بدانستی که البته دین حق در بت پرستی است. بت را هم حق کرده و آفریده است، و هم حق گفته که بتپرست باشند... و هم حق است که به صورت بت ظاهر شده است... و چون او به صورت بت متجلی و ظاهر گشته است، خوب و نکو بوده است... چون فیالحقیقه غیر حق موجود نیست، و هر چه هست حق است.
هر یک از ممکنات، مظهر یک اسم از اسمای حقند، هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است ولی حقیقت این است که: شیطان هم مظهر اسم "یا مضل" است.
والعارف المکمل من رأی کل معبود مجلی للحق یعبد فیه، ولذلک سموه کلهم إلها مع اسمه الخاص بحجر أو شجر أو حیوان أو إنسان أو کوکب أو ملک.
عارف کامل آن است که هر معبودی را نموداری بداند که حق در آن پرستیده میشود، و به همین جهت است که همه ایشان آن را "اله" نامیدهاند، گرچه نام آن یا سنگ است و یا درخت، و یا حیوان است و یا انسان، و یا ستاره است و یا فرشته.
عبادت از عابدی که تعیّن او عدمی است به هر طریق که واقع شود مخصوص گردد به ذاتی که تعیّن او عین هستی بود "وقضی ربک ألا تعبدوا إلا إیاه"و جمله عابد حق باشند "کل له قانتون" أی کل له عابدون.
إن العارف من یری الحق فی کل شیء بل یراه عین کل شیء.
عارف کسی است که حق را در هر چیزی ببیند؛ بلکه عارف حق را عین هر چیزی میبیند.
نظریه مکتب تفکیک نیز این است که غیر از خدا وجودی نیست و در عالم به هیچوجه شرک نمیباشد. و به غیر نور خدا نوری (وجودی) نیست. به طور کلی هر کمالی (وجودی) منحصر به خداست، غیر وجود و نور و علم و قدرت خدا، وجود و نور و علم و قدرت دیگری نیست.
واقع مطلب این است که در عالم به هیچوجه شرک نمیباشد. نور السماوات والارض خداست... اگر در مقابل و به محاذات علم و قدرت خدا علم و قدرت و وجود دیگری باشد لازم میآید که خدا علم و قدرت و وجود خودش را واجد، و علم و قدرت و وجود دیگران را فاقد باشد، پس در خدا ترکیب پیش میآید...بنابر این غیر وجود و نور و علم و قدرت خدا، وجود و نور و علم و قدرت دیگری نیست.
در نظر ایشان نور و وجود شیطان و نواصب و خوارج هم غیر از نور و وجود خدا نیست، و چنانچه از تعیّن شیطان و... صرفنظر شود شیطان هم جز خدا چیزی نیست.
وهکذا إلی الفسقة الناصبین فإنهم مخلوقون باذن الله من نور الشیطان أو من نور فلان وفلان وفلان.
شیطان هم نور وجود دارد. وجود نور است.
نکتهای که باید اجمالا به آن اشاره کنم این است که کمالات الهی تا آنجا که وجود رفته سریان یافته است. این حرف را فلاسفه هم پذیرفتهاند چون گفتهاند هر جا وجود هست قدرت و اختیار و جمال و جلال و عزت و سلطنت و احاطه هست و... نهایت این جریان متناسب با درجات و مراتب وجود فرق میکند این گفته مشابه مشرب کتاب و سنت در مالکیت است. مالکیت به شدت و ضعف اختلاف پیدا میکند.
کشف و شهود و تجرید و ریاضت
گرچه از دیدگاه عقل و وحی و برهان، کشف و شهود و تجرید و ریاضت و... دارای هیچگونه ارزشی نمیباشد (ن. ک: اثبات توحید و بطلان وحدت وجود از مؤلف)، اما در دیدگاه مکتب تفکیک برای وصول به معرفت حقیقی باید از علوم و دانستهها جدا شد و در حالت بیفکری و بیعقلی، کنه وجود خداوند را به شهود و حضور یافت و وجدان کرد و هر چیزی که از غیر این راه به دست آید اصلا ارزش نداشته، بلکه ضلالت و جهالت محض است:
درس در خلقت بود و گفتیم که حقیقت آن را زمانی وجدان میکنید که بتوانید تجرید نمایید و از بدن منخلع گردید و خود را وجدان کنید... تجرید واقعی خیال تجرید نیست و باید دقت کنید که هیچکدامتان در این راه نیفتید... بهترین راه برای تجرید واقعی و کنده شدن از بدن و روی پای خود ایستادن و شهود وجدانی خود کردن... و در اینجاست که وجدان او واقعا روشن میشود و یافتنهای واقعی به او دست میدهد... مرحوم میرزا میرفت و انخلاع مینمود و خود را مییافت و وجدان مینمود و میآمد و یکی دو حرف بیان مینمود و من اگر دو سه شبهه شیطانی و فکری مطرح میکردم و او را خسته مینمودم او فردا شب از راه دیگری میآمد و همه راهها را بر من میبست اینها نشانههای وجدان واقعی است اما وجدان خیالی اینطور نیست... برای فهم حقیقی مطالب عالم اظله واشباح راه منحصر در تجرید و خلع بدن و وجدان نمودن خویش است... به وجدان واقعی خودتان نایل شوید... اگر این حالت خضوع و خشوع تجرید برایتان پیدا شود انخلاع از بدن در اختیارتان میآید. من میدیدم که مرحوم میرزا مهدی ره در مجلس و درون اجتماع بود اما در حال تجرید به سر میبرد در این حالت خودتان را وجدان میکنید و روزنهای از آن مقام اظله و اشباح را خواهید فهمید.
در روایات در این زمینه شرح مبسوطی ندادند و از اسراری است که به خواص که تحت تربیت ولایتی این خانواده بودهاند سپرده شده است بعضی از اینان که چشم وجدانشان باز شده این عالم را یافتهاند. گفتیم بیان این عالم به گفته نیست بلکه به تجرید میتوان به حقیقتش رسید و آن هم تجریدی که بتواند واقعا خلع بدن کند، نه آنکه به خیال منخلع گردیده باشد. تجرید اگر دوام پیدا کرد ومکرر شد وبه اختیار شخص درآمد آن وقت عالم اظله را مییابد و حقیقت بدن را مشاهده میکند و واقعیت روح حیوانی را وجدان مینماید.
اما حقیقت آن (عالم اظله و اشباح) چیست؟ تا تجرید واقعی پیدا نکنید نخواهید یافت.
أعظم الحجب للمعرفة حجاب التعقل... فأصعب الصعاب خلع الانداد عن الله وخرق حجب الوهم والعقل وذلک ـ لا یمکن إلا باللا فکریة واللا وهمیة واللا تعقلیة.
بالاترین حجاب معرفت و شناخت حجاب تعقل است... پس سختترین چیزها نفی شریک از خدا و پاره کردن حجابهای وهم وعقل است و آن هرگز امکان ندارد مگر به لا فکری و لاوهمی و لا تعقلی.
(مخفی نماند مذهب میرزا در مورد علم و شناخت، موافق با مذهب سوفسطائیان است و کلمات و مبانی میرزا در نفی تعقل و استدلال و امتناع شناخت، کلی میباشد. و تمامی علوم و معقولات در نظر او باطل است، نه اینکه مانند پندار برخی مدافعان سطحی نگر میرزا، او این سخن را تنها در مورد شناخت ذات خدا گفته باشد).
السر المستسر الذی أوقع العرفاء فی ورطة الاشتباه وبحر الغفلة فی جمیع الابواب المعارف الربوبی أمر واحد وهو أنهم کانوا من أهل البرهان.
سر نهانی که عرفا را در جمیع ابراب معارف ربوبی در ورطه اشتباه و در یای غفلت انداخته است امر واحدی است و آن این است که آنها اهل برهان میباشند!
فلسفه و عرفان میگوید:الوجود المطلق الغنی عنهما الظاهر فی الانفس والافاق، فعلمته بالفطرة أولا ولا تعلم بعد، ما الامکان وغیره من الاخفیاء فیستشهدون به علیه.
تفکیک هم میگوید:مضافا إلی کون السوق بالبرهان حجابا عن معرفة الله الواقعی لانها لا تحصل إلا عند محو الموهومات والمعلومات والمعقولات. والسلوک بالبرهان اللمی والانی لا یزید إلا صورا معقولة تکون حجبا عن معرفة الله الخارجی الشاهد الحاضر المحیط علینا... فکل عقل... یستقل بحرمة سلوک البرهان لکل أفراد البشر.
جبر و اختیار در خالق و مخلوق
نظریه فلاسفه
بر اساس قاعده "الواحد لا یصدر عنه إلا الواحد" و "قاعده امکان اشرف"، خداوند، قادر بر ایجاد هر چیز و به هر گونهای که بخواهد نیست، بلکه باید اشیا بر طبق نظامی معین از او صادر شود، و در این طریق جز صدور امر واحدی از او تبارک و تعالی ممکن نیست. تمام افعال خوب و بد و زشت و زیبا هم بر اساس قانون جبری و غیر قابل تخلف علت و معلول از آن خداوند است و ما مجبورانی هستیم به صورت مختاران.
... ولا شیء فی سلسلة الوجود الامکانی إلا وهو واجب موجب بالغیر، والعلل تنتهی إلی الواجب بالذات وهو العلة الموجبة لها ولمعلولاتها.
تمامی موجودات سلسله امکان، واجب و موجب بالغیر و بدون اختیار بوده، و تمامی علل به واجب بالذات برمیگردند که او خود سبب ایجاب و اضطرار آنها و معلولاتشان میباشد.
ما من شیء ممکن موجود سوی الواجب بالذات حتی الافعال الاختیاریه، إلا وهو فعل الواجب بالذات، معلول له بلا واسطة أو بواسطة أو وسائط.
غیر از واجب بالذات، همه ممکنات حتی افعال اختیاری، فعل خداوند است که بدون واسطه یا با واسطه از آن او میباشد.
در جهان خارج هیچ فعلی نیست مگر فعل خداوند سبحان، و این حقیقتی است که برهان و ذوق هر دو بر آن دلالت دارد.
فاعل، در هر موطن اوست، و موثری جز وی نیست.
نحن مضطرون فی الجمیع.
ما در تمامی این احوال مضطر و بدون اختیار میباشیم.
نظریه عرفا
غیر از خداوند اصلا چیزی وجود ندارد که بتوان افعال را به آن نسبت داد، بلکه تمام افعال مانند کفر و ایمان و گناه و طاعت و غیر آن بدون واسطه از خداوند صادر میشود.
شبستری میگوید:
کـدامیـن اختـیـار ای مــرد جـاهـل
کســی را کــاو بــود بــالــذات بـاطل
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبـــی فـرمــود کـاو ماننـد گبر اسـت
چنان کـان گبـر یزدان و اهـرمـن گفت
همـیـن نــادان احـمـق مـا و مـن گفـت
چــه بـود انـدر ازل ای مـرد نـااهــل
که این یـک شــد محـمـد و آن ابـوجهـل
کرامـت آدمـی را ز اضـطـرار اســت
نــه آن کــاو را نصیـبی ز اختیار اسـت
در جهان خارج هیچ فعلی نیست مگر فعل خداوند سبحان، و این حقیقتی است که برهان و ذوق هر دو بر آن دلالت دارد.
فاعل، در هر موطن اوست، و موثری جز وی نیست.
انسان و تمامی موجودات دیگر، درجهای از درجات فاعلیت خداوند سبحانه میباشند، زیرا هیچ فاعلی جز پروردگار عالمیان وجود ندارد.
نظریه مکتب تفکیک
از نظر فلسفه عرفان بر اساس قاعده "الواحد لا یصدر عنه إلا الواحد" و "قاعده امکان اشرف"، خداوند، قادر بر ایجاد هر چیز و به هر گونهای که بخواهد نیست، بلکه باید اشیا بر طبق نظامی معین از او صادر شود، و در این طریق جز صدور امر واحدی از او تبارک و تعالی ممکن نیست. تمام افعال خوب و بد و زشت و زیبا هم بر اساس قانون جبری و غیر قابل تخلف علت و معلول از آن خداوند است و ما مجبورانی هستیم به صورت مختاران. پیروان میرزا هم در عین تمسک به قواعد متعدد فلسفی میگویند:حدود این واقعیت را (که خداوند به ماهیت خاتم الانبیا صلی الله علیه و اله و سلم از وجود و نور و عظمت خودش تملیک میکند) بر اساس قواعد فلسفی: الواحد لا یصدر منه الا الواحد و امکان اشرف میتوان نشان داد.
به حکم عقل و نقل، و برهان و عیان هر دو (یعنی هم منطق و فلسفه، و هم شهود عیانی، و هم روایات) اثبات شده است که خلقت این طور نیست. درست است که خالق و معطی همه خداست، اما همه را خداوند بلا واسطه نداده است. قاعده امکان اشرف،... قاعده علت غائیه، قاعده وجوب عبودیت کامله، سه قاعده است که مستقل و مفصل گفته شده است. قاعدة امکان اشرف میگوید: محال است که فیض وجود به اخس برسد مگر اینکه در رتبه اقدم به اشرف رسیده باشد." این قاعده مبرهن است. هم ابو علی سینا و هم آخوند ملا صدرا و هم شیخ اشراق و بعدیها نوشتهاند که قاعده به برهان قطعی مبرهن است. شیخ اشراق روی مشاهدات عیانی خودش و پیشاپیش میگوید که این قاعده قطعی است... اخس نمیتواند نور را در رتبه اشرف و مقدم بر اشرف بگیرد... بایستی نور هستی، نور حیات، نور علم و قدرت و تمام این انوار کمالیه ابتدا به اشرف برسد و از طریق اشرف به اخس.
نیز در نظر ایشان جز خدا وجودی نیست، و حقیقت وجود ما جز ماهیت و شبح وجود چیزی نبوده، و با صرفنظر از تعیّنات، جز وجود خدا نیست. هر گونه کمالی مانند علم و قدرت و حیات و اختیار و مشیت و... از سنخ وجود بوده، خارج از ذات و ماهیت و حقیقت ماست ـ چرا که گفتیم حقیقت ما سنخ ماهیت و شبح است نه وجود ـ. مشیت ما همان مشیت خداست که در ما محقق میشود و ما تنها ظرف مشیت خداییم. و اگر مشیت و وجود به ما نسبت داده میشود تنها از جهت و لحاظ تعیّن ماست، نه اینکه وجود و مشیتی غیر از وجود و مشیت خدا داشته باشیم.
در عالم وجود نیز وجودی به جز وجود او نیست و ماهیات، که حقایق اشیاءاند از وجود خدا مالک میشوند. (معارف الهیه، 766).
ما همگی لا شیء هستیم و خاتم الانبیا هم فقر صرف و لا شیء است ماهیت فقر صرف است(معارف الهیه،767)
"معارف القرآن" مینویسد:فهو تعالی موصوف ومعروف بغیره بالحقیقة وحیث ان الخلیفة نفس الله ففعله فعله وزیارته زیارته ...فهو المتجلی بهم... فهو معروف بالحقیقة بتلک الایات وموصوف بها فتعریف الحق نفسه بغیره وتجلیه و ظهوره بغیره یرجع الی قرب العبد وصیرورته واجداً لربه وفاعلا به تعالی شانه فی عین انّ هذه المعروفیة والتجلی و الظهور لا یعقل ولا یدرک ولا یفهم فلا یعرف الاّ بالحق تعالی شأنه.
پس شناساندن خدا ذاتش را به توسط غیر خود، و نیز تجلی و ظهورش به توسط غیر خود [که همان تعیّنات و اشکال و صور وجود خدایند]، به معنای نزدیکی عبد به خدا، و دارا شدن اوست ذات خدا را [ یعنی تعیّن وجود خدا به صورت عبد در عین لا تعیّنی، و تقوّم وجود عبد به وجود خدا است، چه این که غیر از وجود او وجودی نیست]، و فاعل بودنش به ذات خدای تعالی شأنه میباشد. در عین این که این معروفیت و تجلی و ظهور مورد تعقل و ادراک و فهم واقع نمیشود مگر به خداوند تعالی شانه.
در همین مورد بر اساس مسلک عرفان و فلسفه نیز گفته میشود:سالک... توجه به نفس خود بنماید تا کم کم تقویت شده به وطن مقصود برسد که حتی در حین تلاوت قرآن بر او منکشف شود که قاری قرآن خداست جل جلاله... تمام افعال، در جهان خارج استناد به ذات مقدس او دارد، و میفهمد که فعل از او سر نمیزند بلکه از خداست... در این مرحله سالک جز خدا را نخواهد شناخت، بلکه خدا خود را میشناسد و بس. ذات، ذات مقدس حضرت خداوند است.
مکتب میرزا میافزاید:آنچه در ماست از اوست. نی هستیم برای نایی. صدایی که از ما بیرون میآید صدای اوست؛ ما مشیت نداریم؛ مشیت ما به معنای آن است که خدا در ما احداث مشیت میکند.
قرآن هم میفرماید "وما تشاؤون إلا أن یشاء الله" در روایات دارد که این آیه خاص ماست ما وعاء مشیة الله هستیم. به عبارت دیگر خدا مشیت خودش را در ماهیات ما ایجاد و احداث میکند مشیت خدا که آمد ما ذو مشیت میشویم، آن مشیت که نبود چیزی در کار نیست. این نکته بسیار لطیف است و باید در آن جدا دقت شود آب اگر در لیوان نباشد لیوانی نیست یک تکه شیشه است. مرغ اگر درون آشیانه نیاید آشیانهای نیست یک سوراخ خالی است همچون سوراخهای خالی دیگر.
البته در مسلک عرفا هم گفته میشود:ائمه که دارای ولایت مطلقه و کلیه هستند... به معنای آن نیست که مشابه و مماثل خواست خدا در خود خواستی دارند و به اعطای خدا به ایشان به طور منحاز و منفک این خواستهها را در عالم خارج محقق میسازند... بلکه به این معناست که در خارج یک اراده و یک اختیار و مشیت بیش نیست و آن اراده و اختیار و مشیت خداست و بس. روح مجرد، سید محمد حسین تهرانی، 251.
تفکیکیان میافزایند:این را که دانستید به تشبیه دقت کنید ما وکر و وعاء مشیت خدا هستیم، یعنی خدا خواست ما خواستیم و خدا نخواست ما هیچیم، نه اینکه ما میخواهیم آنچه را که خدا میخواهد، مطلب بالاتر از اینهاست. ائمه میفرمودهاند که ما نمیخواهیم مگر آنچه را که خدا میخواهد آنها که اهل رضا و تسلیم هستند این طورند، اما مطلب بر پایه بلندتری از این مرتبه است بفرماید ما از خودمان هیچ نداریم. آنچه در ماست از اوست. نی هستیم برای نایی. صدایی که از ما بیرون میآید صدای اوست؛ ما مشیت نداریم؛ مشیت ما بمعنای آنست که خدا در ما احداث مشیت میکند... "تبارک الله احسن الخالقین"، اشاره به خالقین میکند که او احسن آنهاست، خالقیت خالقین دیگر به اوست و به عین مشیت او.
امام علیه السلام میفرمایند لا فرق بینک و بینهم إلا أنهم عبادک وخلقک یعنی وجود و علم و قدرت... دیگری نیست جز خدا.
ملا محمد بلخی در این زمینه بد نمیگوید:
چون پری غالب شـود بـر آدمی گم شود از مرد وصـف مـردمـی
آنچه او گویـد پـری گفتـه بـود زین سری نه زان سری گفتـه بود
چون پری را این دم و قانون بود کردگار این پری خود چون بـود
گر چه قرآن گفتـه پیغمبر اسـت هر که گوید حق نگفته کافر است
... هم چنانکه نایی در نی، و پری در آلتیت مصروع این اعمال را انجام میدهد پیامبر صلی الله علیه آله هم نیی است که نایی آن خداست، حرف پیامبر حرف خداست، او کارهای نیست و اصولا اویی در کار نیست هر چه هست از خداست.
بدیهی است با توجه به مبانی مکتب میرزا، این مطلب مخصوص برخی مخلوقات نبوده، بلکه همه یعنی چه امامان معصوم علیهم السلام و چه غیر ایشان را شامل میشود.
تمام افعال شما فقط توجه است و غیر از توجه هیچ چیز دیگر نیست... اینکه همه افعال انسان داخلی و خارجی توجههای بالآلة و من دون الآلة اوست یکی از رموز و اسرار بزرگ قرآن و روایات ائمه اهل البیت علیهم السلام است... در کتابهای کلامی هم این مطلب یافت نمیشود. دریافت این اصل از آن کسانی است که ملکوتشان به مقام امام زمان ارواحنا فداه اتصال یافته است و آن حضرت آنها را بر این حقیقت واقف نمودهاند و تنبه دادهاند و اکنون پس از پنج واسطه برای شما مطرح میگردد.
فعل ما در جمیع مراحل غیر از توجه هیچ چیز دیگری نیست و این را احدی از فلاسفه (نه اشراق، نه مشاء، نه رواق) نفهمیده.
إن کنه أفعال الفواعل الامکانیة یرجع إلی أمرین أحدهما... فی الفواعل المختارین القادرین فقط وهو عبارة عن التوجه والشهود والرؤیة والوجدان وغیر ذلک من العبارات، وثانیهما... عبارة عن قبول الماهیة وجود الماهیة الاشرف ووجدانها إیاه ومالکیتها له إما عن اختیار الفاعل وقدرته کما فی المنفعلات عن الفواعل المختارین القادرین، أو لا عن اختیاره وقدرته بل بإذن الله تعالی کما فی المنفعلات عن الفـواعل الغـیر المختارین.
همانا کنه افعال فاعلهای امکانی بازگشتش به یکی از دو امر است، یکی فقط در فاعلهای مختار قادر است، و آن عبارت است از توجه و شهود و رویت و وجدان و غیر آن. و دومی آن عبارت است از قبول ماهیت، وجود ماهیت اشرف از خود را و وجدان آن و مالکیتش آن را، یا به اختیار و قدرت فاعل، کما این که در منفعلاتی که از فاعلهای مختار و قادر قبول فعل میکنند؛ و یا بدون اختیار و قدرت بوده بلکه به اذن خداوند است کما این که در منفعلاتی که از فاعلهای مختار و قادر قبول فعل میکنند چنین است.
البته فلسفه و عرفان هم میگوید:ان من علم حقایق السماوات، أدرج حقائها فی وجوده فضلا عن رقائقها، ومن هنا قیل: «الحکمة صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی».
بر اساس آنچه که در مورد تفسیر فاعلیت بر مبنای مذهب سوفسطائیان بیان داشتیم که حاصل آن این بود که فعل و فاعل و مفعول همه یک چیزند و افعال ما اصلا خارجیت ندارند، اینک شایسته است که به کلمات تفکیکیان نیز توجه کنید:
افعال شما چیزی جز توجهات شما نیستند و این توجهات هم چیزی غیر از وجودتان و انحای وجودتان نمیباشند. منتهی تارة این توجهات را در مقام اعلی و اشرف نفس به حالت بساطت واجد هستید، و اخری به هنگام انجام دادن افعال آنها را به مقام اخس آورده تفصیل بخشدهاید. وجود شما هم مال خودتان نیست بلکه خداوند به شما تملیک کرده است.
فعل شما همان توجهی است که به ماهیت آب خوردن خارجی میکنید. بر زمینه فرض تمامی اسباب طبیعی و تأثیرات خارجی آن چه مال شما است توجه آب خوردن است... شما هنگامی که با زنی... برخورد میکنید... خیره شدن به چهره او وابسته به توجه شماست. اصلا خیره شدن چیزی جز توجه شما نیست.
کنه اختیار را آقایان فلاسفه وجدان نکردهاند تعارف هم ندارد. کنه اختیار را بنابر آنچه که ما گفتیم و وجدانی شما شد آزادی نفس است نسبت به تنزل دادن وجود معلول، و قدرت عبارت بود از مالکیت نفس وجود مقدور را به نحو اعلی و اشرف. این کنه اختیار ما بود.
برای پی بردن به واقعیت افعال، به فعلی در مقام اشرف نفستان دقت کنید. شخصی را نشسته بر یک صندلی تصور کنید... همه شما به سهولت مییابید که پیش از توجه شما و اعدام آنها به سلب توجه شما از آن ماهیت است که در این حالت به مقام ذکر حکیم ـ آن جایی که عرب نی نمیاندازد! ـ رجوع میکند. این رجوع چیست و آن واقعیت چه میشود و کجا میرود فعلا مقتضی نیست که بگویم بدین جهت که بدون استثنا استعداد دریافت آن را ندارید و حالت وجدان آن در شما پیدا نمیشود. لذا از آن میگذرم [البته در درس بیست و پنجم آمده است: ...و ذکر حکیم که باطن نورانی حضرت خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم است]... ولی آنچه به هر حال شما مییابید این است که اعدام و ابقاء آن صورت به دست شماست و نیز گفتیم که وجود آن صورت (تصور شما = شخص نشسته بر صندلی را) خود شما هستید و این توجه که وجود آن ماهیت است شعلهای از وجود خود شماست منتهی مادامی که توجه نکردهاید آن مقدور یعنی وجود آن ماهیت به نحو شگفت انگیز و فوقالعادهای از بساطت، شدت و وحدت در شما هست، و زمانی که توجه میکنید آن وجود به شکلی ضعیف در شما جلوه میکند... روشنایی این لامپ چیست... این انرژی نورانی خود انرژی الکتریکی نیروگاه نیست اما غیر آن هم نیست... بخشی از انرژی نیروگاه در این لامپ به شکل روشنایی خاصی نمایان شده است... رأس مخروط و آن نقطه نورانی و قوی به تنهایی دارای همه آن شدتهای مختلفه مقاطع گوناگون مخروط است و همه آنها را به شکل اعلی و ابسط داراست منتها وقتی که پخش شود در آن مقاطع ظاهر میگردد. این مثالها را که فهمیدید حالا یادآور میشویم که شما پیش از آنکه به ماهیت انسان نشسته بر صندلی توجه کنید و آن را ایجاد نمایید و یا به ماهیت دیگر در موطن نفس و یا در خارج وجود ببخشید مییابید که وجود همه آنها را به نحو اعلی و ابسط واجد و مالک هستید... انسانی که واقعیت افعال را به بساطت و شدت واجد است و در انجام آن کارها تنها از شدتشان میکاهد و آنها را ضعیف میکند و به ظهور میآورد دیگر برای اوست که آن کارها را به ظهور آورد و برای اوست که ماهیت آنها را در ذکر حکیم باقی بگذارد و اصلا توجهی به آنها نکند.
اقسام علیت و فاعلیت و تأثیر
از دیدگاه عقل و برهان و مکتب وحی، علّیت و تأثیر دارای اقسام مختلفی است، مانند:
1) خلقت و آفرینش اشیا بدون سابقه وجودی آنها (خلق لا من شیء)
2) تطورات وجود یک شیء به صورتهای مختلف مانند سرکه شدن آب انگور
3) افعال ارادی و اختیاری فاعل مختار
ولی در فلسفه و عرفان هرگز علیت و معلولیت، و تأثیر و تأثر به معنای "خلقت و آفرینش" که همان معنای اول است، و "فعل فاعل مختار" که معنای سوم است پذیرفته نیست، بلکه در حقیقت، معنای معلولیت در فلسفه و عرفان منحصر است به تطورات وجود به اطوار مختلف آن که همان معنای دوم میباشد.
ملا صدرا حتی در باره فاعلیت خداوند هم میگوید:رجعت العلیة والإفاضة إلی تطور المبدأ الأول بأطواره.
معنای علیت و افاضه خداوند به این باز میگردد که خودِ او به صورتهای مختلف و گوناگون درمیآید.
مکتب میرزا نیز مانند عرفا اساس معنای خلقت و دوئیت خالق و مخلوق را انکار میکند، لذا در نظر ایشان هم مانند عرفا غیر از خدا چیزی نیست که سخن از جبر یا اختیار، یا فاعلیت یا عدم فاعلیت او در میان آید. چنانکه میگوید:
اعلم أیضا أن الفعل والانفعال المعقولی المقولی أی التأثیر والتأثر غلط وباطل ولا مصداق لهما أبدا إذ المؤثر أو المتأثر إما أن یکون هو الوجود أو الماهیة وکلاهما فاسدان. أما تأثیر الوجود أو تأثره فقد عرفت أن الوجود لا یتغیر ولا یتحدد أبدا ولا یتعیّن بنحو من أنحاء التعیّن وإلا یلزم الثانی للوجود... وأما تأثیر الماهیة أو تأثرها فقد عرفت أن الماهیة لیست شیئا منحازة هناک حتی یؤثر فیها الوجود... نعم إن الماهیة تملک نور ماهیة أشرف بحقیقة المالکیة وتقبله وتنفعل به.
بدان این که فعل و انفعال معقولی مقولی یعنی تاثیر و تاثر غلط و باطل است و برای این دو ابدا مصداقی نیست، زیرا موثر یا متاثر یا وجود است و یا ماهیت، و هر دو باطل و فاسد است. اما بطلان تاثیر یا تاثر وجود از این جهت است که دانستی که وجود هیچگاه تغییر نمیکند و محدود نمیگردد و به هیچ نحوی از انحاء تعیّن متعیّن نمیشود و الا لازم میآید که وجود محدود گردد... و اما بطلان تاثیر یا تاثر ماهیت به این جهت است که دانستی که ماهیت چیزی جدای از وجود نیست تا وجود بخواهد در آن اثر کند... بله ماهیت نور ماهیت اشرف از خود را به حقیقت مالکیت مالک میشود، و آن را قبول میکند، و از آن منفعل میشود.
نظریه مکتب وحی و عموم علما و فقها و متکلمین
خداوند متعال بر اساس قدرت و اختیار مطلق خویش هر چیزی را به هر گونهای که بخواهد ایجاد میفرماید. افعال ما نیز واقعا و حقیقتا از خود ما که مخلوق خداوندیم میباشد، و نه با واسطه، و نه بدون واسطه، و نه با صرفنظر از تعیّنمان به خداوند نسبت داده نمیشود. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
یکون فی آخر الزمان قوم یعملون المعاصی ویقولون إن اللّه قد قدَّرها علیْهم، الراد علیهم کشاهر سیفه فی سبیل اللّه.
در آخرالزمان گروهی باشند که گناهان و معاصی را انجام دهند و گویند که خداوند آن را بر ایشان مقدر فرموده است. کسی که ایشان را رد کند مانند کسی است که در راه خداوند شمشیر کشیده باشد.
حضرت رضا علیهالسلام میفرمایند:من قال بالتَّشبیه والجبر فهو کافرٌ مشرک، ونحن منه براء فی الدنیا والاخرة.
هر کس به تشبیه و جبر اعتقاد داشته باشد مشرک است و ما در دنیا و آخرت از او بیزاریم.
سند مکتب تفکیک (صاحب علم جمعی)
گرچه حفظ سلسلهها و مراتب و روابط خاص استاد و شاگرد، و لزوم رعایت اجازات بین ایشان از اصول ضروری و مسلم مرام متصوفه بوده، و بدون شک بر خلاف ضروریات مبانی اسلام و مکتب اهل بیت علیهم السلام میباشد، اما بنیانگذار مکتب تفکیک در عین مخالفت شدید با سایر ارادتمندان استاد مشترک ـ که پیوسته نام وی را مخفی میداشته است ـ مدعی است سلسله اجازه تا استاد را که تماماً از عرفای مشهور و معروف میباشند کنار گذاشته، و بدون واسطه در عالم تجرید و انخلاع بدن خدمت استاد میرسیده و علوم و معارف را از وی اخذ میکرده است.
ایشان از چنین شخصی با عنوان مبهم صاحب علم جمعی یاد مینموده است، ولی بر اساس ادعای برخی بزرگان تفکیک و بیانات و مکتوبات رمزی ایشان، صاحب علم جمعی یکی از علمای چند قرن پیش به نام "سید علی شوشتری" است که در پی ارادت به مردی جولا (بافنده) در اثر شنیدن یک خبر به ظاهر غیبی، رویه و سیره علمای اسلام بلکه امامان معصوم علیهم السلام در امر قضاوت و شریعت را تخطئه نموده، و دست از مناصب علمی و شرعی خود برداشته، تحت نظر ایشان به سلوکهای خاصی پرداخته است تا آنجا که به معارفی که جز "جبر" و "وحدت وجود" و... چیز دیگری نیست رسیده است. این مطلب که آیا حقیقت این عوالم چه بوده، و کسی که در اندیشه ایشان به عنوان صاحب علم جمعی و سید علی شوشتری تجلی کرده، و این مطالب را به ایشان القا نموده، چه حقیقت و هویتی داشته است نیز اصلاً معلوم نیست.
(برخی دیگر از شاگردان میرزا گفتهاند: میرزا مهدی اصفهانی مدت سه سال فقط معارف گفتند و نکات دقیقی را بیان میکردند و میفرمودند: این از صاحب علم جمع است. میگفتیم: آقا صاحب علم جمع کیست؟ میفرمودند: میشناسید او را .
برخی وحدت وجودیان در باره اتصال سند خود به جولای مذکور چنین مینویسند:
حقیقت عرفان از امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام ماثور است و طرقی که یداً به ید این حقیقت را نشر دادهاند از یکصد متجاوز است، ولی اصول دستههای تصوف از بیست و پنج دسته تجاوز نمیکند و تمام این سلسلهها منتهی به حضرت علی بن ابی طالب میگردد. و فقط در این بیست و پنج فرقه دو سه فرقه از خاصه میباشند و بقیه همگی از عامهاند. و بعضی از آنها سلسلهشان به معروف کرخی و او به امام رضا علیه السلام منتهی میگردد، ولی طریقه ما که همان طریقه مرحوم آخوند است به هیچیک از این سلسلهها منتهی نیست.
موافق با داستانی که در کتاب "طرائق الحقایق" تألیف میرزا معصوم علی فرزند میرزا زین العابدین ملقب به رحمت علی شاه نعمت اللهی شیرازی، که در بیان طریقه صوفیان شاه نعمت اللهی و شرح حال مشایخ و اقطاب صوفیه نگاشته شده است و حتی مرحوم سید ابن طاووس و ابن فهد و شهید و علامه مجلسی و پدرش و امثال ایشان را از صوفیه میشمارد، نیز در نوشتههای برخی وحدت وجودیان میخوانیم:
حدود متجاوز از یکصد سال پیش در شوشتر... آقا سید علی شوشتری... به تصدی امور عامه از تدریس و قضا و مرجعیت اشتغال داشته، یک روز ناگهان کسی در منزل را میزند... در را باز میکنند میبیند شخص جولایی (بافندهای) است... میگوید: فلان حکمی را که نمودهاید طبق دعوی شهود، ... صحیح نیست... ملک متعلق به طفل یتیمی است و قباله آن در فلان محل دفن است، این راهی که شما در پیش گرفتهاید صحیح نیست... و میرود و آیت الله در فکر فرو میرود این مرد که بود و چه سخنی گفت؟ در صدد تحقیق برمیآید معلوم میشود که در همان محل، قباله ملک یتیم مدفون است و شهود در ملکیت فلان، شاهد زور بودهاند، بسیار بر خود میترسد... شب بعد... جولا در میزند میگوید: آقا سید علی شوشتری! راه این نیست که شما میروید. و در شب سوم... جولا میگوید : معطل نشوید... به نجف اشرف مشرف شوید و وظایفی را که به شما گفتهام انجام دهید. و پس از شش ماه در وادی السلام نجف اشرف به انتظار من باشید... مرحوم شوشتری... در اولین وهلهای که وارد نجف اشرف میشوند، در وادی السلام هنگام طلوع آفتاب مرد جولا را میبیند که گویی از زمین جوشیده و در برابرش حاضر گردید و دستوراتی داده و پنهان شد، مرحوم شوشتری... طبق دستورات جولا عمل میکند تا میرسند به درجه و مقامی که قابل بیان و ذکر نیست... استاد بزرگوار عارف بیبدیل مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی تبریزی از شاگردان مکتب مرحوم آقا سید احمد کربلایی هستند (که ایشان و حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و حاج شیخ محمد بهاری شاگردان آخوند ملا حسین قلی همدانی، و او شاگرد سید علی شوشتری و او هم صاحب داستان جولا بودهاند). این است سلسله اساتید ما که بالاخره به آن شخص جولا منتهی میشود، ولی آن مرد جولا چه کسی بوده و به کجا ارتباط داشته... هیچ معلوم نیست.
پیوسته جای این پرسش باقی است که کسانی که در یک فرع مختصر فقهی به روایت شخص مجهول اعتماد نمیکنند چگونه در مطلبی که تمام اصول و فروع و دنیا و آخرت ایشان را تحت الشعاع قرار میدهد خود را موظف به اجرای دستورات کسی قرار میدهند که به صراحت اعتراف میکنند اصلاً معلوم نیست با چه نیروهایی ارتباط داشته است؟! مگر خود ایشان بارها شرط نکردهاند که دستورات استاد باید مطابق موازین شرع باشد، پس چگونه به همین سادگی آن شخص جولا رویه تمامی فقها و بزرگان و بلکه خود پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و امامان معصوم علیهم السلام را در امر قضاوت و عمل به شهادت شهود تخطئه میکند، و ایشان هم ـ بر فرض صحت داستان ـ به او سر ارادت و تسلیم میسپارند؟
علاوه بر اینکه مگر خود سردمداران عرفان تصریح نکردهاند که خبر دادن از امور پنهان، و کشف و شهود هرگز دلیل نمیشود که صاحب آن از اولیای خدا باشد؟ پس چگونه ایشان در مقابل یک خبر به ظاهر غیبی این چنین مجذوب جولا شدند و دست از خانه و زندگی و منصب شرعی خود شسته به اطاعت اوامر او همت گماشتند؟ آن هم خبری که هر شخصی که در مقابل آن قرار میگرفت، باید احتمال میداد که شاید خود همان جولا سند را قبلاً دفن کرده و مقدمات کار خود را فراهم آورده باشد؟ با همه این احوال در مکتب تفکیک در مورد پیر راه گفته میشود:
محال است بیریاضت کسی به جایی برسد... تارة اکتسابی به دست ولی و پیر دستگیر و مرشد و...
این مطلب را به شما بگویم که هرگز نه در مسیر شریعت و نه در مسیر ترقیات نفسانی تحقیق نکرده دنبال کسی نروید. اگر خواستید دست ارادت به کسی بسپارید که شما را یک منزل بالا ببرد بسیار تحقیق کنید تا کسی را بیابید که اعلمیتش مسجل و مسلم باشد.
آقا رحیم ارباب به مرحوم سید اسماعیل صدر نوشت: میرزا مهدی را مواظبش باشید، بچه طلبه است. مرحوم صدر دست روی سر این گذاشته بود و خود مرحوم صدر هم بی سیر و سلوک نبوده.
در پایان یاد آور میشویم که مرحوم میرزا دو دوره از عمر خود را گذرانده است، یکی اوایل عمر وی که در سیر وسلوکهای عرفانی طی شده است، دوم آخر عمر وی که در مسیر مخالفت با فلسفه و عرفان قدم گذاشته است. وی کتاب تقریرات بلکه تمامی کتابهای خود را در همین دوره دوم گفته یا نوشته است. گرچه برخی میکوشند کتاب تقریرات را از فهرست کتابها و تقریرات وی خارج کنند اما بدون شک این کتاب از جمله معتبرترین و مستندترین آثار میرزا است که میرزا آن را به قلم خود تصحیح کرده، و حواشی خود را هم اضافه کرده است. مؤلف تقریرات در مقدمه آن تصریح میکند که میرزا تقریرات را دیده و تصحیح نموده است، چنانکه مینویسد:
الرسالة نبذة مما استفدنا من بیانات شیخنا واستادنا الاصفهانی... وقد عرضتها علی حضرته فنظر فیها واصلحها وصحّحها بقلمها الشریف فکل ما تری فیها من الحواشی بالمداد الملوّن فهو من خطه.
این نوشته نمونهای از چیزهایی است که از بیانات شیخ و استاد خود "اصفهانی" استفاده کردهایم... و آن را به خودش عرضه داشتهام، پس آن را خوانده، و به قلم شریف خود اصلاح و تصحیح نموده است. پس هر چه که دیدی در حواشی آن با قلم رنگی نوشته شده، خط خود اوست.
شیوه علما و فقها و اعیان مکتب
علما و فقهای ما نه تنها در اصول اعتقادات، بلکه در فقه و اصول فقه هم از چاشنیهای مختلف استفاده نکرده، و با نسبت دادن اندیشهها و یافتههای خویش به عرش و آسمان، انتظار تسلیم شدن دیگران در مقابل القائات خویش را ندارند، چرا که نشان حقانیت حق را بر جبین خود آن میبینند و هرگز دفاع از عقاید خود را نیازمند توسل به راهکارهای باطل و سرابهای فریبنده نمییابند، لذا وجوه مختلف آرا و انظار خود و دیگران را در فضایی کاملا علمی و استدلالی، و به دور از هر گونه بزک و غلو، تقریر و تبیین میکنند، و جز برای معصومین علیهم السلام برای اندیشههای احدی، و تحت هیچ عنوانی، امتیاز و قداستی قائل نیستند، و تقوی، یا دیانت، یا ریاضت، یا تشرف خدمت امامان علیهم السلام، یا خواب، یا خلسه، یا اشک و سوز هیچکس را نشان حقانیت، یا عصمت یا برتری فکر و اندیشه او نمیشمارند.
امام صادق علیه السلام است که میفرمایند:ایاک ان تنصب رجلا ًدون الحجة فتصدقه فی کل ما قال.
بپرهیز از این که غیر از حجت خداوند، کسی را منصوب داشته در هر چه میگوید تصدیقش نمائی.