به گزارش مشرق به نقل از هفتهنامه پنجره، گزارش حاضر به سه نمونه آشکار تناقض اعتقادات اين فرقه با آيات قرآن مجيد مي پردازد که اميدواريم مورد توجه حق طلبان قرار گرفته و چراغي باشد براي درنيفتادن در اين حلقه از چاه گمراهي.
نمونه اول: شناخت خدا ممکن نيست
در اصل 59 اساسنامه عرفان کيهاني آمده:
«انسان نميتواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت خدا عاشق انسان ميشود و انسان معشوق ميباشد و مشمول عشق الهي. و انسان ميتواند فقط عاشق تجليات الهي، يعني مظاهر جهان هستي، شود و پس از اين مرحله است که مشمول عشق الهي ميگردد.»
در اين اصل، شناخت خدا غيرممکن دانسته شده است «انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست». مطلوب نويسنده در فهم و شناخت، چگونه فهم و شناختي است؟ سرتاسر قرآن درصدد شناساندن خدا به انسان است. برخي از اين آيات عبارتند از:
سوره اخلاص:
«قُلْ هُو الله أحدٌ الله الصمدُ لمْ يلِدْ ولمْ يُولدْ ولمْ يکُنْ لهُ کُفُوا أحدٌ».
بگو: خداوند، يکتا و يگانه است؛ خداوندي است که همه نيازمندان قصد او ميکنند؛ (هرگز) نزاد، و زاده نشد، و براي او هيچگاه شبيه و مانندي نبوده است.
سوره حشر:
«هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُوعالِمُ الغيْبِ والشهاده هُو الرحْمنُ الرحِيمُ هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُو الملِکُ القُدوسُ السلامُ المُؤْمِنُ المُهيْمِنُ العزِيزُ الجبارُ المُتکبرُسُبْحان الله عما يُشْرِکُون هُو الله الخالِقُ البارِئُ المُصورُ لهُ الأسْماءُ الحُسْني يُسبحُ لهُ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحکِيمُ».
او خدايي است که معبودي جز او نيست، داناي آشکار و نهان است، و او رحمان و رحيم است و خدايي است که معبودي جز او نيست، حاکم و مالک اصلي اوست، از هر عيب منزه است، به کسي ستم نميکند، امنيتبخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندي شکستناپذير که با اراده نافذ خود هر امري را اصلاح ميکند و شايسته عظمت است؛ خداوند منزه است از آنچه شريک براي او قرار ميدهند، او خداوندي است خالق، آفرينندهاي بيسابقه، و صورتگري (بينظير)؛ براي او نامهاي نيک است؛ آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او ميگويند؛ و او عزيز و حکيم است.
سوره حديد:
«سبح لِلهِ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحکِيمُ لهُ مُلکُ السماواتِ والأرْضِ يُحْيِي ويُمِيتُ وهُو على کُل شيْءٍ قدِيرٌ هُو الأولُ و الآخِرُ و الظاهِرُ والباطِنُ و هُو بِکُل شيْءٍ علِيمٌ هُو الذِي خلق السماواتِ والأرْض فِي سِته أيامٍ ثُم اسْتوى على العرْشِ يعْلمُ ما يلِجُ فِي الأرْضِ وما يخْرُجُ مِنْها و ما ينْزِلُ مِن السماءِ و ما يعْرُجُ فِيها و هُو معکُمْ أيْن ما کُنْتم والله بِما تعْملُون بصِيرٌ لهُ مُلکُ السماواتِ والأرْضِ و إِلى الله تُرْجعُ الاُمُورُ يُولِجُ الليْل فِي النهارِ و يُولِجُ النهار فِي الليْلِ وهُو علِيمٌ بِذاتِ الصدُورِ».
آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا تسبيح مىگويند، و او عزيز و حکيم است.
مالکيت (و حاکميت) آسمانها و زمين از آن او است، زنده مىکند و مىميراند، و او بر هر چيز قادر است. اول و آخر و ظاهر و باطن، اوست، از هر چيز آگاه است. او کسى است که آسمانها و زمين را در شش روز (شش دوران) آفريد، سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت) آنچه را در زمين فرو مىرود، مىداند و آنچه را از آن خارج مىشود، و آنچه از آسمان نازل مىشود و آنچه به آسمان بالا مىرود، و او با شماست هر جا که باشيد و خداوند نسبت به آنچه انجام مىدهيد، بيناست. مالکيت آسمانها و زمين از آن اوست، و همهچيز به سوى او باز مىگردد.
شب را داخل روز مىکند، و روز را داخل شب، و او به آنچه بر دلها حاکم است، داناست.
امير مؤمنان علي عليهالسلام در نهجالبلاغه فرمود:
«لمْ يُطْلِعِ العُقُول على تحْدِيدِ صِفتِهِ و لمْ يحْجُبْها عنْ واجِبِ معْرِفتِه».
عقول و خردها را بر کنه صفاتش آگاه نساخت و (با اين حال) آنها را از مقدار لازم معرفت و شناخت باز نداشته است.
ممکن است توجيهي آورده شود که منظور از فهم، شناخت نيست، بلکه درک ماهيت خداست و چون خدا ماهيت ندارد، پس نميتوان او را فهميد و شناخت و در نتيجه نميتوان عاشق او شد. اما اگر به ادامه همين اصل توجه کنيم، ميبينيم نويسنده از عشق به تجليات سخن گفته است. اين بدان معناست که تجليات را ميتوان فهميد و در نتيجه ميتوان عاشق آنها شد. فهميدن تجليات به چه معناست؟ آيا به معناي فهميدن ماهيت آنهاست يا بهمعناي فهميدن کمال الهي متجلي در آنها؟ اگر منظور فهميدن ماهيت باشد، عشق به ماهيت معنا ندارد، چون ماهيت از خود چيزي ندارد و اگر منظور عشق به کمال الهي متجلي در مخلوقات باشد، اين معنا درست خواهد بود، اما در اين صورت، عشق به تجليات الهي به پشتوانه کمالي است که از خدا گرفتهاند. بنابراين همانطور که ميتوان عاشق تجليات شد، ميتوان عاشق خدا شد؛ بلکه انسان، اول عاشق خدا ميشود و بعد عاشق تجليات او.
نمونه دوم: عشق به خدا ممکن نيست
نويسنده در همان اصل 59 ميگويد:
«انسان نميتواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت، خدا عاشق انسان ميشود و انسان، معشوق ميباشد و مشمول عشق الهي.»
عشق به معناي محبت شديد است. چگونه نميتوان عاشق خدا شد. اين مطلب با آيات قرآن سازگاري ندارد.
«يا أيها الذِين آمنُوا منْ يرْتد مِنْکُمْ عنْ دِينِهِ فسوْف يأْتِي الله بِقوْمٍ يُحِبهُمْ ويُحِبونهُ...».
اى کسانىکه ايمان آوردهايد هر کس از شما از آيين خود بازگردد (به خدا زيانى نمىرساند). خداوند در آينده جمعيتى را مىآورد، که آنها را دوست دارد و آنها (نيز) او را دوست دارند....
در آيه ديگر نيز فرمود:
«قُل إِنْ کُنْتُمْ تُحِبون الله فاتبِعُونِي يُحْبِبْکُمُ الله ويغْفِرْ لکُمْ ذُنُوبکُمْ والله غفُورٌ رحِيمٌ».
بگو: اگر خدا را دوست ميداريد، از من پيروى کنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد، و گناهانتان را ببخشد، و خدا آمرزنده مهربان است.
آيه، صريحتر ميفرمايد:
«..والذِين آمنُوا أشد حُبا لِلهِ...».
آنها که ايمان دارند، عشقشان به خدا (از مشرکان نسبت به معبودهاشان) شديدتر است.
به اصل 66 توجه ميکنيم که ميگويد انگيزه عبادت بر سه نوع تقسيم ميشود:
- عبادت بردگان يا عبادت از روي ترس (مرگ و قبر و دوزخ و...)؛
- عبادت مزدوران يا عبادت از روي طمع مزد و پاداش (بهشت و حوري و...)؛
- عبادت آزادگان يا عبادت از روي عشق الهي.
نوع عبادت و خواسته هر کسي، بستگي به ميزان درک و فهم او، از خداوند دارد و همانگونه که يک بچه آبنبات چوبي را به دنيايي از آگاهيها ترجيح ميدهد، ممکن است که کسي هم حوري را به عشق الهي ترجيح دهد. در عرفان کيهاني حلقه، عبادت از روي عشق الهي موردنظر است.
اگر قرار باشد انسان نتواند عاشق خدا باشد (طبق اصل 59) پس عبادت از روي عشق الهي معنا ندارد؛ و چون «نوع عبادت و خواسته هر کسي، بستگي بهميزان درک و فهم او از خداوند دارد» عبادت خدا هم امکان ندارد.
بنابراين برآيند اين دو اصل، گزاره نادرست زير است:
نميتوان خدا را فهميد(اصل 59) + عشق به خدا، وابسته به فهميدن خداست(اصل 66) = نميتوان عاشق خدا شد.
نمونه سوم: عبادت خدا ممکن نيست
برآيند ديگر اصل 59 و 66 که در نمونه دوم آمد، امکان نداشتن عبادت خداست. بهصورت زير:
نميتوان خدا را فهميد(اصل 59) + هر نوع عبادت خدا بستگي به ميزان فهميدن خدا دارد(اصل 66) = نميتوان خدا را عبادت کرد.
بر اين اساس، عبادت خدا معنا ندارد. حال که عبادت خدا امکان ندارد، چه کنيم؟ ميگوييم عبادت، تنها به معناي خدمت به خلق خداست. اين نتيجه در اصل 65 آشکارا ذکر شده است. ببينيد:
«عبادت، يعني عبد بودن و بهجا آوردن رسالت بندگي. عبادت بر دو نوع است: عبادت نظري و عبادت عملي. عبادت نظري، ارتباط کلامي با خداوند و عبادت عملي در خدمت خداوند بودن است و چون او بينياز از هر عمل ماست، از اينرو خدمت ما صرفا ميتواند معطوف به تجليات او شود. در نتيجه، عبادت عملي در خدمت جهان هستي بودن است؛ يعني خدمت به انسان، طبيعت و... .»
البته در اين اصل به بينياز بودن خدا از عمل ما اشاره شده («چون او بي نياز از هر عمل ما ميباشد»). اين نکته دليل دوم نويسنده بر عدم عبادت خدا محسوب ميشود. بنابراين به اين نتيجه ميرسيم که عبادت خدا به دو دليل معنا ندارد:
الف: ما خدا را نميتوانيم بفهميم
ب: خدا از هر عمل ما بينياز است
و در نتيجه فقط بايد به خلق خدا خدمت کرد.
قرآن کريم بارها و بارها صريحا از عبادت خدا سخن ميگويد از جمله:
«قُلِ الله أعْبُدُ مُخْلِصا لهُ دِينِي».
بگو من تنها خدا را مىپرستم، در حالى که دينم را براى او خالص مىکنم.
«وأنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتقِيمٌ».
و اينکه مرا بپرستيد که راه مستقيم اين است.
«قال إِني عبْدُ الله آتانِي الکِتاب وجعلنِي نبِيا».
(عيسى زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدايم، به من کتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر قرار داده است.
شهيد مطهري در اينباره ميگويد:
«يکى از ارزشهاى قاطع و مسلم انسان که اسلام آن را 100 درصد تأييد مىکند و واقعا ارزشى انسانى است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اکرم زياد تأکيد فرموده است. قرآن کريم در زمينه تعاون و کمک دادن و خدمت کردن به يکديگر مىفرمايد: «ليْس البِر انْ تُولوا وُجوهکُمْ قِبل المشْرِقِ و المغْرِبِ و لکِن البِر منْ امن بِالله و اليوْمِ الاخِرِ و الملائِکه و الکِتابِ و النبِيين و اتى المال على حُبهِ ذوِى القُرْبى و اليتامى و المساکين و ابْن السبيلِ و السائِلين و فِى الرقابِ».
اما انسانى مثل سعدى مىگويد:
(البته سعدى در عمل اينطور نبوده؛ زبان شعر است): «عبادت بهجز خدمت خلق نيست»؛ همين يکى است و بس. [عدهاى با گفتن اين سخن] مىخواهند ارزش عبادت را نفى کنند، ارزش زهد را نفى کنند، ارزش علم را نفى کنند، ارزش جهاد را نفى کنند، اين همه ارزشهاى عالى و بزرگى را که در اسلام براى انسان وجود دارد، يکدفعه نفى کنند. مىگويند: مىدانيد «انسانيت» يعنى چه؟ يعنى خدمت به خلق خدا. مخصوصا بعضى از اين روشنفکرهاى امروز خيال مىکنند به يک منطق خيلى عالى دست يافتهاند و اسم آن منطق خيلى عالى را انسانيت و انسانگرايى مىگذارند.
انسانگرايى يعنى چه؟ [مىگويند:] يعنى خدمت کردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت مىکنيم. [مىگوييم:] بايد هم به خلق خدا خدمت کرد، اما خود خلق خدا چه مىخواهد باشد؟ فرض کنيم شکم خلق خدا را سير کرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يک حيوان خدمت کردهايم. اگر ما براى آنها ارزش بالاترى قائل نباشيم و اصلا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگرى وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا مىشوند مجموعهاى از گوسفندها، مجموعهاى از اسبها. شکم يک عده حيوان را سير کردهايم، تن يک عده حيوان را پوشاندهايم.
البته اگر انسان، شکم حيوانها را هم سير کند به هرحال کارى کرده است، ولى آيا حد اعلاى انسان اين است که در حيوانيت باقى بماند و حد اعلاى خدمت من اين است که به حيوانهايى مثل خودم خدمت کنم و حيوانهايى مثل خودم هم حد اعلاى خدمتشان اين است که به حيوانى مثل خودشان - که من باشم - خدمت کنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايى است] ولى انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفتهايم: لومومبا انسان است، موسى چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسى چومبه يک خلق است و لومومبا هم يک خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل مىشويد؟چه فرقى است ميان ابوذر و معاويه؟
پس اينکه انسانيت يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى مطرح نيست، باز يک نوع افراط ديگرى است.»
در جاي ديگر ميگويد:
«سعدى در اينجا منظور ديگرى دارد و منظور او آن عده از متصوفه است که کارشان فقط تسبيح و سجاده پهن کردن و دلق درويشى پوشيدن است و اساسا از کارهاى خيرخواهانه چيزى سرشان نمىشود. سعدى با اينکه خودش يک درويش است، خطابش به آن درويشهايى است که از خدمت به خلق چيزى نمىفهمند. منتها اول با يک لسان مبالغهآميزى مىگويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست.
گاهى همين مطلب را با تعبيرات ديگرى مىگويند که تعبيرات نادرستى است: مىبخور منبر بسوزان، مردم آزارى نکن.
از نظر اينها فقط در دنيا يک بدى وجود دارد و آن مردمآزارى است و يک خوبى وجود دارد و آن احسان به مردم است. مکتب محبت، حرفش اين است که فقط يک کمال و يک ارزش و يک نيکى وجود دارد و آن خير رساندن به مردم است، و فقط يک نقص و يک بدى وجود دارد و آن آزار رساندن به مردم است.»
و نوشته است:
«مىگويند: «عبادت بهجز خدمت خلق نيست- به تسبيح و سجاده و دلق نيست» بلى عبادت تنها به تسبيح و سجاده و دلق نيست، ولى تنها به خدمت خلق هم نيست. قرآن «اقيموا الصلوه» را با «اتوا الزکوه» هميشه توأم کرده است. در قديم عدهاى عبادت را فقط به تسبيح و سجاده و دلق مىخواستند و امروز عدهاى ديگر برعکس، اما حقيقت غير هر دو است»
کد خبر 4974
تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۶
- ۰ نظر
- چاپ
فرقه انحرافي و التقاطي موسوم به عرفان کيهاني که متاسفانه در فقدان آموزش و تربيت صحيح ديني و اعتقادي توانسته است نفوذ نسبتا زيادي در جامعه پيدا کند، بارها و بارها از زواياي گوناگون مورد نقد و بررسي قرار گرفته است.