به گزارش مشرق، خبرانلاين در گزارشي نوشت:
عيب جويي هنر خود کردي
عيب ناديده يکي صد کردي
گاه بر راست کشي خط گزاف
گاه بر وزن زني طعن زحاف
گاه بر قافيه مکان معلول است
گاه بر لفظ که نامقبول است
گاه نابرده سوي معني پي
خردهگيري ز تعصب بر وي
«سبحهالابرار / جامي»
در اين مقال تمام سخنم بر سر نقدي است که آقاي رهگذر بر اثر سيدمهدي شجاعي نوشته است و متأسفانه حتي نقد اخلاقي! که مذمومترين شيوه نقد است، هم نيست. دلايلش را خواهم گفت! آقاي رهگذر منتقدي است که به گواهي سايت شخصي و کتب نقدش!! بديهيترين اصول نقد را رعايت نميکند. چرا؟ در تعريف کلي نقد ميتوان گفت: «نقد عبارتست از شناخت ارزش و بهاي آثار هنري و شرح و تفسير آنها به نحوي که معلوم شود نيک و بد آثار چيست و منشا آنها کدام است.»
عنايت داشته باشيد: ابتدا «نيک» و سپس «بد»! حتي در نقد سنتي و نه متأخر «ماثيو آرنولد» نقاد و شاعر انگليسي مينويسد: «سعي و مجاهده ايست عاري از شائبه اغراض و منافع تا بهترين چيزي که در دنيا دانسته شده است و يا به انديشه انسان در گنجيده است شناخته گردد و شناسانده آيد.»
عنايت کنيد: «عاري از شائبه و اغراض و منافع»!! مراد نقد سنتي اين است که معايب اثري را بيان کند.
اما نقد در دوره متأخر کشف ساختار و معني است. يعني به کار گرفتن «فن و تکنيک» و قوانين در توضيح اثر هنري از يک ساحت و از ساحتي ديگر به کشف قوانين و اصولي ميپردازد که باعث اعتلاي اثر شده است. يعني در پي کشف «آيينهاي تازه و ممتازي» است که در اثر مستر است. نقد اساساً کاري خلاق است و منتقد بايد به اندازه صاحب اثر داراي ذوق و خلاقيت باشد. کلمه نقد در «لغت» فارسي به معني «بهين چيزي برگزيدن» است و نظر کردن، در دراهم است تا در آن به قول اهل لغت سره را از ناسره بازشناسند. اساس نقد سنتي اخلاقي متکي بر نظريه افلاطون است. او در رساله «جمهور» ميگويد:
«دنياي زاييده حواس ما تصوير ناقصي است از مثل الهي و هنرمندي که در خلق آثار هنري از حواس خود الهام ميگيرد، تصويري مسخ شده را از نظام الهي عرضه ميدارد.»
او با همين منطق اجباراً حکم به تبعيد هنرمندان و شاعران از اتوپياي خود در «جمهور» داده است! از منظر افلاطون شعر و موسيقي و اساساً هنر «وسيله»اي در دست حکومت و سياست است! نقد آقاي رهگذر دقيقاً تابع منطق افلاطوني است. بنيان حکمت افلاطون اين است که محسوسات ظواهرند نه حقايق و هر چيز مادي و معنوي حقيقي دارد که نمونه کامل آن است و به حواس در نميآيد و فقط «عقل» به ادراک آن قادر است. او براي هر چيز يک حقيقت و صورت کلي قايل بود که آن را «Idea» ميناميد. افلاطون به سبب اين تقليد تقليد يا «کپيبرداري» است که عمل شاعران و هنرمندان را عبث ميداند. معضل افلاطوني در آن واحد معضل فيلسوف ماوراءالطبيعي و عالم اخلاق عملي است. دو ديگر آن که، ما از منتقد صفاتي را طلب ميکنيم که از قاضي طلب داريم. قاضي بايد:
1- انصاف و عدالت داشته باشد.
2-اشراف به موضوع داشته باشد.
3-اصل بيطرفي را رعايت کند.
آقاي رهگذر به جهت اينکه اساساً «روح ديونيزوسي» را در هنر ادراک نميکنند و داراي «روح آپولوني» هستند از سويي، و از ساحتي ديگر به علت گرفتاري در «نقد سنتي اخلاقي» ونفي همه جز خود، انصاف و عدالت را در نقد خود رعايت نميکنند. اشراف به موضوع ندارند و اصل بيطرفي را ناديده ميگيرند. براي اينکه مثل خود ايشان عمل نکرده باشم. مصداقهايم را ارائه ميکنم.
1- آقاي رهگذر در رمان، نمايشنامه، فيلمنامه، داستان، قصه، شعر و... تفاوت صوري و ماهوي در مفهوم «کارکاتر / Caracter» و «شخصيت / Personaliry» و تيپ / Tspe» وجود دارد. اينها بديهياتي است که منتقد در «فن و تکنيک» بايد بداند و شما در سراسر نقد!! خود در اين مفهوم خلط مبحثي کردهايد. هر کاراکتري در سير اثر شخصيتهاي مختلفي دارد تا به «تحول» برسد.
2- تفاوت صوري و ماهوي در مفهوم «داستان» و «رمان» هست. توفان ديگري در راه است، رمان است. اما شما دائماً آن را داستان ميناميد. همينجا فوراً يادآور شوم که فقط در «درام» است که «داستان دراماتيک» داريم و اين اصلاً به معناي «داستان» به عنوان يک گونه ادبي نيست و شما ميفرماييد
1-... در واقع شخصيت اصلي داستان است.... ديگر شخصيت مهم داستان کمال است... در زمره افراد مهم داستان محسوب ميشوند... در داستان خيلي پرشخصيتي نيست... کل زمان جاري در داستان حدود يک هفته است... وقايعي که عموماً نقاط مهم رمان را تشکيل ميدهند... و فوراً يک پاراگراف پايينتر مينويسيد: ... در اين داستان نيز به سياق... آيا شما واقعاً نميدانيد که «داستان» و «رمان» باهم تفاوت دارند؟ يا اينها يک اشتباه لپي است؟ يا از سر عجله است؟ و يا نداشتن اصل بيطرفي؟
شما ميفرماييد: 2- «يکي از شخصيتهاي مهم داستان زينت است که ما تازه بعد از مدتي که از کتاب ميگذرد متوجه ميشويم که سيد هم هست و در واقع شخصيت اصلي داستان است، چون سرتاسر اثر حول محور او شکل ميگيرد.
... اگر بنا باشد اصليترين شخصيت کتاب را مشخص کنيم طبعاً زينت است.»
بفرماييد کاراکتر اصلي کيست؟ زينت؟ سيد؟...؟ کي؟ و چرا اينهمه آشفته و پريشان و ضدونقيض ميگوييد؟
3- «...عنصر غالب اين اثر شخصيت نيست... تحول زينت را جزو داستان حساب کنيم و عنصر غالب آن را شخصيت بگيريم... جز اينکه عنصر غالب را ييرنگ بگيريم... حتي درونمايه را نيز نميتوانيم عنصر غالب بگيريم.»
مراد شما از «ييرنگ»، «طرحها Plot» است؟ «درونمايه» همان «محتوي» است؟ «شخصيت» همان «کاراکتر» است؟ آيا ميدانيد که در رمان تفاوت صوري و ماهوي بين «تم»، «ايده»، «موضوع»، «فکر»، »محتوي»، «درونمايه»،«مضمون» و... وجود دارد؟
لطفاً يک بارديگر به جمله پارامتر دوم عنايت کنيد؟ «مدتي که از کتاب ميگذرد»! يعني چه؟ آيا به همين جهت نيست که شما «اجزا» و «عناصر» را خلط ميفرماييد؟ اجزا رمان «طرح»،«کاراکتر»، «ديالوگ»، «ايده» هستند. عناصر آن «ستيز»، «تعليق»، «کنايه»،... در طرح؛ «شخصيت»، «پرسناژ»،... در «کاراکتر»، «زبان»، «گفتار»، «روساخت» و «ژرف ساختن» و... در ديالوگ و «تمب، «موضوع»، «درونمايه» و... در ايده! و شما تمام اينها را خلط ميفرماييد. به ياد داشته باشيد که شما در جايگاه منتقد نشستهايد و شخصاً مفاهيم و دستور زبان فارسي برايتان مهم است!
4- «کل زمان جاري در داستان حدود يک هفته است. زمان يک هفته براي ايجاد يک تحول اساسي در فرد کم است.»
ابتدا ميخواهم به شيوه شما عمل کنم. بفرماييد «تحول»، «حر» در واقعه عاشورا چقدر طول کشيد؟ «حر» در دنياي درام و رمان تحولش چقدر زمان ميبرد؟ حتماً «زمينه» داشته است؟ آيا اينجا اينچنين نيست. تازه شما که مدعي هستيد اصلاً «تحولي» در اثر نيست. عنايت کنيد:«در ثاني واقعاً تحول آنچناني هم در حاج اميني صورت نميگيرد... از جمله اينکه زينت در ابتداي داستان تا آخر داستان عوض نميشود، اگر داستاني بود از آخر به اول، ميتوانستيم تحول زينت را جزو داستان حساب کنيم... ولي چون حاج اميني هم تحولش اساسي و جدي نيست...»
آيا شما اشراف به «موضوع» مورد نقد خود داريد؟ چرا احکام کلي صادر ميفرماييد، بيآنکه دليل تکنيکي و مصداقي ارايه دهيد چرا اثر «درونمايه برجسته و قابل دفاعي هم ندارد؟» چرا «روايت تصنعي» است؟ اصلاً «مفهوم»روايت چيست؟ آيا آنرا معادل «اپيک» گرفتهايد؟ يا معادل سير رمان؟ يا پيشبرد حادثه؟ يا نقل واقعه؟ يا... ميدانيد که از ساحت «فني و تکنيک ميان اينها تفاوت وجود دارد؟ شما ميفرماييد:«...رفتن به جبهه و شهادت او از مهمترين وقايع داستان است که به شکلي ضعيف بيان ميشوند بدون اينکه براي خواننده ايجاد همذاتپنداري کنند.» و من ميپرسم چرا؟ آيا مراد شما از «همذاتپنداري» همدلي است که در اثر «ترس و ترحم» ايجاد ميشود؟ اگر چنين است آيا ميدانيد که «همدلي» مخاطب در اثر فقط با «کاراکتر اصلي» است! و گاهي براساس حکم شما کاراکتر اصلي نيست! آيا مراد شما «همدلي» با اندامواره اثر است؟ اگر چنين باشد که فاجعه است چون از کاراکتر نام بردهايد! آيا شما انصاف و عدالت را رعايت کردهايد؟
5- «... اصرار زيادي در استفاده از روش تکگويي خاصه نوع نمايشي آن دارد... اصلاً اساس نمايشنامهنويسي ديالوگ و گفتوگوي دوطرفه است نه مونولوگ. اما عجيب است که هنوز وي نتوانسته در ديالوگنويسي به... در حالي که تکگويي - آنهم به اين شيوهاي که در آثار شجاعي متداول است - بسيار ساده و سهلالوصول است.»
به احکام کلي و فتواهاي بيبديل شما کاري ندارم پرسش من اين است:«تکگويي خاصه نوع نمايشي آن» چه نوع تکگويي است؟ چه تفاوتي با ديگر گونههاي «تکگويي» دارد؟ «تکگويي» با «مونولوگ» چه تفاوتي دارد؟ چه کسي هم حکم داده است:«اساس نمايشنامهنويسي» ديالوگ و گفتوگو است. آيا ديالوگ همان «گفتوگوي» است؟ ميدانيد «ديالوگ» حاصل فرهنگ، «لوگوسي» و «گفتوگوي» دست آورد فرهنگ «نوموسي» است؟ ضمناً فکر نميکنيد که اين گناه «سيد» نيست که «رشته نمايشنامه نويسي» خوانده و ديگران نتوانستهند بخوانند؟!
اساس نمايشنامه نويسي از منظر هواداران ارسطويي «طرح» و از منظر نظريه پردازان جديد «کاراکتر» و از منظر تئوري نمايشنامه «زبان محور»، «زبان» است و نه ديالوگ! حداقل از دهه 60 ميلادي و کتاب جناب آقاي«فردينان دوسوسور» تفاوت اساسي بين «زبان» و «گفتار» و «زبان مطلق» وجود دارد!
اساساً «گفتار» شما در کليت انداموره عجولانه نقدتان به گفتار علمي نيست. حتي ادبي نيست. گزارشي هم نيست. عنايت کنيد: «زاويه ديدش به ظاهر عمومي (داناي کل) است. يا للعجب، داناي کل، عمومي است يا نويسنده است؟ «اغلب خيلي سرد، کسل کننده و در جاهايي- با عرض معذرت - لوس است.» چرا؟! مگر شما نقد نمينويسيد؟ و نمونههاي جذاب ديگر:
- اين کار در داستان شجاعي توجيه ندارد - فصل هفتم به شکل داناي کل شروع ميشود.
- داستان به لحاظ پيرنگ تنک، خلوت و کم مايه است.
والخ!
6- «نکته اول اين است که تکگويي در اين داستان حتماً به توجيه احتياج دارد. يعني نويسنده بايد خواننده را قانع کند.»
به تفاوت «توجيه» و «قانع» در دايرهالمعارف رجوع کنيد. ضمناً «زمينه» در رمان بايد مهيا باشد نه «توجيه» و نه «قانع» کردن. خوانش مخاطب فقط از منظر «عقل » نيست. بلکه همنشيني «عقل» و «احساس» است. خواننده پليسي نيست که از منظر او همه «مجرم» باشند و در پي دستگيري آنها باشد. او نياز به ادراک همنشيني «فن و تکنيک» و «کشف و شهود» دارد. از منظر تعقلي به يک اثر هنري نگاه کردن، يعني حذف روح ديونيزوسي آن، و اين يک فاجعه است.
7- «اين تعليق يک تعليق مصنوعي است» تعليق گونههاي مختلفي از ساحت تکنيکي دارد. يا فني و تکنيکي است يا رو است ، يا «تعليقي کنايي» است يا... مراد شما از تعليق مصنوعي چيست؟ يعني به «زبان» خودتان «باسمه»اي؟ و چه دليلي براي مصنوعي ! بودن آن ارايه فرمودهايد؟ و اين چه حکمي است که صادر ميفرماييد: «آن هم از سوي زني که به صورت يک عارفه معرفي ميشود. حالا اگر يک زن عوام بود و قصد ديگر داشت قابل قبول بوده» خلاصه اين زن از منظر شما «عارفه» است يا «روسپي»؟
اگر به صورت «عارفه» معرفي شده، شما چگونه آن ساحت ديگر او را کشف کردهايد؟ شما که حکم و فتوا دادهايد عارفه است، چگونه يک پاراگراف پايينتر حکم ميفرماييد: «...اغلب نشاني از تدين هم نميبينيم، عارف بودن که جاي خود دارد!» نکند مقصود شما از «عارفه»، «عارفهنما» است که در اثر اشبتاه لپي دچار اين خلط مبحث شدهايد؟ و نکند اصلاً «سيد» اشتباه کرده و عارفهنما را عارفه معرفي کرده است؟ از همه اين مباحث که بگذريم، بفرماييد چگونه اگر اين زن عوام بود، تعليق مصنوعي نميشد؟
آقاي رهگذر ظاهراً اين نقد شما، «نقد ماقال» است. اما به علت نداشتن اصل بيطرفي، گرفتار «نقد مَنقال» شدهايد! تا آن پايه به ويرانگري شخصيت «سيد» کمر بستهايد که اساساً در مسلماني ايشان هم ترديد داريد. او حتي به عنوان يک عوام هم از مسائل ديني ادراک ندارد. عنايت بفرماييد: «اينها مطالبي نيست که نويسندهاي مثل شجاعي نداند چراکه عوام مسلمان هم اين مسائل را ميدانند.» خدا را شکر که به عنوان نويسنده!! ايشان را پذيرفتهايد. البته نويسندهاي که «کاسب» است و در پي انحراف جامعه است. «ما الان چند نويسنده داريم که با شهرت مسلماني اين تفکرات ناصواب را در آثار جديدشان، به نام اسلام تبليغ ميکنند. يکي از آنها، شجاعي در اين اثرش است و جالب است که از قضا، همين آثارشان هم مشتري دارد، نه به اين سبب که داستانهاي قوي نوشتهاند. بلکه به دليل مطرح کردن اين مسائل است که مشتري دارند.»
برادر مسلمان و متعهد! که ايمان داري «معادي» هست و در آن گذر حضرت احديت از «حقالناس» نخواهد گذشت. منهاي «معاد» و «پل صراط» و «ترازو»... بفرماييد براساس کدام تحقيق ميداني، کدام پرسشنامه، کدام نمودار و منحني و آناليز اطلاعات، به اين نتيجه مشعشعانه رسيدهايد؟ يعني «کشتي پهلو گرفته» هم به همين جهت تيراژ وسيع داشت و بارها و بارها تجديد چاپ شد؟ «سقاي تشنهلب» و... چند اثر ديگر نام ببرم؟ شما با اين احکام چگونه در پيشگاه خداوند پاسخ خواهيد داد؟ گناه «سيد» چيست که آثارش فروش ميرود و آثار ديگران به ضرب و زور خريدهاي کيلويي و شارژ کتابخانهها و اهدا و... به اندازه تيراژ آثار او نيست؟ چرا او بايد تاوانش را هم به دوست و هم به دشمن بپردازد؟
شما از جايگاه يک مجتهد جامعالشرايط چنان احکام قطعي و کلي صادر ميفرماييد که احدي جرأت نکند از شما حتي سؤال کند مبادا که متهم به ارتداد شود!! شمايي که نظريهپرداز و منتقد هستيد، آيا ميدانيد که «کاراکتر مخالف» در يک اثر هنري «کاراکتر محوري» نيست؟ آيا ميدانيد که «کاراکتر محوري» در اثر «هاماريتا» به «تحول» و «بازشناسي» ميرسد؟ آيا ميدانيد که کاراکتر مخالف گفتارش مانند کاراکتر اصلي نيست؟ آيا ميدانيد که به استناد سخنان «کاراکتر مخالف» و تکهتکه کردن اثر نميتوان حکم به ارتداد و تساهل و تسامح آفرينشگر اثر داد؟ آيا ميدانيد براساس اين تفکر حتي يک کتاب، يک کتاب، حتي کتاب آسماني اجازه نشر ندارد؟ آيا ميدانيد که همه کاراکترها پاستوريزه و هموژنيزه نيستند؟ آيا ميدانيد که کاراکترها «معصوم» نيستند؟ و اصلاً مفهوم «تحول» به معناي تبدل آنها از ساحتي به ساحتي ديگر است و آيا ميدانيد که «نتيجه»، «پايان» نيست؟
بخش نقد محتوي اثري را که بررسي کردهايد، آنقدر بيانصافانه و گوبلزي است که صلاح نميدانم به نقد آن بپردازم و همه آن را به داوري آن حضرت که جان همه ما در قبضه اوست و به جد سيد ميسپارم. به طور مبسوط براي اين بخش هم سخن دارم. اما شأن و شرافت و شعور و شهامت سيد، آنقدر هست که بيپاسخ من هم مخاطب آن را ادراک کند.
اما برادر مسلمانِ متعهدِ منتقد من!بدان که نقد نحلههاي گوناگوني دارد و هر شيوه آن نيازمند تخصص ويژه است. شما يا نقد «ماقال» بنويس. يا «مَنقال»! يا نقد «ساختاري» يا «تکويني» يا «اخلاقي» يا «تفسيري» يا... که تکليف مخاطب مشخص باشد. خيال نکن مخاطب عوام است! تأثير آن هم بيشتر است. برادرانه يک سؤال ديگر هم از شما دارم که سالهاست ميخواهم بپرسم: به غير از «شما» و «شما» و «شما» آيا نويسنده ديگري هم در کائنات هست؟ مثلاً «جويس» نويسنده است؟ «گروگان» نويسنده است؟ و... يک مورد ديگر هم به آغاز نقد شما اشاره کنم تا اوج انصاف شما آشکار شود. شما ميفرماييد: «به گفته نويسنده نگارش اول در سال 1365 و بازنويسي آن در سال 1385 بوده است. حال چطور چاپ اول آن در سال 84 بوده است، معمايي است که بايد حل شود؟»
1- اولاً اين جمله پرسشي نيست، علامت سؤال را حذف بفرماييد.
2- دوماًآن اين اصل بديهي را نميدانيد که ميتوان اثر را بعد از چاپ اول هم بازنويسي کرد واصلا نياز به «پوآرو» و «مارپل» نداريم تا معمايي!! را بگشايند.
3- سوماً يعني نويسندهاي با سابقه سيد، يعني اينقدر شعور ندارد که دروغي به اين بزرگي را نگويد تا چون شمايي رسوايش نکنيد.
4- رابعاً! و ناگهان عربي!!! ممکن نيست اشتباه چاپي باشد.
5- خامساً! و ايضاً!!! آيا اين نوع موضعگيري از آغاز نقد، نشان نميدهد که هدف غايي منتقد چيست؟
در پايان سخن نکته ديگري هم يادآور شوم که: درست است که اين نقد نخستين بار در خبرگزاري فارس نقل شده است اما منبع من سايت شخصي شماست. يعني حتماً آن را بررسي فرمودهايد که در سايت شخصي شما نقل شده، با آن دو عکس پيشاني نقد که شما مظلوم نگاه ميکنيد و سيد در کنارتان به غضب به شما مينگرد. صدالبته من يقين دارم که هيچکدام اينها به عمد نبوده است. علت اينکه من يک سال بعد از نقد شما به شما نقد مينويسم، دفاع از سيدمظلوم، دفاع از قداست کلام و دفاع از نقد است. در روزگاري که بيرحمانه نويسنده را که يتيم ابدي است! قرباني ميکنند. شما فقط شما ميدانيد که چرا حالا پاسخ اين نقد را دادم!
والسلام / ارديبهشتماه 1390
يادآور مي?شود که چندي پيش خبرگزاري فارس نقد آقاي محمدرضا سرشار در جلسه نقد داستان را منتشر کرده بود که محور?هاي عمده آن به شرح زير است:
•اين کتاب در سال 1384 منتشر شده که تا سال 1387 به چاپ ششم رسيده و جمعا 22 هزار نسخه از اين اثر تاکنون منتشر شده است. به گفته نويسنده نگارش اول در سال 1365 و بازنويسي آن در سال 1385بوده است. حال چه طور چاپ اول آن در سال 84 بوده است معمايي است که بايد حل شود؟
•کتاب داراي 10 فصل است که اسامي فصلها باد، رعد و برق، تگرگ، طوفان، باران، سيل، ابرهاي متراکم، رگبار پراکنده، طوفان ديگر و رنگين کمان است.
•يکي از شخصيتهاي مهم داستان زينت است که ما تازه بعد از مدتي که از کتاب ميگذرد تازه متوجه ميشويم که سيد هم هست و در واقع شخصيت اصلي داستان است، چون سرتاسر اثر حول محور او شکل ميگيرد. ديگر شخصيت مهم داستان کمال است. مش خديجه، پدر کمال حاجي اميني و ديگر شخصيتهايي که به تناوب در داستان حضور دارند در زمره افراد مهم داستان محسوب ميشوند.اين کتاب به نسبت حجمش، داستان خيلي پر شخصيتي نيست و نوشته خلوتي محسوب ميشود.
•اگر بنا باشد اصليترين شخصيت کتاب را مشخص کنيم طبعا زينت است. چرا که هم حضور بيشتر و هم نقش پررنگتري در داستان دارد.
•کل زمان جاري در داستان حدود يک هفته است. زمان يک هفته براي ايجاد يک تحول اساسي در فرد کم است.در ثاني واقعا تحول آن چناني هم در حاج اميني صورت نميگيرد. لذا به نظر ميرسد بايد نظر افرادي را که عضو غالب را پيرنگ ميدانند بپذيريم.
•براي اين که عنصر غالب اين اثر شخصيت نيست چند دليل خوب گفته شد. از جمله اين که زينت در ابتداي داستان تا آخر داستان عوض نميشود، اگر داستاني بود از آخر به اول، ميتوانستيم تحول زينت را جزو داستان حساب کنيم و عنصر غالب آن را شخصيت بگيريم، ولي چون حاجاميني هم تحولش اساسي و جدي نيست بنابراين چارهاي نداريم جز اينکه عنصر غالب را پيرنگ بگيريم. آن هم چون به طور نسبي عنصر پيرنگ قويتر از عنصر شخصيت است. و گرنه داستان پيرنگ قوياي هم ندارد؛ حتي درونمايه را نيز نميتوانيم عنصر غالب بگيريم؛ چون درونمايه برجسته و قابل دفاعي هم ندارد.
•يکي از مشکلات اثر اين است که تصنعيبودن روايت آن مشخص است. ما وقايع را يا ميشنويم و يا از طريق نامهها متوجه ميشوم. وقايعي که عموما نقاط مهم رمان را تشکيل ميدهند، فرار زنيت و کامي در جشن عروسي، رفتن کامي به آمريکا، و تحصيل در آنجا، بازگشت کامي به ايران و رفتن به جبهه و شهادت او از مهمترين وقايع داستان است که به شکلي ضعيف بيان ميشوند بدون اينکه براي خواننده ايجاد همذاتپنداري کنند.
•اين داستان همدلي مخاطب را به خودش جلب نميکند. يک بخش اين قضيه به سبب مسائل محتوايي و يک بخش هم به علت مسائل ساختاري در داستان است.
•نويسنده در بسياري از آثارش اصرار زيادي در استفاده از روش تکگويي، خاصه نوع نمايشي آن دارد و در اين داستان نيز به سياق داستانهاي ديگر خود عمل کرده است. يعني داستان را طوري ترتيب داده است تا در قسمت زيادي از کتاب، همان روش مالوف خود را در زاويه ديد پياده کند. جالب اين جاست که نويسنده اثر رشته نمايشنامهنويسي نيز خوانده است.
•اصلا اساس نمايشنامهنويسي ديالوگ و گفتوگوي دو طرفه است نه مونولوگ. اما عجيب است که هنوز وي نتوانسته در ديالوگنويسي به آن پايگاه برسد که نيازي به استفاده از اين ترفندهاي ضعيف و تکراري پيدا نکند.
•عمده داستانهاي وي تکگويي و مونولوگ است. من در سال 1368 تمام داستانهاي جنگ شجاعي را نقد کردم و در آن نقد، به همين نکته نيز اشاره کردم؛ و اميدوار بودم بعد از سالها روشش عوض شده باشد. اما اين طور نشده بود. به هر حال، گفتگونويسي سخت است.در حالي که تکگويي - آن هم به اين شيوهاي که در آثار شجاعي متداول است - کاري بسيار ساده و سهلالوصول است. با اين همه، استفاده زياد از مونولوگ و روايت خواننده را خسته ميکند. يکي از دلايل کسلکنندهگي اين داستان هم، همين تکگوييهاي دراز آن است.
•فصل اول داستان زاويه ديدش به ظاهر عمومي (داناي کل) است، فصل دوم تکگويي زينت است، فصل سوم تکگويي حاج امين از زبان زينت است (تکگويي در تکگويي!). فصل چهارم ادامه تکگويي زينت است راجع به خودش، و جالب اين است که در وسط اين تکگويي، فصل پيدا ميشود؛ بدون توجيه و توضيح. فصل پنجم هم با داناي کل شروع ميشود، فصل ششم حاجي اميني تکگويي ميکند. فصل هفتم به شکل داناي کل شروع ميشود اما بعد از مدتي مجدداً زينت تا پايان فصل شروع به تکگويي ميکند. (البته اين فصل در مجموع زاويهديدش داناي کل است) فصل هشتم که نامههاي کامي و زينت است 170 صفحه است؛ و اغلب خيلي سرد، کسلکننده و در جاهايي - با عرض معذرت - لوس است. فصل نهم با زاويه ديد داناي کل شروع ميشود ولي در وسط اين فصل از قول مهندس سيف يک تکگويي شروع ميشود و فصل دهم تکگويي زينت خانم است.
•نکته اول اين است که تکگويي در اين داستانها حتماً به توجيه احتياج دارد. يعني نويسنده بايد خواننده را قانع کند که غير از استفاده از اين روش ، نميتوان داستان را نوشت. اين کار ، در داستان شجاعي توجيه ندارد. هرجايي که نويسنده - در قالب شخصيتهايش - ميخواهد شروع به تکگويي کند بقيه به زور واداشته ميشوند تا سکوت کنند.
نکته ديگر ايجاد تعليق مصنوعي در داستان است. اول داستان حاجي به اصرار زينت به خانهاش ميرود تا بداند چرا زينت حاضر نيست خانهاش را براي مدرسهسازي بفروشد، بعد از آن که زينت را ميشناسد قضيه کامران پيش ميآيد. ممکن است فردي به هر دليل در دورهاي از پسر خود فاصله بگيرد و بعد از مدتي دوباره به فکرش بيفتد. اين زن، 395 صفحه همه را به دنبال خود ميکشاند تا بعد از آن بگويد کمال شهيد شده است. تا اين که اين فرد (حاج اميني؛ و در واقع خواننده کتاب ) به حرفهاي او (در واقع نويسنده) گوش کند. و جالب اينجاست برخي جاها زينت حاجي اميني را به سخن گفتن اجباري وادار ميکند.
•اين تعليق، يک تعليق مصنوعي است. آنهم مثلا ازسوي زني که به صورت يک عارفه معرفي ميشود. حالا اگر يک زن عوام بود و قصد ديگري داشت قابل قبول بود.
•داستان به لحاظ پيرنگ تنک،خلوت و کممايه است. به همين سبب ميتوان گفت ظرفيت 395 صفحه حجم را نداشته و بيخود چاق و پروار شده و کش آمده است.
•يکي از اشکالات شخصيتپردازي داستان اين است که ما در سلوک اين شخص (زينت) اغلب نشاني از تدين هم نميبينيم، عارف بودن که جاي خود دارد! يک زن سيوهشت ساله که زيبا هم هست، ساعتها و روزها، تک و تنها با حاجي مينشيند و حرف ميزند و يک ذره هم پرهيز در اين روابط نيست. خداوند، شرع و قرآن، در ارتباط زن و مرد نامحرم با يکديگر، محدوديتهايي جدي قائل شدهاند. براي مثال، اولا تا نيازي جديد ايجاب نکند، بايد از چنين ارتباطي پرهيز شود. بعد، زنان مسلمان وقتي ميخواهند با مردان نامحرم صحبت کنند نبايد با لحن نرم و ملايم صحبت کنند ( لحنشان جدي باشد). بعد اين صحبتها بايد در حداکثر اقتصاد کلمه و زمان باشد. يعني اگر ميتوانند منظورشان را در دو کلمه برسانند، مجاز نيستند سه کلمه به کار ببرند. در جاي خلوت و دور از اغيار نبايد با يکديگر گرد بيايند، در خانه تنها و دربسته و دو نفري که مطلقا حرام است. (حديث داريم که ميگويد اگر چنين شود، نفر سوم آنها، قطعا شيطان است.) و ....
•اينها مطالبي نيست که نويسندهاي مثل شجاعي نداند. چرا که عوام مسلمان هم اين مسائل را ميدانند. اما معلوم نيست چرا در اين داستان به آنها توجه نشده است.
•سرشار در مورد درونمايه حاکم بر «طوفان ديگري در راه است» گفت: اين اثر، نوعي افکار شبهمذهبي نادرست را، که در سادهترين تعبير ميتوان گفت نوعي افکار صوفيانه انحرافي - با همان مضمون تساهل و تسامح خاص آن - را ترويج و تبليغ ميکند؛ که با تعاليم واقعي اسلام، زاويه جدي دارد. ما الان چند نويسنده داريم که با شهرت مسلماني اين تفکرات ناصواب را، در آثار جديدشان، به نام اسلام، تبليغ ميکنند. يکي از آنها، شجاعي در اين اثرش است. و جالب اين است که از قضا، همين آثارشان هم مشتري دارد؛ نه به اين سبب که داستانهاي قوي نوشتهاند. بلکه به دليل مطرح کردن اين مسائل است که مشتري دارند.
•خطر اينجاست که جوانهاي مذهبي چون پرهيز دارند کارهاي نويسندگان غير مذهبي را بخوانند، بنا به سابقه اسلامينويسي اين نويسندگان، فکر ميکنند اين کارهايشان هم به لحاظ درونمايه، سالم است. در حالي که در واقع اين نويسندگان، در قالب اين آثارشان، دارند يک نوع اباحيگري را ترويج ميکنند.
•خود اين بحث که يک زن روسپي، رقاصه و بدکاره، با اين نيت که ميخواهد براي رضاي خدا(!) به يک جوان منحرف کام بدهد و به ادعاي آن روسپي، خداوند - نعوذ بالله - خود نيز راه را به او ياد ميدهد و مقدماتش را هم آماده ميکند اين خلاف عقايد اسلامي است.
•کتاب ميخواهد بگويد تنها کساني در ايمان راسخند که قبلا مرتکب گناهان بزرگي شده و سپس از آن گناه توبه کرده و پشيمان شده باشند. و افرادي که پاک زيستهاند، در واقع نميتوانند به مدارج ايماني اين افراد بدسابقه برسند! اين حکم هم در مورد زينت صادق است هم در مورد کمال. در حالي که در اينجا هم، اسلام درست عکس اين موضوع را ميگويد.
•به صراحت در حديثي از امام صادق گفته ميشود که اگر کسي بگويد اگر ميخواهي مقرب خدا شوي گناه بزرگي مرتکب شو و سپس توبه بکن، اين القايي کاملا شيطاني است. و متاسفانه نويسنده اين اثر از زبان و عمل شخصيتهاي اصلياش در اين داستان، به صراحت، همين موضوع را ميخواهد به مخاطبانش القا کند!
•در کتاب «طوفان ديگري در راه است»، زينت، که يک زن خواننده و رقاصه کابارهها و مجالس فسق و فجور، و يک روسپي رسمي است، ادعا ميکند از وقتي تصميم ميگيرد کامي را به کام دلش - که همان گرفتن تمتع جنسي نامشروع از اوست - برساند و به تدارک اين کار ميپردازد، - نعوذ بالله - خدا درهاي معرفت را بروي او باز ميکند و پردهها از جلوي چشمش ميافتد. زينت ميگويد "مقدمات کار را خدا فراهم کرد. " (نغوذ بالله)، ميگويد او در دل من انداخت که چنين کاري را انجام دهم. بعد ميگويد: "اون معرفتهايي را که من بعد از اين کار بهش رسيدم به دليل اين تصميم بود. "
•زينت در بخشي از کتاب ميگويد: "او ثروت و دارايي نميخواست چيز ديگري ميخواست [يعني تن او را] و من همان لحظه تصميم گرفتم آن چيز ديگر را به او بدهم به خاطر خدا. "در جايي ديگر هم ميگويد: "اصل کاري همان خدايي بود که من به خاطر او اين تصميم را گرفته بودم و او هم باور و قبول کرده بود و الان بيش از ده سال است که من دارم ثمره آن قبول را ميچشم که خدا اين عمل را از من پذيرفته بود. اين را هم بگويم اين تصميم براي آن لحظه و آن شرايط و موقعيت خاصي که من بودم ارزش داشت [نويسنده درصد توجيه است] اما حالا اگر دست از پا خطا کنم خدا آن چنان عقوبتم ميکند که آن سرش ناپيداست. "
•در همين کتاب در جايي ديگر، امر به معروف و نهي از منکر - باز به همان روش تصوف انحرافي - نفي ميشود. آنجايي که زينت درباره مشخديجه ميگويد: "من آدمي به وفاداري و صفاي اين زن تو عمرم نديدم. يک آدم خدايي به تمام معناي کلمه. به شدت ساده و در عين حال با هوش... از همه اينها مهمتر ظرفيت و سعهصدرش بود. وقتي مهمان داشتيم بساط عرقمان را ميچيد. تا هر زماني که نياز داشتيم دست به سينه ميايستاد و با خوشرويي خدمت ميکرد. دست آخر هم اجازه ميگرفت و ميرفت به نماز و ذکر و عبادتش ميرسيد. يک بار نشد که رو ترش کند يا تذکر بدهد يا امر به معروف و نهي از منکر کند. ولي همان حضور آرام و نجيب و مهربانش همه را تحت تاثير قرار ميداد. "
•در جايي که ائمه ما ميگويند نشستن بر سفرهاي که در آن مشروب است ولو اين که نخوريد حرام است، شجاعي اين را جزو محاسن اين زن ذکر ميکند؛ که به فسق و فجور و مجلس لهو و لعب اين زن روسپي خدمت ميکند و مقدمات آنها را آماده ميکند! او حتي پا را از اين هم فراتر ميگذارد، و کسي را که سالها خدمتکار يک زن روسپي است و سالها نان حرام اين زن را ميخورده، به عنوان الگوي مسلماني معرفي ميکند!
•زينت در ادامه درباره آن شب کذايي ميگويد: "بعد از آن شب، خدا پردهها را از جلوي چشمم کنار زد و حقايقي را نشانم داد که اگر يک عمر تحصيل و تهذيب ميکردم عايدم نميشد. "
•عبارات فوق ميخواهد بگويد که اي بانوان جوان، به جاي تحمل آن همه رنج و زحمت و محروميت براي تهذيب نفس و جلب رضاي خدا، از راه ارتکاب گناه کبيره روسپيگري، ميتوان يکشبه به همه جا رسيد. فقط در اين کار، بايد نيت خدايي(!)داشته باشيد!
•نويسنده در جايي ديگر از قول زينت مينويسد: "من هفت هشت سالم بود که پدرم مرد. آيتالله سعيدي براي عرض تسليت به منزل ما آمد. من دوست داشتم من را بغل کند که من را در بغل گرفت و روي زانويش نشاند. " حکم شرع ميگويد دختر که به شش سال رسيد نامحرم نميتواند او را ببوسد؛ چه رسد به موارد ديگر! آن هم از طرف يک روحاني مثل آيتالله سعيدي!
•اگر بخواهيم بگوييم که نويسنده مواردي از اين دست را نميداند که درست نيست. طبعا بايد به اين نتيجه رسيد که لابد اينها را جدي نميگيرد.
•نکتهاي ديگر درباره رابطه کمال با زينت است. به هر حال اين افراد قبل از توبه ناپاک بودند. بعد از رسيدن زينت به عرفان و هدايت شدن کمال، نامههاي اين دو به هم، آن هم به اين شکل، از نظر شرعي درست نيست. صرف اين که کسي بگويد شما مثل فرزند مني که حکم حليت و محرميت بين آنها جاري نميشود! زماني که زينت با کمال آشنا ميشود حدود 22 سال داشته و کمال هم 17 ، 18 سال دارد. تفاوت سنيشان با هم، حدود 5 سال است. آن وقت سالها در يک خانه با هم زندگي ميکنند ولو در يک اتاق مجزا! در نامههايي هم که به هم نوشتهاند شرع و حدود رعايت نشده است.
•نکته ديگر در کتاب ترجيح غربيها در معنويت نسبت به مردم مسلمان ايران است. در يکي از نامهها کمال به زينت مينويسد: "اين فرنگيها که نه خدا و ائمه ما را دارند و نه تعاليم و معارف متعالي ما را چرا اين قدر به مسائل اخلاقي و عرفاني و انساني پايبندترند تا ما که کاملترين دين و زيباترين تعاليم اخلاقي و انساني را در کتابهايمان داريم؟ " وي در بخشهايي هم تز آزاد گذاشتن حجاب را ميدهد.