به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهيد خواند ، برگي است ناگفته از تاريخ ملت سرفراز ايران ، به روايت افسر خلبان «مدرسي». پير عقابي که امروز با ياد افتخارآفريني هايش براي سرزمين مادري اش زندگي مي کند:
هنوز چند سالي از جنگ نگذشته بود ، که شنيديم يکي از خلبانان خائن پايگاه دوم شکاري در تبريز با يک فروند هواپيماي اف - 5 از کشور گريخته و به ترکيه پناهنده شده است . و به ما ماموريت دادند تا به ترکيه رفته و اين هواپيما رو برگردانيم . من هميشه حتي از دوران نو جواني از خائنان به ملت متنفر بودم . و بعد ها خصوصآ در ايام جنگ وقتي خبر اين نوع خيانت ها را مي شنيدم ، به شدت متآثر مي گشتم . مخصوصآ آن هايي که با خود ، هواپيمايي رو هم که ميليون ها دلار ارزش داشت مي بردند . درست است بعد ها اين طياره ها با روش هاي ديپلماسي به کشور باز گردانده مي شدند ، اما نبودشان در ايام جنگ براي دفاع از آب وخاک مقدس کشور ، به خوبي احساس مي شد.
قبل از پرواز به ترکيه ، يک فروند سي -130 به تبريز رفته و تمام تجهيزات لازم رو براي راه اندازي هواپيما به همراه تکنسين ها ي مربوطه به تهران آورد . بعد از اين که تجهيزات رو داخل هواپيما بار گيري کردند ، هواپيما رو روشن نموده و از رمپ نظامي به سمت فرودگاه بين المللي مهرآباد ، تاکسي کرديم . تا در آن جا مراحل قانوني و گمرکي رو انجام دهند . يادم است در اون ايام پست نخست وزيري در کشور وجود داشت و در همون فرودگاه مهرآباد براي طي تشريفات خروج ، اتاقک هاي مختلفي به نام نخست وزيري وجود داشت که هر يک وظيفه اي به عهده داشتند و مانند هفت خوان رستم ، عبور از هر خوان مشکلاتي داشت . و آخرين خوان هم مربوط به دادستاني کشور بود . که احتمالآ در مورد ممنوع الخروج بودن افراد و اين قبيل مسايل ، کنترل مي کردند.
از بدشانسي ما در ميان متخصصان فني هواپيماي اف - 5 که از پايگاه دوم شکاري براي اعزام به ترکيه اومده بودند ، يک درجه دار يا همافري بنام " رجوي " وجود داشت و همين براي گروه پروازي مشکل ساز شد و همين امر پرواز ما رو به تآخير انداخت . احتمالآ ّ برادران دادستاني مي خواستند مطمئن شوند مشاراليه ، هيچ قرابتي با رجوي جنايتکار سرکرده سازمان منافقين نداشته باشد . اين رو هم اضافه کنم . اين تنها تآخيري بود که هيچ يک از ما به خاطرش ناراحت نشديم . زيرا اگه خداي ناکرده اين بابا سرو سري با آن گروهک داشت ، تو کشور غريب حسابي به درد سر مي افتاديم .بالاخره بعد از ساعت ها استعلام در باره اين مادر مرده ! عاقبت به ما اجازه خروج از کشور رو دادند !! و ما به سوي ترکيه پر کشيديم.
حالا که مدت ها از اين ماجرا گذشته ، وقتي فکر مي کنم مي بينم واقعآ ما به يه سفر " نفرين شده " مي رفتيم !! چون از همون لحظه اول تا آخر ، با مشکلات عديده اي روبرو شديم . اولين مشکل ما زماني رخ داد که داشتيم خاک کشور عزيزمون رو ترک مي کرديم . مقصد ما شهر کوچک مرزي " وان " ترکيه بود . زماني که با برج آن جا تماس گرفتيم تا موقعيت خودمون رو گزارش نماييم با کمال تعجب مشاهده کرديم ، برادران ترک ما به هيچ عنوان به زبان بين المللي انگليسي مسلط نيستند !! اولين بار بود در سفر هاي خارجي با چنين مشکلي مواجه مي شدم .بناچار وقتي نقشه بين المللي پرواز مون رو چک کرديم ، با کمال تعجب و ناباوري ديديم نوشته " اين فرودگاه فقط به زبان محلي يعني ترکي مکالمه مي کند !! " يعني اگر کسي ترکي بلد نباشد ، معلوم نيست چگونه اطلاعات ضروري نشستن رو دريافت مي کند ! مثل اين مي مونه که يه هواپيماي خارجي بخواد در فرودگاه کوچک مسجد سليمان خودمان فرود بياد ، و از خلبانش خواسته شود تا حتمآ با لهجه بومي منطقه بايد صحبت کند!!
خلاصه شانس آورديم که يکي از لود مستر ها به زبون ترکي استانبولي مسلط بود . خوب يادمه اسم لود مستر ما کريم بود . بعد از اين پرواز ، مرتب او رو " کريم افندي " صداش مي کرديم . و او هم خوشش مي آمد و نيشش تا بنا گوش باز مي شد !
بعد از اين که در فرودگاه کوچک شهر وان ترکيه فرود اومديم ، گروهي از مسئولان فرودگاه به استقبالمون آمدند . بيچاره هواپيماي اف - 5 ما هم تو گوشه اي از رمپ پرواز غريبانه زير تابش اشعه سورناک آفتاب پارک شده بود . به شوخي به برادران ترک گفتم : افندي ! چرا اين هواپيما رو دوست ما تو سايه پارک نکرده ؟ معلوم بود جناب خلبان فراري به محض رسيدن به کشور ترکيه از خوشحالي همين جوري با عجله هواپيما رو رها کرده بود ! چون در محل مخصوص ( روي خط پارک ) رمپ پرواز قرار نداشت . و همين جوري يه وري هواپيما رو خاموش کرده و بلافاصله خودش رو به ارباباش معرفي نموده بود . بعد از مدتي انتظار عاقبت يک دستگاه ميني بوس سر رسيد و همه گروه پروازي و متخصصان همرامون رو با خودش به يه متل دور افتاده اي که در نزديکي ساحل دريا قرار داشت منتقل کرد . هنوز دقايقي از ورودمون نگذشته بود و به اصطلاح عرق هامون خشک نشده بود که مدير هتل وارد اتاق شد و خبر داد سفير کبير آمريکا اون پائين در لابي متل ، منتظر ما است !! ما ديگه اين جاش رو نخونده بوديم!!
وارد لابي شديم ، ديديم يه آقاي جنتلمن آمريکايي در حالي که عينک ريبني هم به چشم داشت و بوي ادکلن اش فضاي اطراف را پر کرده بود ، خود را سفير آمريکا معرفي نمود .. بعد از کلي صغري و کبري چيدن ، رفت رو اصل موضوع ! و پيشنهاد بي شرمانه خودش رو چنين بيان داشت : آقايون اگه شما ها به ايران بر نگرديد ، من ترتيبي مي دهم که در آمريکا يا هر کشور آزاد ديگري که مايل بوديد ، اقامت گرفته و با خانواده تا آخر عمر به خوشي و خرمي زندگي راحت و مرفهي رو آغاز کنيد ... البته ما از طريق ديپلماسي ترتيب مي دهيم که زن وبچه هاي شما زودتر از خودتون به اون کشوري که مايليد فرستاده شوند . شما نگران هيچ چيز نباشيد!!
ما در پاسخ گفتيم ، شما يک پيشنهاد وسوسه آميزي رو مطرح نموديد ، اجازه بدهيد ما فکر هامون رو بکنيم ، بعد به شما خبر مي دهيم . او از خوشحالي چشمانش برق مي زد . با خود فکر مي کرد که يک فروند شکاري اف - 5 فرار کرده و ما کلي تبليغ بر عليه رژيم ايران کرديم ، حالا دومين هواپيما رو هم پناهنده اش مي کنيم ... چه شود !! چقدر مي شه روي پناهندگي هواپيماي دوم مانور داد . حسابي از طريق بنگاه هاي خبر پراکني روي اختناق در ايران مانور مي کنيم...
بعد از رفتن مسيو ي آمريکايي ، جملگي در يه اتاق گرد آمديم .هر يک چيزي مي گفت .ابتدا موضوع رو با شوخي و خنده سپري کرديم . هر يک نام کشوري رو به زبان مي آورد و در مدح آن کشور و چگونه زيستنش ، خيال پردازي مي کرد . راستي يادم رفت بگويم که سفير آمريکا قبل از ترک متل ، خطاب به مدير آن جا گفت : اين ها همه ميهمان سفارت آمريکا هستند . تمام هزينه هاي آن ها از خورد و خوراک گرفته تا پول متل به عهده ما است . بعد از مدتي که از فضاي شوخي و خنده گذشت ، همه بچه ها به پيشنهاد آن مردک خنديدند . واقعيت اين است که من خودم سال ها در امريکا حضور داشتم . درسته که آمريکايي ها مسکن و اتوموبيل در اختيار فراري ها قرار مي دهند . ولي اين دقيقآ مصداق اين ضرب المثل معروف ايراني است که مي گويد : صداي دهل از دور خوش است . من به عينه با همين دوتا چشم هاي خودم در آمريکا ديده بودم که در زمان جنگ ويتنام ، اکثر پرواز هاي خطرناک رو که براي اولين بار قرار بود در منطقه اي از ويتنام حمله کنند ، ابتدا خلبان هاي فراري کشور هاي ديگر رو مي فرستادند . و مثل موش آزمايشگاهي ابتدا روي آن ها امتحان مي کردند.ضمن اين که هيچگاه به آن ها به چشم يک شهروند آمريکايي نگاه نمي کردند و معتقد بودند که اين ها وقتي وطن خود رو به راحتي فروخته اند ، چه تضميني وجود داره که آمريکا رو نفروشند !! و اين واقعيتي بود که اغلب بچه ها يي که اغفال مي شدند از آن بي اطلاع بودند . ما بعد از ساعت ها مذاکره به اين نتيجه رسيديم که به سفير آمريکا فعلآ " نه " نگوييم !! تا حسابي از ما پذيرايي کند تا روز آخر بالاخره يک بهانه اي مي آوريم .از پذيرايي و احترامي که براي ما قائل بودند هر چه بنويسم کم است . چند نفر سرباز آمريکايي که بر روي بازوي دستشون کلمه " ام - پي " به معني پليس نظامي نقش بسته بود ، مسئول پذيرايي از ما بودند ! چند دستگاه ماشين استيشن دوج آمريکايي که به طرز مجللي داخلشون آراسته شده بود ، وظيفه حمل ما ها رو به شهر به عهده داشتند . جالب اين جاست حتي اجازه نمي دادند ما دست به جيبمان بريم . فوري دلار هاي سبز از سوي آن ها پرداخت مي شد . بيچاره ها چقدر کوته بين بودند که فکر مي کردند با اين ترفند ها مي تونند افسران ايراني رو بخرند!!
دو روز به همين روال گذشت . تا اينکه سرو کله جناب سفير کبير آمريکا پيدا شد . او به همراه دو نفر از مشاوران ارشد خود که از درجه دار هاي ورزيده و سياه پوست بودند ، و هر يک به همراه دفتر دستکي که همراه داشتند ، وارد متل گرديدند . ما سريع ساير بچه ها رو خبر کرديم تا يک جا جمع شويم . سفير بعد از پرسيدن اين موضوع که آيا به ما خوش گذشته است يا نه ، دو نفر همراهش رو معرفي کرده و افزود ، اون عده از آقايوني که مي خواهند راهي آمريکا شوند ، خودشون رو به اين فرد ( اشاره به يکي از همراهان ) و بقيه که مايلند کشور ديگري بروند به آن يکي ديگر معرفي نمايند !!
ما هم عين روز اول که سفير اومد ، شروع کرديم بعد از مقدمه چيني هاي فراوان و در تهابت اعلام کرديم ما همگي فکر هامون رو کرديم . و همه مشتاقيم به آمريکا بياييم . اما دوست نداريم پل پشت سرمون رو خراب کنيم . ما مي ريم تهران ، سپس براي آمدن به آمريکا اقدام مي کنيم !! سفير که انتظار چنين پاسخي از ما رو نداشت ، حسابي عصباني شده و در اون حال بار ديگر پرسيد اين حرف آخر شما ست ؟ گفتيم بله . واقعآ قيافه اش ديدني بود .اصلآ فکر نمي کرد اين چنين رو دست بخورد !! با ناراحتي متل رو ترک کرد . و بقدري گيج بود که عينک کذايي اش رو فراموش کرد ببرد . و من آن را براي يادگاري برداشتم.
فکر کرديم قضيه به همين سادگي تموم شده ، اما وقتي تقاضاي ماشين براي رفتن به فرودگاه کرديم ، ديديم اي دل غافل ... ما در اين جا تحت نظر هستيم و به ما حتي اجازه خروج از ساختمان رو نمي دهند ! کمي داد و بيداد کرده و مسئول سر سپرده متل گفتيم سفارت جمهوري اسلامي رو برايمون بگير . با اکراه اين کار رو انجام داد و بعد از ساعاتي ، بک دستگاه ميني بوس درب و داغون براي بردن ما به فرودگاه آمد . با هزار بدبختي از حلقه پليس هاي آمريکايي رهايي يافته وارد فرودگاه شديم . بعد از دقايقي نوبت به تحويل گرفتن هواپيماي شکاري از دست مسئولان ترکيه رسيد.
ولي همان طور که حدس مي زديم ، کارشکني ها شروع شد . ابتدا آن ها سختگيري هاي شديدي در تحويل هواپيما شروع کردند .... بهانه پشت بهانه .. امضاء پشت امضا ء .. آخر عصباني شده گفتيم افندي! مگر شما از خلبان شکاري ما اين قدر امضاء گرفتيد که حالا داريد بهانه تراشي مي کنيد ؟ اصلآ گوششان به اين حرف ها بدهکار نبود .. بعد از کلي سرو کله زدن ، تقاضاي سوخت براي اف - 5 کرديم . گفتند نداريم ... ما اينجا به سوخت نيازي نداريم !! اگه شما مي خواهيد ، بايد نامه نگاري کنيم که چند روزي به طول مي انجامد !! گفتيم اشکالي نداره ، از هواپيماي سي -130 مي کشيم !! اين رو اضافه کنم که از نظر علمي اين کار اصلآ صحيح نيست که سوخت از هواپيمايي خارج شده و به طياره اي ديگر ريخته شود !! بايد درلابراتوار چک شود . اما از روي ناچاري اين ريسک رو پذيرفتيم و از سي -130 بنزين جي پي 4 رو تخليه و به شکاري ريختيم تا به تبريز برسه.
مرحله آخر ، لحظه تحويل فرا رسيد ، آخرين بهانه اين بود تحويل گيرنده علاوه بر شغل خلباني ، بايد يه سمت ستادي هم داشته باشه !! اي بابا در ميان خدمه فقط سروان کاتوزيان مسئول يکنواختي پايگاه بود . يه سمت ديگه هم لازم بود و گرنه هواپيما بي هواپيما ! من يهو يادم اومد که چندي پيش مسئوليت نظارت بر کار کارگران هواپيما رو به من محول کرده بودند ! تقريبآ نظارت بر حسن انجام کار شستشوي هواپيما و کارگران حمل کترينگ ( غذاي هواپيما ) . گفتم من مسئول کل فليت سرويس هواپيما هاي مهرآباد هستم !! بچه ها از اين عنوان فانتزي خنده اشان گزفته بود ، چشمکي زدم که صداش رو در نياورند تا از دست اين ها خلاص شويم . خلاصه با هزار بدبختي مدارک رد و بدل شد و هواپيماي اف - 5 ما آماده پرواز به سوي ايران گرديد.
از پشت شيشه دفتر رئيس فرودگاه سايه حضور سفير آمريکا پيدا بود . که آخرين تلاشش رو براي ماندن ما مي کرد . بعد از رفتن شکاري ، با آخرين مشکل اساسي مواجه شديم ، آن هم صدمه ديدن بال چپ هواپيماي سي - 130 بود !! قانونآ نبايد پرواز مي کرديم و بايد گروهي متخصص از تهران مي آمدند و بال ما رو تعمير مي کردند !! ديديم اين همون چيزي است که سفير مي خواد و آمدن هواپيمايي ديگر و داستان اغفال خدمه اي ديگر ... لذا با پذيرفتن ريسک پرواز ، به خاطر اين که معلم خلبان مجاز به چنين ريسکي است ، هواپيما رو با اون وضعيت خراب ، به پرواز در آورديم . البته براي پيش گيري از جر خوردن بيشتر بال ، در ارتفاع پائين به پرواز ادامه داديم و با سلام و صلوات به پايگاه تبريز رسيديم ، و در خواست هواپيمايي ديگر براي تعمير و بازگشت خودمون کرديم .. و عاقبت با قارقارکي ديگر به تهران رسيديم.
بعد از رسيدن به تهران ، من موضوع رو به مسئولان رده بالا گزارش دادم . و مصرانه خواهش کردم از طريق وزارت امور خارجه به مسئولان ترکيه تذکر دهند که اجازه ندهند بچه هاي ايراني با مسئولان مغرض خارجي ارتباطي داشته باشند .