مرد قد بلند بود و باريک ، موهايش ديگر به سفيدي مي زد، بي حساب سيگار مي کشيد و انگشتانش از دود زرد شده بودند، حتي شبها توي رختخواب سيگار مي کشيد.

ساعت 9 که مي شد وقت خواب بود، پتو را روي سرش مي کشيد و باز سيگار مي کشيد،جايي از رختخواب نبود که سوراخ نباشد، قبل ها با ديگران حرف مي زد، حتي شعر مي خواند، حالا ديگر يا مي خوابيد يا سيگار مي کشيد ، بي هيچ حرفي...، ديگر برايش مهم نبود کسي به ديدنش بيايد يا نيايد، خانواده اش درروستا زندگي مي کردند، در آخرين مرخصي ، ديگر خيلي داد وقيل راه انداخته بود، مدام از انفجار خمپاره مي گفت ، بچه هاي ده از او مي ترسيدند، چون سرشان داد مي زد که جبهه که جاي بچه ها نيست، خانواده اش از دست او ديگر عاجز شده بودند، به هيچ صراطي مستقيم نبود، دست آخر، اهالي ده او را به زورسوار ماشين کردند و به آسايشگاه آوردند، پدر پيرش پيغام داده بود ، او را سالم تحويل داده و سالم مي خواهد.
قدش بلند بود ، براي همين هميشه پاهايش از تخت بيرون مي زد، بي حوصله بود، نيمه شب از خواب برمي خواست، در راهرو راه مي رفت، بعضي وقتها زير لب حرف مي زد، به نظر مي آمد دارد شکايت مي کند، شنبه ها که دکترش مي آمد در جواب همه سوالها گاهي فقط مي گفت سرم درد مي کند و وسط سرش را نشان مي داد، تازگيها غير از کشيدن سيگار يک عادت ديگر هم به عادتش اضافه شده بود و دائم سرش را تکان مي داد، پرستارها از دستش خسته شده بودند، خيلي نامرتب شده بود، خاک سيگارهايش همه جا پخش بود، يکبار هم که نگهبان سيگارش را به زور از دستش گرفت ، حسابي دادو بيداد راه انداخت، دو سه روزي ميهمان اتاق ايزوله بود، دست و پاهايش را به تخت بستند و آرام بخش به او تزريق کردند، اما دوباره روز از نو روزگار از نو، ديگر هيچ کس حريفش نبود، زير دستگاه ام آر آي هم آرام و قرار نداشت و انتظار داشت زير دستگاه بتواند سيگار بکشد.

اين اواخر ديگر تيک عصبي اش خيلي زياد شده بود و سرش را دائم تکان مي داد، دکترها تصميم گرفته بودند چاره ي کار اورا در کميسيون پزشکي مشخص کنند، اما کمي دير شده بود در حمام آنقدر سرش را به ديوار زده بود که کلي خون از سرش رفته بود، پرستارها دير متوجه شده بودند، کار از کار گذشته بود.

حالا در روستا ديگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برايش کلي گل کاشته بودند. قرار بود از بنياد جانبازان يک سنگ زيباي سياه برايش بياورند. مردم روستا حالا ديگر از بودن او خوشحال بودند. چون قرار شده بود جاده ي آسفالتي از دم جاده اصلي تا روستايشان کشيده شود.همينطور قول داده بودند تا بزودي گاز هم برايشان بکشند. حالا ديگر همه خوشحال بودند.
-------
مسعود شجاعي طباطبايي کاريکاتوريست است و رئيس خانه کاريکاتور ايران،شايد او در آن سوي مرزهاي ايران در زمينه کاريکاتور بهتر بشناسند، از بس که هر روز و در هر مسابقه اي براي داوري دعوتش مي کنند. آنقدر محجوب است که وقتي با گرم گپ و گفت مي شوي خودت خجالت مي کشي. کاريکاتوريست است اما قلمش مانند طرح هايش به دل مي نشيندو وبلاگي دارد به نام "وصيت نامه" که خاطرات جنگش را در آن مي نويسد. مي پرسيد کاريکاتوريست را چه به جنگ، اين را از خودش بپرسيد ولي او و دوربين اش حالا چه بعضي ها خوششان بيايد و چه نه در سال هاي دفاع زير ترکش خمپاره صحنه هايي را ثبت کرده اند که ماندگار شده اند.البته شجاعي تنها کاريکاتوريست خاکي پوش نبود... بگذريم. خاطرات جنگي اين کاريکاتوريست هم خواندني است و حيف مان آمد تا اين توضيحات را در ابتداي متن بياوريم نکند طعم نوشته شجاعي را گس کند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس