کد خبر 40961
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۹

فرزاد جمشيدي مجري سرشناس تلويزيون در يادداشتي به علي دارابي معاون سيما از وضعيت مجريان در تلويزيون قلم زده است.

فرزاد جمشيدي در يادداشتي که در اختيار خبرگزاري برنا نيز قرار داده، آورده است:

هولطيف الخبير

به جاي مقدمه:

هنوز خاطره آن بعد از ظهر پاييزي از يادم نمي‌رود که سجادي، معلم ميانسال لاغر اندام بالا بلند شيرازي، چوب خراطي شده ذراعي خود را بين دو دست، رد و بدل مي‌کرد و با صداي دو رگه ترياک نشسته‌اش سر اون سه تا نوجوون بچه سال دانش آموز، فرياد مي‌کشيد: "پدرتون رو در مي‌آرم، آدمتون مي‌کنم، تا کتک نخوريد که آدم نمي‌شيد!

آفتاب بي رمق آبان ماه، خودش رو به زور از تک درخت چنار کهنسال مدرسه ما، بالا مي‌کشيد و رد عبورش روي شيشه‌هاي کوچک رنگي پنجره کلاس، جا مي‌انداخت و گله به گله، کف کلاس و روي ميزهاي مدرسه و گهگاه، لباس بچه‌ها رو نقاشي مي‌کرد. محصل بوديم و فقط دو، سه سال با آرم شاهنشاهي بالاي کتاب‌هاي مدرسه، درس خوانديم و حالا مانده بود چند سالي که تصوير شاه و فرح، از آغاز کتاب ها ـ زبان درآورده و خنده دار ـ تصوير روزهاي اول انقلاب ما را در دست دود و آتش، قاب بگيرد.

... و تا انقلاب، بي توجه به رسم تقويم ها، بهمن و بهار را با هم، همسايه کند، چند ماهي فرصت بود که آن هم به تعطيلي گذشت و مدرسه ابتدايي "مشعل هدايت"، خيابان مختاري تهران که ما، در آن درس مي خوانديم، با چنار کهنسال و سرسره سياه و رنگ و رو رفته و کلاس هاي بدون غريو دانش آموزش، تنها ماند تا دوباره بهار بيايد و نيمکت هاي چوبي و بي جان هم مثل درخت هاي ريشه در خاک، جان بگيرند، از حضور دانش آموزهاي شيطان و ورپريده اي که همه شلوغي شان، ماش در خودکار بيک کردن بود يا با صفحه وسط دفتر مشق، موشک درست کردن! که آن هم بايد درست وسط توضيح درس شاه و ميهن، بخورد توي سر معلم بدقلقي مثل آقاي سجادي!

يادم است آبان ماه بود؛ يک روز پنجشنبه که ايوب مي گفت، دستش گردن جمعه است و البته اين، خود جوازي بود براي جدي نگرفتن درس و حضور معلم در سر کلاس!

سه نفر بودند آن سه دانش آموز که هميشه مثل سه شاخه از يک درخت، کنار هم بودند؛ يکي شان ايوب بود، پسر حمدالله دوچرخه ساز، که باباش با عرقچين و کم حرفي و اخمش، تو محل، معروف بود؛ البته هم اخمش و هم، صداي اذانش که هر سحر، ول مي شد تو کوچه هاي تنگ جنوب شهر، تا وقت ملاقات خدا را يادآوري کند.

ايکي، اکبر قاسم پناهي بود که باباش، سرگرد ارتش بود و دو سال، غيبت او، حرف خلع لباسش را دهان به دهان، در محل مي چرخاند و سومي هم من؛ عابر بي خستگي کوچه هاي کودکي که هنوز هم فکر مي کنم، دنيا با تمام بزرگي اش، همان خيابان باريکي است که "اميريه" را به "شاپور" وصل مي کند و در يکي از بن بست هايش، خانه پدري است که تنها همين درس را از زندگي بلد بود و به ما، منتقل کرد: "حق الله و حق الناس و حق النفس را، بموقع، پرداخت کنيد".

ايوب، با پيکري که مداد ترکش ها و تيرها، هاشورش زده بود، مکرر، مجروح شد و بالاخره، در مجنون، جا موند. پيکر ايوب را فرشته ها، تشييع کردند؛ اين را قاسم مي گفت که خودش، تخريبچي بود و دل نترسش را گذاشت وسط، تا روي ميدان مين را کم کند. قاسم، الان استاد دانشگاه است و با يک چشم، دانشجوهاش را نگاه مي کند و هر چقدر که دست راست مصنوعيش، سرد باشه، دلش گرمه... قاسم، يه جانبازه.

و من هم از ميان همه آرزوهاي پدرم که مي خواست پسرش از باشگاه فردوسي (سر مهديخاني) کشتي گير، بيرون بياد، يا بشه وکيل دادگستري که حق مظلوم را از ظالم بگيره، يا بشه روحاني که چراغ دين تو دل مردم، روشن کنه، شدم مجري تلويزيون. حالا با خودم کشتي مي گيرم؛ کلمه ها، برنده مي شوند و من، بي آنکه خبر داشته باشم، يک موقع به خودم آمدم که فهميدم مجري تلويزيون، هم وکيله و هم روحاني... باور کردم مجري تلويزيون، وکيل بي واسطه همه مردم سرزمين خودش، به شمار مي آيد و همين تلويزيون، اگر درست بهار و غمخواري فراخوانده شود، منبر رسايي خواهد بود که حوض فيروزه اي برنامه سحرش، قادر است، ده ها بحرالعلوم را در خود، جاي دهد و چقدر زمان گذشت تا من بفهمم تلويزيون، دستگاهي نيست که بيننده با يک ليوان چاي، در مقابلش به خواب رود؛ تلويزيون بايد مخاطب را از خواب، بيدار کند!

من، ايوب، قاسم و صدها نفر از نسلي که ايران در فرياد آزاديخواهي خودش در سال 57، بيرون داد، با ترکه آقاي سجادي، آدم نشديم! معلم ما مهربان بود. معلم ما ترکه تنبيه به دست نمي گرفت. معلم ما، مشق هاي پرمشقتمان را با خودکار قرمز بي تفاوتي، خط نمي کشيد؛ معلم ما، انقلاب بود.

آقاي دکتر دارابي!

سلام

اين نامه، رنگ روزهاي آخر زمستان را به خود گرفته و همچون آدم سرما زده اي که دستان خودش را "ها" مي‌کند و به گرمي نشسته در پشت در منزل، اميدوار است، سخت دلبسته اعتناي فرهنگي شماست؛ اعتنايي که تار تنهايي جمعي فرهنگي را جدي بگيرد و با مضراب محبتي، بنوازد خاطر جماعتي را که پياده نظام، لشکر برنامه سازان سيما، محسوب مي شوند و در اين خط مقدم نبرد ـ بي هيچ ساز و يراقي از توجه، آموزش، همدلي و مراقبت و البته بدون افتخار و عزت ـ مي ميرند و فراموش مي شوند... و اگر اقبال، يارشان شود که در مثلث بدنامي، بدگماني و بدعاقبتي، نمره اعتبار ملي شان، صفر نشود (!) دست کم از دايره ديد بيننده، کنار مي روند و ديگر کسي آنها را به ياد نمي آورد! نام اين طايفه که سخت ترين مسئوليت برقراري ارتباط با مخاطب را بر عهده دارند، مجري است.

عنصري که در همه تلويزيون هاي دنيا، ثروت و سرمايه يک رسانه تصويري به شمار مي آيد؛ شخصيتي که نماينده فضيلت هاي يک ملت است و به برکت آنتن هاي ماهواره اي (که نمي شود چشم حقيقت بين بر آنها بست) مي توان در قياسي جهاني، قد و قواره مجري ايراني را با ديگر مجريان، اندازه گرفت و از فاصله ميان آنها ـ نه به کم تواني و کم هوشي و کم دانشي، مجري خودمان ـ که از پايگاه حمايتي و دست ارزشگذاري که پشت و پناه ديگر مجريان در تلويزيون هاي جهان است (و در تلويزيون ما نيست!) از فقدان توجه رسانه ملي ما، نسبت به اين گنجينه هاي فرهنگ و هنر، که نامشان مجري است؛ غصه خورد.

آقاي دکتر دارابي!

روز سه شنبه، دوم شهريور ماه سال 1389 به اتاق معاون سيما آمديد. اين سيزده طبقه آجر سه سانتي سيما، مادر مهرباني است که بسياري از توليدگران تلويزيون را در آغوش گرفته. همه طيف ها، فکرها و سليقه ها، زير همين سقف رشد کرده و باليده اند و نيست در قبيله برنامه سازي سيما، همکاري که هفته اي چند بار، پايش به اين سراي سختکوشي، باز نشود و باز، حديث غمبار عده اي را بشنويد که نامشان مجري است و هر چند، جديت پخش و ارايه يک برنامه تلويزيوني با حضور آنها آغاز مي شود، کسي ايشان را جدي نمي گيرد!

شما با تلويزيون، و مقوله مظلوم فرهنگ و ارتباط بيگانه نبوديد. از همان عهد جهاد سازندگي و جهاد مدارس کشور را يادمان هست تا رسيدن به صندلي معاون پارلماني صدا و سيما و دست گرفتن امور شهرستان هاي اين سازمان... تا قائم مقامي راديو و تلويزيون و به جا گذاشتن نمايه مطلوبي از حضور فرهنگي؛ بنابراين، مي توان قد کشيد. آري، وقتي اصحاب مطبوعات و خبرگزاري ها، معاون سيماي ما را به قلم پ‍ژوهش و درنگ انقلابي، کنار رويدادهاي زمانه مي شناسند که گاه، با "زيتون سرخ" و "سياستمداران اهل فيضيه"، رخ نموديد و گاه با "سفر کربلا" و "چکاد انديشه".

اينها را گفتم که بدانيد آگاهم به سرّ ضمير مديري که جلوتر از آنکه معاون سيما باشد، در دل برنامه سازان اين قاب تماشا، به دلواپسي هاي فرهنگي، معروف شده و در سابقه جبهه فرهنگي اش، هم تک تيرانداز توانمندي بوده و هم، خط شکن غبار فتنه!

اما حاج علي دارابي، بد است اگر ما، دشمن خارجي را بشناسيم، اما براي تربيت سرباز و رزم آور فرهنگي و رسانه اي‌اش نکوشيم. عيب است اگر عنوان کنيم، اين رزمنده ها که نامشان مجري است و 48 درصد از فضا و فرصت آنتن هاي زنده را در اختيار دارند، در هر مناسبت شادي و سوگواري، زودتر از عالم و خطيب و کارشناس، روي آنتن، به بيان احساس مي پردازند، خشابشان از آموزش و عنايت و خاکريزشان از استواري و استقامت، خالي، عاري و ناتوان است!

سال ها خون دل خورده او تا اينک به عنوان معلم آموزش گويندگي و اجرا، سکه سخنم را بخرند و سوغات تجربه ام را به خانه ببرند. تمام اين مدت که سر کلاس، در مسير دو طرفه دادن توشه و سابقه (و گرفتن اشتياق و علاقه) حرف زدم، ياد داده و ياد گرفته ام: "گوينده اي که متن مکتوب را به ملفوظ و مجري اي که ملفوظ را به مفهوم، تبديل مي کند، بايد در جريان "به گزيني علمي، تست عملي، آموزش و سپس، پرورش، قرار گيرد تا جرأت صحبت کردن روي آنتن را پيدا کرده و بتواند آبروي رسانه ملي را در داوري عموم مردم، حفظ کند".

در کلاس، به داوطلبان اين رشته عرض مي کنم که گويندگي و اجرا هم علم است، هم فن و هم هنر؛ علم است، چون دانش و تخصص مي خواهد، فن است چون با هر نوبت اجرا (و هر ماه و هر سال) حتما صفحه تجربه اي به کتاب دانايي مجري و گوينده اضافه مي شود و هنر است، چون عميقا با مهارت هاي ارتباطي و دانش و هنر ارتباطي در تعامل است.

از اين همه سال، بوييدن گل هاي خرد و پوييدن راه هاي طلب، نکته هايي طلايي به دست آورده ام که براي هر کدامشان مي توان ساعت ها و بلکه فصل ها، با رويکردي نوآورانه سخن گفت. نظير آنکه:

ـ هر نوبت اجرا، مثل شب خواستگاري مجري و گوينده، به شمار مي آيد.

ـ لحظه مرگ يک مجري، زماني است که ديگران هم مثل او صحبت کنند.

ـ گوينده حقير و مجري فقير، کسي است که جيب دانايي او از شعر و قصه و خبر و لطيفه، تهي باشد.

ـ تحقيق و مطالعه براي مجري و گوينده مثل نفس کشيدن است.

ـ يک گوينده و مجري خوب، هيچ گاه نمي گويد همه کارها و ظرافت هاي اجراي گويندگي را بلدم؛ مثل يک ناجي غريق که هيچ گاه نمي گويد از آب نمي ترسم. نام اين حس عجيب، "ترس مقدس" است که در همه راديوها و تلويزيون هاي جهان از آن، به ابتدايي ترين حس احترام به مخاطب، شنونده و بيننده ياد مي کنند.

آقاي دکتر دارابي!

مجريان و گويندگان سازمان صدا و سيما، وظيفه انتقال دستورها و ديدگاه هاي سازماني را به وجه پادگاني به عهده ندارند و هيچ گاه هم، از آن ها چيزي ديگري خواسته نشده است. وظيفه ايشان، "ابلاغ پيام" است و "ابلاغ" شرط درست رساندن پيام به شمار مي آيد. پس باور کنيم که مجريان و گويندگان، "رسولان رسانه" هستند. شما را به خدا بگوييد، راستي براي تربيت، حفظ، ارتقا و نهايتا گنجينه شدن و در يادها ماندن آن ها، چقدر تلاش کرده ايم؟

شما که به معاونت سيما آمديد، حس غريبي در دل مجريان تلويزيون پديد آمد و اين را مي شد از پيامک هاي دور و ديدارهاي نزديک، دريافت؛ حسي نظير يک آرزو که انشاالله از اين به بعد، جايگاهي براي اعتمادسازي و والايي مقام مجريان پديد خواهد آمد. اينکه ميان نوآمدگان اين رشته رسانه اي و پيش کسوتان، تفاوت قايل شد و اين که شکر و آجر هم، در مملکت ما طبقه بندي دارند (!) ولي مجري و گوينده، از نظام طبقه بندي شغل، بيمه، به کارگيري منضبط، ثبات شغلي و بسيار چيزهاي ديگر که مي توان نام آن را آرام و امنيت گذاشت، محرومند و اين حرمان، آقا و خانم مجري ما را همچون درخت هاي بي باغبان مانده در بيابان، به تنهايي و هجران، عادت داده و غمگنانه تر اينکه، هيچ کس اين دردها را جدي نمي گيرد.

و اين بيچاره ترين (مجري) مجبور است، همواره در چند ضلعي نامنظم سليقه هاي کيلويي و مطالبات وجبي برخي مديران گروه ها و تهيه کننده ها، دست و پا بزند و بدين ترتيب، يا در آشپزخانه هاي بي کدبانوي شبکه پنج، "دکتر نظري" شود يا در شاهنامه هاي بي رستم فوتبال، "فردوسي پور"! و در معنوي ترين حالت مي شود "فرزاد جمشيدي" که حکم زولبيا باميه سيما (!) را پيدا کرده و جز، در ماه مبارک رمضان، ذايقه مديران سازمان را براي همکاري، تحريک نمي کند!

آقاي دکتر دارابي!

شما آمده ايد تا به اين ماجراهاي تلخ، پايان دهيد؛ يا نه! دست کم نخستين گام را که برداشته ايد؛ منظورم همان روز پنجشنبه، دوازدهم اسفند ماه 1389 است که نخستين ديدار مجريان سيما با شما برگزار شد. از همين کلمه "نخستين" مي شد، يقين پيدا کرد که براي 31 سال فعاليت سيماي جمهوري اسلامي ايران، اين "نخستين ديدار" چقدر تلخ و پرسش برانگيز است!

در آن نشست، هم مدارا کرديد و هم مديريت. تبسم کرديد و گويا، پاره اي سخنان دل آزار را نشنيديد. بچه هاي دلگير را مثل پدري که پس از سال ها اجاق خانه اش را روشن کند، دوباره جمع کرديد. همه، گفتند و شما ديديد روي کدام بصل النخاع، دست گذاشته بوديد! با اين همه (و با همه تيرهاي طعنه فرزاد حسني و تلخند اقبال واحدي و ردّ غصه هاي در گلو مانده گيتي خامنه اي) باز شما، لوح تقدير به دست داديد. مجريان را "نگين انگشتري" رسانه ملي، خطاب کرديد. از هم افزايي، سخن به ميان آورديد؛ درويشي کرديد... و "هو" کشيديد بر چهره غم ها و البته، چه خوب که براي فرداي کار اجرا، از همه، ياري خواستيد.

اما جناب معاون سيما!

مبادا اين نهالي که کاشته ايد، در تندباد روزهاي سخت و پر مشغله اي که برايتان فراهم مي کنند (!) بي مراقب و غمخوار بماند! نکند شما هم چون آقايان مهاجراني و ميرباقري (که ذکر هر دوي ايشان به خير باد) اسير جلسات شويد و از ياد ببريد که انبار مهمات شما، خطّ مقدم شما، زرّادخانه زرافشان شما، در دست همين مجرياني است که متأسفانه، در اثر بي توجهي "به پرگويان پر غلط" تشبيه مي شوند؛ مضحکه "خنده بازار" خودمان قرار مي گيرند و... به قول آن شاعر بزرگ:

ـ اين جويندگان شادي، در مِجري آتشفشان ها، اين شعبده بازان لبخند، در شبکلاه درد... در برابر تندر مي ايستند؛ خانه را روشن مي کنند و ... مي ميرند!

اينک اگر هنوز به خصلت آن که نام بزرگش، نام کوچک شماست (قسم به علي) که نگذاريد جريان نحس بي اعتنايي، ستاره سعد و نيکبختي مجريان را ديگر بار و ديگر بار، خاموش کند.

آقاي دکتر علي دارابي، معاون محترم سيماي جمهوري اسلامي ايران!

تا دير نشده، خانه مجريان سيما را سامان دهيد. مجريان را از حيث کارآيي، طبقه بندي کنيد. مراقب اين آمار خطرناک باشيد که "نرخ ايام بيکاري مجريان، ده ماه است"؛ يعني دوست مجري ما پس از يک فصل، اجرا، بايد ده ماه، به انتظار بنشيند تا دوباره کاري به او، پيشنهاد شود! و اين، در ادبيات کشاورزي، يعني "علافي" و البته مجري علّاف، پايش به مراسم پاتختي و شادماني باز، مي شود!

اينجاست که سخن اصلي ام را با شما، بازمي گويم؛ مهمترين رسالت من، در اين نامه، ابلاغ همين پيام است. به خداي يگانه، سوگند، بهترين باقيات صالحات شما در پست معاونت سيما اين است که اين "پست" را با "تمبر" توجه به مجريان تلويزيون، زينت دهيد. در اين جايگاه، براي مجرياني که سال هاست از قاب سيما، دور مانده اند، نامه اي بنويسيد.

دلتان براي جواد يحيوي، رضا رشيدپور، داريوش کاردان، وحيد جليلوند و ده ها نفر از اين هم‌قطاران که در ايستگاه سليقه هاي نابجا، جا مانده اند بتپد. آنها نامشان مجري است؛ چه براي اجراي تلويزيون دعوت بشوند و چه در مراسم خصوصي، استوديوهاي شخصي و دي وي دي هاي خانگي، سر درآورند؛ پس چه بهتر که شما گنجور اين سکه هاي ثروت شويد.

دکتر دارابي!

بنده، هيچ تمتعي از طواف اين کلمات، برنمي گيرم، اما از شما مي پرسم: آسماني! ستاره هايت کجا رفته اند؟ راستي، براي آنها که رفتند، چقدر هزينه شده بود و براي آن ها که مانده اند چقدر پرچين دلسوز بر پا کرده ايم، که به يادگار بماند و به روزگار، بپايد؟

آيا تجربه همان يک نفر مجري، (که اقبال ملي هموطنانش را به پاي صداي آمريکا، فدا کرد و نفرت ابدي را براي خود خريد) براي ما کافي نيست که اعلام کنيم، جاي اين مجريان (يا به قول شما، نگين هاي انگشتري تلويزيون) دستان اهريمن نيست؟ و بگوييم هيچ بستاني جز همين جام جم، براي مجريان ما ـ اين گل هاي فرهنگ و رسانه ـ مفيد و موثر و امن نيست؟

آيا نبايد نگران بود که ده ها نفر از مجرياني که از سيما به دولت رفتند و مستعجل هم بودند (نظير زنوزي، رنجبران، بي نياز... و حتي خود بنده نگارنده) شأنشان از مدير روابط عمومي فلان دستگاه دولتي بودن، بسيار فراتر است؟!

يادمان بماند گفته امير کبير، قهرمان دوران و آينه دق ستمشاهان را که: "اگر نيت يک ساله داريد، برنج بکاريد. اگر نيت ده ساله داريد، درخت غرس کنيد و اگر نيت صد ساله داريد، آدم تربيت کنيد".

مجريان سيما، آدم هاي با عزتي هستند که مخاطبشان از ده ها منبر، فراتر است. قدر آن ها را بدانيد.

پايان نامه است، ولي من مي خواهم دوباره، اولش را بخوانيد و ياد قصه ما و آقاي سجادي بيفتيد! آدم هاي سيما (مجريان تلويزيون) با ترکه تنبيه و صاعقه کم توجهي يا حتي تحريم(!) آدم نشده اند! پس آستين بالا بزنيد تا حقوق صنفي و آينده شغلي (امروز رسانه اي و فرداي حرفه اي) آنها را تأمين کنيد. لطفا امر به ابلاغ فرماييد، مديران شبکه هاي تلويزيوني هم مثل سيد بزرگوار، عزت الله ضرغامي يا خود شما، سعه صدر، داشته باشند.

نگاه نکنيد کدام مجري در کدام مجرا (به دليل تنگنا يا اشتباه) نفس کشيده؛ از امروز، آغاز کنيد. ديروز را خيلي ها، چرک و بد خط نوشتند. به همگان ثابت کنيد صدا و سيما، تنها حکم را از رهبر داناي راز نمي گيرد، بلکه خودش هم، خلق محمدي(ص) دارد. پيشاني مجريان را پدرانه ببوسيد و آنها را از زير قرآن دين باوري، وطن دوستي، روحيه انقلابي و باور جهادي، به سلامت، رد کنيد.

دکتر دارابي!

معلم شما، سيد علي خامنه اي است. کاري کنيد و گلي بکاريد که اگر معلمتان گفت: "برگه ها، بالا، وقت، تمام است" و شما دانستيد که ديگر، معاون سيما نيستيد، حتم داشته باشيد که عکستان در آيينه قلب ده ها نفر، باقي خواهد ماند؛ آن ها که نام کوچکشان "مجري" است و نام خانوادگي شان "سيماي جمهوري اسلامي ايران".

عمرتان دراز و پر گل

فرزاد جمشيدي
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 18
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 7
  • تائر ۱۴:۲۰ - ۱۳۹۱/۱۲/۰۵
    0 1
    بسیار زیبا قلم فرسایی کردند.
  • ۱۷:۰۴ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۳
    2 0
    ایشان جادوگر بازی با کلمات هستند
  • ۰۰:۲۵ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۸
    1 2
    این دوباره حرف زد
  • یکی ۲۳:۱۴ - ۱۳۹۲/۰۱/۰۶
    4 0
    خواهشمندیم و واقعا ازشما درخواست میکنیم تکلیف اعتماد ملتی معتقد را با این فرد و حرفهای او (که با اعتقادات ما درآمیخته)مشخص کنید .مطالب بسیاری درباره سوء رفتار او و ...شنیده و خوانده شده است آیا صحت دارد لطفامشخص بفرمایید وبا خودشان مصاحبه ای دراین خصوص ترتیب دهید . دراین صورت بی نهایت سپاستان می گوییم و دعایتان میکنیم.
  • ۱۰:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    1 0
    اللهم عواقب امورنا خیرا
  • ۱۰:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    0 0
    فقط بگو باي ذنب........
  • ۱۰:۴۸ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    1 1
    طبق كدام گناه اثبات شده اي اين حرفها رو ميزني ايا فقط به خاطر اينكه يه عده يه حرفهايي ميزنند اولا اينكه با طناب ديگران توي چاه نرو ذوما اينكه امان از اون دنيا كه توي حروش عقاب واون حسابي كه همه ازش ميگن وازش ميترسن مال حلالشه وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي از اون دنيا
  • سما ۱۲:۵۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۸
    0 1
    من نمي دونم در اين مورد كي راست ميگه و كي دروغ! اما مي دونم فرضا اتهاماتي هم كه به ايشون زده شده اگر تماما حقيقت داشته باشه همه گناهان شخصي و در خفا بوده و مربوط به شاكي و متشاكيه. هيچ كس حق افشاي اون و آبروريزي كردن رو نداره.
  • فریدون ۱۰:۲۹ - ۱۳۹۲/۰۵/۰۴
    1 0
    در این دوران ما واقعا تشخیص اینکه حق با علی است یا عمر واقعا بصیرت میخواد
  • مهدی ۱۲:۰۵ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۰
    0 2
    شما رو به خدا اینقد زود درباره آدما قضلوت نکنید. من نمی گم ایشون اشتباهی کرده یا نه..فقط می گم اگرم اشتباهی کرده ما حق افشای اونو نداریم. اگرم اشتباهی نکرده که وای به حال ما که اینطوری راحت آبروی یه مومنو می بریم..چرا وقتی چیزی هنوز به اثبات نهایی نرسیده منتشر می کنیم؟چرا از خودمون قضاوت می کنیم؟ مگه ما کی هستیم؟؟؟؟؟؟؟استغفرا..،خدا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!! بس کنید...شماروبخدا از اون دنیا بترسید.ایرانمون و اسلاممون رو با این تجسسای بی جا و قضاوتای بی خود به فنا ندیم. ارزش انسان ها بی نهایته...مراقب رفتارمون باشیم به آبروی بزرگای دینمون قول بدیم دیگه تا از چیزی مطمئن نشدیم دربارش حرف نزنیم و قثضاوت نکنیم. یا زهرا
  • بنده ی خدا ۱۳:۰۵ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۰
    0 0
    یوسف به بدنامی خود اعتراف کن کز هر طرف به ‍پیرهنت چنگ می زنند وقتی به دانایی برسی همه ی مردم به دنبال بهانه ای هستند که تو را نادان بخوانند.
  • رهگذر ۱۰:۴۹ - ۱۳۹۲/۰۹/۲۰
    0 3
    فرزاد جمشید خیلی خوب حرف میزنه و مینویسه واسه صدا و سیما متاسفم که همچین گوهری رو از دست داد
  • ۲۳:۱۸ - ۱۳۹۲/۰۹/۲۵
    1 0
    واقعا. وقتی آدم این چنین مطلبی از آدمهای باسواد میخونه لذت میبره، ولی وقتی ذهنت درگیر حرف و حدیثهای روزمره میشه با خودت درگیر میشی که واقعا حق با کیه .قبول داری هموطن؟ انشالله که حق به حقدار برسه
  • مجید ۱۴:۳۸ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۵
    0 3
    جمشیدی باعث افتخار ایران وایرانی وسیمای جمهوری اسلامی است.
  • ۱۴:۵۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۵
    0 0
    چرا اینقدر راحت در مورد آدمهاقضاوت میکنیم آبروی مومن قداستش از کعبه بالاتر!!‏
  • مريم ۰۸:۰۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۵
    0 0
    از اقاى جمشيدى ميخام حلالم کنن. نميددنم حق با کيه.اما اگه قضاوتى کردم منو ببخشن
  • رسول ۰۰:۵۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    1 0
    با سلام خدمت آقای جمشیدی و سایرین. جناب آقای جمشیدی بنده با قضاوت هایی که خواسته یا ناخواسته باعث جریحه دار شدن آبروی افراد و یا روحیات سایر ملت میشه مخالفم. امیدوارم بنده رو حلال کنید. عالم محضر خداست. خداوند بهترین قاضی و داور است. اللهم اغفر جمیع المسلمین.
  • مومن ۱۷:۰۵ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
    2 0
    ما قاضی زندگی افراد نیستیم حالا چه مجری تلویزیون با شند چه هر شغل دیگری قضاوت یا کار اولیاست یا اشقیا ما که از اولیا نیستیم لااقل از اشقیا نباشیم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس