کد خبر 38753
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۵

لحظه‌هاي آخر قبل از اينکه حاجي کلا توي اغما برود، متوجه ذکر‌هايي بودم که مدام زير لب تکرار مي‌کرد؛ يا زهرا مي‌گرفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهاده في سبيلک» را خواند و بار آخر بود که...

به گزارش مشرق به نقل از فارس، فروردين که از راه مي‌رسد، باد محملِ رايحه‌اي است وزيده از سرزمين دور، فکه نسب به بهشت مي‌برد، با آن شقايق‌هاي آتشين که از خون‌هايي سرخ برآمده‌اند. فروردين که از راه مي‌رسد، فرش زمردين گل‌هاي تازه را در بر مي‌گيرد. درختچه‌هاي گز، با چند متري فاصله از هم - که گه‌گاه نخلي جدا افتاده و تنها نيز - سر از زمين برگرفته‌اند، به اين اميد که شايد مسافران نام آشناي سال‌هاي نه چندان دور خود را نظاره کنند.
مهمانان دشت فکه که هر سال مي‌آيند و مي‌روند، اين ساکنان آرام و صبور دشت‌هاي خوزستان را مي‌بينند که دست فراچشم خويش گرفته،‌ خيره در جايي، گويي ناکجا، نگرانند. گردش بي‌قرار باد در شاخ و برگ تکيده‌شان آوازي برمي‌آورد سخت غريب و رازآلود: ‌گويي ناي مولاناست.
در محمل بانوي فروردين، رايحه‌ي آن گل ‌ها و صداي اين ترنم غريب است که روح نشاط و تولدي هزار باره، اما نامکرر را در تن نبات و آدمي زنده مي‌کند.
فروردين که از راه مي‌رسد، سعيد قاسمي روزي را به خاطر مي‌آورد که به همراه تعدادي از بسيجي‌هاي لشکر 27 محمد رسول‌الله به فکه مي‌رفتند:

فروردين هفتاد و يک، با تعدادي از رفقا براي تبريک عيد به منزل شهيد «محمد راحت» رفتيم. محمد راحت از بچه‌هاي لشکر حضرت رسول(ع) بود که در مرحله‌ي مقدماتي عمليات والفجر يک به شهادت رسيد و جنازه‌اش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. ميان صحبت‌ها، همسرشان کتاب «رمل‌هاي تشنه» را نشانمان داد و پرسيد که خوانده‌ايمش يا نه، و اين که طبق صحبت‌هاي نويسنده‌ي کتاب، جنازه‌ي شهيد راحت بايد در خاک خودمان باشد و اگر اين طور است آيا مي‌شود جست‌وجو کرد و جنازه را آورد، يا اصلا اثري از آن نمانده... و صحبت‌هايي از اين قبيل، البته ما قبلا هم به فکه رفته بوديم، اما چندان جدي نبود. حرف ايشان دوستان را براي يک سفر متفاوت و جدي‌تر ترغيب کرد.
به دليل شرايطي که طي عمليات والفجر يک پيش آمد، ‌منطقه‌ي فکه تا پايان جنگ ميان ما و عراقي‌ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحاني که در آنجا و در اثر تشنگي و جراحت‌هاشان به شهادت رسيدند، ميسر نشد، ارديبهشت همان سال بود که براي سفر مهيا شديم.
فکه را بعد از ده سال مي‌ديديم؛ منطقه‌اي بکر و دست نخورده. تجهيزات بچه‌ها،‌ سنگرها، موانع و همين طور پيکرهاي مطهر شهدا اينجا و آنجا به چشم مي‌خورد. جست‌وجوي ما دو سه روزي بيشتر طول نکشيد. چرا که با آمادگي کامل نيامده بوديم. از بچه‌هاي ارتش بيست سي تايي گوني سنگري گرفتيم و تعدادي از جنازه‌هاي شهدا را عقب آورديم. بچه‌ها از جريان تفحص فيلم و عکس هم گرفتند. يک هفته‌اي تهران بوديم. براي بار دوم که عازم مي‌شديم. تعدادي از بچه‌هاي نيروي هوايي سپاه، از جمله مرتضي شعباني هم همراهمان شدند. او با يک دوربين يوماتيک هزار و هشتصد به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت هشت روزي طول کشيد. در اين دو سفر دويست و هفتاد شهيد شناسايي شدند که جز شهيد «ضعيف» و شهيد «خسروانور» ما تلاش خاصي براي پيدا کردنشان نکرديم. همه روي زمين و جلوي چشم بودند؛ با پلاک و بعضا کارت شناسايي و حتي گه‌گاه وصيت نامه. شهدا را با پلاکشان به عقب مي‌فرستاديم. فکر مي‌کنم اهواز. آنجا شناسايي مي‌شدند که اين شهيد کيست و متعلق به کدام گردان و لشکر مي‌شود. مرتضي شعباني دو سه ساعتي از ماجرا تصوير گرفت. به تهران که برگشتيم، اصغر بختياري خيلي اصرار داشت که آقا مرتضي فيلم‌ها را ببيند و مونتاژشان کند.
بچه‌ها که به سراغش رفتند، سخت مشغول کارهاي مجله‌ي سوره و گروه تلويزيوني حوزه‌ي هنري بود. صحبت‌هايي هم از راه‌اندازي دوباره‌ي روايت فتح بود. شايد اکراه و آشنايي اندکش براي کار با ويدئو نيز در جوابي که به اصرار بچه‌ها بود، بي‌تأثير نبوده باشد. نوار سلولوئيد و تدوين با ميز موويلا را همچنان ترجيح مي‌داد. اين شد که فيلم‌ها را نديد و به شيوه‌اي که کسي را از خود نمي‌ارزد، در جوابشان پاسخ منفي داد. شعباني ناچار خود فيلم را مونتاژ کرد. اسمش را گذاشتيم «تفحص». بيست دقيقه‌اي مي‌شد و اين شد اولين فيلم تفحص که حدود ده دقيقه‌اش را هم تلويزيون پخش کرد. آن موقع چندان فضاي اين جور حرف‌ها و صحنه‌ها نبود. اين فيلم را حاجي نديد تا اين که روايت فتح مجددا در ساختمان فعلي پا گرفت. البته آن موقع فضاي وسيع حالا را نداشت. کل مجموعه يک نمازخانه بود با دو اتاق کوچک. يک ماشين لندکروز هم داشتيم که از بقاياي زمان جنگ بود. حاجي بچه‌ها را از اين طرف و آن طرف جمع کرد و گروه شکل گرفت. «روايت فتح» همين جوري پا گرفت. اوايل چند برنامه‌اي هم تهيه کرديم که پخش نشد. قبل از ماجراي سفر به خرمشهر و ساخت «شهري در آسمان» بود که يک روز در حوزه‌ي هنري،‌ فيلم تفحص را نشان حاجي داديم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. آقاي طالب زاده هم حضور داشتند. فيلم را ديدند. حاجي خيلي متأثر شد و سوالات زيادي هم پرسيد؛ از شهدا منطقه‌ي فکه، شقايق‌ها و گل‌هايي که تصويرشان در فيلم بود و کم و کيف کار. اين موضوع در ذهن حاجي ماند تا عيد سال 72 که آقا مرتضي اصرار کرد که به سمت فکه برويم.
آن سال لشکر 27 ده - پانزده‌تايي اتوبوس را به صورت يک کاروان به جنوب مي‌برد. آن سال‌ها کم‌کم داشت قصه‌ي بازديد از مناطق جنگي هم پا مي‌گرفت. ما با دو اکيپ از پادگان امام حسن (ع) با اينها همراه شديم. از همان ابتداي حرکت هم شروع کرديم به مصاحبه و تصويربرداري.
با تعدادي از بچه‌هاي لشکر، از جمله احمد شفيعي و شهيد قاسم دهقان از کاروان جدا شديم و رفتيم اروند کنار. آنجا صحبت‌هايي ميان حاجي و بچه‌ها رد و بدل شد. حاجي از کليت کار راضي نبود. اين بود که يکي از اکيپ‌ها را به تهران برگرداند. بختياري، صابري، رمضاني و من مانديم براي ادامه‌ي کار و مجددا برگشتيم «دوکوهه». روز دوم حضورمان در دو کوهه، سري به سد کرخه زديم که آن موقع تازه داشتند پي‌اش را مي‌کندند. قرار بود بچه‌ها از حوادثي که آنجا رخ داده بود، حرف بزنند که اتفاقا بچه‌هاي حراست سد سر رسيدند و بازداشتمان کردند. دوربين وسايلمان هم ضبط شد. حرفشان اين بود که کي هستيم و به چه اجازه‌اي آمديم اينجا و با چه مجوزي داريم فيلم مي‌گيريم؟ حاجي ناراحت بود. به بختياري گله مي‌کرد که برود وسايل را آزاد کند. مي‌گفت وقتمان همين‌طوري دارد تلف مي‌شود. به هر حال تا فيلم‌هايمان را بازبيني نکردند، رهايمان نکردند. اين ماجرا دو ساعتي وقتمان را گرفت. با همان تعداد که رفته بوديم اروند کنار، راه افتاديم سمت فکه. بين بچه‌هاي روايت، اين سفر به «سفر اول فکه» معروف شد.
در ميان جاده‌اي که از دو سو با ديرک‌هاي آهني و رديف سيم‌هاي خاردار محصور شده بود پيش مي‌رفتند. فکه در مقابلشان بود. گذشت ايام، باران‌هاي پياپي و بادهايي که هيچ‌گاه از جنبش و تکاپو خسته نمي‌شدند، چهره‌ي دشت را در هاله‌اي از غباري خيالي رنگ مي‌پوشانيد. با چشماني تيزبين، و از آن پس به مدد دوربيني - اگر همراه آورده بودند - مي‌توانستند اين دشت زيبا را که گويي تا انتهاي افق نيز ادامه داشت به تماشا بنشينند.
سيم‌هاي خاردار، ميدان‌هاي مين، سنگرهايي که آثار انفجار گلوله‌ها و ترکش‌ها را هنوز بر چهره داشتند، آستين لباسي که در گذشته‌اي نه چندان دور دست رزمنده‌اي را در خود داشت و اکنون شرح ماجرا با بوته‌ي خاري باز مي‌گفت، قمقمه‌هاي خالي يا گه‌گاه پر از آبي که کنار جنازه‌هاي استخواني شهداي تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشم‌هاشان بود. رمضاني جزئيات را به خاطر نمي‌آورد. دريغاي آن روزها با او همراه است. اگر مي‌دانست آن روزها که طي مي‌شد آخرين روزهاي سيدمرتضي است، حتما بهتر او را مي‌ديد و بهتر جزئيات را به خاطر مي‌سپرد، اما بازي تقدير را نمي‌شناخت.
چهار، پنج روزي آنجا بوديم. هر روز صبح تا غروب مي‌رفتيم فکه و مصاحبه مي‌گرفتيم. شب هم مي‌آمديم برقازه براي خواب و استراحت. بچه‌ها خاطره‌هاي عجيب و زيبايي تعريف مي‌کردند و پيدا بود که حاجي خيلي متاثر و اميدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. حالا يادم نيست فيلم‌هامان تمام شد يا مشکل باطري‌هامان بود که قرار شد برگرديم. حاجي هم کار را تمام شده مي‌دانست. يادم هست روز آخر چند تايي عکس هم براي يادگاري گرفتيم. از جمله آن عکس معروف حاجي که خيلي هم از روش چاپ شده. شعباني چندتايي عکس گرفت که بيش‌تر دسته‌جمعي بود. بعد رو کرد به حاجي که «آقا مرتضي، بگذار يک عکس تکي هم از شما بگيرم.» و با روحيه حاجي آشنا بوديم. يا اجازه نمي‌داد ازش عکس تکي بگيرند يا ادايي درمي‌آورد که عکس خراب مي‌شد. ولي آن روز بلند شد. لباس‌هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد و اورکتش را هم روي شانه‌اش انداخت و همين طور که دست به سينه ايستاده بود، خنديد و گفت:

«شعباني! حجله‌اي بگير».

مرتضي هم دو تا عکس گرفت؛ يکي عمودي و يکي هم افقي. شد همان عکس‌هايي که براي حجله‌اش استفاده کردند. کمي بعد ساعت هشت يا نه شب بود که راه افتاديم براي برگشتن. حاجي براي فرداي آن روز قرار جلسه داشت. نمي‌دانم با کي و کجا. ولي به هر حال عجله داشت که فردا حتما تهران باشد. يکي دو تا مصاحبه هم به نظر باقي مانده بود که مي‌گفت در تهران مي‌گيريم. با ماشين لندکروز درب و داغانمان حرکت کرديم سمت تهران. نزديکي‌هاي بروجرد بود که ماشينمان کلا خراب شد. دو سه ساعتي هلش مي‌داديم. بنده‌ي خدا حاجي هم پايين آمده بود و کمک مي‌کرد تا به هر شکلي بود به بروجرد رسيديم و بچه‌ها ماشين را بردند تعميرگاه.
صبح چهاردهم فروردين. بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کرديم. ناهار را در اراک خورديم و نماز ظهر و عصر بود که رسيديم مرقد امام.
شب تهران بوديم. حاجي کلا از سفر راضي بود و يک بار شنيدم که به يکي از بچه‌ها مي گفت «از فکه برنامه‌اي عاشورايي درست مي‌کنم!»
دنبال دو سه نفري بوديم تا مصاحبه‌ها را تکميل کند. از جمله آقاي جعفر ربيعي، نويسنده‌ي کتاب «رمل‌هاي تشنه» که علي‌رغم اصرار حاجي، نتوانسته بود به فکه بيايد.
قرار بود براي تکميل برنامه‌ي ديگر که درباره‌ي سوسنگرد بود برويم آن جا که به دلايل سفر لغو شد. در نمازخانه روايت فتح نشسته بوديم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که دقيقا يادم هست حاجي‌ رو کرد به بختياري‌ و گفت «فکه يک روز ديگه کار داره. حالا که اين طور شد، بچه‌ها را جمع کن برگرديم منطقه.» ما تعجب کرده بوديم که حاجي چرا نظرش به اين سرعت تغيير کرده و کار را ناتمام مي‌داند. خلاصه اصغر يک تعدادي از بچه‌ها را خبر کرد. ده، دوازده نفري مي‌شدند که روز چهارشنبه هجدهم فروردين براي حرکت دوباره توي نمازخانه روايت جمع شدند. همان گروه قبلي بودند با دو سه نفر ديگر. از جمله حاج سعيد قاسمي و شهيد محمد سعيد يزدان‌پرست که همراه حاج سعيد آمده بود و ما تا آن روز اين بزرگوار را نديده بوديم؛ کم حرف بود. چهره‌ي نوراني و بشاشي هم داشتند. به قول بر و بچه‌هاي جبهه، چهره‌شان نور بالا مي‌زد. حاج سعيد بهتر مي‌شناسدش.
سعيد قاسمي يزدان‌پرست را مي‌شناخت؛ از وقتي که وارد دانشگاه شدند و اين هم‌کلاسي خود را که برخلاف قيافه‌ي محجوب و ساکتش، پرجنب و جوش و ناآرام بود دوست مي‌داشت. محمدسعيد سي و هفت ماه از جبهه‌اش را تنها در کردستان گذرانده بود. حرف‌هايي که هر چند وقت يک بار با يکديگر مي‌زدند، مي‌توانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا اين که دو سه سال بعد سفرهاي فکه پيش آمد. وقتي سعيد قاسمي از آن سفر که به جست‌وجوي محمد راحت رفته بود بازآمد و عکس‌ها و فيلم‌ها را نشان دوستش داد. در قبال نگاه‌هاي مشتاق و اصرار اين رفيق عزيز، خود قولي هم داد «باشد سفر بعدي اگر پيش آمد، خبرت مي‌کنم.» و حالا موعود فرا رسيده بود و يزدان‌پرست که جبهه‌ي جنوب را نديده بود همراهشان شد. به گمان آن که بايد خيلي زودتر مي‌آمده است، نفس‌زنان خود را رساند. بچه‌ها اين ميهمان تازه را نمي‌شناختند. همه براي مصاحبه مي‌آمدند، اما او؟ سعيد قاسمي معرفيش کرد و توضيحاتي داد. اما اصغر بختياري به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخي‌هايش برنمي‌داشت:

ناهار قيمت داشتيم. گفتم «حاج سعيد! اين غذاي روايته. هر که مي‌خوره، بايد براي روايت کاري بکند» و ايشان لبخند مي‌زدند و چيزي نمي‌گفتند و تا آخر هم ما چنداني صحبت‌کردنشان را نديديم. به هر صورت ايشان هم همراه بچه‌ها راهي شدند. چون نفراتمان زياد بود قرار شد دو ماشين وسايل و بچه‌ها را با خودش ببرد و ما هم که از قبل بليت برايمان جور شده بود، با هواپيما برويم. قرار گذاشتيم در سه راهي فکه به هم ملحق شويم. بچه‌ها بعد از ناهار حرکت کردند و ما ساعت ده شب همان روز. از فرودگاه حاجي اصرار کرد هر طور شده، براي شهيد دهقان هم بليت تهيه کنيم. ايشان جانباز جنگ بود و اوضاع کمرش هم اصلا تعريفي نداشت. خوش‌بختانه مشکل بليت ايشان هم حال شد. به اهواز که رفتيم شب را در مهمانسراي استانداري خوابيديم و صبح اول وقت راه افتاديم به طرف انديمشک. در راه سري هم به شوش دانيال زديم؛ براي زيارت و خريد به قول بچه‌ها توشه‌ي راه. آن جا يادم هست که حاجي دو تا چفيه خريد؛ از آن چفيه‌هاي عربي که در عکس‌هايشان هم اگر دقت کني، هست؛ کلفت‌تر و بزرگ‌تر از چفيه‌هاي معمولي.
بعد آمديم سه‌راهي فکه و به بچه‌ها که داخل ماشين يا زير درخت‌ها در حال استراحت بودند و منتظر، ملحق شديم و از آنجا يک راست رفتيم برقازه.
داخل يک سنگر سوله‌اي شکل مستقر شديم. با بچه‌هاي تفحص يک جا بوديم. آن جا تا فکه يک ساعتي راه است. يادم نيست ناهار خورديم يا نه که باران تندي شروع به باريدن کرد. از آن باران‌هاي منطقه‌ي خوزستان که معروف است و سيل راه مي‌اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتيم خيس کرد. پتوها، قند و چايي، وسايل. حاج‌قاسم به کمک بچه‌ها، با يک سطل آب‌ها را بيرون ريختند و وسايل را هم آوردند بيرون و مشغول خشک کردنشان بوديم که هوا دوباره آفتابي شد. هنوز البته لکه‌هاي ابر توي آسمان بود. حاجي گفت برويم منطقه. هنوز تا تاريک شدن هوا وقت داريم. راه افتاديم سمت پاسگاه رشيديه. آن روز حاج سعيد و حاج قاسم خاطره‌‌هايي گفتند که ضبط کرده‌ايم و فيلمشان هست. کانال کميل محور حر‌ف‌هاي آن روز بود. تو راه برگشت بچه‌ها سرود «کجاييد اي شهيدان خدايي» را خواندند که رمضاني آخر يکي از نوارها ضبط کرد. وقتي نوار را عقب کشيد و براي حاجي گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «يادتان باشد فردا بگوييم بچه‌ها بخوانند که مفصل‌تر ضبط کنيم».
حاجي ضمنا عجله داشت که ساعت نه و نيم برقازه باشيم تا قسمت ششم شهري در آسمان را که ساخته بود ببينيم. بگذريم که برنامه را آن شب يک ساعتي زودتر پخش کردند و حاجي خيلي از اين موضوع ناراحت شد و گفت که بايد به آقا مهدي[همايونفر] بگوييم اعتراض کند چرا ساعت پخش برنامه را تغيير داده‌اند. بعد صحبت فردا شد که «بايد زودتر حرکت کنيم. چرا که نماينده‌ي ارتش تا ظهر بيش‌تر همراهان نخواهد آمد.» به همين جهت زودتر شام را که چندتايي کنسرو بود خورديم که بخوابيم. ضمن اين که برق آن‌جا را يک ژنراتور کوچک تامين مي‌کرد که زود خاموشش مي‌کردند و سنگر مي‌شد ظلمات.
سنگر، که سوله‌اي دراز و بزرگ بود، حال در تاريکي فرو رفته بود. بچه‌ها کنار هم خوابيده بودند؛ خسته از تلاش روزانه. مرتضي اما شب خفتن تا پگاه صبح را عادت نداشت. فانوسي بالاي سر خود گذاشت تا رفت و آمدش بچه‌ها را معذب نکند. سربازاني که آن شب را تا به صبح نگهبان بودند، وضو و نماز شب و گريه‌هاي سيدمرتضي را به ياد مي‌آوردند. يکي ساعتي را به خاطر مي‌آورد که اگر سيد به او نزديک شد و ضمن شوخي‌هايش از او خواست که اگر خسته است بگذارد به جايش پاس بدهد و سرباز تشکري کرده بود. سرباز در انتظار روزهايي که اجبار خدمت به سر آيد و بتواند به ميان شهر و جمع خانواده‌اش - که حالا در اين شب‌هاي عيد فقط او را کم داشتند - بازگردد. در حيرت بود که چه مي‌خواهد اين مرد از بيابان خدا، که جز خار و درختچه‌هايي که اندازه‌شان به ندرت از قامت آدمي فراتر مي‌شد و سربازان دشمن، مين‌ها، که هنوز در آن جان مي‌طلبيدند، چيزي نداشت. شعباني وقتي چشم گشود و ساعت شب نمايش را در دل سنگر کاويد و دانست که تا فضاي نماز وقتي نماينده است. طول سنگر را کورمال کورمال طي کرد. اما: فهميدم که اشتباه کرده‌ام. در سنگر آن طرف بود. مسير رفته را دوباره برگشتم و براي بار دوم دست و پاي چند نفر را توي آن تاريکي لگد کردم تا اين که در را پيدا کردم. وضو گرفتم و سريع برگشتم. يک ربع، بيست دقيقه‌اي بيش‌تر نمانده بود تا نماز قضا شود. داشتم بچه‌ها را صدا مي‌زدم که ديدم مرتضي بيدار است. يک فانوس را از بالا سرش برداشته بود. گفت که دو ساعتي است بيدار است، اما در را پيدا نمي‌کند. دنبال کفش‌هايش گشت. يکي از راننده‌هامان پوشيده بودشان. پيدايش کرد و برگشت. کمي بعد از نماز حرکت کرديم. صبحانه را توي ماشين خورديم. حاجي نان و پنير را خودش لقمه مي‌کرد و دست بچه‌ها مي‌داد. خاطرم هست که صبح جمعه بود: بيستم فروردين. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جايي که در عمليات والفجر يک، شهدا و بچه‌هاي مجروح را آن‌جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند و اين فرصت پيش نيامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچه‌ها قرار بود خاطرات و ماجراهاي اين مکان را تعريف کنند و حاجي اصرار داشت که حتما آن جا را پيدا کنيم تا مصاحبه‌ها همان جا ضبط شود. خيلي راه نيامده بوديم که بين بچه‌ها اختلاف شد؛ سر اين که قتلگاه کدام طرف است. احمد شفيعي‌ها و حاج‌سعيد يک مسير، و شهيد دهقان و بقيه مسير ديگري را پيشنهاد مي‌کردند. ناچار دو گروه شديم و همانطور که پيش مي‌رفتيم، فاصله‌مان هم از هم بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. اما هنوز گروه بچه‌ها را مي‌ديديم و صدايشان را مي‌شنيديم. رسيديم جايي که معبر تمام شد. حجت معارف‌وند که در ستون ما بود ، يکي دو تا نبشي از توي خاک درآورد و روي حلقه‌ي سيم خارداري که مانعمان شده بود انداخت. يکي يکي رد شديم. همين جا بود که بين ما و بختياري و صابري فاصله افتاد. اصغر گرگي نشسته بود و داشت از يک لنگه پوتين عکس مي‌گرفت و يوسف هم کنارش ايستاده بود. از برنامه‌ي خرمشهر به اين طرف، يک دوربين VHS و يک دوربين عکاسي همراهمان بود که از پشت صحنه‌ها عکس و تصوير مي‌گرفتيم. اما آن روز فراموش کرديم دوربين را همراهمان بياوريم.
فقط اصغر گه‌گاه عکس مي‌گرفت. خيلي آهسته راه مي‌رفتيم. حاجي اعتراض کرد که چرا تندتر نمي‌رويم. حاج سعيد گفت ميدان مين است، بايد طمأنينه کرد. بچه‌ها تقريبا پا جاي پاي هم مي‌گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهيزات رزمنده‌ها بعد از قريب ده سال هنوز روي زمين پراکنده باقي مانده بود. چند بار اصرار کردم که از لباس‌ها و پوتين‌هاي بچه‌ها که روي زمين افتاده بود تصوير بگيرم که حاجي مي‌گفت بريم زودتر به قتلگاه برسيم جز يک جا، که ستون را نگه داشت و خواست که از راه رفتن بچه‌ها فيلم بگيرم. کمي از قدم برداشتن حاج سعيد و يکي ديگر از بچه‌‌ها تصوير گرفتم. چند ثانيه‌اي هم از يک گلوله‌ي آرپي جي که روي رمل‌ها افتاده بود و کاملا زنگ زده بود. بعد دوربين را چرخاندم سمت شفيعي‌ها که داشت لاي بوته‌ها را جست‌وجو مي‌کرد که يک باره با صداي زياد انفجار روي زمين افتاديم.
از ميان حدود سي نوع ميني که در قتلگاه فکه باقي مانده است سيد مرتضي پا بر مين والمري گذاشت؛ ميني استوانه‌اي شکل با شاخک‌هايي حساس. تکاني کوچک کافي است تا اولين ضامن آزاد شود و فنري را که به رشته‌اي سي و پنج سانتي‌متري متصل است رها کند، بالا پريدن مين و انفجار آن در ارتفاع نيم متري از سطح زمين، تراکش‌هاي مين را در همه‌ي جهات مي‌پراکند.
جز حجت‌الله معارف‌وند که در ابتداي ستون حرکت مي‌کرد و نيز بختياري و صابري که چند متري از جمع فاصله داشتند، کسي از ترکش‌ها بي‌نصيب نماند. اصغر بختياري خود را به جمع رساند و وقتي گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولين عکسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه مي‌کنم. حالا هم وقتي عکس‌هاي آن روز را نگاه مي‌کني، مي‌بيني که وضوح لازم را ندارند. عکس مي‌گرفتم و جلو مي‌رفتم. در همين حين صداي حاجي را مي‌شنيدم که به مرتضي مي‌گفت: شعباني! فيلم بگيرد.
بچه‌ها اغلب ترکش خورده بودند. اما وضع حاجي و يزدان‌پرست از همه بدتر بود. مين بين آنها منفجر شده بود و از زير زانو‌ها تا قفسه‌ي سينه‌شان به شدت مجروح شده بود. پاي چپ حاجي هم از بين پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستي بند بود. رمضاني هنوز متوجه اوضاع نشده بود. به همين دليل مدام داد و فرياد مي‌کرد تا اين که معارف‌وند متوجه‌اش کرد که پشت سرش را نگاه کند و اوضاع بچه‌ها را ببيند.
رمضاني که ديد، ساکت شد. شعباني از دوربين نااميد شده بود. ترکش، نوار فيلم را دوخته بود به دستگاه تيپ. چهار پنج تايي عکس گرفته بود که ديدم ديگر نمي‌توانم. دوربين را دادم دست شعباني، که او هم چند تايي عکس از آن صحنه‌ها گرفت. بچه‌ها از هر چه دم دستشان بود، از چفيه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوي خون‌ريزي يزدان‌پرست و حاجي را بگيرند. حتي زيرپيراهن‌هامان را هم از تن درآورديم.
يزدان پرست تا از هوش برود، زير لب ذکر مي‌گفت. دو باري هم بيش‌تر صحبت نکرد و هر بار هم کمتر از چند کلمه. بار اول موقعي بود که حاج سعيد مي‌خواست ترکش را که گوشه‌ي چشمش فرو رفته بود در بياورد که گفت طوري نيست. بگذاريد سرجايش باشد.
اما سعيد قاسمي اعتنا نکرد و با دست ترکش را بيرون کشيد. مرتبه‌ي بعد هم از بچه‌ها خواست کمي جابه‌جايش کنند. چون به پهلو افتاده بود. گفت که خسته شده. حالا بچه‌هاي ستون دوم هم که صداي داد و فرياد ما را شنيده بودند به ما ملحق شدند. مانده بوديم چه کنيم هر کسي چيزي مي‌گفت. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشي بياريم. سريع چهار تا نبشي از توي رمل در آورديم. همان‌ها که سيم خاردار را روش مي‌اندازند. و بعد با اورکت‌ها و چند تا چفيه، مثلا دو تا برانکارد درست کرديم. همه اين کارها ظرف چند دقيقه انجام شد. يزدان پرست و حاجي را روي برانکارد گذاشتيم. يزدان‌پرست ديگر از هوش رفته بود. اما تا آمديم حاجي را از جايش بلند کنيم، اعتراض کرد که من را همين جا بگذاريد بمونم. مي‌خواهم همين جا شهيد بشم. هنوز به مخيله‌ي هيچ کداممان نمي‌گذشت که شهادتي در کار باشد. معارف‌وند که تو حال خودش نبود، با ناراحتي به حاجي رو کرد که آقاسيد بگذاريد کارمان را بکنيم. هر جا مقدر است شهيد بشي، شهيد مي‌شي.
چهار نفر برانکارد حاجي و چهارنفر ديگه از جمع ده دوازده نفريمان برانکارد يزدان‌پرست را بلند کرديم و راه افتاديم. مي‌خواستم رمضاني را روي دوشم بگيرم که نگذاشت. دستش را حمايل گردنم کرد و از دنبالشان آمديم.
آقاي حسيني هم که معروف بود به حشمت تک‌پا، مسير را پاک مي‌کرد تا راحت‌تر و سريع‌تر برسيم. هر چند وقت يک بار، فرصت مي‌شد و کنار برانکارد حاجي قرار مي‌گرفتم، مي‌ديدم زير سرش خالي است. به واسطه‌ي حرکت بچه‌ها و ضعفي که داشت کم کم غلبه مي‌کرد، سرش آرام آرام به عقب متمايل مي‌شد. لحظه‌هاي آخر قبل از اينکه حاجي کلا توي اغما برود، متوجه ذکر‌هايي بودم که مدام زير لب تکرار مي‌کرد؛ يا زهرا مي‌گرفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهاده في سبيلک» را خواند و بار آخر بود که از روي برانکارد به حالت نيم خيز بلند شد و گفت: «خدايا گناهانم را ببخش و شهيدم کن» اين آخرين حرفش بود بعد روي برانکارد افتاد و بي هوش شد.
از ميدان مين که بيرون آمديم، بچه‌ها، حاجي و يزدان‌پرست را روي زمين گذاشتند. پريدم داخل ماشين تا پيچ‌هاي صندلي عقب را باز کنم. مشغول ور رفت با پيچ و مهره‌ها بودم که رمضاني سرم داد کشيد که اصغر! صندلي را بشکن چي کار مي‌کني؟ با دو سه تا لگد صندلي را شکستم. شد عين تخت. حاجي و يزدان‌پرست را روش خوابانديم. حشمت تک پا هم سريع نشست پشت فرمان و يک گاز حرکت کرديم سمت بيمارستان. تا بيمارستان يک ساعتي راه بود. به هر پاسگاهي که مي‌رسيديم، چراغ مي‌زديم و رد مي‌شديم. بچه‌هاي ارتش قبلا اطلاع داده بودند. توي راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام مي‌گذاشت روي سينه‌ي حاجي و مي‌گفت که هنوز قلبش مي‌زند. تو را به خدا دعا کنيد، حمد بخوانيد، عجله کنيد و ...
حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يک بار ديگر در شهر ببيند.سرشان را روي سينه‌ي سيد مي‌گذاشت و از روي اميد روايتي را به خاطرشان مي‌آورد: اگر سوره‌ي حمد را از روي يقين هفت مرتبه خوانديد و مرده‌اي زنده شد متعجب نباشيد. حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يک بار ديگر در شهر ببيند.
اما سيد داشت آرام آرام از جمعشان فاصله مي‌گرفت. در فکه کاري ناتمام داشت که مي‌بايد انجامش مي‌داد.
صداي بچه‌هاي گردان کميل را مي‌شنيد که همت را صدا مي‌زدند حاجي، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورايي جنگيديم. و گريه‌ي همت را که ملتمسانه سوگندشان مي‌داد تو را به خدا تماستان را قطع نکنيد. با من حرف بزنيد. حرف بزنيد عطالله بحيرايي را مي‌ديد که با آن پاي نيمه فلج مدام زمين مي‌خورد. اما دوباره بر مي‌خاست و پيش مي‌دويد. کريم نجوا را که از کنار بچه‌ها مي‌دويد و مي‌خنديد بچه‌ها دير و زود داره، اما سوخت و سوز نداره يکي مي‌افتادف يکي بلند مي‌شد، يکي آب مي‌خواست، زمين تشنه بود، آسمان تشنه بود... بچه‌ها اب مي‌خواهند. صحرا آب مي‌خواهد فرياد عطش کران تا کران را در بر مي‌گيرد...
و سيد داشت برنامه‌ي عاشورايي‌اش را مي‌ساخت.


 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس