کد خبر 37510
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۵:۲۴

در حاشيه‌ي ميدان شهداي کرمان، تصوير مهربان جواني ست که حتي توي عکس حُجب و حياي دوست داشتني‌اش ديده مي‌شود.

 

 

به گزارش مشرق به نقل از ماهان نيوز، محمود اخلاقي جزو اولين گروه‌هاي اعزامي رزمندگان استان کرمان به جبهه‌هاي نبرد بود که در عاشوراي سال 1359، در عملياتي که به "عمليات سومار" معروف شد، به شهادت رسيد.

 

محمود اخلاقي

تولد :دوم آبان ماه 1340
شهادت:روز عاشورا 1359
محل شهادت:جبهه‌هاي غرب؛ سومار

 

* اوّلين شعاري که در کرمان نوشته شد، روي ديوار مسجد جامع بود.

محمود روي ديوار نوشت: «خميني عزيز، با تمام وجودم و با قطره قطره‌ي خونم در راهِ هدفِ تو مي‌جنگم»

* چند شب برنامه‌ريزي کرديم تا توانستيم مجسّمه‌ي شاه را از بزرگ‌ترين ميدانِ شهر پايين بکشيم. چند ساعت بعد از اين‌ که مجسّمه را شکستيم، يک نفر را گوشه‌ي خيابان ديدم که ظرفِ بنزيني در دست داشت. در تاريکي شب، يک راست رفت سراغ باقي مانده‌ي مجسمه، بنزين را ريخت رويش و آن را وسطِ ميدان به آتش کشيد.

آن قدر صبر کردم تا بتوانم چهره‌اش را ببينم؛ محمود بود. گفت: «انداختن مجسّمه کفايت نمي کنه، بايد آثار بيشتري از منهدم کردنِ مجسّمه به جا بمونه تا مردم اون رو ببين.»

* چند نفر از کساني را که در آتش سوزيِ مسجد جامع نقش داشتند، دست‌گير کردند و محمود زندان‌بانِ آن‌ها شد.

يک روز با عجله آمد توي بازداشت گاه و رو به يکي از زنداني‌ها گفت: «بلند شو بيا، کارِت دارم.»

پرسيدم: «چه کار داري؟»

گفت:«اون افسر شهرباني که به جرم قتل بازداشت شده، داره وصيّت‌نامه مي‌نويسه؛ مي‌خواد خودکشي کنه.»

گفتم: «خوب به من و تو چه ربطي داره؟»

گفت:«يک آدم مي‌خواد خودش رو بکشه، اون‌وقت من بنشينم و تماشاچي باشم؟!»

وقتي زنداني از خودکشي منصرف شد، محمود آن‌قدر خوش‌حال شد که اشک توي چشم‌هايش پيچيده بود.

* صداي گريه‌ي بلندي توي زندان پيچيده بود. تيمسار درِ زندان را کوبيد، ولي کسي جواب نداد. دوباره در را کوبيد، ولي فايده داشت.

چند لحظه بعد، محمود آمد پشت در و به تيمسار گفت: «در بازه، چرا نمي‌آيي بيرون؟»

تيمسار گفت: «درسته در بازه، ولي تو گفتي براي بيرون اومدن بهت خبر بدم. حالا کي داره گريه مي‌کنه؟»

محمود با ناراحتي گفت: «درست موقعي که قلبم شکست و رفتم جايي که خودم مي‌دونم و خداي خودم، تو مثل شيطون پيدا شدي و رشته‌ي عبادتِ من رو پاره کردي.»

تيمسار که تعجّب کرده بود، گفت: «من که نمي‌دونستم تو داري اين طوري گريه مي‌کني. فکر کردم يکي از زنداني‌ها است.»

محمود خيلي آرام جواب داد:«تا من توي اين زندان هستم، نمي‌گذارم هيچ کدوم از اين زنداني‌ها گريه کنن.»

* سفره‌ي افطاري رنگارنگي پهن شده بود. محمود که از جريان افطاري مطلع شد، گفت: «اين سفره، سفره‌ي طاغوتي‌يه و ما نبايد بريم سرِ اين سفره. خودمون با يه غذاي مختصر افطار مي‌کنيم و غذاي اون‌جا رو مي‌بريم براي فقرا.»

آن شب همه‌ي مهمان‌ها با پنير و انگور افطار کردند.

محمود هم غذاها را بُرد و بين کارگرهاي چند کوره‌ي آجرپزي که خارج از شهر قرار داشتند، تقسيم کرد.

* رفت پيش فرمانده سپاه و کلي اصرار کرد تا برايش يک چرخ خياطي تهيه کند.

مي‌گفت: «خانواده‌ي فقيري مي‌شناسم که در پاکستان زندگي مي‌کنند. آن‌قدر در مضيقه‌اند که اون‌جا گدايي مي‌کنند؛ اگه يک چرخ خياطي تهيه کنيم و به هر طريقي به اونا برسونيم، با همين چرخ خرج‌شون رو در مي‌آرن و از گدايي نجات پيدا مي‌کنن.»

 

* هميشه يک کارتن خرما روي ميز آشپزخانه بود که محمود از آن استفاده مي‌کرد. يک روز خواهرش که متوجه شده بود محمود به عنوان غذا فقط خرما مي‌خورد، از او پرسيد: «داداش، با اين کارها مي‌خواهي حضرت علي بشي؟»

محمود لبخندي گوشه‌ي لبش نشاند و با آرامش گفت: «اگه حضرت علي نشم، ابوذر که مي‌تونم بشم.»

-«آخه حضرت علي گفته شما نمي‌تونيد مثل من زندگي کنيد. حالا تو چه‌طور...»

-«درسته... حضرت علي مي‌دونستن اين کار خيلي مشکله که همچنين حرفي زدن، ولي هرگز اون رو نفي نکردن.»

 

* مادر سفره‌ي افطار را انداخته بود. کنار غذاي افطاري، خرما و شله زرد هم گذاشت. همين که محمود چشمش به سفره افتاد، با اعتراض گفت: «چرا چند نوع غذا درست کرديد؟»

نشست سرِ سفره و طبق معمول چند دانه خرما و نان جو خورد.

 

* هوا خيلي سرد بود و آبِ لوله‌ها يخ زده بود. رفت به طرفِ شير آب و يک تکّه کاغذ را که آتش زده بود، زير شير آب گرفت تا يخ آن آب شود؛ بعد هم بدنش را شُست، غُسل کرد و ايستاد به نماز شب.

 

* گروه اعزامي از کرمان تازه به کامياران رسيده بودند. مسئول گروه داشت نيروها را نسبت به منطقه توجيه مي‌کرد که يک نفر از وسط جمع پرسيد: «اين‌جا اگه يکي از پاسدارها بيفته دست کومله‌ها، به شديدترين وضع شکنجه‌اش مي‌کنن تا ازش حرف بکشن و بعد از شکنجه مي‌کشندش. حالا براي اين که ما زير شکنجه‌ي کومله‌ها چيزي رو لو نديم، مي‌تونيم خودکشي کنيم؟»

مسئول گروه گفت: «اگه چنين وضعي پيش بياد، خودکشي مشکلي نداره.»

محمود که در مدّت همراهيِ گروه کم‌تر حرف زده بود، از جايش بلند شد و فرياد زد: «چي مي‌گي تو؟ کي گفته ما مي‌تونيم خودکشي کنيم؟ ابداً اين‌طوري نيست. ‌اي‌کاش ما چند تا جون داشتيم و صد دفعه در راه انقلاب جون مي‌داديم. نه برادر! اگه قطعه قطعه‌مون هم کردن، حق ندارين خودکشي کنين.»

 

* روز تاسوعا؛ محمود همه‌ي بچّه‌ها را جمع کرد و برايشان صحبت کرد.

گفت:«حجّت من بر شما تمام شد. فرداي قيامت نگيد که کسي براتون نگفت. نمازتون رو اول وقت بخونيد و هميشه با وضو باشيد تا هر وقت اذان گفتن، نماز بخونيد. مشتاق نماز باشيد براي اين‌که با خدا حرف بزنيد. هميشه آرزو داشته باشيد که وقت اذان برسه تا بتونيد با خدا صحبت کنيد.»

* نماز جماعت که تمام شد، همه‌ي بچّه‌ها از صفِ جماعت بلند شدند. محمود برگشت به طرف‌شان و گفت: «کجا برادرا؟ بشينيد. هر روز بعد از نماز چه کار مي‌کرديد؟»

يک نفر گفت:«هر روز تعقيبات و دعاي فتح مکّه و تسبيحات حضرت زهرا مي‌خونديم. ولي امروز، زير اين آتش شديد...»

گفت:«امروز هم بخونيد، مگر امروز چه فرقي کرده؟ امروز عاشوراست. بايد کار رو يک‌سره کنيم.»

 

* مي‌گفت: «هرکس وظيفه داره هدر راه دين و ناموس و قرآن بجنگه و دفاع کنه و در صورت کشتن و يا کشته نشدن، به بهشت مي‌ره.

شهيد گريه کن نمي‌خواد، شهيد پيرو مي‌خواد. هرگاه پرچم از دست جنگ‌جو افتاد، حتماً بايد کس ديگري باشه که پرچم رو برداره.»

 

 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس