گروه فرهنگي مشــرق - مسيحيان آبروي بسياري در شهر کسب کرده بودند و حتي از گوشه و کنار خبر ميرسيد که عده اي از مسلمانان به دين آنها درآمدهاند. در دارالخلافة همه ساکت بودند و تنها صداي گام هاي خليفه ميآمد که يک خط صاف را گرفته و بين دو انتهايش در رفت و آمد بود. صداي خليفه که مدتي بود صوت مبهمي شده بود و از ميان جنبش لبانش بيرون ميآمد دوباره اوج گرفت:« ما مثلا خليفهي مسلمينيم! با اين وضعي که مردم به آيين مسيحيت اقبال نشان دادهاند به يک سال نکشيده اختيار حرمسرايمان هم از دستمان ميرود». دوباره سکوت در تالار حکمفرما شد تا کلمات بعدي خليفه:« کاش سامرا در آتش همان خشکسالي ميسوخت. چرا به دعاي راهبي باران ببارد آن هم پس از آنکه دست مسلمانان از آسمان خالي و خشک برگشته است». بعد گريبان يکي از درباريان را چسبيد و نزديک صورتش فرياد زد :« لعنت به شما مفتخورها، اگر جواب اين سؤال را نميدانيد پس براي چه از ما مواجب ميگيريد».
مردي که خليفه يقهاش را چسبيده بود، رنگ از صورتش پريده بود و پاهايش شروع به لرزيدن کرد. چند دقيقهاي بود که ميخواست راهي را که به ذهنش رسيده بود بگويد اما جرأتش را نداشت چرا که ممکن بود باعث خشم بيشتر خليفه شود ولي حالا لازم بود کاري کند چرا که هر آن امکان داشت گرفتار تصميم عجولانهي خليفهي خشمگين شود و سرش را به باد دهد.
زبانش را که از ترس در دهان خشکيده بود به زحمت در دهان چرخاند و گفت:« اگر خليفه اجازه دهند راهي را که که اين بنده کمترين به ذهنش رسيده عرض خواهم کرد».
خليفه که صورتش برافروخته بود رهايش کرد و قدمي عقب نشست و چشم به او دوخت. مرد که هنوز صدايش ميلرزيد ادامه داد:« چارهي کار در دستان ابامحمد است.بايد از از او کمک بگيريم».
تمام صفي که در تالار قصر ايستاده بودند ناگهان سر به سمت او چرخاندند، چشمها همه گرد شده بود و عدهاي از ترس لب ميگزيدند و منتظر عکسالعمل خليفه بودند.
بر خلاف انتظارشان خليفه درمانده فرياد زد:« آري! آري! شما به هيچ کار نميآييد. ابامحمد را از زندان بياوريد».
***
مسلمانان سامرا سه روز نماز باران خوانده بودند و دريغ از يک قطره باران. روز چهارم دست راهب مسيحي که به آسمان بلند شد انگار آسمان عقدهاش باز شد و مثل سيل باران گرفت. حالا روز پنجم ماجرا بود و جمعيت در صحرا خيره به راهبي بودند که با همراهان براي دعا آماده شده بود و همين که دست به آسمان بلند کرد قطرههاي درشت باران دعوتش را پاسخ گفتند.
موج جمعيت که بهتزده و خيره به راهب بود، شکافته شد. عده اي سرباز راه باز ميکردند تا به وسط جمعيت برسند. جوان رعنا و خوش صورتي را هم همراه ميآوردند. سربازان در فاصلهي اندکي از راهبان ايستادند.
جوان به يکي از همراهانش گفت:« نزديک راهب برو و چيزي را که در دست راست پنهان کرده برايم بياور».کمي بعد جوان تکه استخواني را در که ار دست راهب گرفته بودند گرفت و به راهب گفت: «آيا باز ميتواني دست به دعا برداري و طلب باران کني؟». راهب اين بار که دست به سوي آسمان بلند کرد باران که قطع شد هيچ، ابرها هم کنار رفتند و خورشيد در آسمان تابيدن گرفت.
جوان رو به جمعيت کرد و گفت: «اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است که از قبور برخى پيامبران برداشتهاند و استخوان هيچ پيامبرى ظاهر نمىگردد جز آنکه باران نازل مىشود.»
جنب و جوشي در جمعيت افتاده بود، هر کس با ديگري حرفي ميزد. همه مي خواستند بدانند اين جوان کيست. مردي که همراه پسرش به صحرا آمده بود در گوش پسرش اينطور گفت: «فرزندم اين پسر رسول خدا. اماممان، ابا محمد است. خوب به صورتش نگاه کن شايد دوباره نتواني او را ببيني. حتم دارم مولايمان عسگري را غاصبان حکومت باز به زندان ميبرند».