به گزارش مشرق، فارس نوشت: ترم سوم دانشگاه بود. رشته دامپزشکي؛ به خاطر فعاليت انقلابي او را از دانشگاه اخراج کردند! و به همين دليل مجبور شد به سربازي برود؛ او را به ايلام اعزام کردند.
شور انقلاب بود و او هم مانند خيلي از جوانان انقلابي، به دستور امام (ره) از پادگان فرار کرد. همه وقتش به دنبال فعاليت سياسي و انقلابي بر ضد رژيم شاه بود. با پيروزي انقلاب، خبرنگار روزنامه نوپاي جمهوري اسلامي شد. ريزبيني و دقت عمل خاصي در همه کارهايش بود. کار او در روزنامه به جايي رسيد که حتي تيترهاي اول را او انتخاب ميکرد.
جنگ که شروع شد ديگر از او خبر نداشتيم. نميدانستيم کجاست و چه ميکند؛ تا اينکه يکبار زنگ زد و گفت "در جبهه آبادان هستم؛ رفته بودم براي تهيه خبر، اما ديدم که اينجا به من خيلي احتياج است. براي همين ماندم تا به انقلاب کمک کنم ".
وارد سازمان رزم سپاه شد. با ريزبيني خاصي که داشت مشکل کار را فهميده بود. نيروهاي نفوذي دشمن در تمامي ارکان نظامي ما نفوذ کرده بودند. کار به جايي رسيده بود که برخي اسيران عراقي از زندان فرار ميکردند! يا اينکه کوچکترين تصميم فرماندهان به اطلاع دشمن ميرسيد.
وارد جلسه فرماندهان سپاه شد. اولين نکتهاي که در جلسه اشاره کرد، همين بود؛ "بايد سازماني براي پوشش فعاليتهاي اطلاعاتي تشکيل شود. بايد مواضع دشمن را خوب شناسايي کنيم. شرايط نيروهاي خودمان را هم بايد خوب ارزيابي کنيم. نبايد بدون آگاهي کامل به دشمن حمله کرد ".
کارهاي اطلاعاتي او عجيب بود. واقعاً دشمن را کلافه کرده بود. در يک مدت کوتاه شش بار محل قرارگاه عملياتي را عوض کرد!
نام خودش را به "حسن باقري " تغيير داد. براي فرماندهان در ردههاي مختلف صحبت ميکرد. هميشه از اهميت اطلاعات و شناسايي منطقه دشمن ميگفت. خودش هم با دقت کامل مشغول پيگيري امور بود.
به آموزش زبان عربي خيلي علاقه داشت. ميگفت "بايد مکالمات بيسيم عراقيها را به راحتي بفهمم. بايد وقتي با اسير عراقي صحبت ميکنم، بتوانم او را تخليه اطلاعاتي کنم ".
در اين کار هم تبحر خاصي داشت. وقتي از جلسات و کارهاي روزمره فارغ ميشد به سراغ اسراي عراقي ميرفت. آنقدر دقيق از آنها سؤال ميکرد که گويي شغل او بازجويي از اسراي دشمن است! اين جوان هيچ وقت احساس خستگي نميکرد. هميشه در حال کار و فعاليت بود.
کد خبر 32888
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۱
- ۰ نظر
- چاپ
با پيروزي انقلاب، «غلامحسين» خبرنگار روزنامه نوپاي جمهوري اسلامي شد اما جنگ که شروع شد ديگر از او خبر نداشتيم. نميدانستيم کجاست؛ تا اينکه تلفني گفت «در جبهه آبادان هستم؛ رفته بودم براي تهيه خبر، اما ديدم که اينجا به من خيلي احتياج است. براي همين ماندم تا