به گزارش مشرق، شهید «سید رضا قائممقامی» در تاریخ 7 دی ماه 1350 در محله هفت چنار تهران به دنیا آمد؛ اجداد او با هفت نسل به شهید امیرکبیر قائممقامی و با چهل نسل به امام سجاد(ع) منسوب هستند.
سید رضا در 16 سالگی به عنوان تخریبچی در جبهه حضور پیدا کرد و سرانجام در تاریخ 26 اردیبهشت 67 به شهادت رسید. سید رضا بعد از شهادتش به خواب خواهرش آمده و نحوه شهادت را برای او تعریف کرد. روایت محبوبه قائممقامی به نقل از کتاب «شهود» در ادامه میآید:
****
قبل از مراسم هفتم رضا، خواب دیدم کوچهمان با چراغانی نورانی شده است. سر کوچه هم حجلهای مانند تمام حجلههایی که برای شهدا میبندند، بستهاند. در کنار حجله، رضا را با لباس بسیجی دیدم. کنارش رفتم باهم مدتی صحبت کردیم. دقیق یادم نیست از چه صحبت میکردیم. بعد من از او خواستم به داخل منزل بیاید. ولی قبول نکرد. خیلی اصرار کردم. فایده نداشت!
رضا در جوابم میگفت: باید بروم. او رفت. یک مسافتی از کوچه را که رفت من از دور صدایش کردم و از او خواستم از نحوه شهادتش برایم تعریف کند. جوابم را نداد! دوباره با صدای بلندتر خواستهام را مطرح کردم. رضا وقتی به سر خیابان رسید، برگشت. خندید و گفت: میآیم و برایت تعریف میکنم.
دومین خواب از رضا خیلی برایم با ارزش بود. چون خبر فرزند دار شدنم را بعد از سه سال که منتظر بودم به من داد. ولی به قولش عمل نکرد و نحوه شهادتش را نگفت. در خوابهای بعدی هم به قولش عمل نکرد.
در یکی از خوابها خبری از پسرعمهام شهید «اصغر اشاسه» که سرباز مفقود بود، داد. پسر عمه ما بعد از رضا شهید شده بود. من از رضا پرسیدم، خبری از اصغر دارد. پدر و مادرش نمیدانستند چه بلایی سر پسرشان آمده. در خواب، رضا من را به محلی برد که جنگ نبود. ولی تعدادی از رزمندهها با لباس ارتشی و سپاهی و بسیجی با هم بودند. پیکر اصغر پس از مدتی آمد.
بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم آن صحنهها را با این چشمهای گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری!
در آن شب من خواب دیدم، صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پلهها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود، رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم، به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید.
در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود، نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش میدهند، پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد.
من در آن فیلم دیدم، رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکشهایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. ولی من بدن رضا را سالم میدیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم.
در خواب، من رضا را به حال درازکش دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینهاش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، هم اسلحهاش و هم دست قطع شدهاش را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم.
رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشهای از انگور آویزان بود و هر دانهای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگتر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود.
رضا گفت: این درخت، درخت سدر است. من تا آن زمان نمیدانستم، جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستادهام و از او یک سؤال کردم.
پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که میگویند، لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو میگیرند.
با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد، دو زانو نشست و با دستهایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد، در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت میکند، حرکت کرد. چشمان من، مانند دوربین، فقط مقدار کمی از پایین همان نقطهای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد، دیدم، رضا با عجله از پله ها دارد پایین میرود.