کد خبر 311239
تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۳

اما کشتی نوحی نیست که شاعر را از دریا بگیرد و از طوفان بگذراند. بنابراین دوباره دل به طوفان می‌سپارد که «رفتار آتش با سیاوش را شنیدم/ دل را به خنجر دادم و گفتم خطر کن»

گروه فرهنگی مشرق - قرار است پاسداشتی برای سودابه امینی در واپسین سه شنبه اردیبهشت برقرار و برگزار شود. این مراسم «نکو داشت» به احترام «سودابه امینی» است و این یادداشت نیز.
 
بر آیین آتش رقم خوردنِ انسان باید رها بخشی از تاریکی و تلخی و طوفان را به ارمغان بیاورد و طنین تپش‌های دل را پر از خون کند. خون یعنی جان و حیات؛ که ریختنش موجب ممات است و بخشیدنش موجب حیات. هم آتش دو سویه‌ی دوزخین و روشنا دارد، هم خون شامل حیات و مرگ است. آتش روشنا بخش ، پسامرگ را در بهشت نوید می‌دهد و آتش دوزخین که لابد جامی برای نوشیدن مرگ است  نذیری از جهان پسین در دوزخ را فرا یاد می‌آورد.
 
شاعر قیامت قرمز، اما حیات را نه در وجه خونبارش مرگانه، که ناگریزی هبوط دائم در چکیدنی می‌یابد که حاصل صیقل سنگ و شکستن شیشه است. اگر شیشه عمر، بشکند آنگاه حیات پسین را نشانه رفته است. «در این شیشه‌ی ناگزیر از شکست/ چکیدم که از مرگ بِستانی‌ام». اینگونه است که شاعر خود را در قید اندوه و فعل جنون درمی‌یابد و دل در سایه می‌پراکند و می‌گذرد.
 
فقدان عشق، او را وادار به فغان می‌کند که: « مرد می لافد می‌بافد: «عشق آوردم»/ باز می‌بینی زن، با دل خود تنهایی» و این تنهایی او را در دل توفان به آشیان نشینی محال می‌کشاند به نحوی که شاعر، خود را در محاصره زخم تیر فلاخن‌هایی می‌یابد که برجانش نشسته است.
 
شاعر در قیامتی قرمز، استخوان می‌سوزاند و نیش نشتر می‌خرد، اما امیدوار رویش دوباره عشق به همت بهار است که می‌گوید:« من می‌سرایم از نو خون سیاووشان را/ ای عشق همتی کن تا گل کند بهاری» و همه امیدش به پروانه نگاری در شعله آتش است. اما دریغا و دردا که کشف عمیق او حسرتبارتر از  کورسوی امیدش به عشق است. زاری و التماس کار ساز تنهایی، غربت، سرگردانی در حیرت و حیرت در کابوس‌های خسته‌ی انسان روزگارش نیست و این حقیقت که «کابوس خسته‌ای بود بال شکسته من» شلاق وار بر هستی انسان امروز فرود می‌آید و خاکستر می‌کند که :« درمان نمی‌توان کرد بیماری جهان را/ گفتم که لحظه ها را بیهوده می شماری»
 
هرچند در قیامت نگاری این تنهایی فریاد می‌کند : «برخیز و خورشید قیامت را خبر کن/ روح پریشان مرا زیر و زبر کن» یا «افسانه پرداز دل ویران خویشم/ برگرد و در این بی‌قراری ها سفر کن» اما کشتی نوحی نیست که شاعر را از دریا بگیرد و از طوفان بگذراند. بنابراین دوباره دل به طوفان می‌سپارد که « رفتار آتش با سیاوش را شنیدم/ دل را به خنجر دادم و گفتم خطر کن»
 
معاد باوری، تنهایی را تحمل پذیر کرده است و تنهایی، امید به روشنایی را در دل، کور سویی بخشیده است. آیا این همان پرنده ایمان نیست در صورت کلمات کهن که از سرزمین ما کوچیده است.« قلم‌ها می‌نویسند از حدود آسمان گم شد/ پر پرواز مرغی در مسیر پر‌فشانی‌ها»؟
 
این صورت این جهانی از قیامت پسین است که در زبان سودابه امینی التماس تولد دوباره‌ای دارد« شبیه من نبود آن زن که در آیینه می‌دیدم/ بیا باز آفرین این چهره را در نوجوانی‌ها »؟ بشارت قیامت نزدیک از خیال دور مخاطب شاعر او را به احساس حرارت قیامت نزدیک کرده است:« درنگ دیگری دارد جهان در صورت محشر/ که وحشت می‌دود در ماجرای ارغوانی‌ها»
 
در سپهر جهان شناسی سودابه امینی این حقیقت به الحان گوناگون از سمفونی معنا و زبان به گوش می‌رسد؛ اما شنیدن داریم تا شنیدن. بشنوید « یک حقیقت خواندم از دنیا و آن افسانه بود/ دست غم، نقش پری بر جام مینا می‌زند» و تضاد و طباق افسانه و حقیقت یکی از تکیه‌گاه‌های معنوی خیال،اندیشه و نگرش شاعر است. گیرم که این سیاق مسبوق است در زبان و خیال شاعران ایرانی، و ضرباضرب این مضمون در ضرباهنگ قید اندوه را حتی در خیال خیامی هم می‌توان به تاریخ سپرد و فعل جنون را حتی با اشیا و حیوان هم نسبتی است. اما ترس از رستاخیزی که در اکنون است، در شبیخون‌هایی که حتی از سایه دیوارها می‌چکد، و «شب و گرگی که بر می‌خیزد از رفتار آهوها» ادامه می یابد و هذیان‌های ما را تعبیر می‌کند.
 
باز این گردش بیهوده از اول بر سر مدار است، بی که از شاعر تنهایی‌اش بگرید و یا نگران قیامتی باشد که در اکنون اوست. سرخوش خیالات شیرین است.«دوباره سفره را بچین، دو شمع در دو سوی آن/ دوباره نان و عشق را و عطر رازیانه را....»
 
پاسداشت شاعر یعنی پاسداشت خیال و فکر او، سودابه امینی در شعرها و دیگر نوشته‌ها و گفته‌هایش شاعری است معاد باور و قیامت آفرین، که دائم دریغ ایمان کوچیده از جهان را با خود دارد، با این حساب باید او را راهبه‌ای در معابد کهن به حساب آورد اما نیت، یا شاعری که قید اندوهش جانسوز است و زبانش تلخ و هست. هر چه هست او شاعر جنبه‌های کهن و پوسیده حیات است که از اوراق موریانه خورده دفتری در طاقچه، بهانه‌ای برای گریستن به حال نزار ایوب می‌سازد و زار می‌زند. اینها تنها هنر شگرف او نیست. تحمل دیوانه‌ای دیگر درخانه‌اش  مثل تحمل یک شکنجه دایمی جان‌گَزاست. چنان که او ضرب المثل معروف « پشت سر هر مرد موفقی یک زن فداکار است»را به صورت« پشت سر هر مرد دیوانه‌ای یک زن موفق هست» تغییر داده است.
منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس