کد خبر 308616
تاریخ انتشار: ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۷

گاهی هم برایمان روزنامه ای به نام «حقیقت» می آوردند و می گفتند: «باید این روزنامه را بخوانید، وگرنه، ....» اما بچه ها اصلا زیر بار این حرف ها نمی رفتند و کار خود را انجام می دادند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حوالی ظهر بود که عراقی ها همه ما را – که نوزده نفر بودیم – کنار خاکریز، به خط کردند. دقایقی بعد، تعدادی از سربازان عراقی، با اسلحه جلو ما ایستادند. تازه فهمیدیم می خواهند ما را تیرباران کنند. اشهدمان را گفتیم و منتظر دستور شلیک شدیم. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «اینها را نکشید. لازم شان داریم. فعلاً اینها را بفرستید عقب، تا ببینیم چه می شود.»

یک دستگاه ایفا آوردند و همه ما را ریختند توی ایفا و به پادگانی در نزدیکی شهر بصره انتقال دادند. با خود گفتم: حتماً وقتی ما را ببرند عقب، به بیمارستان می فرستند یا لااقل زخم هایمان را پانسمان می کنند. همین که به پادگان رسیدیم، سربازهای عراقی مثل وحشی ها ریختند سر ما و همه را از دم، به باد کتک گرفتند. بعد از کتک های عمومی، شکنجه های تخصصی رسید. با دستگاه های شوک الکتریکی شکنجه می شدیم و محاسن افراد را با کبریت می سوزاندند.

بعد از چند روز شکنجه و بازجویی، ما را به بغداد بردند و از آنجا هم به اردوگاه «حرسان» یعنی «پاسداران». در اردوگاه ما، همه ی بچه ها با هم بودند و همبستگی زیادی داشتند. مراعات همدیگر را می کردند و به اسرای تازه وارد می رسیدند و دقیقاً مثل اعضای یک خانواده، با هم خوب و صمیمی بودند. اکثر بچه های اردوگاه ما پاسدار و بسیجی بودند. گروهی از برادران ارتشی هم در آنجا حضور داشتند که مثل خود ما بودند؛ به همین جهت، عراقی ها اسم اردوگاه را «حرسان» گذاشته بودند.

در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها مرتب تأکید می کردند که شما اجازه ندارید اینجا نماز جماعت بخوانید؛ اما وقتی دیدند ما به هیچ قیمتی نماز جماعت را ترک نمی کنیم، هرچند وقت می آمدند و ما را سر نماز به مسخره می گرفتند. سعی می کردند نماز ما را به هم بزنند. از این کارشان هم که نتیجه نرسیدند، گفتند: «حالا که می خواهید نماز جماعت بخوانید، در گروه های ده نفری بخوانید.»

بچه ها مدتی در گروه های ده نفره نماز جماعت را اقامه کردند؛ اما بعد از مدتی، تعداد نفرات بیشتر شد واین دستور هم ور افتاد.

وقتی دیدند از این راه به مقصودشان نرسیدند، سعی کردن با کم کردن جیره ی غذایی، ما را تحت فشار قرار بدهند؛ اما از این کار هم راه به جایی نبردند و عاجزانه گفتند: «اگر شما نماز جماعت نخوانید، ما هرچه بخواهید، برایتان می آوریم...»

بچه ها در جواب آنها گفتند: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم.»

بعد از مدتی، نماز جماعت را هم در اردوگاه راه انداختیم. به این ترتیب، روز به روز، بر وحدت، همبستگی و یکدلی بچه ها افزوده می شد و این همان چیزی بود که عراقی ها از آن وحشت داشتند. عراقی ها برای مقابله با این حرکت بچه ها، به زور متوسل شدند و بچه هارا به نوبت می بردند و شکنجه می کردند. زمستان، بچه ها را لخت توی برف و سوز و سرما نگه می داشتند.

گاهی اوقات، آنها را به پنکه سقفی می بستند و پنکه را روشن می کردند. توی هوای گرم تابستان، بچه ها را توی محوطه، سرپا نگه می داشتند یا به سلول های انفردای می فرستادند. گاهی هم برایمان روزنامه ای به نام «حقیقت» می آوردند و می گفتند: «باید این روزنامه را بخوانید، وگرنه، ....» اما بچه ها اصلا زیر بار این حرف ها نمی رفتند و کار خود را انجام می دادند. فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، می گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید. امکانات رفاهی در اختیار قرار می دهیم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. غذایتان را کم و زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند. حرف فقط حرف خودتان است. اصلاً اینجا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید....»

* سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس