گروه جهاد و مقاومت مشرق، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:
مثل سایر زندانیان بدنم پر شده بود از کک و شپش؛ چیزی که در خواب هم نمی دیدم. یک هفته بود که پانسمان زخم هایم را عوض نکرده بودند. تمام بدنم درد می کرد و تا صبح خواب نداشتم. چند بار به فرهاد و کاک امین گفتم که زخم هایم چرک کرده و شب ها از درد نمی توانم بخوابم؛ ولی اهمیت نمی دادند. زخم هایم عفونت کرده بودند. سعی کردم زیاد به زندانیان نزدیک نشوم؛ چون متوجه شدم که برخی از زندانیان از بوی بد زخم ها یم ناراحت می شوند. بدن همه ی ما به خارش افتاده بود و هر وقت می خواستیم جایی از بدن مان را بخارانیم، نوک انگشت مان شپش چاق و چله ای را لمس می کرد. اگر آن را لای انگشتان له می کردیم، آبی نبود که دست هایمان را بشوییم و اگر هم رهایش می کردیم تعدادشان زیاد می شد؛ بنابراین مجبور بودیم نیم ساعت مانده به دستشویی رفتن، لباس ها در آوریم و به جست و جوی شپش ها بپردازیم.
شخصی بود به نام عبدالله که بسیجی و اهل مرند بود. با لحنی مخصوص با صدای بلند اعلام می کرد: «آقایان توجه کنید! حالا وقت شپش کشان است.» بچه ها مسابقه می گذاشتند و هر کس شپش بیش تری می کشت، برنده بود. برای تازه واردها، وجود شپش ها و دستشویی کردن در زندان، وحشتناک و غیر قابل تحمل بود؛ ولی کم کم برایشان عادی می شد. بعد ها خودمان پتویی بین پستو و اتاق حایل کردیم و هر کس دستشویی داشت،می رفت توی پستو.
*سایت جامع آزادگان
شخصی بود به نام عبدالله که بسیجی و اهل مرند بود. با لحنی مخصوص با صدای بلند اعلام می کرد: «آقایان توجه کنید! حالا وقت شپش کشان است.»