کد خبر 30102
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۵

هنوز حدود بيست و هشت کيلومتر مانده بود تا کربلا و من که با لطف صاحب سفر بيشتر از هفتاد کيلومتر را افتان و خيزان پيموده بودم مگر دلم مي آمد که بمانم؟

پيرمرد التماس مي کرد که دعوتش را قبول کنم و بروم خانه اش استراحت کنم اما نمي توانستم چون نگران بودم پاهايم خشک بشود و روز بعد نتوانم ادامه ي مسير بدهم و با خودم مي گفتم شايد به کربلا نرسم. آخر... ظهر که ساعتي زير آفتاب دلچسب ميانه ي راه خوابيده بودم پاهايم طوري خشکيده بود که نمي توانستم معمولي راه بروم و پاهايم کشيده مي شد به زمين. پيرمرد قد و قامتي بلند داشت و محاسني سفيد و شبکلاهي سفيدتر مثل دلش. احساس کردم با نگاهش هم التماس مي کند...حتي چند قطره اشک هم به گواهي دلش بر صورتش ريخت اما...گرفتمش در آغوش و پا به پايش گريستم تا بفهمد قدر معرفتش را مي دانم. هنوز حدود بيست و هشت کيلومتر مانده بود تا کربلا و من که با لطف صاحب سفر بيشتر از هفتاد کيلومتر را افتان و خيزان پيموده بودم مگر دلم مي آمد که بمانم؟

جمعه يکم بهمن1389 ساعت ده و سي صبح جلو حرم حضرت علي عليه السلام در خيابان باب قبله ي نجف اشرف از مولا اذن گرفتيم و زديم به راه. قرار بود از وسط قبرستان وادي السلام برويم و بيفتيم به جاده...آن هم با دوستاني زلال... مهدي و محسن غفاري منش و حسين و مصطفا اسديان و محسن پاکزبان قمي که هنوز سياه پدر بر تنش بود و احسان و حسن آقا و سيد.

پايمان که به جاده رسيد شوکه شديم... شنيده بوديم التماسمان مي کنند که پذيرايي شويم اما نديده بوديم و حالا داشتيم ناباورانه آن حکايت عجيب را مي ديديم...

ادامه دارد...
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس