پيرمرد التماس مي کرد که دعوتش را قبول کنم و بروم خانه اش استراحت کنم اما نمي توانستم چون نگران بودم پاهايم خشک بشود و روز بعد نتوانم ادامه ي مسير بدهم و با خودم مي گفتم شايد به کربلا نرسم. آخر... ظهر که ساعتي زير آفتاب دلچسب ميانه ي راه خوابيده بودم پاهايم طوري خشکيده بود که نمي توانستم معمولي راه بروم و پاهايم کشيده مي شد به زمين. پيرمرد قد و قامتي بلند داشت و محاسني سفيد و شبکلاهي سفيدتر مثل دلش. احساس کردم با نگاهش هم التماس مي کند...حتي چند قطره اشک هم به گواهي دلش بر صورتش ريخت اما...گرفتمش در آغوش و پا به پايش گريستم تا بفهمد قدر معرفتش را مي دانم. هنوز حدود بيست و هشت کيلومتر مانده بود تا کربلا و من که با لطف صاحب سفر بيشتر از هفتاد کيلومتر را افتان و خيزان پيموده بودم مگر دلم مي آمد که بمانم؟
جمعه يکم بهمن1389 ساعت ده و سي صبح جلو حرم حضرت علي عليه السلام در خيابان باب قبله ي نجف اشرف از مولا اذن گرفتيم و زديم به راه. قرار بود از وسط قبرستان وادي السلام برويم و بيفتيم به جاده...آن هم با دوستاني زلال... مهدي و محسن غفاري منش و حسين و مصطفا اسديان و محسن پاکزبان قمي که هنوز سياه پدر بر تنش بود و احسان و حسن آقا و سيد.
پايمان که به جاده رسيد شوکه شديم... شنيده بوديم التماسمان مي کنند که پذيرايي شويم اما نديده بوديم و حالا داشتيم ناباورانه آن حکايت عجيب را مي ديديم...
ادامه دارد...