از زلیخا، با کفش کوچهها، سکوت، دربست بغض، توت، دیوانه بازی، رسیدن، شاید این بار، اندازه یک استکان، پیدا چرا؟، شرح عشق، جاری، مرگ بر زندگی و بیوقتی عنوان تعدادی از غزلهای این کتاب هستند.
در ادامه مروری داریم بر تعدادی از اشعار زیبای این کتاب که شاعرش وزنهای مختلفی را برای تبع آزمایی و تغزل انتخاب کرده است:
**احسان پور و ماجراهای یوسف و زلیخا!
یکی از بهترین اشعار کتاب، غزل ابتدایی است که شاعر برای گفتن از عشق خود، ماجرای یوسف و زلیخا را دستمایه قرار داده است. البته احسان پور از این داستان قرآنی و عشق به یوسف در شعرهای دیگرش نیز به وفور >استفاده کرده است. این شعر چنین شروع میشود:
سر و سامان من و بیسرو سامانی من
حسن کنعانی تو مصر پریشانی من
روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟
آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند
بین عشاق گواهند به حیرانی من...
این شعر «از زلیخا» نام دارد و انگار از زبان زلیخا است خطاب به یوسف عشق اما این کتاب شعر دیگری با نام «تا زلیخا» دارد. این شعر که خلاف آمد عشق زلیخایی است برای رسیدن به یوسف و شاعر خودش را یوسفی زندانی خوانده که اتفاقا او اسیر است و زخمی پیراهنی که نهایتا به عشقش هم نمیرسد. در بخشی از این شعر زیبا نیز میخوانیم:
..شور فرهادی ندارم، مرگ شیرین بهتر است
لاک پشتی خستهام، عمری است کوهی میبرم
گرگهای عقل را چون بره عشقت درید
برهای گرگم خودم را گله گله میدرم!
یوسف زندانی زخمی ترین پیراهنم
با کبوترهای چاهی تا زلیخا میپرم!...
**بد نبود!
یکی دیگر از شعرهای زیبای این مجموعه شعر «حداقل» است. احسان پور در این غزل خطاب به معشوقش لحنی متفاوت دارد. لحنی که کمی بیتفاوت است اما نمیتواند بیتفاوت باشد. بیتفاوتی که نتیجه نرسیدن و نا امید شدن است و شاعر از آرزوهایی میگوید که بد نبود اگر محقق میشد. این شعر چنین شروع می شود:
آیههای اشک من تفسیر میشد، بد نبود
دل اگر از غصه خوردن سیر میشد، بد نبود
شور ماتم، دشتی غم، بغضهای اصفهان
در بیات ترک شب تحریر میشد، بد نبود
من خرابم! گفتهام ساقی بریزد بادهای
این خرابیها کمی تعمیر میشد، بد نبود...
**چه قدر دست من از پا درازتر باشد؟
هرچند شاعر غزلهای این کتاب را نمیتوان شاعری دانست که صرفا از یک عشق دست نیافتنی و بیمهریهای معشوق و محبوبش میگوید، چون او اشعاری در وصف وصال نیز دارد، اما یکی دیگر از غزلای زیبای این کتاب نیز غزلی است پر اندوه از ناکامی و نرسیدن و بیمهری. این غزل چنین شروع میشود:
چه قدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟
چه قدر حرف دلم را منوط بنویسم؟
چه قدر دره بمانم به قله خوش باشم؟
به پای دامنهها از سقوط بنویسم؟
چه قدر دست من از پا درازتر باشد؟
برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟
یا یکی دیگر از شعرهای بسیار زیبای این مجموعه، شعری است خطاب به معشوقی که میخواهد برود و نمیرود؛ مثل دفعههای قبل و شاعر در شعرش میخواهد دلش را به دست بیاورد و از رفتن منصرفش کند. احسان پور در اشعار پایانی شعر «با خودت» میسراید:
بروی باغچه قالی نه متری ما
خشک خواهد شد از این غصه که میافشانی
هر چه گفتم که بمان فایده انگار نداشت
رفتنت، رفتن جان است، خودت میدانی!
**بهاری که فصل ماتم است
البته بعضی از اشعار این شاعر هم در عین استفاده از تعبیرهای زیبا و شاعرانه پر است از حس نا امیدی و نرسیدن شاعری که از از تکرار خودش میترسد و منتظر شانهای است که سر به روی آن بگذارد مثل شعر «نرسیدن» که در آن فصل بهار برای شاعر ناامید، از خزان هم بدتر است. در بخشی از این شعر میخوانیم:
پرندگان غزل خوان و برگ برگ درختان
شدند مرثیه خوانان ماجرای رسیدن
سیاه پوش من ابری که سر به شانه کوهی
گذاشته ست و رودی، رسانده پای رسیدن
برای مجلس ختمم بهار فصل قشنگی ست
شکفته بغض درختان، عزا عزای رسیدن
اما جدای این غزلها و نگرانیها از نرسیدنها، دعوت عمومی احسان پور در غزلهایش دعوت به حرکت است و در مرداب نماندن. دعوت است به زندگی و تحرک. هرچند او در بعضی از اشعار خود را مجبور میبیند و گرفتار جبر این دنیا و میسراید:
یک نفر سیب هوس کرد، گنهکار شدیم
ما دهن سوختهها در پی جبران باشیم؟!
اما در عین حال شعری هم دارد که در آن میگوید برای زندگیباید جا پای موسی گذاشت در خاک طوی و به حرکت در آمد:
عیساتر از آنید که از مرگ بترسید
پا یک شبه جا پای یهودا نگذارید
یک عمر دویدید و ولیکن نرسیدید
یک لحظه و یک ثانیه حتی نگذارید...