گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده نصرالله کبابیان است:
ایفا با گذشتن از چند جاده ی خاکی به جاده ی آسفالته وارد شد. این جاده را خیلی خوب می شناختم. ده ها بار با دروبین واز روی نقشه این جاده رااز خاک خودمان دیده بودم. پس از رد کردن چند پست دژبانی رسیدیم به یک پادگان نظامی. شب فرا می رسید و تنها چند چراغ از دور سوسو می زدند. حساب زمان از دست مان خارج شده بود.
اسم هایمان را تک تک پرسیدند، بعداسم لشکر و این که ارتشی هستیم یا بسیجی و سپاهی. خودم را نیروی لشکر ۳۳ المهدی معرفی کردم.
حدود ۳۵۰ نفر می شدیم. ما را هل دادند و ریختن مان داخل یک اطاق مکعب مستطیلی بیست در چهار. به سختی در کنار یکدیگر ایستاده بودیم؛ و همه تشنه و گرسنه. حال بچه های مجروح که بین ما بودند لحظه به لحظه بدتر می شد. نیمی از شب گذشته بود که با چند قوطی روغن برای مان آب آوردند. بچه ها ابتدا آب را به مجروحین می دادند، ولی به همه ی آنها نرسید. در آخر مثل اینکه دل شان به رحم آمده باشد، رفتند و یک تانکر آب آوردند. شلنگش را از پنجره به داخل انداختند. شیرش را باز کردند. آمدن آب همان و تا مچ در آب فرو رفتن همان. همه ی بچه ها خیس شدند. با این حال از روی تشنگی یا عطش فراوان آب می نوشیدند. سرپا ایستاده بودم. تکیه ام به دیوار بود. ذهنم پر کشید به گذشته ها...
***
سال ۶۶ آهسته آهسته جایش را می داد به سال ۶۷٫ جای خالی بچه هایی که به شهادت رسیده و از پیش ما رفته بودند توی چشم و دل می زد. عقربه های ساعت در پی یکدیگر بودند و زمان لحظه به لحظه به جلو می تاخت. درست نه دقیقه و پنج ثانیه ی دیگر بهار از راه می رسید.
در دیدگاه «شهید جعفری» مستقر بودیم. دو تن از بچه های تهرانی و شهرستانی خیلی باحال با من همسنگر بودند. یکی معلم بود و دیگری دانشجو. سنگر مااز جمع و جور شدن چند پلیت و تیرآهن و تخته های جعبه مهمات مینی کاتیوشا درست شده بود. داخل سنگر هم می شد وسایل دیده بانی و تدارکاتی را دید.
در سمت چپ سنگرمان دکل دیده بانی ایستاده بود که ارتفاعش به سی و پنج متر می رسید. در اطاقک بالای دکل یک دوربین خیلی قوی رو به سوی غرب نشانه رفته بود. بی سیم، کالک، نقشه ی منطقه و کد بی سیم و تلفن صحرایی هم برای تماس با پایین دکل در این اطاقک قرار داشتند.
از نظر موقعیت، تمام منطقه در معرض دید دوربین ما بود. در سمت راست، کارخانه برق «الحارصه» و در سمت چپ، شهر «تنومه» و سیلوی آن قرار داشت. به خودم آمدم. بچه ها داشتند همدیگر را می بوسیدند، سال تحویل شده بود و بچه ها به دیگر تبریک می گفتند. رادیو داشت دعای تحویل سال را پخش می کرد. بعداز دعا، پیام حضرت امام پخش شد و بعد از آن پیام آقای خامنه ای، رئیس جمهور.
ناهار که خوردم رفتم بالای دکل و پست را تحویل گرفتم. تازه وارد دکل شده بودم که صدای زوزه ی تیرها و توپ های عراقی بلند شد. عید را به ما تبریک می گفتند! رفتم پشت دوربین تا محل توپخانه ی عراقی ها را پیدا کنم، که آتش خاموش شد. دنبال پیدا کردن توپخانه ی عراقی ها بودم که در خط سوم عراقی ها گرد و خاک زیادی بلند شد. دوربین را روی آن نقطه متمرکز کردم. اول فکر کردم بچه هاعملیات کرده اند و دارند آنجا را می کوبند. اما اگر عملیات می شد ما بی خبر نمی ماندیم. بار دیگر آنجا را دید زدم. بله... هلی کوپترهای هوانیروز بودند که عید را به آنها تبریک می گفتند! شاید ۱۲ بار خط دوم و سوم عراقی ها کوبیده شد. موقع برگشتن هلی کوپترها بچه ها بیرون از سنگرها با تکبیر و صلوات از آنها استقبال کردند.
دو روز گذشت و روز سوم پاورچین پاورچین آمد. بعدازظهر بود که تویوتایی جلوی سنگر نگهداشت. فرمانده ی دیده بانی با یک روحانی وارد سنگر شد. قیافه ی آن روحانی برایم خیلی آشنا بود. تا این که با معرفی ی فرمانده او را شناختم. آقای «راستگو» بود. همان که در تلویزیون برنامه ی بازی با کلمات را اجرا می کرد. خیلی خنده رو بود.
پس از روبوسی با بچه ها و گفتن یک حدیث، به هر کدام از ما عیدی داد. شاید آن هدیه از نظر مادی ارزش کمی داشت، اما از نظر معنوی برای ما خلیل با ارزش بود. در آخر از ما اجازه خواست که برود بالای دکل. با گفتن: «اجازه ی ما هم دست شماست.» سریع امامه و عبایش را گذاشت روی زمین و مثل برق رفت بالا.
موقع پایین آمدن نفس نفس می زد. آخر برای پایین و بالا رفتن از دکل انرژی زیادی مصرف می شد. و اگر کسی اولین بارش بود، به قول معروف کم می آورد. آقای راستگو بعد از تبریک دوباره عید خداحافظی کرد و رفت.
ایفا با گذشتن از چند جاده ی خاکی به جاده ی آسفالته وارد شد. این جاده را خیلی خوب می شناختم. ده ها بار با دروبین واز روی نقشه این جاده رااز خاک خودمان دیده بودم. پس از رد کردن چند پست دژبانی رسیدیم به یک پادگان نظامی. شب فرا می رسید و تنها چند چراغ از دور سوسو می زدند. حساب زمان از دست مان خارج شده بود.
اسم هایمان را تک تک پرسیدند، بعداسم لشکر و این که ارتشی هستیم یا بسیجی و سپاهی. خودم را نیروی لشکر ۳۳ المهدی معرفی کردم.
حدود ۳۵۰ نفر می شدیم. ما را هل دادند و ریختن مان داخل یک اطاق مکعب مستطیلی بیست در چهار. به سختی در کنار یکدیگر ایستاده بودیم؛ و همه تشنه و گرسنه. حال بچه های مجروح که بین ما بودند لحظه به لحظه بدتر می شد. نیمی از شب گذشته بود که با چند قوطی روغن برای مان آب آوردند. بچه ها ابتدا آب را به مجروحین می دادند، ولی به همه ی آنها نرسید. در آخر مثل اینکه دل شان به رحم آمده باشد، رفتند و یک تانکر آب آوردند. شلنگش را از پنجره به داخل انداختند. شیرش را باز کردند. آمدن آب همان و تا مچ در آب فرو رفتن همان. همه ی بچه ها خیس شدند. با این حال از روی تشنگی یا عطش فراوان آب می نوشیدند. سرپا ایستاده بودم. تکیه ام به دیوار بود. ذهنم پر کشید به گذشته ها...
***
سال ۶۶ آهسته آهسته جایش را می داد به سال ۶۷٫ جای خالی بچه هایی که به شهادت رسیده و از پیش ما رفته بودند توی چشم و دل می زد. عقربه های ساعت در پی یکدیگر بودند و زمان لحظه به لحظه به جلو می تاخت. درست نه دقیقه و پنج ثانیه ی دیگر بهار از راه می رسید.
در دیدگاه «شهید جعفری» مستقر بودیم. دو تن از بچه های تهرانی و شهرستانی خیلی باحال با من همسنگر بودند. یکی معلم بود و دیگری دانشجو. سنگر مااز جمع و جور شدن چند پلیت و تیرآهن و تخته های جعبه مهمات مینی کاتیوشا درست شده بود. داخل سنگر هم می شد وسایل دیده بانی و تدارکاتی را دید.
در سمت چپ سنگرمان دکل دیده بانی ایستاده بود که ارتفاعش به سی و پنج متر می رسید. در اطاقک بالای دکل یک دوربین خیلی قوی رو به سوی غرب نشانه رفته بود. بی سیم، کالک، نقشه ی منطقه و کد بی سیم و تلفن صحرایی هم برای تماس با پایین دکل در این اطاقک قرار داشتند.
از نظر موقعیت، تمام منطقه در معرض دید دوربین ما بود. در سمت راست، کارخانه برق «الحارصه» و در سمت چپ، شهر «تنومه» و سیلوی آن قرار داشت. به خودم آمدم. بچه ها داشتند همدیگر را می بوسیدند، سال تحویل شده بود و بچه ها به دیگر تبریک می گفتند. رادیو داشت دعای تحویل سال را پخش می کرد. بعداز دعا، پیام حضرت امام پخش شد و بعد از آن پیام آقای خامنه ای، رئیس جمهور.
ناهار که خوردم رفتم بالای دکل و پست را تحویل گرفتم. تازه وارد دکل شده بودم که صدای زوزه ی تیرها و توپ های عراقی بلند شد. عید را به ما تبریک می گفتند! رفتم پشت دوربین تا محل توپخانه ی عراقی ها را پیدا کنم، که آتش خاموش شد. دنبال پیدا کردن توپخانه ی عراقی ها بودم که در خط سوم عراقی ها گرد و خاک زیادی بلند شد. دوربین را روی آن نقطه متمرکز کردم. اول فکر کردم بچه هاعملیات کرده اند و دارند آنجا را می کوبند. اما اگر عملیات می شد ما بی خبر نمی ماندیم. بار دیگر آنجا را دید زدم. بله... هلی کوپترهای هوانیروز بودند که عید را به آنها تبریک می گفتند! شاید ۱۲ بار خط دوم و سوم عراقی ها کوبیده شد. موقع برگشتن هلی کوپترها بچه ها بیرون از سنگرها با تکبیر و صلوات از آنها استقبال کردند.
دو روز گذشت و روز سوم پاورچین پاورچین آمد. بعدازظهر بود که تویوتایی جلوی سنگر نگهداشت. فرمانده ی دیده بانی با یک روحانی وارد سنگر شد. قیافه ی آن روحانی برایم خیلی آشنا بود. تا این که با معرفی ی فرمانده او را شناختم. آقای «راستگو» بود. همان که در تلویزیون برنامه ی بازی با کلمات را اجرا می کرد. خیلی خنده رو بود.
پس از روبوسی با بچه ها و گفتن یک حدیث، به هر کدام از ما عیدی داد. شاید آن هدیه از نظر مادی ارزش کمی داشت، اما از نظر معنوی برای ما خلیل با ارزش بود. در آخر از ما اجازه خواست که برود بالای دکل. با گفتن: «اجازه ی ما هم دست شماست.» سریع امامه و عبایش را گذاشت روی زمین و مثل برق رفت بالا.
موقع پایین آمدن نفس نفس می زد. آخر برای پایین و بالا رفتن از دکل انرژی زیادی مصرف می شد. و اگر کسی اولین بارش بود، به قول معروف کم می آورد. آقای راستگو بعد از تبریک دوباره عید خداحافظی کرد و رفت.