یه گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «بهروز صبوری» یکی از هزاران شهید جاویدان اثری است که سال ها است، هزاران چشمِ گریان، به انتظار خبری از آنان، سفید شدند و صاحبان بسیاری از آن چشم ها، امروز دیگر در میان ما نیستند.
بانو «صبوری»، یکی از معدود مادران چشم به راهی است که از آن هزاران، باقی مانده است و این عنایت الهی را تجربه کرد که یوسف گم گشته خویش را بیابد. هرچند که «حاج موسی»، پدرِ «بهروز»، منتظر و نگران، رخ در نقاب خاک کشید.
روز 8 بهمن ماه 1392، پس از یازده هزار و چهارصد و چهل روز، مادرِ «بهروز صبوری» خبردار شد که فرزندش، یکی از چند شهید گمنامی است که به تاریخ 27 اردیبهشت 1389، در دانشگاه خلیج فارس در بوشهر، به خاک سپرده شده اند.
مبارک باد بر این مادر، میعاد با فرزندِ مجاهدش و گرامی باد بر او، پایان سرفرازانهی امتحان سترگ الهی
روز 8 بهمن ماه 1392، پس از یازده هزار و چهارصد و چهل روز، مادرِ «بهروز صبوری» خبردار شد که فرزندش، یکی از چند شهید گمنامی است که به تاریخ 27 اردیبهشت 1389، در دانشگاه خلیج فارس در بوشهر، به خاک سپرده شده اند.
مبارک باد بر این مادر، میعاد با فرزندِ مجاهدش و گرامی باد بر او، پایان سرفرازانهی امتحان سترگ الهی
بانو «صبوری» در مناطق عملیاتی جنوب کشور
آن چه خواهید خواند، آخرین نامه ی «شهید بهروز صبوری» است به برادرش. نامه ای سرشار از سرخوشی و سرمستی، که از حال بسیار خوش «بهروز» در آخرین روز حیات دنیوی اش حکایت دارد. تاریخ نگارش نامه، همان تاریخ شهادت «بهروز» است و این جملات، ساعاتی پیش از پرواز او به رشتهی تحریر در آمده اند:
خدمت برادر عزیزم
پس از عرض سلام، امیدوارم حال خودم خوب باشد و همیشه سلامت باشم. برادر جان! بعد از آن همه درد سر که در راه پادگان داشتیم، آمدیم خط مقدم. همین الان که این نامه را می نویسم، دو تا خمپاره زدند بغلمان. خلاصه برایت بگویم[...] آتش خمپاره است. دیشب قرار بود حمله کنیم و یک تپه را بگیریم. ما این جا کنار یک تنگه هستیم که عراقی ها از آن تپه جاده را می بینند و جاده را می زنند، موقعی که با(یکی دیگر زدند) تویوتا می آمدیم، پنج یا شش تا خمپاره زدند بغل ماشین و قرار بود برویم و یک تپه که جلویمان قرار دارد، بگیریم. و بعد از تپه، دشت صاف تا مندلی(یکی دیگر خمپاره زدند) در مقابلمان قرار دارد.
شهید «بهروز صبوری» چند روز پیش از شهادت
برایت بنویسم که وقتی ساعت 4 بعد از ظهر از سفارت راه افتادیم (یکی دیگه زدند) ساعت 6 صبح، رسیدیم به اسلام آباد غرب و تا بعد از ظهر ول بودیم. بعد از ظهر آمدند و پلاک دادند و ما را به عنوان امدادگر رزمی به سومار فرستادند و شب رسیدیم آنجا. به ما گفتند که آیا شما آموزش دیدید. و ما هم که آموزش ندیده بودیم فردایش فرستادند پادگان ششدار ایلام. یک هفته آنجا بودیم و بعد از آموزش تئوری، یک روز هم در درمانگاه ایلام بودیم. در درمانگاه، باند برای باندپیچی نبود و خلاصه برگشتیم به پادگان و ما را فرستادند به اورژانس مادر تیپ محمدرسول الله(صلوات الله علیه) و از آنجا آمدیم به گردان باهنر، دسته 3 که لب خط قرار دارد فرستادند و شب همانروز قرار بود حمله کنیم که حمله به عقب افتاد و بچه می گویند شاید امشب حمله کنیم. خلاصه نیامده یک حمله به تورمان خورد.
توجه توجه. همین الان معاون گردان آمد گفت ساعت 5/5 بعد از ظهر حرکت خواهیم کرد و حتمی امشب حمله خواهیم کرد و خلاصه برادر جان. امشب ما حمله خواهیم کرد و من چون وقت نیست، نامه را تمام می کنم. لطفا اگر بعد از حمله نامه ننوشتم، نگران نوشید چون من نامه نوشتن بلد نیستم و اگر توانستید به آدرس پشت نامه، نامه بنویسید و چون خودکار مال کس دیگری است، او هم می خواهد نامه بنویسد، دیگر چیزی نمی نویسم و فقط سلامتی همگی شما را از خداوند، خواهم. به همه سلام برسانید
والسلام
24/8/61
[نامفهوم]
کلیشه ی آخرین نامه شهید «بهروز صبوری»، چند ساعت پیش از شهادت
روحمان با یادش شاد