اگرچه به دلیل گذشت ایام و کهولت سن بخشی از خاطرات حاجیه خانم «حبیبه قدیری» در دفتر ذهناش کمرنگ شده است ولی خاطرات فرزند که فراموش شدنی نیست. میگوید: خسرو متولد روز چهارم شهریور سال 1347 بود و سه مرتبه با اینکه هنوز به سن قانونی نرسیده بود به صورت داوطلبانه راهی جبهه شد.
درشت اندامی و قوی هیکل بودن پسرم موجب شده بود کسی متوجه نشود او کوچکتر از سن اعزام است برای همین توانسته بود با زیرکی کاری کند تا به وسیله «لشکر 27 محمد رسول الله(ص)» به جبهه اعزام شود. البته این حضور طولانی نبود و پس از حدود 15 روز به خانه بازگشت.
یکی از خاطرههایی که از این اعزام دارم این است که دست او از آرنج مجروح شده بود و آن را بخیه کرده بودند. اما به ما هیچ چیزی درباره مجروحیتش نمیگفت و لباس آستین بلند میپوشید تا متوجه نشویم. چند وقت اینگونه بود.شک کردیم اما باز هم حقیقت را نگفت و در جواب به اصرارهایمان میگفت:« در مدرسه زمین خوردهام.» همین موضوع باعث شد بعد از شهادتش که یک سال بعد اتفاق افتاد، از زبان فرماندهاش بفهمیم که خسرو در اولین اعزام مجروح شده بود.
دومین اعزام خسرو هم کوتاه بود و خوشبختانه سالم به خانه بازگشت اما سرنوشت او در سومین اعزام که به شلمچه رفته بود رقم خورد.برای این اعزام همراه سه تن از دوستانش به استادیوم آزادی رفتند اما در راه دو تن از دوستانشان از جبهه رفتن صرفنظر میکنند و به خانه بازمیگردند.از آنجایی که خسرو و یکی دیگر از دوستانش برای اعزام مصمم بودند از استادیوم آزادی همراه دیگر رزمندگان به پادگان «دوکوهه» میروند. این اعزام بسیار طول کشید. اگر اشتباه نکنم بیش از 40 روز خبری از او نداشتیم. البته در یکی از نامههایش که برایمان ارسال کرده بود این مساله را که شاید نتواند نامه بنویسد یا خبری از خودش به ما بدهد یادآور شده بود برای همین کمی آرامش داشتیم تا اینکه عملیات «کربلای 5» اجرا شد. پسرم در این عملیات شرکت کرد و روز 28 دیماه سال 65 به شهادت رسید. وقتی تصاویر شهادتش را دیدم متوجه شدیم از ناحیه پشت گردن بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده است. این عکس همچنان موجود است اما تا کنون فقط چندبار آن را دیدهایم چرا که همسرم آن را نزد خودش نگه داشته است.
روز شهادت فرزندم خواب دیدم در یک باغ به مهمانی رفتهایم. من مادرم و خواهرم در این باغ بودیم که ناگهان از میان شاخه و برگ درختان کبوتری روی شانهام نشست. از سر این کبوتر خون میآمد. من در حالی که ترسیده بودم مادرم را صدا زدم. آن کبوتر پرید و مادرم برای آنکه من را دلداری دهد گفت: «عیب ندارد. نگاه کن رفته است.» با دیدن این خواب از خواب پریدم تا اینکه سه روز بعد متوجه شدم خسرو شهید شده است.
روزی که وسایل داخل ساکش به دست ما رسید یک برگه مرخصی داخل آن بود.خسرو با وجود آنکه میتوانسته چند روزی به خانه بیاید اما با فرماندهاش صحبت کرده و گفته بود یکی دیگر از رزمندگان که زن و بچه دارد به جایش به مرخصی برود.
اینکه متوجه شدیم چگونه به شهادت رسیده است هم کاملا اتفاقی بود. قرار بود همان روز پیکر فرزند یکی از اقواممان را که از اردبیل به جبهه اعزام شده بود از معراجالشهدا تحویل بگیریم.پس از اینکه تابوت سردار شهید «یسری» یعنی همان فامیلمان را کنار میزنند چشم همسرم به اسم پسرمان که روی تابوت زیری نوشته شده بود میافتد. ابتدا شک داشته که فرزندمان است یا نه. تا اینکه از مسولان معراج میخواهد در تابوت را باز کنند.
وقتی در تابوت را کنار میزنند نگاه همسرم به پیکر فرزندنمان میافتد. پس از تحویل گرفتن پیکرش، او را در قطعه 29 ردیف 48 ، شماره یک، گلزار بهشت زهرا(س) تهران به خاک سپردیم. از آن زمان تاکنون هر سال در روز تولدش درخانه برایش جشن میگیریم و سالروز شهادتش بر سر مزارش میآییم.
خسرو در نامههایی که از جبهه فرستاده بود همواره از ما حلالیت میخواست و به خواهر و بردارانش توصیه میکرد که درس بخوانند. چون فرزند اول خانواده بود بسیار هوای ما را داشت و از نظر اخلاقی بسیار خوب بود. به بزرگترها احترام میگذاشت و به آنها کمک میکرد. یادم میآید در محله هرگاه میدید پیرزن یا پیرمردی بار سنگین حمل میکنند میرفت و بار آنها را تا در منزلشان میبرد.
سال 74 قرار شد همراه همسرم به مکه مشرف شویم. آن زمان پدر خسرو بیماری قلبی داشت و پزشکان به او اجازه سفر نمیدادند. یکی از شبها خسرو به خوابش میآید و میخواهد که یک بار دیگر برای معاینه پیش پزشک برود.همسرم این کار را کرد. خوشبختانه حالش بهبود یافته بود و اجازه دادند به مکه برود.
در همین سفر به مکه نزدیکانم من را ترسانده بودند و میگفتند:«شاید آنجا تو را بدزدند یا بلایی سرت بیاید تنهایی جایی نرو.» جالب است بدانید به محض آنکه به فرودگاه مکه رسیدم خسرو را در کنار خودم حس کردم که از من مراقبت میکند. او تا وقتی که از این سفر به ایران بازگشتم مدام از من مواظبت میکرد. وقتی میپرسیدم: «این جا چکار میکنی؟» میگفت: «پیش از شما به این جا آمدهام.»
یادم میآید آن زمان که خسرو نوجوان بود،پدرش مقداری پول داد تا برای خودش کفش کتانی بخرد.رفته بود برای خودش یک جفت «کتانی چینی» خریده بود و مابقی پول را سرمیز تلویزیون گذاشته بود. وقتی پدرش از او پرسید که چرا کتانی بهتر نخریدی!» گفت:«مابقی پول را به نیازمندان بدهید.»