گروه فرهنگي مشـرق- آقا يوسف(مهدي هاشمي) مردي خانواده دوست؛ عاشق همسرش بوده که حال چند سالي است از دنيا رفته و پس از او همه دنيايش در دخترش رعنا(هانيه توسلي) خلاصه مي شود. او پس از بازنشستگي براي امرار معاش کار مي کند اما اينکه چه کار مي کند را از دخترش مخفي نگاه داشته و از طريق اين کار مخارج عروسش و تنها نوه اش را تامين مي کند. آقا يوسف يک نظافتچي است.
ماجرا از آنجا آغاز مي شود که آقا يوسف روزي در منزل يکي از مشتري هايش که پزشک است و البته به زن بارگي و خوش گذراني مشهور، صداي دخترش را مي شنود که براي آقاي دکتر پيغام عاشقانه گذاشته و شنيدن اين صدا همان و فرو ريختن آقا يوسف همان.
"آقا يوسف" دومين تجربه سينمايي علي رفيعي پس از "ماهيها عاشق مي شوند" است. رفيعي را در تئاتر بيشتر مي شناسند و شايد به دليل وجود همين تجربه در تئاتر است که وي توانسته از پس بازي گيري از بازيگران فيلم بر بيايد. اگر چه تقريبا تمامي بازيگران "آقا يوسف" صاحب نام و صاحب تجربه اند اما با اين حال توانايي کارگردان در استفاده از تجربيات و بازي هاي آنها در متن فيلم قابل احساس است. داستان هم چفت بست مناسبي پيدا کرده و ريتم فيلم منطقي و قابل تحمل است.
علي رفيعي البته غير از کارگرداني فيلم نامه را نيز خود نوشته و از اين جهت مي شود قضاوت دقيق تري نسبت به محتوا و سياق فيلم سازي او در"آقا يوسف" به صورت همزمان داشت. نقاط قوت فيلم دليلي بر اين نمي شود که نکاتي مانند تئاتري شدن برخي از بازي ها در برخي مقاطع فيلم را ناديده گرفت اگر چه اين مقاطع معدود و محدود باشد و يا اغراق در گريم هانيه توسلي که بسيار به گريم هاي تئاتر شباهت داشت و مخاطب تئاتر معمولا از آن تعجب نمي کند از نکته هاي ديگري است که در "آقا يوسف" مخاطب را متعجب مي کرد. البته اين اتفاق شايعي است و زمان مي خواهد تا يک تئاتري به صورت کامل با سينما اخت شود و مقابل دوربين سينما را با سن تئاتر اشتباه نگيرد.
اما هر آنچه که بازي ها و داستان روان توانسته بود راهش را به سوي مخاطب باز کند اما ردپاي بيش از حد واضح رفيعي در فيلم مخاطب کمي متفکر را پس مي زند. آنچه از فيلم برداشت مي شود؛ "آقا يوسف" مانيفست کارگردان و نويسنده اش در باره تحليل جامعه امروز ايران و شکاف بين دو نسل است.ارزش هاي دو نسل و در نهايت ريشه هايي که اتفاقا به هم گره نمي خورند اگر چه ارتباطات عاطفي غني بين آنها برقرار باشد. اما "آقا يوسف" رفيعي ساده انگارانه تر از آن است که بتواند به عمق جامعه ايران نزديک شود. رفيعي نگاهي کاملا توريستي به آقا يوسف و فضاي فرهنگي که خاستگاه اوست دارد. آنچه رفيعي نشان مي دهد اين است که وي خود هرگز اين فضا را آنچنان که براي به تصوير کشيدن آن لازم است حس نکرده است. نگاه رفيعي به آقا يوسف، تصوير مردي است سنتي و خانواده دوست که با چنگ و دندان خانواده اش را نگه داشته و به دخترش افتخار مي کند اما همه چيز بدون اينکه او بداند خراب شده و او خود نمي داند که چه شده است. کاريکاتور يوسف آنجا در ذوق مخاطب مي زند که دخترش خيلي عادي ساعت سه نيمه شب به خانه مي آيد و هيچگونه واکنشي از پدر نمي بيند و جالب تر اينکه نيم ساعتي بعد هم تلفن همراهش زنگ مي خورد و تنها برخورد پدر نگاه نگران است.
يوسف(مهدي هاشمي) ميان زمين و هوا معلق مانده است. از يک سو با ديدن آرايش کردن دخترش چندان از اين حرکت او رضايت نشان نمي دهد و حتي به کنايه به او مي گويد که "مادرت هيچ وقت آرايش نمي کرد و هميشه زيبا بود" و از طرف ديگر وقتي دوست صميمي اش از او مي پرسد که دخترت خيلي به خودش مي رسد و خرج ريخت و لباسش را از تو مي گيرد، تنها با لبخند جواب مي دهد که نه اين ها را از درآمد خودش مي پردازد.
رفيعي تنها از پشت شيشه موزه به يوسف مي نگرد و بعد از آن هر زائده اي را که بخواهد به شخصيت او مي افزايد؛ زوائدي که شايد براي او مهم نباشد که آيا در دنياي واقعي چنين آدمي را بشود پيدا کرد يا خير. يوسف ملغمه اي است از سنت و تفکر شبه روشنفکري سهل گير. پدري که سنتي مي انديشد اما برايش مهم نيست که دخترش تا ساعت 3 صبح بيرون از خانه چه مي کرده است. جالب اينجاست که از همين دريچه نگاه "آقايوسف" رفيعي بسياري از باورهاي امثال يوسف را اگر نه به سخره که با سوال مواجه مي کند. پس از اينکه يوسف از رابطه پنهاني دخترش با دکتر فاسد زن باره با خبر مي شود. در يک پلان دختر را نشان مي دهد که در حال تمرين بخشي از نمايشنامه شازده کوچولوي اگزو پري است و رو به دوربين مي خواند: "از دانه خوب گياه خوب و از دانه بد گياه بد مي رويد" حال اينکه تمام فيلم و پلان هاي معرفي شخصيت يوسف از او شخصيتي دوست داشتني، مورد اطمينان و احترام به نمايش گذاشته اند و مخاطب بخوبي کنايه جملات نمايشنامه را درک مي کند و از خود مي پرسد که چطور است که از اين دانه خوبي مانند يوسف چنين گياهي روييده است؟
عجيب است که همه روشنفکران و شبه روشنفکران وطني ما علاقه فراواني به شازده کوچولو دارند و بالاخره سعي مي کنند تا يک جاي اثرشان يک اثري از اين تيپ نمايشنامه ها داشته باشند.
در ميانه کار يوسف در پلاني در منزل يکي از مشتري هايش مشغول کار است. پيرمردي که ريش پروفسوري و کتابخانه بزرگش قرار است او را به مخاطب به عنوان روشنفکري تمام عيار معرفي کند. اينجاست که دست کارگردان به طور کامل از ميان داستان بيرون مي زند و رفيعي بزرگترين شعارهايش را از قول پيرمرد صاحب کتابخانه به زبان مي آورد. پيرمرد يوسف را نصيحت مي کند و به او مي گويد که جلوي پرواز دخترش را گرفته و وقتي يوسف به اعتراض مي گويد او با چنان مردي رابطه دارد با کمال اعتماد به نفس به او جواب مي دهد که اتفاقا مرداني با چنين رفتاري کافيه تا عاشق يک زن بشوند!
اگر چه يوسف متقاعد نمي شود اما مخاطب با چهره جذابي که از آن جناب نمايش داده مي شود او را به عنوان عقل کل ماجرا مي بيند.
در نماي نهايي يوسف در حالي که مطمئن مي شود که دخترش با دکتر فاسد رابطه جدي دارند پشت به تصوير دور مي شود و تمام.
همه چيزهايي که رفيعي مي کوشد تا در فيلم به نمايش بگذارد اين است که خواه نا خواه نسل جديد راهش را از نسل قبل تر خود جدا کرده و کاري هم از دست کساني امثال يوسف بر نمي آيد و لاجرم بايد راهشان را بکشند و بروند پي کارشان. براي يوسف چيزهايي مانند احترام به پدر و مادر و خانواده اهميت دارد و رفيعي نيز مي کوشد تا با نماها و قصه هاي فرعي، اين نظام ارزشي را به نمايش بگذارد اما همه چيز شعاري به نظر مي رسد. اگر چه بازي خوب مهدي هاشمي از بيرون زدن اين شعارها جلوگيري کرده است. به هر حال حرف اصلي کارگردان را بايد در نصيحت هاي پيرمرد ريش پروفسوري جستجو کرد.
آقا يوسف حرف تازه اي براي گفتن ندارد. کارگردان مي کوشد تا با نمايش دادن لانگ شات هايي از محله هاي پايين شهر، از در خانه ها و ترکيب ساختمان ها و کوچه هاي محله هاي جنوب و از گره زدن شغل يوسف به اين نماها، به ضرب و زور به مخاطب يک طبقه اجتماعي مشخص را معرفي کند؛ اما وقتي وارد خانواده و دغدغه هاي آنها و واکنش هايشان مي شوي ماجرا متفاوت مي شود و اگر کسي خود به آن طبقه اجتماعي که يوسف نمايندگي اش را مي کند تعلق داشته باشد متوجه اين لحاف چهل تکه مي شود که برخي از تکه هاي آن هيچ ارتباطي با واقعيت اين طبقه نداشته و ندارد.
در يک نماي ديگر وقتي آقايوسف از گذشته دوستش براي او مي گويد و يادآوري مي کند، حرف هاي جالبي ميان آنها رد و بدل مي شود. يوسف مي گويد که وقتي در کنسرت دختر دوستش (پگاه آهنگراني) شرکت کرده ياد آن روزي افتاده است که او ويولن دخترش را شکسته و مادر او را به باد کتک گرفته که تو او را منحرف کرده اي. دوستش نيز پشيمان از به ياد آوردن آنچه کرده است سري تکان مي دهد.
رفيعي هر جاي از فيلم که مجالي يافته خودش را نشان داده، اما برداشت او از فقر و طبقه اجتماعي که به تصوير کشيده است همان گونه که گفتيم يک تصوير جذاب توريستي است؛ کارگرداني که با برداشت هاي خود دنيا و آدم هاي جديد مي سازد و اگر چه نگراني هاي نسل گذشته را به طور کامل و صريح تخطئه نمي کند اما پايان خوشي براي اعتقادات و آمال نسل سنتي گذشته متصور نيست.