کد خبر 27696
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۶

کوچه هاي نيشابور هنوز بوي کلام عطرآگين کسي را دارد که هر روز خورشيد خراسان سينه ريز زرينش را از شوق او مي درد و کبوتر دل، بهانه کنان به سوي حرم او پر مي کشد، همان کبوتري که هر روز، به سوي دانه هاي مهري مي رود که او برايش پاشيده است.

به گزارش مشرق به نقل از مهر، نام امام رضا (ع) که به گوش مي رسد، کبوتر دل پرپر مي زند به شوق پرواز اما چراغ راه گم کرده ايم در اين ظلمت نفساني.

دل که هواي رفتن کند از راه دور زمزمه آغاز مي کند که پرستوي دلم ميل پرواز به رواق ملکوتي ات را دارد، آيا مسير رسيدن به خودت را نشانم مي دهي، مي خواهم خاک محضرت را طوطياي چشمان ناقابلم کنم و درحريم خلوتت مستانه، زمزمه شورانگيز عاشقي و رهايي را سردهم اما آيا چراغ راهم مي شوي آقا؟

مي خواهم خويش را به پنجره فولاد مهرباني و مروتت بياويزم و بند دل شکسته ام را گره بزنم به صداقت و بزرگي و شرافتت و عقيق سرخ نيايش را تقديمت کنم.

آهوي سرگشته کوچه هاي غربت و دلدادگي ام، آيا ضمانت دلم را مي پذيريي؟

صاحب سرزمين طوس! هر بار که آمدم به آستانت و به ستونهاي محکم عاشقانه ات تکيه زدم و نگاه پرخواهشم را ملتمسانه و غمگينانه به شبکه هاي ضريح مهربانيت دوختم و مرواريد اشک اشتياق را برگونه هاي بي تاب و بيقرارم جاري کردم و کبوتر راه گم کرده دلم را به دنبال کبوتران ره يافته بارگاهت روانه کردم، خواستم سند دلم را بنامت بزنم اما فرصت نشد.

 

هربار که بغض سنگين نياز، تارهاي حنجره ام را مرتعش کرد و زمزمه هاي دلدادگي، نواي يا رضا را ساز کرد و هر بار که ضرب عشق بر ضربان دل و قلبم زد و چشمانم به باران دلتنگي نشست، خواستم خانه دلم فقط و فقط از آن تو باشد اما افسوس فرصت نشد.

اي ريسمان باورهاي حقيقت! هر بار که دلتنگ دلتنگ شدم و ابرغم مهمان چشمانم شد و بارش را آغاز کرد و در غريبستان دلم هواي تو را کردم، پنجره دل تاريکم را به سمت قبه و بارگاه ملکوتي و روح افزايت، به سمت نورانيت تو که غريب آشنايي گشودم، روشنايي حرمت و نسيم دلاويز و آرام بخش محبتت روحم را نوازش داد، فضاي آلوده درونم را با هواي معنوي و دل انگيزت پاک کردم، خواستم آلوده اش نسازم اما دنيا نگذاشت و باز هم فرصت نشد.

خواستم در کهکشان عشقت، ستاره هاي فروزان معرفتت را بچينم و سبد وجودم را از گلواژه هاي ايمان پر کنم و درونم را با چلچراغ نام و يادت چراغاني کنم اما فرصت نشد.

اما اين بار، امروز، امروز باز هم مهلت بده تا در زلال سقاخانه ات، دل بشويم و کبوتر دلم را به سمت غريبيت روانه کنم، شايد که اين بار فرصت شد و رها شدم.

 

امروز غريبه اي هستم در درگاهت و تو که خود غريبي چشيده اي، امروز مهمانم کن به خوان گسترده مهر و کرمت.

مولاي من! تو را امام غريب مي ‌نامند، مي‌ دانم بد ميزباني بودند و درمهمان ‌نوازي وفا نکردند و امروز بعد از گذشت روزگار، حال تو ميزبان ما هستي، تو ميزبان گريه ‌ها و نيازها، غم ‌ها و دلتنگي‌ هاي ما هستي.

تو که غريبي را احساس کرده‌ اي، حال غريبه‌ ها به آستان کرم تو چشم دوخته ‌اند و به دستان پر مهرت توسل کرده‌ اند.

مولاي من! مي‌ خواهم از زائراني بگويم که جاده به جاده و شهر به شهرگذشته ‌اند تا نفسي مهمان شوند و ازمي عشق تو بنوشند.

مولاي من! مي‌ خواهم از سنگفرش آستان مقدست بگويم که سجده ‌گاه قدوم مهمانانت شده، از کبوتران عاشقي که گرداگرد حرم پاک تو مي‌ چرخند و تو را طواف مي ‌کنند، از نسيم بگويم که بيرق گنبدت را بوسه باران مي‌ کند و عطر دلرباي تو و اشک تمناي زائرانت را به اوج افلاک مي‌ برد.

مولاي من! مي ‌خواهم از آسمان بگويم که هر روز نه، هر ساعت نه، هر لحظه و ثانيه از تو جان مي ‌گيرد و در پيشگاه شکوه تو جان مي ‌دهد.

اي آفتاب مهرباني! مي‌ خواهم از خورشيد بگويم که هر طلوع با انوار خود به پنجره فولاد تو چنگ مي‌ زند و از ضريح تو نور مي ‌گيرد.

اي حجت خدا! خوش به حال جاده که از قدوم زائرانت بغض تنهايي خود را مي ‌شکند و خاک پايشان را به سينه زخم ‌آلود خود مي ‌زند که عمري است از طواف تو جا مانده است.

خوش به حال رواق‌ ها، درها و ديوارهايي که از نفس مهمانانت پِر مي ‌گيرند و به ضريح پاک تو مي ‌رسند.

حال در آستانه عروج عاشقانه تو اي شمس‌ الشموس، از راه دور به ميعادگاه عاشقي تو چشم دوخته‌ ايم تا از جام کرامتت جرعه‌ اي بنوشيم.

 

مشهد توعرش خداست، مشهد يعنى جايگاه حضور،اينجا مشهد وميقات ديدار و نقطه آغاز وپايان سفرى است که فراتر از هزار حج است.

مشهد روضه اى از بهشت است و در جاى جايش نهر معنا جارى، تا هر که از رسيدگان به اين نهر است غرفه غرفه از آن برگيرد و تشنگى برگشايد.مشهد دارالشفاى دلدادگانى است که بيمار عشق و دلدادگى حضرت حقند و از دو درد سرگشتگى و ره يافتگى مى نالند.

مشهد شکوه واژه پرمعناى "زيارت" است، و زيارت را چنين توان تعريف کرد:

آن هنگام که آيينه دل در پس غبارسراى نيستى صفاى خويش از کف مي دهد، آن هنگام که جان تشنه از دورى آبى رو به سستى مى رود، آن هنگام که ديده از نگريستن به سراب هستى نماى دنيا خسته مى شود، آن هنگام که بالهاى روح بلندى خواه انسان از سنگينى انديشه هاى پوچ و وسوسه هاى شيطانى توان پرواز را مى بازد و آن هنگام که درد غربت و دورى از نيستان هستى درون اين جدا افتاده را مى آزارد و نفير از آن برمى آورد، يک سلام و يک ديدار آن آيينه را ديگر بار مى شويد، جان تشنه را سيراب مى کند، ديده را روشنايى مى بخشد، بالهاى ناتوان را توان پريدن باز مى دهد و درد غربت و دورافتادگى را آرام مى سازد.

اين حکايت "زيارت" و رمز و راز "«ديدار" است.

ديدار با امامى که او را هماره زنده وهميشه امام مى دانيم، پاسخ او را اگر که گوش جان را توان شنيدن باشد، مى شنويم و مرهم درد خويش را در لقاى او مى يابيم.

زيارت نماد بيعت ماندگار و پيمان استوار امام و امت است و در اين بيعت تفاوتى نيست که دست در کف پرميمنت رسول خدا (ص) نهاده باشي، در صف سپاهيان صفين ايستاده باشى، دل در اندوه تلخ سکوت حسنى نهاده باشى، در گرماى نيمروز نينوا و براى يارى امام و پيروزمندانه ترين پيکار دست ازجان خويش شسته باشى، جان را در برابر تابش آفتاب زندگى ساز معنويت سجاد (ع) نهاده باشى، در مکتب باقر (ع) درس شيعه بودنى راستين را آموخته باشى، در مدرسه فراگستر صادق (ع) بر توشه دانش خويش افزوده باشى، در پس ديدارهاى ستم نهاد زندانهاى هارونى براى ديدار با پيکر امامى که بر دوش مزد بگيران خلافت بيرون مى آيد لحظه شمرده باشى و يا آرام آرام با دلى آکنده از عشق و با دستانى شسته از هر چه ريا و تظاهر است به سوى آستانه هشتمين امام گام برداشته و دستى به ادب بر سينه و يا دستى ديگر به در يوزگى بر پنجره ضريح او نهاده باشى.

همه يکى است؛ همه بيعت است، همه امام شناسى است و همه به جاى آوردن شرط خداشناسى است که شناخت خدا بى شناخت امام و باور داشتن خدا بدون باور داشتن امام ناشدنى است.

چنين است که زيارت معنا مى يابد و چنين است که زيارت حقيقت خويش را آشکار مى سازد و سحر معنويت خود را برجاى مى گذارد.

حال امروز اي امام خوبيها آمده ايم تا همه ناپاکيها ازتن و جان بزداييم، تن به جامه سفيد طهارت و توبه بياراييم، وضوى معرفت بگيريم، عطر خوش بيعت با امام بر سر و صورت جان ريزيم، با اراده و گامهاى استوار به سوى درگاه او پيش رويم و آنجا پس از يک ديدار افسون او شويم و آنگاه جان در آن جاى نهيم و سپس با دستانى پر و براى دادن فرصت بيعت به ديگران، تن شسته و افسون شده را به بيرون کشانيم.

امروز فرصتم ده، مهلتي ديگر، شايد که فرصت شد خانه دلم را فقط و فقط از آن تو کنم.

امروز در آستانه شهادت غمبارت آمده ام تا عاشقي درگهت را آغاز کنم زيرا شنيده ام که:

هر چند حال و روز زمين و زمان بد است / يک تکه از بهشت در آغوش مشهد است / حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي / آنجا براي عشق شروعي مجدد است

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس