به گزارش مشرق به نقل از خبرگزاری دانشجو، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده کریم رجبزاده که میگوید:
ستون همچنان در سکوت جلو میرفت و صدایی جز صدای پای بچهها و برخورد وسایل همراهشان به یکدیگر شنیده نمیشد. تک و توک صدای خفه گلوله و توپ میآمد و منورهای رنگی در دوردست یک به یک بالا میرفتند و آرام پایین میآمدند. نور قرمز، سبز و زردشان آدم را به یاد چهارشنبه سوری میانداخت؛ یاد پریدن از روی آتش، ولی ما این بار میرفتیم آتشی را که دشمن روی سر مردم میریخت، خاموش کنیم.
سرگرد فرتاش در کنار ستون میرفت و یک بیسیم چی هم افتاده بود دنبالش. گهگاه از ستون کنار میکشیدند، سرگرد توی بیسیم چیزهایی میگفت و دوباره به راه ادامه میدادند.
دو، سه ساعت قبل از غروب، به طرف سوسنگرد راه افتادیم. یک مسیر را با ماشین رفتیم و از آنجا به بعد را پیاده. تا چند کیلومتری جاده منتهی به سوسنگرد جلو رفتیم. غروب شده بود. سه، چهار ستاره زودتر از بقیه توی سینه آسمان خودنمایی میکردند و ماه شبیه قاچ هندوانه بود.
در وسطهای ستون دوم بودم و خستگی چون کنده درختی از ساق پایم آویزان بود. تیربارچیها و آر. پی. جی زنها زیر سنگینی اسلحههایشان هن و هن میکردند اما کسی جا نمیزد و خستگی شرمنده بچهها بود. با خودم میگفتم راستی! مگر اینها از جنس پوست و گوشت و استخوان نیستند؟ پس چه چیزی آنها را چنین بیمحابا به استقبال تیر و ترکش میبرد!
ناخودآگاه یاد روزی افتادم که تصمیم گرفتم اعزام شوم. همه چیز به سرعت توی ذهنم شکل گرفت. وقتی برادرم به جبهه رفت، به مادرم گفتم من هم میخواهم اعزام شوم. مادرم مثل همه مادرها خوب بود و مهربان. میترسید اگر نگوید نه، فردای قیامت جوابگو باشد و اگر بگوید بله، دیگر پسرش را نبیند. با این حال جواب او نه مثبت بود و نه منفی. گفت: اگر پدرت اجازه داد، من حرفی ندارم!
به ادارهٔ پدرم رفتم. دوستان پدرم دورمان را گرفتند و به خاطر اینکه برادرم در خدمت سربازی بود، با اعزام من مخالفت کردند و گفتند من باید عصای دست پدرم باشم. بارها موضوع رفتنم را در خانه مطرح کرده بودم و پدرم میدانست چه اشتیاقی برای رفتن دارم. به دوستانش گفت: درسته که ما همدیگر را دوست داریم، ولی چون انقلاب به او نیاز داره، باید بره!
یکی از بچههای اردبیل به اسم یونس اسماعیلزاده، حدود چهل و پنج نفر از بچهها را جمع کرده بود دور هم. با فرمانداری اردبیل هم صحبت کرده بود تا ترتیب اعزام ما را بدهد. با یونس در بسیج آشنا شده بودم. آن وقتها در گروه ضربت بود و با ستاد دکتر چمران هم ارتباط داشت.
قبل از اعزام، با یونس رفتیم از پارچههای پلنگی گرفتیم و به یک خیاط دادیم تا برایمان فرنچ و شلوار بدوزد. آن خیاط فقط لباس نظامی میدوخت و روزی که رفتیم لباسها را تحویل بگیریم، پولش را یونس حساب کرد.
جمعاً چهل و چهار نفر بودیم. سن اکثر بچهها بین بیست تا سی بود. چهارده یا پانزده مهر ماه 59 بود که جمع شدیم توی استادیوم تختی اردبیل. اقوام و آشنایان بچهها برای بدرقه آمده بودند. چند نفری از مسئولین فرمانداری و سپاه هم بودند.
ساعت سه بعداز ظهر با سلام و صلوات راه افتادیم. شور و شوق بچههای توی اتوبوس حد و مرز نداشت. همه برای حضور در خط مقدم لحظه شماری میکردند. صدای نوار راننده اتوبوس حال و هوای دیگری درست کرده بود. بزرگترها از تجربیاتشان میگفتند و کوچک ترها شش دانگ حواسشان را جمع کرده بودند. وقتی از منطقهٔ عملیاتی حرف میزدند، فکر میکردم ضربان قلبم تند شده است. از اینکه میشنیدم شهرهای مرزی کشورمان ویران شده، متأثر میشدم و وقتی به یاد بچهها میافتادم، دلم میگرفت. با خود میگفتم توی شهر خودم با خیال راحت زندگی میکنم ولی آنها سقفی ندارند که زیرش جمع شوند و درس و مشقشان را بنویسند. نانی ندارند تا شکم گرسنهشان را سیر کنند. اگر هم توی خرابههای خانهشان بخوابند، غرش توپها و خمپارهها خوابشان را میآشوبد.
چنان سرگرم صحبت بودیم که راه به چشممان نیامد و به تبریز رسیدیم. در تبریز برای رفتن به اهواز هماهنگی میکردیم و دوباره راه افتادیم. با یکی از بچهها به اسم بلند قامت در یک صندلی نشسته بودم و با او در مورد منطقه و محاصره خرمشهر صحبت میکردم.
در اهواز به ساختمان استانداری رفتیم. مقر ستاد جنگهای نامنظم آنجا بود. ساعتی بعد از رسیدنمان به ما اسلحه دادند و با یک اتوبوس به طرف ماهشهر حرکت کردیم. مردم خانه و کاشانهشان را رها کرده و رفته بودند. کمتر کسی توی شهر دیده میشد. اگر هم کسی بود، مانده بود تا مقاومت کند.
حدود چل و پنج کیلومتر رفته بودیم که دیدیم ارتشیها جاده را بستهاند. میگفتند منطقه در محاصرهٔ دشمن است. دوباره برگشتیم به اهواز. ما را از آنجا به اردوگاه نمونه فرستادند.
اردوگاه نمونه یک مدرسه راهنمایی بود که برای اسکان و آمادگی خودمان در نظر گرفته شده بود. از اتوبوس پیاده شدیم و برای خودمان در یکی از کلاسها جایی دست و پا کردیم. راه، خستهمان کرده بود. بعضی از بچهها سرشان را گذاشتند زمین و خوابیدند.
شب را در آنجا ماندیم و همان شب با یونس دور و بر مدرسه یک پل که در نزدیکی بود، نگهبانی دادم. صبح فردای آن روز، یونس به ستاد رفت. وقتی برگشت گفت: باید یک هفته دیگه اینجا بمونیم.
اجازه گرفته بود که تا اردوگاه مهدیون در حوالی چهارشیر اهواز برویم و یک هفتهای را با هم در آنجا بمانیم.
سوار ماشین شدیم و به آنجا رفتیم. در طول آن هفته برای آنکه بیدار نمانده باشیم، تمرین آموزش نظامی کردیم. عراقیها منطقه را با توپ و خمپاره میزدند و گهگاه با هواپیماهایشان منطقه را بمباران میکردند. وقتی شب میشد، سکوت همه جا را فرا میگرفت و خاموشی مطلق میشد. در آن یک هفته بعضی وقتها در صورت نیاز، چندتایی از بچهها وسایل و تدارکات مورد نیاز رزمندهها را میبردند طرفهای نورد اهواز. رزمندهها در آن حوالی بودند و درگیری در آنجا با دشمن ادامه داشت.
با توجه به وضع منطقه، ممکن بود عراقیها محاصرهمان کنند.
بعضی از بچهها میگفتند امکان دارد اسیر شویم. یکی از بسیجیهای اردبیل اهل شوخی بود. حرف اسارت که پیش میآمد، میگفت: توی شناسنامه من صفحه فوت هست، ولی چیزی به اسم صفحه اسارت ندیدم!
بعد از یک هفته، از اردوگاه مهدیون به حوالی دب هردان رفتیم. عراقیها تا پانزده کیلومتری اهواز آمده بودند. حفاظت از آن نقطه به عهده ارتشیها بود.
اولین کارمان اقدام برای آزاد سازی سوسنگرد بود. در اهواز برای توجیه عملیات به ستاد جنگهای نامنظم رفتیم. از این و آن چیزهایی درباره دکتر چمران و کارهایش شنیده بودم. از اینکه او را میدیدم، خوشحال بودم. بعداز توجیه نقشه عملیاتی، دکتر چمران برایمان سخنرانی کرد و گفت: سعی کنین خودتون رو بیخودی به کشتن ندین. بیهدف شلیک نکنین و هوای همدیگر رو داشته باشین.
در آنجا مسئولیت گروه ما را دادند به یک سرگرد ارتشی به نام فرتاش. فرتاش از افسران اخراجی رژیم شاهنشاهی بود. وقتی از او پرسیدیم کجایی ست، نشانی درستی نمیداد و میگفت: ایرانی! ولی میگفتند از بچههای اهواز است. به نظم و نظام ارتش خو گرفته بود و با نیروها سفت و سخت برخورد میکرد. فکر میکرد همه باید مثل او اتو کشیده و خوش پوش باشیم، ولی هر جا که دستور نشستن میداد، خودمان را ولو میکردیم و در قید بند گتر و لباس و پوتین نبودیم. ما به آنجا رفته بودیم تا بجنگیم، چه با پوتین و چه بیپوتین و کمتر پیش میآمد لباس چروکیدهمان را از تن خارج کنیم.
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.
ستون همچنان در سکوت جلو میرفت و صدایی جز صدای پای بچهها و برخورد وسایل همراهشان به یکدیگر شنیده نمیشد. تک و توک صدای خفه گلوله و توپ میآمد و منورهای رنگی در دوردست یک به یک بالا میرفتند و آرام پایین میآمدند. نور قرمز، سبز و زردشان آدم را به یاد چهارشنبه سوری میانداخت؛ یاد پریدن از روی آتش، ولی ما این بار میرفتیم آتشی را که دشمن روی سر مردم میریخت، خاموش کنیم.
سرگرد فرتاش در کنار ستون میرفت و یک بیسیم چی هم افتاده بود دنبالش. گهگاه از ستون کنار میکشیدند، سرگرد توی بیسیم چیزهایی میگفت و دوباره به راه ادامه میدادند.
دو، سه ساعت قبل از غروب، به طرف سوسنگرد راه افتادیم. یک مسیر را با ماشین رفتیم و از آنجا به بعد را پیاده. تا چند کیلومتری جاده منتهی به سوسنگرد جلو رفتیم. غروب شده بود. سه، چهار ستاره زودتر از بقیه توی سینه آسمان خودنمایی میکردند و ماه شبیه قاچ هندوانه بود.
در وسطهای ستون دوم بودم و خستگی چون کنده درختی از ساق پایم آویزان بود. تیربارچیها و آر. پی. جی زنها زیر سنگینی اسلحههایشان هن و هن میکردند اما کسی جا نمیزد و خستگی شرمنده بچهها بود. با خودم میگفتم راستی! مگر اینها از جنس پوست و گوشت و استخوان نیستند؟ پس چه چیزی آنها را چنین بیمحابا به استقبال تیر و ترکش میبرد!
ناخودآگاه یاد روزی افتادم که تصمیم گرفتم اعزام شوم. همه چیز به سرعت توی ذهنم شکل گرفت. وقتی برادرم به جبهه رفت، به مادرم گفتم من هم میخواهم اعزام شوم. مادرم مثل همه مادرها خوب بود و مهربان. میترسید اگر نگوید نه، فردای قیامت جوابگو باشد و اگر بگوید بله، دیگر پسرش را نبیند. با این حال جواب او نه مثبت بود و نه منفی. گفت: اگر پدرت اجازه داد، من حرفی ندارم!
به ادارهٔ پدرم رفتم. دوستان پدرم دورمان را گرفتند و به خاطر اینکه برادرم در خدمت سربازی بود، با اعزام من مخالفت کردند و گفتند من باید عصای دست پدرم باشم. بارها موضوع رفتنم را در خانه مطرح کرده بودم و پدرم میدانست چه اشتیاقی برای رفتن دارم. به دوستانش گفت: درسته که ما همدیگر را دوست داریم، ولی چون انقلاب به او نیاز داره، باید بره!
یکی از بچههای اردبیل به اسم یونس اسماعیلزاده، حدود چهل و پنج نفر از بچهها را جمع کرده بود دور هم. با فرمانداری اردبیل هم صحبت کرده بود تا ترتیب اعزام ما را بدهد. با یونس در بسیج آشنا شده بودم. آن وقتها در گروه ضربت بود و با ستاد دکتر چمران هم ارتباط داشت.
قبل از اعزام، با یونس رفتیم از پارچههای پلنگی گرفتیم و به یک خیاط دادیم تا برایمان فرنچ و شلوار بدوزد. آن خیاط فقط لباس نظامی میدوخت و روزی که رفتیم لباسها را تحویل بگیریم، پولش را یونس حساب کرد.
جمعاً چهل و چهار نفر بودیم. سن اکثر بچهها بین بیست تا سی بود. چهارده یا پانزده مهر ماه 59 بود که جمع شدیم توی استادیوم تختی اردبیل. اقوام و آشنایان بچهها برای بدرقه آمده بودند. چند نفری از مسئولین فرمانداری و سپاه هم بودند.
ساعت سه بعداز ظهر با سلام و صلوات راه افتادیم. شور و شوق بچههای توی اتوبوس حد و مرز نداشت. همه برای حضور در خط مقدم لحظه شماری میکردند. صدای نوار راننده اتوبوس حال و هوای دیگری درست کرده بود. بزرگترها از تجربیاتشان میگفتند و کوچک ترها شش دانگ حواسشان را جمع کرده بودند. وقتی از منطقهٔ عملیاتی حرف میزدند، فکر میکردم ضربان قلبم تند شده است. از اینکه میشنیدم شهرهای مرزی کشورمان ویران شده، متأثر میشدم و وقتی به یاد بچهها میافتادم، دلم میگرفت. با خود میگفتم توی شهر خودم با خیال راحت زندگی میکنم ولی آنها سقفی ندارند که زیرش جمع شوند و درس و مشقشان را بنویسند. نانی ندارند تا شکم گرسنهشان را سیر کنند. اگر هم توی خرابههای خانهشان بخوابند، غرش توپها و خمپارهها خوابشان را میآشوبد.
چنان سرگرم صحبت بودیم که راه به چشممان نیامد و به تبریز رسیدیم. در تبریز برای رفتن به اهواز هماهنگی میکردیم و دوباره راه افتادیم. با یکی از بچهها به اسم بلند قامت در یک صندلی نشسته بودم و با او در مورد منطقه و محاصره خرمشهر صحبت میکردم.
در اهواز به ساختمان استانداری رفتیم. مقر ستاد جنگهای نامنظم آنجا بود. ساعتی بعد از رسیدنمان به ما اسلحه دادند و با یک اتوبوس به طرف ماهشهر حرکت کردیم. مردم خانه و کاشانهشان را رها کرده و رفته بودند. کمتر کسی توی شهر دیده میشد. اگر هم کسی بود، مانده بود تا مقاومت کند.
حدود چل و پنج کیلومتر رفته بودیم که دیدیم ارتشیها جاده را بستهاند. میگفتند منطقه در محاصرهٔ دشمن است. دوباره برگشتیم به اهواز. ما را از آنجا به اردوگاه نمونه فرستادند.
اردوگاه نمونه یک مدرسه راهنمایی بود که برای اسکان و آمادگی خودمان در نظر گرفته شده بود. از اتوبوس پیاده شدیم و برای خودمان در یکی از کلاسها جایی دست و پا کردیم. راه، خستهمان کرده بود. بعضی از بچهها سرشان را گذاشتند زمین و خوابیدند.
شب را در آنجا ماندیم و همان شب با یونس دور و بر مدرسه یک پل که در نزدیکی بود، نگهبانی دادم. صبح فردای آن روز، یونس به ستاد رفت. وقتی برگشت گفت: باید یک هفته دیگه اینجا بمونیم.
اجازه گرفته بود که تا اردوگاه مهدیون در حوالی چهارشیر اهواز برویم و یک هفتهای را با هم در آنجا بمانیم.
سوار ماشین شدیم و به آنجا رفتیم. در طول آن هفته برای آنکه بیدار نمانده باشیم، تمرین آموزش نظامی کردیم. عراقیها منطقه را با توپ و خمپاره میزدند و گهگاه با هواپیماهایشان منطقه را بمباران میکردند. وقتی شب میشد، سکوت همه جا را فرا میگرفت و خاموشی مطلق میشد. در آن یک هفته بعضی وقتها در صورت نیاز، چندتایی از بچهها وسایل و تدارکات مورد نیاز رزمندهها را میبردند طرفهای نورد اهواز. رزمندهها در آن حوالی بودند و درگیری در آنجا با دشمن ادامه داشت.
با توجه به وضع منطقه، ممکن بود عراقیها محاصرهمان کنند.
بعضی از بچهها میگفتند امکان دارد اسیر شویم. یکی از بسیجیهای اردبیل اهل شوخی بود. حرف اسارت که پیش میآمد، میگفت: توی شناسنامه من صفحه فوت هست، ولی چیزی به اسم صفحه اسارت ندیدم!
بعد از یک هفته، از اردوگاه مهدیون به حوالی دب هردان رفتیم. عراقیها تا پانزده کیلومتری اهواز آمده بودند. حفاظت از آن نقطه به عهده ارتشیها بود.
اولین کارمان اقدام برای آزاد سازی سوسنگرد بود. در اهواز برای توجیه عملیات به ستاد جنگهای نامنظم رفتیم. از این و آن چیزهایی درباره دکتر چمران و کارهایش شنیده بودم. از اینکه او را میدیدم، خوشحال بودم. بعداز توجیه نقشه عملیاتی، دکتر چمران برایمان سخنرانی کرد و گفت: سعی کنین خودتون رو بیخودی به کشتن ندین. بیهدف شلیک نکنین و هوای همدیگر رو داشته باشین.
در آنجا مسئولیت گروه ما را دادند به یک سرگرد ارتشی به نام فرتاش. فرتاش از افسران اخراجی رژیم شاهنشاهی بود. وقتی از او پرسیدیم کجایی ست، نشانی درستی نمیداد و میگفت: ایرانی! ولی میگفتند از بچههای اهواز است. به نظم و نظام ارتش خو گرفته بود و با نیروها سفت و سخت برخورد میکرد. فکر میکرد همه باید مثل او اتو کشیده و خوش پوش باشیم، ولی هر جا که دستور نشستن میداد، خودمان را ولو میکردیم و در قید بند گتر و لباس و پوتین نبودیم. ما به آنجا رفته بودیم تا بجنگیم، چه با پوتین و چه بیپوتین و کمتر پیش میآمد لباس چروکیدهمان را از تن خارج کنیم.
سایت آزادگان
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.