به گزارش مشرق، مجيد شاه حسيني متولد 1346 در تهران و تحصيلکرده رشته پزشکي از دانشگاه شهيد بهشتي است. او از سال 1364 با نگارش خاطرات جنگ در مجموعه يي به نام «آتش بر روي برف ها» که در همان سال برنده جايزه «خاطره برگزيده» شد، کار هنري خود را آغاز کرد و با نويسندگي و کارگرداني مجموعه هايي چون «سرزمين موعود» و «ققنوس» و نگارش متن برنامه «روايت فتح» فعاليتش را ادامه داد.
شاه حسيني در دانشگاه ها و مراکز سينمايي و دانشگاه خبر تدريس کرده و عضو هيات مديره انجمن سينماي جوان، مدير فرهنگ و معارف اسلامي شبکه يک، عضو هيات مديره موسسه رسانه هاي تصويري و مدير محتواي برنامه سينما يک و مدير هيات سينماي ايران در فستيوال فيلم کن و برلين و دبير دوره هاي 26 و 27 جشنواره فيلم فجربوده و ضمناً در برخي برنامه هاي سينمايي به عنوان کارشناس و منتقد حضور داشته است.
دکتر مجيد شاه حسيني که بيشتر در حوزه تئوري سينما فعاليت کرده، با پذيرش مسووليت بنياد سينمايي فارابي که بازوي اجرايي معاونت سينمايي است، بارسنگيني را بر دوش گرفته که اميدورايم در اين جايگاه موفق باشد و به رشد و توسعه سينماي ايران کمک کند.
آنچه در پى خواهد آمد قسمت سوم و پاياني گفتوگوى پاسدار اسلام با مجيد شاه حسينى در زمينه سينما است که اميد است مورد توجه واقع شود.
حرف حساب کازابلانکا چيست؟
اين فيلم يک سال قبل از ورود امريکا به جنگ جهاني دوم ساخته ميشود، ولي آن را نگه ميدارند و در همان سال ورود به جنگ نمايش ميدهند، يعني اينقدر اين فيلم استراتژيک است. داستان فيلم چيست؟ يک امريکائي سرخورده، ولي آزاديخواه که روزگاري در جنگهاي داخلي اسپانيا که نماد آزاديخواهي و جمهوريخواهي بينالمللي (آزاديخواهي اينترناسيول) International است؛ چون آزاديخواهان و جمهوريخواهان همه دنيا به اسپانيا رفتند و در خدمت جمهوري اسپانيا با نيروهاي ژنرال فرانکو و در واقع اتباع فاشيسم facism جنگيدند و نهايتاً شکست خوردند. يک زماني هنرمندان مثل جورج اورول George Orwell، ارنست همينگوي Ernest Hemingwayرفتند و در برابر ژنرال فرانکو جنگيدند و چون شکست خوردند، مدلي از افسردگي فلسفي در بخشهائي از هنرمندان به وجود آمد. مثلاً جورج اورول در کتاب درود بر کاتولونيا Catolonia مينويسد: «ما جنگ را به روسيه باختيم، چون روسيه از ما حمايت نکرد. او به اسم کمونيسم انترناسيونال به اسپانيا آمد و پشت جمهوريخواهان ايستاد و تمام ذخائر طلاي دولت اسپانيا را گرفت و به روسيه برد و ديگر هم به اسپانيا پس نداد!»
روسيه کمونيستي، نظام سوسياليستي شوروي، تمام طلاهاي امپراتوري اسپانيا را غارت کرد و استالين در قبال چند هواپيما که از هواپيماهاي ايتاليائي و آلماني که در اختيار فرانکيستها بودند، بسيار ضعيفتر بودند، طلاهايشان را گرفت و پشت جمهوريخواهان را خالي کرد و روسها تا امروز هم ذخائر طلاي آنها را پس ندادهاند. روسها اول طلاها را به امانت بردند و گفتند نبايد به دست دشمن بيفتد، ولي بعد صاحب آن شدند و گفتند ما بهازاي همان هواپيماهائي که به شما دادهايم، اينها را برميداريم. جورج اورول از شکستي که جمهوريخواهان اسپانيا خوردند، بهقدري خرد شد که رمان «قلعه حيوانات» را نوشت و انقلاب کبير روسيه را در قالب يک داستان نمادين مسخره کرد و گفت شما خوکهائي بوديد که عليه آدمها قيام کرديد، ولي خودتان بعداً اشرافيت آدمها را اختيار کرديد.
هنر وقتي به سمت غيرمستقيمگوئي ميرود، عجيب و قابل تحليل ميشود. تبليغات را همه ميشناسند و ميتوانند بپذيرند يا در برابر آن موضع بگيرند، ولي در قبال غيرمستقيمگوئي چنين موضعي نميگيرند و اين اتفاقي است که در فيلم کازابلانکا ميافتد.
هنرپيشههاي آن چه کساني بودند؟
اينگريد برگمن Ingrid Bergman و همفري بوگارت Humphrey Bogart. در آن فيلم ملاحظه ميکنيد که يک امريکائي بيطرف و سرخورده از جنگ داخلي اسپانيا، زده زير همه چيز و دنبال زندگي خودش رفته و در شهر کازابلانکاي مراکش، يک قمارخانه و کافه راه انداخته و چون مثل همه امريکائيهاي فيلمها، آدم باهوشي است، براي خود اعتباري کسب کرده، معتمد محل شده و همه به او احترام ميگذارند، پول خوبي دارد و براي خودش راحت زندگي ميکند و از هر چه جنگ و آرمانخواهي است، بيزار و در واقع نمادي از افکار جامعه امريکاست. در اين شرايط، باز جنگ به سراغ اين آدم ميآيد و او هرچه از جنگ فرار ميکند، جنگ از او دست بردار نيست. فيلمي بسيار عجيب و مدل موفقي از مديريت افکار عمومي در غرب است.
به هر حال اين آقاي ريک (همفري بوگارت) کافهاي دارد و کاري به جنگ ندارد تا جنگ جهاني دوم به سراغ او ميآيد. کازابلانکا از مستعمرات فرانسويها در افريقاست و خدا براي فرانسه استعمارگر اينطور مقدر ميکند که خودش اشغال شود. يک کشور اشغالگر، در جنگ جهاني دوم اشغال ميشود و اين از عبرتهاي جنگ جهاني دوم است که خداوند سرانجام زورمداران را عقوبت ميکند. در جنگ جهاني اول چهار امپراتوري عظيم فرو ميپاشند و در جنگ جهاني دوم هم چند کشور بزرگ و کاپيتاليست Capitalist و امپرياليست Imperialist خودشان اشغال ميشوند، مثل هلند، بلژيک، فرانسه. اينها همه مستعمرات داشتند، ولي حالا خودشان اشغال ميشوند و براي اولين بار طعم تلخ اشغال را ميچشند.
آقاي ريک در کافهاش هست، فرانسه اشغال شده، کازابلانکا مستعمره فرانسه است و همه متحير ماندهاند که چه کار کنيم؟ هر چه او از جنگ فرار ميکند، جنگ به سراغش ميآيد که حق نداري اين کار را بکني، اين جنگ بين حق و باطل است، غيرتت کجا رفته؟ ارتش مستعمراتي فرانسه در کازابلانکا مانده، خود فرانسه اشغال شده، مدير اين جامعه هم ارتش مستعمراتي فرانسه است و نميداند ميخواهد چه کار کند و گير افتاده است. در چنين شرايطي است که ريک بايد انتخاب کند که يا دولت دست نشانده نازيها را در فرانسة تحت حکومت مارشال پتن Petain که در ويشي Vichi فرانسه سر کار آمده و به دولت دست نشانده ويشي معروف است، به رسميت بشناسد و بگويد ما نوکر آلمانها هستيم و دولت دست نشانده آنها هم مدير ماست، يا به ارتش فرانسه آزاد که تحت حمايت ژنرال دوگل و در الجزاير است، تأسّي کند. هنوز ارتش مستعمراتي کازابلانکا تصميم نگرفته، از آلمان ميترسد، چون کافي است آنها از درياي مديترانه پائين بيايند و کازابلانکا را هم اشغال کنند. از يک طرف عِرق فرانسوي هم دارند و خلاصه کازابلانکا به هم ريخته.
اول فيلم کازابلانکا نشان ميدهد همه آزاديخواهاني که آلمانيها در تعقيب آنها هستند، براي فرار از دست آلمانها مجبورند با کشتي از درياي مديترانه عبور کنند و به جنوب درياي مديترانه بيايند و اگر زيردريائيهاي آلماني آنها را نزنند و بتوانند سالم به خاک افريقا برسند، مستقيماً به کازابلانکاي مراکش در منتهي اليه غربي سواحل افريقا ميآيند تا از آنجا با کشتي يا هواپيما به امريکاي آزاد، بهشت عالم، جائي که هنوز جنگ نيست، بروند. بايد به آنجا بروي تا از جنگ در امان باشي. ريک در چنين شرايطي در کازابلانکا در برزخ بلاتکليفي است و نميداند چه کار بايد بکند. در اين شرايط يک عشق قديمي به سراغش ميآيد. خانم اينگريد برگمن يک معشوقه فرانسوي است که در گذشته نامزد او و قرار بوده با هم ازدواج کنند. با هم قرار ازدواج هم گذاشتهاند، ولي در روزي که قرار بوده ازدواج صورت بگيرد، اين دختر غيب شده و رفته! در اينجا همفري بوگارت، يک خانم هاويشام Havisham مذکر در آرزوهاي بزرگ چارلز ديکنز Charles Dickens است. شوهر خانم هاويشام هم او را در روز عروسي قال گذاشته و رفته و خانم هاويشام تا وقتي پيرزن شده، لباس عروسي را به تن دارد و تبديل به يک زن مردآزار شده است. در اينجا هم مردي را ميبينيم که نامزدش او را قال گذاشته و رفته و او بهشدت از اروپائيها بدش ميآيد و ميگويد اروپائيها ناسپاس هستند. يک دختر فرانسوي به عشق اين مرد امريکائي خيانت و او را رها کرده و رفته! اين هم يکي ديگر از علل نااميدي و يأس اوست، يعني نهتنها شکست جمهوريخواهان اسپانيا که شکست عشقي هم باعث شده که او اينطور انزوا و گوشهطلبي را اختيار کند.
حالا يک روز او ميبيند که اين خانم با شوهر جديدش به نام مسيو لازلو Meusieu Lazlo از در کافه وارد ميشوند. حال عجيبي به او دست ميدهد که يعني چه؟ تو که مرا گذاشتي و با کس ديگري رفتي. حالا چرا برگشتي؟ اين منطقي است که در همه جاي دنيا فهميده ميشود. حالا او نميداند بايد چه کار کند. جالب است اين دو نفري که نزد او آمدهاند، از او کمک ميخواهند. ميفهمد که شوهر فعلي اين خانم يک زنداني فرار کرده از اردوگاه اجباري آلمانيها و يک فرد آزاديخواه و رهبر آزاديخواهان فرانسه است که اگر او را بگيرند، قطعاً اعدام خواهد شد و اين زن و شوهر او - که يک قهرمان فرانسوي است - دارند به سمت امريکاي آزاد فرار ميکنند و براي اين کار از او کمک ميخواهند. او هم اول فيلم ميگويد ديگي که براي من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد. من چه کاره هستم؟ روزي که با او رفتي، بايد فکر اين روزها را هم ميکردي. اين خانم بهتدريج درددل ميکند که من در اين انتخاب اختياري از خودم نداشتم. عضو ارتش آزاديخواه فرانسه بودم و همان موقع به من مأموريت دادند و گفتند ميخواهند تو را به خاطر من بگيرند. من هم فرار کردم و به تو هم خيانت نکردم و سوءتفاهم شده. ريک ميگويد که من هيچ انگيزهاي براي کمک به تو و شوهرت ندارم. البته او به دليل نفوذي که در کازابلانکا دارد، ميتواند براي زن و شوهرش برگه عبور تهيه کند. زن يک بار او را با اسلحه تهديد ميکند. ريک ميگويد مرا از اسلحه ميترساني؟ زن گريه و التماس ميکند و ميگويد بزرگوار باش و ببخش. اگر من روزي کوتاهي کردم، تو بايد ببخشي. من الان به جوانمردي تو احتياج دارم. اگر تو به داد من نرسي، چه کسي برسد؟ و با اشکهائي که ميريزد، دل ريک و در عين حال دل بينندگان نرم ميشود، يعني بيننده عادي جهاني ته دلش دعا ميکند که جناب همفري بوگارتِ لوتي و با مرام، دلش نرم شود و اين زن مظلوم را که شوهري مظلومتر از خودش دارد، ببخشد و به آنها کمک کند.
يک همذات پنداري شديد...
قصه خيلي قوي است. ريک ناگهان تصميم ميگيرد از اين دو نفر دفاع کند و آنها را فراري بدهد. از آن طرف هم يک گردان از پيشقراولان گشتي اس.اسها با هواپيما به کازابلانکا ميآيند تا اينها را دستگير کنند و ميگويند يک آزاديخواه فرانسوي اينجاست؛ او را تحويل بدهيد تا مراتب ارادت و دوستيتان را به ارتش آلمان اثبات کرده باشيد.
ارتش آلمان نزديک و قواي بحريه آن لب آب است. ارتش مستعمراتي فرانسه هم اصل کشورش اشغال شده و ناچار است به آلمانيها احترام بگذارد و نميداند چه کار بايد بکند. ميآيند و به ريک ميگويند هوا پس است، آلمانيها تهديد کردهاند و تو بايد اين آقا را تحويل بدهي. نماينده پليس فرانسه در کازابلانکا فردي است به نام سروان رنو Renault. او ميآيد و به ريک اخطار ميکند يا اين دو نفر را تحويل ميدهي يا در مقابل حکمي که آلمانها دادهاند، بيشتر از اين نميشود مقاومت کرد و همه را از بين ميبرند. تو بايد بين اين دو و خودت و من و همه مردم کازابلانکا يکي را انتخاب کني. ريک به روي مأمور قانوني فرانسه اسلحه ميکشد و ميگويد محال است، مگر اينکه از روي جنازه من رد بشويد. ميپرسد پس چه ميخواهي بکني؟ ميگويد ميخواهم با کمک خودت آنها را فراري بدهم.
ريک اين زن و شوهر را سوار ماشين ميکند و به فرودگاه ميبرد و در تمام مدت هم اسلحه داخل جيبش را به سمت مأمور فرانسوي نشانه ميرود و ميگويد اگر حرف بزني تو را ميکشم. دستور بده با اين دو برگه جواز عبوري که من ميدهم، آنها را سوار هواپيما کنند تا به سمت امريکاي آزاد پرواز کنند. وقتي هواپيما بلند ميشود، گشتيهاي آلمان ميرسند و وقتي ميفهمند رهبر آزاديخواهان فرانسه در آن هواپيماست، فرماندهشان ميخواهد دستور بدهد که هواپيما را با ضدهوائي بزنند، ولي قبل از اينکه بتواند اين دستور را صادر کند، ريک او را با اسلحه ميکشد و عملاً وارد جنگ ميشود. در واقع با شليک آقاي همفري بوگارت، اين امريکاست که وارد جنگ ميشود و حالا وقتي افسر فرانسوي ميبيند، يک امريکائي در دفاع از هموطنان او به ميدان آمده است، غيرتش به جوش ميآيد و در آخر فيلم، بطري شراب ويشي را داخل سطل مياندازد که به معني کنار گذاشتن دولت ويشي است. افسر فرانسوي تصميم ميگيرد در کنار ارتش آزاديخواه فرانسه و در کنار امريکائيهاي قهرمان و منجي براي آزادي بجنگد! حالا کجاي اين فيلم عاشقانه است؟ تمام اين فيلم سياسي است.
درحالي که بيننده عادي اين لايهها را نميبيند.
همينطور است. و کارگردان، بازيگرها را چقدر هوشمندانه انتخاب کرده است. همفري بوگارت، بت جوانان امريکائي و طراز مرد سفيدپوست امريکائي دهه 40 است و بهتر از او را نداشتند که براي اين نقش انتخاب کنند. همفري بوگارت در اينجا نماد American white man است. اينگريد برگمن يک بازيگر اروپائيالاصل است.
ظاهراً سوئدي است.
اول قرار است گرتا گاربو Greta Garbo را بياورند، ولي او بهعنوان يک امريکائي شناخته شده است و اين نقش را به يک بازيگر امريکائي نميدهند، چون قرار است زن نماد اروپاي اشغال شده باشد، پس به يک بازيگر اروپائيالاصل با يک چهره بهشدت مظلوم نياز است که نگاهش دل سنگ را هم آب کند. همان قيافهاي که براي اينگريد برگمن با يک نگاه دخترانه در فيلم گذاشتهاند. در اينجا در واقع اينگريد برگمن يک دختر معصوم و کسي است که روحش از پليديها و پلشتيها جداست و الان بايد به او کمک کرد، چون بدبخت است. در جاهائي از فيلم لباسي به تن اوست که شبيه لباس زندانيها راهراه است. نيمي از راهراه و نيمي ساده، يعني اروپاي نيمه اشغال شده. اروپائي که اگر از آن حمايت نشود، دشمن همه آن را ميگيرد و تصاحب ميکند؛ پس اي امريکا بيا و به داد اروپا برس!
افسر آلماني هم کنراد ويت Conrad weeth، يک بازيگر آلماني از هاليوود است. سروان رنوي فرانسوي هم فرانسويالاصل است. خيلي جالب است که همه بازيگرها را از مليتهاي درگير جنگ انتخاب شدهاند. اين فيلم چه پيامي دارد؟ اين فيلم دارد ميگويد: «امريکا! امريکا! اروپاي ناسپاس بارها به عشق تو خيانت کرد. هميشه در مواقع خطر به سراغت آمد، ولي وقتي خرش از پل گذشت، تو را رها کرد. اينها درست، اما الان محتاج به مردانگي توست. يکي بايد جلوي اين دشمن را بگيرد».
عين حرفهائي که آقاي همفري بوگارت در فيلم ميزند که يکي بايد در مقابل غول آلمان بايستد و الا تا نيويورک ميآيد. حتي در فيلم، آن افسر آلماني ميگويد: «نظرت در مورد حضور ما در نيويورک چيست؟» ميگويد: «اميدوارم آن طرفها پيدايتان نشود، چون بد بلايي سرتان ميآيد». مثل کُري خواندن دو آدم در مقابل هم، يعني به افکار عمومي امريکا ميگويد: «اگر بيتفاوت باشيد آلمانها تا امريکا ميآيند، نميايستند، بجنبيد و کوتاه نيائيد! اگر از اين موجود مظلوم دفاع نکنيد، خلاف جوانمردي و شرافت يک امريکائي عمل کردهايد!» ديگر چهجوري بايد حرفش را بزند؟
اين فيلم در اقناع افکار عمومي امريکا براي ورود به جنگي که هيچ ربطي به امريکائيها نداشت، مؤثر واقع شد. البته اين جنگ به مردم امريکا ربط نداشت، اما به سرمايهداران و يهوديها و صهيونيستها خيلي ربط داشت. اينقدر که اين فيلم مؤثر بود، مجموعه 7 قسمتي «چرا ميجنگيم؟» فرانک کاپرا و يارانش مؤثر نبود. اين فيلم تا اين حد قوي است که به افکار عمومي امريکا القا کرد که اگر نرويد و در اين جنگ نجنگيد، نشانه بيغيرتي و نامردي و ناجوانمردي است. ما بايد برويم و در اين جنگ شرکت کنيم.
به همين خاطر هميشه سر کلاس دانشگاه به هنگام تحليل اين فيلم ميگويم به خاطر همين چند قطره اشک و آبغورهاي که سرکار علّيه خانم اينگريد برگمن در اين فيلم ريخت، ميليونها ليتر خون جوانان امريکائي در جنگ جهاني دوم هدر رفت! او با همين چند قطره اشک قرار بود افکار عمومي امريکا را قانع کند در اين جنگي که هيچ ربطي به آنها نداشت، شرکت کنند.
اين مدل ظرفيت سينما در اقناع افکار عمومي، از زمان جنگ جهاني دوم کشف شد و امريکا بهشدت از آن استفاده کرد. امريکا همين الان هم در نبردش با مسلمانها و ايران از اين مکانيزم براي اقناع افکار عمومي براي تصميمي که امريکا عنقريب خواهد گرفت، خيلي استفاده ميکند. سينماي امريکا هميشه به استقبال سياستهاي آتي آن ميرود. اگر سينماي امريکا را درست رصد کنيد، از مدل چينش سينما ميتوانيد حدس بزنيد که احتمالاً طي دو سه سال آينده، امريکا چه گزينههاي محتملي را در سياست خارجياش پيش رو خواهد داشت.
مثل همين قضيه 2012
بله، دقيقاً ميتوانيد حدس بزنيد که احتمالاً گزينههاي بعدي امريکا چيست؟ البته اگر بتواند انجام ميدهد و اگر نتواند انجام نميدهد، ولي سياستش را از مدل اقناع افکار عمومي که معمولاً سينما به استقبال آن ميرود، ميتوانيد حدس بزنيد.
به هر حال کازابلانکا نشان داد که يک فيلم عشقي در تاريخ سينما نيست. اصلاً مثلث عشقي در تاريخ سينما از اينجا باب شد. اينجا را ببينيد که مثلثوار ايستادهاند، رقابت دو مرد بر سر يک زن يا رقابت دو زن بر سر يک مرد، در سينماي دراماتيک و ملودرام واژهاي به نام مثلث عشقي triangle love از اينجا آمده است. فيلم خيلي مؤثري در تاريخ سينماست، ولي بيشتر از اينکه يک فيلم رمانتيک باشد، در واقع يک فيلم سياسي است. جالب است بدانيم قد آقاي همفري بوگارت از قد خانم اينگريد برگمن خيلي کوتاهتر بود و مثلاً تا شانهاش بود. يک مرد کوتوله و يک زن بلند قد اسکانديناوي. در اين فيلم در همه جا قد بوگارت از برگمن بلندتر است، چون زير پاي ايشان چهارپايه ميگذاشتند که در توشاتها اين مرد امريکائي از زن اروپائي کوتاهتر نباشد و موضع استعلائي ايشان حفظ شود. ميخواستند صلابت يک مرد ايدهآل امريکائي را به رخ بکشند. خيلي فيلم عجيبي است. در اين فيلم عجيب شما مثلاً در مورد همان لباس راهراهي که به آن اشاره کردم، ميخواهد اين گونه القا کند که اگر دير بجنبيد، تمام لباس اين خانم راهراه ميشود. چه معصوميتي هم در چهره ايشان گذاشته است که بيننده تحت تأثير قرار بگيرد و به اين نتيجه برسد که نکند همه اروپا اشغال شود!. ضمن اينکه ميخواهد بگويد که اگر تو به اروپا کمک نکني، از دست ميروي و نابود ميشوي.
بعد از آن همفري بوگارت يک افسر جنگي ميشود، يعني در تمام سالهاي 1942 تا 1945 در تعداد زيادي از فيلمهاي جنگي نقش ناخداي کشتي، خلبان جنگي و دلير امريکائي را که وارد جنگ شده است، ايفا ميکند.
يعني آن نقش را ادامه ميدهد؟
بله، آن کاراکتر در فيلمهاي بعدي هم تکرار ميشود. مثلاً فيلمي است به نام Chain lighting زنجيره نوراني يا تنوير زنجيرهاي که مدلي از فيلمهاي قهرمانانه خلباني امريکاي حين جنگ است.
زنجيره نور...
بله، گاهي وقتها قهرمان فيلم به مقام جانبازي ميرسد. مثلاً همفري بوگارت جانباز، همفري بوگارت خلبان، همفري بوگارت رزمنده، همفري بوگارت مسلسلچي، چون طراز انسان متعهد و مسئول امريکائي است. همين تعريف را در مورد زن جامعه امريکا دارند. گرير گارسون نقش زني را دارد که در پشت جبهه، در خدمت خانواده است، دل رزمندگان را گرم ميکند، شوهرش به جبهه رفته و او مواظب است، پسرش را به جنگ ميفرستد، آموزش فرزندان را تکفّل ميکند. مدلي از سادهزيستي و آرمانگرائي حين جنگ را در رفتار بازيگران ميبينيد و از آن مهمتر روحيه دادن آنها پشت جبهه.
اشاره کردم همفري بوگارت ذاتاً يک بازيگر قد کوتاه است. وقتي بين همه بازيگران نگاه ميکنيد ميبينيد که همفري بوگارت قد بلندي ندارد، ولي در آن فيلم قد بلندتر از اينگريد برگمن است. اين بازيگر عملاً نمادي از انسان متعهد و مسئول ميشود. جالب است که در امريکا بازيگران زندگي ولنگارانهاي دارند، مدام طلاق ميگيرند و ازدواج ميکنند و فساد اخلاقي دارند. چند زوج در سينماي امريکا هستند که عين مدلهاي ما تا آخر عمر با هم زندگي ميکنند، هر دو بازيگرند، بهشدت مشهور و هر دو به هم وفادارند و به پاي هم مينشينند تا يکي بميرد. يکي از اين زوجها همفري بوگارت و همسر واقعياش خانم لورن باکال Loren Bakal هستند. پس در جامعه امريکا هم او را به عنوان يک آدم متعهد و مسئول ميشناسند، آدمي که به ارزشهاي اخلاقي پايبند است و تا پايان عمر که سرطان ميگيرد و ميميرد، همسرش با او زندگي ميکند. در واقع اينها نماد وفاداري هستند و در ارزشهاي اخلاقي در امريکا اينها را خيلي پاس ميداشتند.
به همين دليل، بوگارت طراز بازيگر امريکائي در جنگ جهاني دوم ميشود، يعني آدرس کسي را ميدهند که فيلم پارتيهايش بيرون نيامده، لغزش اخلاقي آشکار نداشته و به او ميآمده که در نقشهاي ارزشي و آرماني بازي کند.
بهمحض اينکه جنگ تمام ميشود، در سينماي امريکا موج سوسياليست و کمونيست شدن بازيگران امريکائي پيش ميآيد. از آنجا که کمونيسم مرام روشنفکري بعد از جنگ است، تعداد زيادي از هنرمندان، نويسندگان و بازيگران هاليوود به اين مرام تمايل پيدا ميکنند، ولي نه اينکه بروند و واقعاً کمونيست بشوند؛ فقط ميگويند موج چپ وارد هاليوود شده است و اين دومين تهاجم فرهنگي جدي است که امريکائيها احساس ميکنند و موج سانسور جديد در دهه 40 و اوايل دهه 50 به امريکا ميآيد.
اين بار سناتور ديگر امريکا به نام سناتور جوزف مککارتي Joseph Mc. Cartie مسئول سانسور سياسي و کمونيسمزدائي از هاليوود ميشود که اين مقطع بدي براي تاريخ سينماي امريکاست. سناي امريکا يک آدم جلاد را به هاليوود فرستاده است و ميگويد هر جا حرکت سرخ ديدي، با آن برخورد کن، اگر آدمها به خطاهايشان اعتراف کردند که هيچي، اگر اعتراف نکردند، بايد براي هميشه از صحنه سينما خداحافظي کنند و بروند. چه کساني را در اين دهه که به دهه مککارتيزم معروف است، از سينماي امريکا بيرون مياندازند؟ چارلي چاپلين، غول سينماي امريکا، يک آدم يهوديالاصل که تا مدتها نماد و نقش يهودي سرگردان را در فيلمها ايفا ميکرد، به جرم اينکه فيلمهايت نيش و کنايههاي سياسي دارد که پرش پر کاپيتاليسم امريکا را ميگيرد، سرخ هستي و به همين تهمت، او را براي هميشه از امريکا اخراج کردند و به خاک امريکا ممنوعالورود اعلام شد. چارلي چاپلين در خاک اروپا مرد و جنازهاش را هم دزديدند.
و ظاهراً به لندن بردند.
شما يادتان هست که آن موقع چه برخوردهائي با اينها ميشود. همفري بوگارت، کسي که قهرمان و نماد امريکاست، خانهنشين ميشود.
به دليل همان اتهام چپ و اين حرفها؟
بله، يکدفعه به او ميگويند تو چپ هستي و بنشين خانه و ديگر کار نکن. او سرطان گرفت و در غربت مرد. همسرش، لورن باکال، تا روز آخر عمر با او بود و به او وفادار ماند. هاليوود بسياري از بازيگران مشهور را مثل آشغال دور مياندازد. اين نشان ميدهد که مديريت و سانسور سياسي چقدر در آن جامعه جدي است.
پس چه ميشود که اين دفعه اين سانسور با سانسور قبلي که سناتور ادوارد هيث انجام ميدهد، اينقدر فرق دارد؟
آن سانسور اخلاقي و اين سانسور سياسي بود. در اينجا جامعه امريکا از تهاجم فرهنگي سياسي روسها ترسيده است، چون به ظرفيت سينما بهعنوان رسانه واقف است و ميگويد سرخها دارند رسانه ما را از ما ميگيرند.
يعني مردم سياست و تغيير سياسي را قبول ميکنند و جامعه سينمائي آن را ميپذيرد، ولي تغيير مسائل اخلاقي را نميپذيرد و با شکست مواجه ميشود؟
شايد به اين دليل که بعد از جنگ جهاني دوم مردم از کاپيتاليسم و مناسبات سياسي حاکم بر جامعه خستهاند. بعد از هر جنگي موج يأس ميآيد. اخلاق جزو فطرت بشر است. ما فطرتاً دوست داريم اخلاقگرا باشيم، ولي فطرتاً که دوست نداريم کاپيتاليسم باشيم. تمام برد سوسياليسم در دهه 40 بهواسطه شعارهاي عدالتخواهانهاش است و ميگويد بايد عدالت باشد. اين تزوير سوسياليستي است که اينقدر اينها را يکدفعه بعد از جنگ پيش مياندازد و اقلاً نيمي از دنيا را ميگيرد. روسيه شوروي در جنگ تا مرز سقوط رفت، ولي از فرداي پيروزي در جنگ ابرقدرتي شد که نيمي از دنيا را در اختيار داشت و تا پايان جنگ سرد، مزاحم جدي امريکائيها بود؛ پدر امريکا را درآورده و در دو جنگ عظيم، يعني جنگ کره و جنگ ويتنام تقريباً امريکا را شکست داد.
اتحاد سوسياليستي جماهير شوروي با کسي شوخي نداشت و يک ابرقدرت بود. اين قدرت، مرامي به نام کمونيسم انترناسيونال را در دنيا باب کرد، يعني انسانهاي جهانوطني و کمونيست که هيچ حرفي از ميهنپرستي در آنها نيست. اينها رسالتپرستند. نماد و شهيدشان شخصي به نام ارنستو چهگوارا Ernesto Che Goara است، چريک آرژانتينيالاصلي که در انقلاب کوبا دخالت داشت و در واقع يکي از ستونهاي انقلاب کوبا بود و ميرفت تا در کل امريکاي لاتين انقلاب کند که در بوليوي کشته شد، يعني يک انسان جهانوطني.
کمونيسم اين مدل از مرام را براي جوانان آرمانخواه دهه 50 و 60 تعريف ميکند. پس چرا جوانان خسته از مناسبات اقتصادي غرب به اين مرام رو نياورند؟ اين مرام کاملاً با رويکرد عدالتخواهانه آمد. اينها در ايران بعد از جنگ جهاني دوم چقدر يارگيري کردند. حزب توده يک واقعيت و تهديد مجسم بود. بنابراين اينها بيش از اينکه در دنيا صبغه ماترياليستي داشته باشند، صبغه فرهنگي و ژست عدالتخواهي داشتند و اين بهشدت بعد از جنگ جواب ميداد.
ارکان نظام سرمايهسالاري با اين تفکر عدالتخواهانه ولو از نوع معوج و سوسياليستياش ميلرزيد و امريکائيها اين را تحمل نميکرد که روسها روي مهمترين رسانه کشورشان، يعني هاليوود دست بگذارند. همين نشان ميدهد سينما اقتصاد نيست، چون روسها هيچ وقت نميتوانستند اقتصاد هاليوود را به دست بگيرند. اقتصاد هاليوود دست امريکائيها و يهوديها بود، ولي داشتند پيامهاي فيلمها را ميدزديدند، يعني روي تعدادي فيلمنامهنويس کار کرده بودند که اينها پيامهاي خاص چپها در فيلمها ميآوردند. امثال بيلي وايلدر Billi Wilder، ويليام وايلدر Wiliam Wilder، ريچارد بروکس Richard Brox که در موج مککارتيزم، پدر همه اينها را درآوردند، آنها را دادگاهي و به زندان، تبعيد و محروميت از کار محکوم کردند. اصلاً شوخي نداشتند. امريکا در آن مقطع نشان داد چقدر بيرحم است. جاهائي ليبرال دموکراسي اوج وحشت و توحش خود را در قرن بيستم نشان ميدهد. اوج توحش فرهنگي را در مککارتيزم و اوج توحش انساني را در جنگ بوسني ميبينيد. همين که فهميدند ممکن است يک دولت اسلامي در قلب اروپاي متمدن ايجاد شود، با آن خشونت، مسلخ به راه انداختند. ذات ليبرالـدموکراسي در چنين جاهائي است که نقابش را برميدارد و خود را نشان ميدهد. يکي از جاهائي که اوج اين خشونت بروز کرد، در بحث مککارتيزم است، يعني اصلاً تحمل نميکردند که کسي بيايد و در فرهنگ امريکائي نفوذ کند. حالا اگر همفري بوگارت هم قرباني بشود، مهم نيست.
بحثي را که تعدادي از تحليلگران حوزه سينما مطرح ميکنند، اين است که سينما را انعکاس واقعيات موجود جامعه يا واقعيات در شرف زايش ميدانند، يعني هر دو حالت را ترسيم ميکنند.
بله، آئينه وضع موجود و آئينه وضعي که دارد ميآيد و يکجور کوئيويو Quiveiw است.
و ابرهايش نمايان است. اگر اين را حداقل بهعنوان يک نگاه و تحليل بپذيريم، وضعيتي را که در امريکا توصيف ميکنيد، سناتوري که از جانب کنگره مأمور ميشود به آنجا برود و آن خشونتهاي بسيار عجيب و غريب را در حوزه هنرمندان انجام بدهد، آيا فکر ميکنيد اين کار بدون زمينههاي اجتماعي، شدني است؟ يعني به صرف اينکه کنگره اين را ميخواهد، اگر زمينههاي اجتماعياش فراهم نباشد، جامعه هاليوود اين برخورد خشن را ميپذيرد؟ اساساً جامعه آماده پذيرش چنين نگاهي هست و ميخواهد نگاه معارض اين را حذف کند و منتظر يک منجي است؟
در مورد دوم امر، فطري نيست، ولي در مورد اول، اخلاق امري فطري است و جامعه امريکا بهشدت رعايت اصول اخلاقي را مطالبه ميکرد. در دهه 20 جامعه امريکائي تحمل نميکرد که آن صحنهها را روي پرده سينما ببينند، در واقع همه همداستان شده بودند که بايد در سينما اتفاقي بيفتد. اما در دهه 50 جامعه امريکا خيلي موزائيک شده، يعني از عرصه جنگي بيرون آمده که ظاهراً فاتح آن است، ولي با ميراثي از مسائل جهاني. حالا امريکا بايد در تمام دنيا سرباز داشته باشد. ژنرال مک آرتور Mc Arthur ظاهراً جنگ ژاپن را برده است، ولي نيمي از ارتش امريکا را در هند و چين و شرق آسيا و خاک ژاپن و جزيره اوکيناوا نگه داشته است، يعني بسياري از جوانان امريکائي بعد از جنگ به مملکتشان برنميگردند، چون ژاندارم دنيا شدهاند. الان قسمت عمدهاي از مستعمرات هلند، فرانسه و بلژيک در اختيار امريکاست. حتي انگلستان و مثلاً سنگاپور و جاهائي را که متعلق به انگلستان بودهاند، تا مدتي امريکا دارد اداره ميکند، چون ژاندارم دنيا شده است و اين تجربهاي بود که امريکا قبل از جنگ جهاني دوم نداشت، چون اصلاً مستعمرات نداشت. حالا ارتش او در تمام دنيا حضور دارد و ژاندارم دنياست. اين مسئله، بار و سنگيني عجيبي را روي افکار عمومي امريکا آورد که بيتأثير نبود. وقتي جنگ تمام شد، سربازان به مملکتشان برگشتند، ولي دو ابرقدرت هستند که همه سربازانشان را به کشور برنميگردانند، يکي شوروي و ديگري امريکا. روسها کلاً در اروپاي شرقي ماندند و پايگاه زدند و هيچوقت بيرون نرفتند. از آن طرف به جزاير کوريل ژاپن و از اين طرف به ايران حمله و اينجا را اشغال کردند. آنها ميخواستند شمال ايران را از آن جدا کنند؛ پس تعدادي از سربازان روس به وطنشان برنگشتند و تعدادي از سربازان امريکائي هم در مستعمرات ماندند. حتي انگلستان، مهمترين مستعمره خود هند را بعد از جنگ تقريباً با مبارزاتي که گاندي کرد، از دست داد و در واقع در همان ده سال اول از هند رفت.
حالا امريکاست که صاحب مستعمرات جهاني شده و همين مسئله، نارضايتيهاي اجتماعي ايجاد ميکند. در اينجا ديگر مردم نميآيند ضرورتاً به نفع مرام کاپيتاليسم موضع بگيرند؛ ضمن اينکه شعارهاي عدالتخواهانه روسها بهشدت جذاب است. سنديکاهاي کارگري امريکائي در اين دهه بسيار فعالند. موج کارگري و کارگردوستي در امريکا در آن دهه دارد باب ميشد. مدلي از کمونيسم کمبريجي از اروپا وارد امريکا شده و اصلاً نظام روشنفکرهاي دنيا چپ است. معمولاً روشنفکر راست افراطي نداريم، و در همه جاي دنيا روشنفکرها چپ هستند. موج روشنفکري جهاني هم چپ است و روشنفکران امريکائي هم چپند. طبعاً همه اينها دست به دست هم ميدهند که قسمتي از جامعه امريکا نه در نگاه سياسي، بلکه در نگاه فرهنگي و ارزشي تحولات سوسياليستي پيدا کند. البته امريکا هميشه تعدادي کابوي Cow boy وRed neck داشته است که معتقدند فرهنگ امريکائيمان از همه چيز بهتر است و هيچ فرهنگ مهاجمي حق رخنه به سرزمين ما را ندارد. ممکن است در دل اينها موجي از تقابل ايجاد شده باشد و به کنگره فشار آورده باشند که مواظب باشيد که ما بايد امريکا را نجات بدهيم. ريچارد نيکسون Richard Nixonيکي از اينهاست. اينها دادگاهي عين دادگاه انقلاب ما تشکيل ميدهند. دادگاه يا کميته کشف فعاليتهاي ضدامريکائي. آقاي ريچارد نيکسون يکي از قاضيان آن کميته است. اين فرد بعداً رئيسجمهور امريکا ميشود، اما آن موقع يک سناتور است.
اسم آن کميته چه بود؟
کميه کشف فعاليتهاي ضدامريکائي. اينها پيشنهاد ميدهند که هر شب در تلويزيون امريکا که در دهه 50 ايجاد شده است، يک کشيش سخنراني کند و ارزشهاي ديني را براي جامعه بگويد. اينها اتفاقات بديعي در جامعه امريکا هستند. معتقدند که بايد در همه دانشگاهها حضور داشته و مواظب حرفهاي عدالتخواهانه باشيم. پشت چهره هر هنرمند، ولو مشهور و محبوب ممکن است يک کمونيست بالقوه پنهان شده باشد! کمونيستها را پيدا کنيد. اينکه کمونيستها در صدد دستيابي به سلاح اتمياند و عنقريب خاک امريکا را بمباران اتمي خواهند کرد. به داد برسيد! يعني مدام تئوري توطئه و تئوري توهم توطئه که ما هميشه بدان متهميم، در حالي که بيش از همه خود امريکائيها به آن مبتلا هستند. اينها جامعه را در دهه 50 اينطوري مديريت ميکنند و تا دهه 70، يعني 20 سال بعد بعضي از اين بازيگرها ممنوع الکار شدند. به دالتون ترومبو Dalton Trombo تا دهه 70 اجازه فيلمنامه نويسي نميدهند. بعد از اينکه اين موج ميگذرد، عدهاي ميآيند و ميگويند اين چه بلائي است که سر ما آورديد؟ اين نشان ميدهد که جامعه امريکا نسبت به هنرمندان چقدر بيرحم است. برعکس آنچه ما در سرزمينمان فکر ميکنيم، وقتي جنگ ميشود يونيفورم نظامي تنشان ميکند و ميگويند بفرمائيد جبهه! حرف ديگري نداريم، بفرماييد جبهه و فعلاً آنجا را دريابيد.
به نظر ميرسد امريکا جامعهاي است که وقتي زمانش برسد، هنرمند را سرباز ميکند و وقتي هم لازم باشد هنرمند را خائن ميکند و همان سرباز قهرمان به جبهه رفته، خائن ميشود! و بهراحتي او را از عرصه رسانه حذف ميکند. نشان ميدهد چقدر مناسبات سينمائي و فرهنگي در جامعه امريکا بردهوار است. اصلاً با آنچه که در جامعه ماست قابل قياس نيست. سينماي امريکا به کسي رحم نميکند و با کسي تعارف ندارد. بهمحض اينکه احساس کند خطري هست، يک هنرمند خادم، يکشبه خائن ميشود. قهرمان ملي و طراز مردان امريکائي در دوره جنگ که بارها نقشهاي ميهنپرستانه ايفا کرده است، يکدفعه حذف ميشود. مشهورترين بازيگر و کارگردان تاريخ سينما که از ملکه انگليس لقب سِر (sir) گرفته، ضمن اينکه يهودي هم هست و از نظر آنها اين همه نقاط مثبت دارد، از امريکا اخراج ميشود و آقاي چارلي چاپلين را ممنوعالورود اعلام ميکنند. آن جامعه تعارف ندارد. وقتي بحث مديريت فرهنگي پيش بيايد، بهشدت دگم، سخت و بيرحمانه عمل ميکند. اصلاً در ساحت فرهنگ جامعه امريکا چنين شوخيهائي نيست.
با وضع کنوني کشورمان چنين نگاهي تقريباً در جامعه امروز ما هست؟
به آن موضوع هم ميرسيم.
اتفاقاً مقدماتي که گفتيد براي بسترسازي اين است که واقعاً ببينيم مديريت فرهنگي اساساً چگونه و از کجا شروع شده است؟ و راجع به بحث سانسور، نگاه فرهنگي، اضطرار فرهنگي، فيلمسازي با نگاه فرهنگي غالب و مسائلي از اين دست صحبت کنيم. اگر موافق باشيد بحث امروز را به پايان ببريم. از اين بحث استفاده کرديم و انشاءالله همين سير را ادامه بدهيم تا به سينما برسيم.