روزنامه جوان امروز در مطلبي به بررسي جريان شهادت مادر و دختري پرداخت که در آشوبهاي 88 و در يک مهدکودک به شهادت رسيدند.

من فکر مي‌کردم چرا نبايد مصاحبه را قبول کند؟ اين همه جواب تماس ندادن‌ها و پشت خط ماندن‌هاي من، ‌اين همه اين پا و آن پا کردن‌هاي او، اين همه ترديد و دودلي که نشان از يک بدبيني داشت، از کجا آمده بود و مي‌خواست به همه تلاش من براي يافتن خانواده رجب‌پور پشت پا بزند؟! همه نشاني من از خانواده‌اي که دو عضوش ميان اردوکشي‌هاي خياباني فتنه 88، آسماني شده بودند، همين شماره تلفن پسر کوچک خانواده، در دفترچه يادداشتم بود که ديدنش ديگر نه شوق يافتن که سؤال و تعجب از نخواستن و گريختن را در من برمي‌انگيخت.
در شلوغي‌هاي 88 تهران، خانواده‌هايي بودندکه به عزا نشستند و اين به عزا نشستن، اگر از آن سو بود، همه شهر که هيچ، همه جهان خبردار مي‌شدند و با سرعتي قابل تحسين! ريزترين اتفاقات رخ داده يا ديالوگ‌هاي رد و بدل شده در مراسم ختم، از پربيننده‌ترين شبکه‌هاي تلويزيوني و پايگاه‌هاي اينترنتي به سمع و نظر مردم خداجو! مي‌رسيد. هر کس هم که از آن سو نبود، اما مي‌شد به لطايف‌الحيلي او را به ليست شهداي سبز! اضافه کرد، در آن ليست جادويي! جاي مي‌گرفت و ناگاه همه يادشان مي‌آمد که مرحوم از سال‌ها قبل حتي دستبند سبز مي‌بسته و به استبداد و تقلب معترض بوده است! و از آنجا که اصلاحات براي زنده ماندن خون که نه، پيراهن خوني عثمان مي‌خواست تا افسانه هولوکاست براي خودش بسازد، توفيق! حضور در اين ليست از زندگان نيز دريغ نشد و سران فتنه در مراسم ختم دختري شرکت کردند که بعدها معلوم شد نمرده است و معلوم شد که اصلاً نمي‌دانست سياست را چگونه مي‌نويسند و... تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل! حالا قصه کشتن و فيلم گرفتن از ندا آقا‌سلطان و همه حواشي بسيار قابل تأملش بماند.
اين به عزا نشستن‌ها اما، اگر از اين سو بود يا بهتر بگويم اگر از هر سويي بود که با سوي اهل فتنه، يکي نبود، کمتر کسي مي‌فهميد. خودشان آرام و بي‌صدا تشييع مي‌گرفتند، آرام و بي‌صدا به خاک مي‌سپردند، آرام‌تر و بي‌صداتر خودشان را براي يک عمر بي‌عزيزشان زيستن، تسلي مي‌دادند.
خانواده رجب‌پور عمري را بي‌عزيزشان که، بي‌عزيزانشان بايد سر کنند که اصلش اين خانواده در عين گمنامي و مظلوميت، تنها خانواده عزادار فتنه 88 هستند که دو عزيزشان را در اين شلوغي جاه‌طلبي و خودخواهي و دروغ از دست دادند.


روي خط آشوب
مهد کودک بود ديگر؛ چه کسي فکر مي‌کرد مي‌تواند مقتل هم باشد؟! روبه‌روي پايگاه بسيج بود و اصلاً همين قرابت مکاني، يعني امنيت، يعني که ديگر وسط شلوغي‌ها دلت هزار راه نمي‌رود که شايد اينجا هم ناامن شود. کسي چه مي‌داند اهالي فتنه در 25 خرداد 88 شعار راهپيمايي سکوت مي‌دهند اما وقتي مردم معترض به خانه‌هايشان رفتند، اينان مي‌مانند تا مسجد بسوزانند، اتوبوس آتش بزنند، به کلانتري‌ها حمله کنند و... به پايگاه بسيج 117 نينوا که بودنش امنيت آن منطقه بود يورش بردند. جنگي تمام‌عيار در‌مي‌گيرد. از ميان حمله‌کنندگان به پايگاه بسيج، کيست که نداند آنجا يک پايگاه نظامي است و پايگاه نظامي اسلحه دارد و حکم حمله به پايگاه نظامي در همه جاي دنيا يکسان است. مردان حوزه 117 نينوا آن شب، زير باران گلوله و کوکتل مولوتف و آتش و حتي ناسزا، مردانه‌تر از هميشه مقاومت کردند تا مبادا مهمات دست آشوبگران بيفتد و مسلح‌تر از آني شوند که هستند. آشوب که خوابيد، تازه وقتي خانواده رجب‌پور سراغ مادر و دخترشان آمدند، آنجا دو پيکر در غرقابي از خون، وسط مهد کودک بود.

رو به آسمان
دختر، مدير مهد بود. شايد هم مادر مهد. دلش رضا نمي‌داد از آنها که وضع مالي‌شان زياد روبه‌راه نيست، هزينه‌اي بگيرد. زندگي است ديگر؛ براي خيلي از آدم‌ها به مهد سپردن کودکشان، يک فانتزي پز دادني نيست؛ مجبور مي‌شوند. فاطمه از برخي‌شان پول نمي‌گرفت. براي بعضي‌شان حتي لباس مي‌خريد. بعضي‌شان را مريض که مي‌شدند، با هزينه خودش دکتر مي‌برد. مي‌آوردشان خانه حتي. مسلماني مي‌کرد فاطمه؛ مذهبي بودنش، فقط ژست نبود.
فاطمه دانشجوي کارشناسي ارشد تکنولوژي آموزشي بود. مي‌توانست حالا کارشناسي ارشدش را گرفته باشد، اگر آن شب اهالي دروغ و توهم و فتنه به هواي به دست آوردن اسلحه به پايگاه بسيج حمله نمي‌کردند! اگر وقتي مادر فاطمه در مهد کودک را باز کرد و آشوبگراني را که فکر مي‌کرد هنوز ذره‌اي تعقل در وجودشان مانده، به آرامش دعوت مي‌کرد، آنها به مادر بزرگ مهد‌کودک حمله نمي‌کردند!
ديروزش روز مادر بود. فاطمه مثل هميشه تنها خواهر و دو برادرش را جمع کرد، پول‌هايشان را روي هم گذاشتند، زنجير و پلاکي براي حضرت مادر خريدند. مادر مي‌توانست آنطور که خود مي‌گفت، جمعه که فرزندانش مثل هميشه دور هم جمع مي‌شدند، جلوي رويشان گردنبند رابه گردن بياويزد، اگر آن شب، بعد از پناه گرفتنش در مهد کودک، آشوبگران از پشت در به او و دخترش شليک نمي‌کردند. مادر اولش فکر مي‌کرد به زن مسني که فقط از در نصيحت وارد شده، کسي کاري ندارد، حمله که شد در مهد پناه گرفت. فکر مي‌کرد در را که ببندد، همه چيز تمام مي‌شود، چه خبر از اسلحه گرم در دست مدعيان راهپيمايي سکوت داشت؟!

دو پيکر غرق در خون
مادر و دختر خيابان را که شلوغ مي‌بينند، زنگ مي‌زنند خانه که ما امشب اينجا مي‌مانيم. خيابان شلوغ است. پدر پير، ساعتي بعد زنگي مي‌زند، جوياي حالشان شود، جوابي نمي‌گيرد و ساعتي بعد هم باز جوابي نمي‌گيرد. پسر خانواده، همين که حالا راضي به مصاحبه با ما نشد، به همرا همسر آن خواهر ديگرش، راهي مهد کودک مي‌شوند. از شلوغي، ديگر خبري نيست؛ اما کسي هم در را باز نمي‌کند. جوان از ديوار بالا مي‌رود. حياط، پشت ساختمان است. درب ورودي حياط به ساختمان را مي‌شکند و... گفتن ندارد؛ کف مهد غرق خون است. سجاده مادر پهن است و غرق خون. آن سوي سجاده، ‌مادر خون‌آلود نشسته است، پيکري تکيه بر ديوار، خواهر اما سرش روي پاهاي مادر است. هر دو، دو تير خورده‌اند. ديوارها و وسايل هم تير خورده‌اند. پسر چه مي‌داند چه شده، فکر مي‌کند هنوز اميدي هست. اورژانس سر خيابان را صدا مي‌کند و دکتر مي‌آيد و... «خدا صبر بدهد» گفتن دکتر را مي‌شنود و نمي‌شنود. مهد کودک و پيکر عزيزانش که هيچ، همه کوچه و شهر و همه دنيا مي‌چرخد و مي‌چرخد و مي‌چرخد...

يک بام و چند هوا؟!
سران فتنه مي‌توانستند براي اين دو نفر هم بيانيه بدهند، پيام تسليت بفرستند، به مجلس ختمشان بروند، سبزها مي‌توانستند در نوشته‌هايشان، از اين دو بگويند و مظلوميتشان، اگر فرداي تدفين اين دو بانو، پسر بزرگ خانواده رجب‌پور در مصاحبه‌اي تلويزيوني از نظر خانواده‌اش در مقصر دانستن موسوي و کروبي نمي‌گفت، اگر اين دو ولايتمداراني محجبه نبودند. اصلش حجاب اين دو، براي سران فتنه‌اي که مي‌خواهند هر طور هست خود را به آرمان‌هاي امام بند کنند، تبليغ خوبي مي‌شد، اما خانواده رجب‌پور اهل ضد نظام حرف زدن نبودند که هيچ، خود فرزندان انقلابي اين سرزمين بودند. اينها را بايد از پايگاه بسيج محل پرسيد. با اين همه، اميدواري متوهمانه سبزها، تمام ناشدني است؛ سراغشان مي‌روند، از طرف موسوي پيام مي‌دهند. اين خانواده اما پاي آرمان‌هايشان ايستاده است. از سوي مرزها هم پيغام زياد مي‌رسد که شما بياييد اين طرف همه چيز تأمين است. نگراني مالي نداشته باشيد؛ دلالان عصر جديد آدم!

نمک بر زخم دل
خانواده رجب‌پور، دو عزيزشان را از دست داده‌اند. پدر خانواده از همان شب دستانش به لرزه مي‌افتد و ديگر همانطور مي‌ماند. پدر و پسري که حالا همه روزها و شب‌هايشان را بايد تنها در خانه بگذرانند، بي‌مادر، بي‌خواهر. اين اما همه قصه نيست سنگ‌هاي مزار اين دو شهيد، بارها مورد حمله قرار گرفته و شکسته و باز پسر خانواده عوض کرده و باز... بر سر مزارشان درختي کاشتند، آن را هم مي‌شکنند. روي مزار و جلوي در خانه، زباله مي‌ريزند، شيشه‌هاي مغازه پيرمرد را شکسته‌اند. به پيرمرد فحاشي کرده‌اند؛ اينها همه، تاوان آن است که خانواده رجب‌پور نخواسته‌اند با اهالي فتنه و آشوب باشند.
من فکر مي‌کنم ما چقدر کم‌کار بوده‌ايم. رسانه‌هاي آنها بر مبناي سياست دنيايي‌شان، حق دارند که اين خانواده و دو شهيدشان را بايکوت خبري کنند، ما اما حتي بر مبناي سياست دنيايي چنين حقي را نداشتيم؛ قصه آخرت و وظيفه ما و چشم و چراغ بودن خانواده شهدا که بماند. کاش آماري بگيريم از رسانه‌هاي اصولگرا که چند بار اسم ندا را و خبري در مورد او را کار کرده‌اند و چند بار از اين دو گفته‌اند. نتيجه خوبي ندارد. درست است که ندا را به تکذيب نوشته‌ايم، اما همين تکذيب‌ها هم بازي در زمين حريف بود انگار؛ ما را از زمين خودمان و از داشته‌هاي خودمان غافل کرد...

گفتگو: کبري آسوپار

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس