کد خبر 24181
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۳

اغراق شاعرانه نيست که ابعاد وجودي حضرت امام خمين(ره) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آن چنان که مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است

به گزارش مشرق به نقل از فارس، اين روزها چهلم شمس آل‌احمد است و به همين مناسبت يادداشتي از شمس آل‌احمد مي‌آيد که به توصيف رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني (ره) مي‌پردازد. وي در اين يادداشت مي‌گويد:

من تنها کسي نيستم که از حضرت امام (ره) خاطره‌اي داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتي به مراتب زنده‌تر و جاندارتر از آن حضرت دارد؛ اما اين هم اغراق شاعرانه نيست که ابعاد وجودي حضرت امام خمين(ره) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آن چنان که مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است؛ سال 40 پدرم از دنيا رفت. ما مانديم همين طور علاف، کلافه و ناراحت. ايام خيلي بدي بود که با خبر شديم در قم چند مجلس ختم براي مرحوم پدرم گذاشته‌اند. با برادر مرحوم جلال رفتيم، عين دو طفلان مسلم.

مرحوم بروجردي چند ماهي قبل از پدرم (در 10 فروردين 1370) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقليد شيعيان مشخص نشده بود.
در قم چهار، پنج مجلس رفتيم؛ اما سرانجام اين مجالس، احساس وظيفه بود که برويم ديدار صاحبان مجالس. صبح بود، سال چهل يا چهل و يک. به نظرم سال چهل رفتيم ديدن آقاي خميني. به محض اينکه وارد شدم، ديدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ايشان آن چنان شباهت با پدرم داشت که من غم و غصه‌ام يادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا ديدم، از آن روز براي من آقاي خميني شدند يک هدف. تمام آن ناسپاسي‌ها که نسبت به پدرم طي آن پانزده، شانزده سال کرده بودم، فرصتي پيدا کرده بود براي بارز شدن. اين را به عنوان مقدمه گفتم که بدانيد ديدگاهم چه ديدگاهي هست. اينها از مسائل عواطف آدمي است.

من از جمله چيزهايي را که نمي‌شناسم خودم هستم. نمي‌دانم، واقعا خودم را هنوز نمي‌توانم بشناسم، ولي ضرورت ديدم که اين مسئله را بگويم و اشاره بکنم، زيرا که امروز وظيفه است. يک وظيفه اخلاقي، انقلابي و شرعي است، يعني احترام و حرمت گذاشتن و پاس اين شخص (امام) را داشتن. خلاصه‌اش عشق است و عاشقي؛ اما اميد دارم که يک روزي بتوانم دينم را نسبت به اين شناخت ادا بکنم.
اولين ديدار برايم خيلي تکان‌دهنده بود. در چنين موقعيتي بود که برخوردم به اين صحنه؛ آن هم در جو اجتماعي که هنوز مرجع تشخيص نيست. در آن يک ساعت يا سه ربع ساعت که من و جلال آنجا نشستيم آقا و برادر داشتند آشنا مي‌شدند و تعارف مي‌کردند و سخن مي‌گفتند که يک آقايي آمد، به نظرم آقاي (سيد هاشم) رسولي (محلاتي) از محارم دفتر آقاي خميني بود و اطلاع داد که چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببينيد. آقا فرمود، بيايند. سه تا جوان حدود بيست ساله آمدند و فصل، فصل سردي بود، حتي قم نيز سرد بود؛ يعني حتما کت و شلوار لازم بود؛ اما اين جوان با شلوار و يک پيراهن سفيد آستين کوتاه آمده بودند. اين اولين نکته بود که اين‌ها چه کساني هستند؟ اين بچه‌ها يک پاکت بزرگ باد کرده، ورم کرده دست‌شان بود. آداب رسيدن به محضر يک مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بيان دو نفرشان که حرف زدند اين بود که ما عجله داريم، بليط قطار داريم و بايد برويم. ما ديشب ساعت فلان راه افتاديم، از خوزستان آمده‌ايم و عضو کانون و انجمن مهندسان نفت هستيم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسيد، ديروز عصر آنجا بحث مي‌کرديم.

في‌المجلس اين مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف کردند که بياييم و اين را تقديم‌تان کنيم؛ اما اين همه توان ما نيست. آدرس ما روي اين پاکت هست. از جهت مادي ما هر چه حقوق داريم، نصف آن را تقديم مي‌کنيم. شما با يک آدمي در افتاديد که ما مي‌خواهيم او را زمين بزنيم -که اشاره به شاه بودـ پاکت را آنجا گذاشتند آن وقت اسکناس پنج توماني تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت که من کمتر آن را مي‌ديدم و يک مقدار از لاي پاکت آمده بود بيرون.
من و جلال از آن مجلس بيرون آمديم همان طور حيران. جلال گفت: اخوي، سيد را چطور ديدي؟ من تو ذهن خودم داشتم فکر مي‌کردم که از اين چهار، پنج نفري که معروفند و اسم آنها سر زبان‌ها هست، کدام يک عاقب مرجع تقليد مي‌شود؟ توي اين عوالم ذهني خودم برگشتم و گفتم: جلال، سيد برنده است. اخوي گفت: چرا؟ گفتم براي اينکه هر مرجع تقليدي يک توانمندي‌هاي خاص خودش را دارد. اين سيد محبوبيتي دارد که حتي جوان‌هايي که صورت‌شان داد مي‌زد که توده‌اي هستند و کمونيست و بي‌اعتنا به مسائل عقيدتي، از او طرفداري مي‌کنند. اگر آقاي ديگر را بازار تهران يا بازار پاکستان و يا هند و غيره تقويت مي‌کنند؛ ولي اين سيد علاوه بر آنها نسلي را که اين مسائل برايشان مطرح نيست جذب کرده است. بعد که آمديم توي ماشين جلال گفت: اخوي اين سيد خيلي ناب است. بايد برويم تهران و ببينيم چه طور مي‌شود او را تقويت کرد.
در سال 1343 جلال کتاب در خدمت و خيانت روشنکفران را نوشت که يک فصل اين کتاب سخنراني آقاي خميني است، آن هم در دوره‌اي که خفقان هست و همه روشنکفران خفه شده‌اند.
با اوج‌ گيري انقلاب اسلامي آقاي خميني به ايران آمدند. من در آن ايام مريض بودم و در خانه و بيمارستان بستري. امام در مدرسه (علوي) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و راديو و تلويزيون پيگيري مي‌کردم. تشنگي و شوق مردم براي ديدن ايشان وصف‌ناپذير بود. من هم خيلي شايق بودم. در آن زمان گروهي از اعضاي کانون نويسندگان ايران (که من در اول انقلاب به ديدن مسائلي از آن استعفا کرده بودم) به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سيمين دانشور عنايت کرده و چند کلمه هم با ايشان صحبت مي‌کنند. در آن روزها به آنهايي که خدمت امام رفتند حسودي‌ام مي‌شود و خانم دانشور هم به من پز مي‌داد که من رفتم امام را ديدم و شما نديديد! تا اينکه سال 1359 شد.

احمد آقا يک محبت‌هايي از قديم به ما داشت و به خانه ما مي‌آمد و سر سفره به همراه بچه‌ها لقمه نان و پنيري با هم مي‌خورديم و از خاطرات عراق براي بچه‌هاي ما نقل مي‌کرد که خيلي جاذبه داشت. روزي تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو مي‌خواهي آقا را ببيني؟ گفتم: به خدا خيلي دلم مي‌خواهد؛ ولي چطوري! اين پيرمرد، اين همه فشار اين همه ديدار، من چطور... احمد آقا گفت: اصلا خود ايشان احوال شما را مي‌پرسند. مي‌خواهي فردا بيايي؟ گفتم: راست مي‌گويي؟ گفت ماشين بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشين؟
در آن ديدار خط صحبت امام اين بود که فرمودند: من پدرت را مي‌شناختم و برادر بزرگت را که در مدينه کشتندش. جلال را هم مي‌شناختم. آن سال آمد و کتاب خودش را جلوي دست من ديد و گفت: آقا اين پرت و پلاها چيست که مي‌خوانيد! خودت را هم مي‌شناسم و گاهي اوقات صحبت‌هايت را از تلويزيون شنيده‌ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر کاري که مي‌تواني بکن. به تو کسي نمي‌تواند تهمتي بزند. چيزي به تو نمي‌چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.

عرض کردم که آقا اين مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد ميليون سرمايه بيت‌المال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقيه جاها و از همه گروه‌ها و اقشار، طيف‌هاي مختلف ذوقي و سياسي هستند، از جمله مجاهد، فدايي، توده‌اي و فلان، اما در کارهاي خودشان يک چيزهايي بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اينکه اين بچه‌هاي اتحاديه عوض نشوند و دست به ترکيب آنها نخورد. چون من اينها را سال‌ها مي‌شناسم و در رأس کار بوده‌اند؛ ولي اگر يک آدم ناشناس بيايد آنجا نمي‌شناسم. با اين موضع‌گيري مي‌روم آنجا يکي هم اينکه اگر توافقي بکنيد 25درصد اين اموال در اختيار ما باشد. فرمودند: مي‌خواهيد چه کنيد؟ گفتم: مي‌خواهم به بچه‌ها بگويم سهام‌گذاري کنند و پخش کنند بين خودشان که احساس بکنند مالک اينجا هستند. من تا سرم را بر مي‌گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند براي خودشان کار مي‌کنند.
امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و اين مسئله را به احمد مي‌گويم. ما آمديم رفتيم خدمت عزيزمان آقاي دعايي و مشغول شديم، البته با مخالفت ايشان مسئله 25 درصد اجرا نشد.
مدتي هم در شوراي سرپرستي صدا و سيما بودم که مسائلي آنجا مطرح بود. در يکي از جلسات شورا توسط آقاي صادق طباطبايي آقاي حسن حبيبي و آقاي خوئيني‌ها، امام برايم درباره کيهان پيغام دادند و رفتيم روزنامه کيهان هفت، هشت ماه رفتيم، کاري که از دست‌مان بر مي‌آمد انجام داديم؛ اما حوزه کاري من کار اجرايي نبود. من هميشه کارم معلمي بود.

 

 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس