و من ديدم کساني را که به نواب مي‌رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي گرفتند، کلاه شاپو را بر مي‌داشتند و مچاله مي‌کردند در جيبشان مي‌گذاشتند. اينقدر سخنش و کلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسي را ديده ام. خيلي مرد عجيبي ب

به گزارش مشرق به نقل از شبکه ايران، شهيد نواب صفوي بي‌شک يکي از بزرگان تاريخ تشيع محسوب مي‌شود که با شکستن برخي حصارهاي تنگ، توانست در عين تأثير گذاري در مهم تريم حوادث دوران زندگي خود، افقهاي جديدي را هم پيش چشم مبارزين مسلمان بگشايد. ?? دي ماه سالروز شهادت اين بزرگمرد است. به همين مناسبت مروري خواهيم داشت بر برخي خاطرات مربوط به ايشان:

از وجوه عظمت نواب، يکي آن بود که با خلوص شديد و با عملکرد جذاب خود، بسياري را نه تنها شيفته خويشتن بلکه وارد مبارزه عليه باطل مي‌کرد. شايد جالب باشد که بدانيم رهبر فرزانه انقلاب هم يکي از اين افراد هستند که شديداً هم تحت تأثير شهيد نواب قرار داشته‌اند. ايشان در همين باره فرموده‌اند: «من شايد شانزده سال يا پانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوي به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوي براي من خيلي جاذبه داشت و به کلي مرا مجذوب خودش کرد. هرکسي هم که آن وقت در حدود سنين من بود، مجذوب نواب صفوي مي‌شد. از بس اين آدم پر شور و با اخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صريح و گويا بود. من مي‌توانم بگويم که آنجا به طور جدي به مسائل مبارزاتي و به آنچه که به آن مبارزه سياسي مي‌گوييم علاقه‌مند شدم.» (بيانات در گفت و شنود با گروهي از نوجوانان و جوانان در تاريخ ?? بهمن ??)

ايشان در جايي ديگر، خاطره? آن ديدار و تأثير شهيد نواب بر خود را مفصل‌تر تعريف کرده‌اند: «نواب يک سفر آمد مشهد. براي اولين بار نواب را آنجا شناختيم و فکر مي‌کنم که سال ?? يا ?? بود. ما شنيديم که نواب صفوي و فداييان اسلام آمده‌اند مشهد و در مهديه عابدزاده از اين‌ها دعوت کرده بودند.

يک جاذبه پنهاني مرا به طرف نواب مي‌کشاند و بسيار علا قه‌مند شدم که نواب را ببينم.... يک روز خبر دادند که نواب مي‌خواهد بيايد بازديد طلاب مدرسه سليمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب کرديم. يادم نمي‌رود که آن روز جزو روزهاي فرا موش نشدني زندگي من بود.

مرحوم نواب آمد. يک عده هم از فدائيان اسلا م با او بودند.... ايشان [شهيد نواب] هم شروع به سخنراني کردند. سخنراني نواب يک سخنراني عادي نبود. بلند مي‌شد و مي‌ايستاد و با شعار کوبنده و با شعاري شروع به صحبت مي‌کرد. من محو نواب شده بودم. خودم را از لابلاي جمعيت به نزديکش رسانده و جلوي نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود و به سخنانش گوش مي‌دادم و او هم بنا کرد به شاه وبه دستگاههاي انگليس و اين‌ها بدگويي کردن. اساس سخنانش اين بود که اسلام بايد زنده شود. اسلام بايد حکومت کند واين کساني که در راس کار هستند اين‌ها دروغ مي‌گويند. اين‌ها مسلمان نيستند و من براي اولين بار اين حرف‌ها را از نواب صفوي شنيدم و آنچنان اين حرف‌ها درون من نفوذ کرد و جاي گرفت که احساس مي‌کردم دلم مي‌خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعا داشتم که دوست دارم هميشه با او باشم.

... بعد گفتند که فردا هم نواب به مدرسه نواب مي‌رود. من هم رفتم مدرسه نواب براي اينکه بار ديگر نواب را ببينم. مدرسه نواب مدرسه بزرگي است. برعکس مدرسه سليمان خان که کوچک است، مدرسه نواب جا و فضاي وسيعي دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش کرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند که از مهديه راه افتاده‌اند به اين طرف. من راه افتادم و به استقبالش رفتم که هر چه زود‌تر او را ببينم. يک وقت ديدم از دور دارد مي‌آيد. يک نيم دايره‌اي در پياده رو درست شده بود که وسط آن نيم دايره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همينطور صف مردمي بود که از پشت سر فشار مي‌آوردند و مي‌خواستند او را ببينند و پشت سرش جمعيت زيادي حرکت مي‌کرد.

من هم وارد شدم. باز رفتم نزديک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بودم. نواب همين طوري که مي‌رفت شعار هم مي‌داد. نه اينکه خيال کنيد همين طور عادي راه مي‌رفت، يک منبر در راه شروع کرده بود: ما بايد اسلام را حاکم کنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حکومت کند.

از اين گونه حرف‌ها و مرتباً در راه با صداي بلند شعار مي‌داد. به افراد کراواتي که مي‌رسيد مي‌گفت: اين بند را اجانب به گردن ما انداخته‌اند، برادر باز کن. به کساني که کلاه شاپو سرشان بود مي‌گفت: اين کلاه را اجانب سر ما گذاشته‌اند برادر بردار.

و من ديدم کساني را که به نواب مي‌رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي‌گرفتند، کلاه شاپو را بر مي‌داشتند و مچاله مي‌کردند در جيبشان مي‌گذاشتند. اينقدر سخنش و کلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسي را ديده‌ام. خيلي مرد عجيبي بود يک پارچه حرارت بود، يک تکه آتش بود.

با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادي هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعيت زيادي جمع شده بودند. باز من رفتم‌‌ همان جلو نشستم و چهار چشمي نواب را مي‌پاييدم. شروع به سخنراني کرد. با همه وجودش حرف مي‌زد. يعني اين جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند، بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همينطور حرکت مي‌کرد و حرف مي‌زد و شعار مي‌داد و مطلب مي‌گفت. بعد هم که سخنرانيش تمام شد ظهر شده بود و پيشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانيم. قبول کرد و اذان گفتتند. ايستاد جلو و يک نماز جماعت حسابي هم ما پشت سر نواب خوانديم. بعد نواب رفت و ديگر ما بي‌خبر بوديم و اطلاعي از نواب نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد، بعد از حدود تقريباً دو سال که از سفر نواب به مشهد مي‌گذشت.

خبر شهادتش که رسيد ما در مدرسه نواب بوديم. يادم هست که يک جمع طلبه آن چنان خشمگين و منقلب شده بوديم که علناً در مدرسه شعار مي‌داديم و به شاه دشنام مي‌داديم و خشم خودمان را به اين صورت اظهار مي‌کرديم....

بايد گفت که اولين جرقه‌هاي انگيزش انقلابي اسلامي به وسيله نواب در من بوجود آمد وهيچ شکي ندارم که اولين آتش را در دل ما نواب روشن کرد. يک سال بعد از آن من دوستي پيدا کردم که از مريدان و نزديکان نواب بود. اين دوست معلم بود در تهران. الان هم هست. بعد از شهادت نواب در سال ?? بود که او آمده بود مشهد و خاطرات فراواني از نواب نقل مي‌کرد. خودش هم با نواب نزديک بود. از زندگي شخصي نواب، از زندگي مبارزاتي نواب، از شعار‌هايش، از بيانيه‌هايش، از وضع خانوادگي، خيلي چيز‌ها براي من گفت و ما را بيشتر مجذوب و عاشق نواب کرد و اين حالت و رنگ گيري از نواب شروع شد و موجب شد که ما در‌‌ همان سال ?? اولين حرکات مبارزاتي خودمان را شروع کنيم.» (حديث رويش، يادمان پنجاهمين سالروز عروج شهيدنواب صفوي و يارانش، دي ماه ????، صفحات? و ?)

***

گفتني است که اثر گذاري شهيد نواب محدود به مرزهاي جغرافيايي نبوده است. او در سفري که چندي پيش از شهادتش به اردن و مصر داشت نه تنهاموجب شد ذهنيت بسياري از متفکرين جهان اسلام به سمت مبارزه و حق، تغيير جهت دهد بلکه حتي در بين جوانان مسلمان هم شوري ايجاد کرد که وارد مبارزه شوند. يکي از آن جوانان ياسر عرفات بود که تا سال‌ها جزو برجسته‌ترين مبارزان با رژيم منحوس صهيونيستي محسوب مي‌شد: آقاي اسدالله صفا (از اعضاي فدائيان اسلام) در خاطره‌اي اي به اين موضوع اشاره نموده است: «در يکي از سفرهايي که به کشورهاي عربي داشتيم به ديدن ياسر عرفات رفتيم. مرحوم خلخالي در معرفي من گفت: ايشان از ياران شهيد نواب صفوي هستند. عرفات به محض شنيدن نام نواب دو زانو نشيت و با دست سه بار روي زانو‌هايش زد و گفت: «نواب، نواب، نواب». او وقتي تعجب ما را ديد گفت: آن سالي که شهيد نواب براي سخنراني به دانشگاه الازهر مصر آمده بود، بنده در آن دانشگاه درس مي‌خواندم. ايشان يک ساعت و نيم با شور و حرارت سخنراني کرد بعد از سخنراني من با زحمت نزديک او شدم.

او دست مرا گرفت و مرا سوار ماشين حامل خود کرد بعد از اينکه اسم و رسمم را پرسيد، گفت: براي چه به اينجا آمده‌اي؟ گفتم: آمدم درس بخوانم. به محض گفتن اين جمله شهيد نواب با عصبانيت سرم داد کشيد و گفت: اسرائيلي‌ها دارند ناموس شما را به خطر مي‌اندازند آنوقت تو آمده‌اي اينجا درس بخواني برو با هموط‌‌نهايت آن‌ها را از فلسطين بيرون کن و با آن‌ها جهاد کن.

ياسر عرفات مي‌گفت: هنوز بعد از اينکه سال‌ها از آن جريان مي‌گذرد، صداي نواب در گوشم طنين انداز است. هنوز صحبت‌هاي نواب در گوشم است و بعد از صحبت‌هاي نواب بود که به فکر تشکيل گروه و دسته‌اي براي مبازه با اسرائيل افتادم.» (ه‌مان، صفحه ??)

***

تقوا، توکل، بصيرت و شجاعت شهيد نواب، مسائلي نبود که يک شبه به وجود آمده باشد، بلکه مدت‌ها پيش از ورود او به مبارزه و تشکيل فدائيان اسلام هم با خودسازي در او وجود داشت. علامه محمد تقي جعفري خاطره‌اي از دوران طلبگي خود و نواب دارد که نشانگر همين امر است:

«هر دو جوان ‌بوديم‌ و هر دو به‌ نوعي‌ تهجد و شب‌ زنده‌ داري‌ و زيارت ‌را دوست‌ داشتيم‌. در حوزه‌ نجف‌ در خدمت‌ مرحوم [شيخ مرتضي] ‌طالقاني [از عرفاي بزرگ معاصر] ‌ تلمذ مي‌کرديم‌ و از علامه‌ شيخ‌ عبدالحسين‌اميني‌ صاحب‌ الغدير درس‌ ايمان‌ و ولايت‌ مي‌آموختيم ‌. روزي‌ (شهيد نواب صفوي) پيشنهاد کرد پياده‌ از نجف‌ به ‌کربلا براي‌ زيارت‌ سومين‌ پيشواي‌ تشيع‌ با هم‌ حرکت‌کنيم ‌. موافقت‌ کردم‌ و بعد از ظهر يکي‌ از روزهاي‌پائيزي‌ به‌ راه‌ افتاديم. هوا تقريباً تاريک‌ شده‌ بود که‌ ما درراه‌ نجف‌ ـ کربلا قرار گرفتيم‌ و هنوز بيش‌ از چند کيلومتراز شهر دور نشده‌ بوديم‌ که‌ مردي‌ تنومند از اعراب‌ بيابان‌نشين‌ در جلومان‌ سبز شد و با صدايي‌ خشن‌ فرمان‌ايستادن‌ داد.

در نور مهتاب‌، خنجر آذين‌ شده‌اي‌ را که‌مرد عرب‌ بر کمر داشت‌ ديدم‌ و يکه‌ خوردم‌؛ اما سيد آرام‌ايستاد. مرد عرب‌ با خشونت‌ گفت‌ هر چه‌ دينار داريد ازجبيهايتان‌ بيرون‌ آورده‌ و تحويل‌ دهيد. من‌ ترسيده ‌بودم‌ و مي‌خواستم‌ آنچه‌ دارم‌ تحويل‌ دهم‌ که‌ يکمرتبه ‌متوجه‌ شدم‌ شهيد نواب‌ صفوي‌ با چالاکي‌، خنجر مردعرب‌ را از کمرش‌ بيرون‌ کشيده‌ و برق‌ آن‌ را جلوي‌چشمان‌ مرد تنومند نگه‌ داشته‌ و با قدرت‌ نوک‌ خنجر رانزديک‌ گلويش‌ قرار داده‌ و مي‌گويد: با خدا باش‌ و از خدابترس‌ و دست‌ از زشتي‌ها بشوي‌.»

من‌ از سرعت‌ وشجاعت‌ سيد حيرت‌ زده‌ شدم‌ و مات‌ به‌ هر دوي‌ آن‌ها نگاه‌ مي‌کردم‌ که‌ مرد عرب‌ ما را به‌ چادرش‌ جهت‌استراحت‌ دعوت‌ کرد و نواب‌ صفوي‌ فوراً پذيرفت‌. براي‌من‌ تعجب‌ آور بود. به‌ سيد گفتم‌ دعوت‌ کسي‌ رامي‌پذيري‌ که‌ تا چند لحظه‌ پيش‌ مي‌خواست‌ لُختمان‌کند؟ سيد گفت‌: «اين‌ها عرب‌ هستند و به‌ ميهمان‌ ارج‌مي‌نهند و محال‌ است‌ خطري‌ متوجه‌ ما باشد.»
آن‌ شب‌ من‌ و نواب‌ به‌ چادر مرد عرب‌ رفتيم‌ و سيد تا صبح‌ آرام‌ خوابيد و من‌ تا صبح‌ بيدار بودم‌ و همه‌اش ‌مي‌ترسيدم‌ که‌ مرد عرب‌ هر دوي‌ ما را نابود کند. سيد نيمه‌ شب‌ براي‌ نماز برخاست‌ و با آوايي‌ ملکوتي‌ باخداي‌ خويش‌ به‌ راز و نياز پرداخت‌ و فرداي‌ آن‌ روز باهم‌ عازم‌ کربلا شديم‌. اين‌ خاطره‌ در طول‌ پنجاه‌ سال‌، هميشه‌ نوازشگر من‌ بوده‌ است‌. وقتي‌ شهيد شد اشکي‌در سوگش‌ بي‌ اختيار از ديدگان‌ جاري‌ شد.» (ابن سيناي زمان، تدوين سيد محمدرضا غياثي کرماني، انتشارات پارسيان، صفحات ?? و ??)

***

اما برجستگي نواب تنها به امور مبارزاتي محدود نمي‌شد، بلکه وي در وجوه اخلاقي هم درخشندگي‌هايي داشت که در اصل همين‌ها پشتوانه مبارزه خالصانه? او بود: «در پايان يکي از جلسات عمومي که در خانه‌اي واقع در جنوب شهر تهرانبرگزار شده بود، مردي از اهالي‌‌ همان محل، خود رابه شهيدنواب صفوي رساندهو پس از بوسيدن او و اظهارارادت، سؤالي را نيز مطرح کردهبود. فشار جمعيت بهحدي زيادبود که بين آن مرد و شهيد نوابکه درست روبهروي يکديگر ايستاده بودند، هيچ فاصله‌اي وجود نداشت.... پس از مدتي که جمعيت کم کم متفرق شدند، نواب همراهدوستانش نشسته بودند که معلوم شد انگشتپاي ايشان مجروح شده و احتياج به پانسمان دارد. وقتي همراهانش علت را جويا شدند، مشخص شد‌‌ همان مرد، در تمام مدتي که ايستاده و با ايشان صحبت مي‌کرده، پايش را روي انگشتپاي شهيد نواب کهبي کفش بوده قرار داده و به همين دليل انگشت پاي ايشان مجروح شده بود، ايشان نيز طي اين مدت هيچ اعتراضي نکردهبود. شهيد نواب صفوي، علت اين کار را در جوابسؤال دوستانش چنين عنواننمود: «اگر من چيزي به او مي‌گفتم و اعتراضمي کردم، اين کار باعث خجالت آن مرد مي‌شد و اين درست نبود. تحمل اين مختصر درد وجراحت براي من آسان‌تر از تحمل شرمندگي اوبود، در حالي که او با يک دنيا خلوص با من روبوسي کرده و سؤال و جوابمي کرد.» (به ياري خداوند توانا، نشريا زهرا سلام الله علي‌ها، صفحه ??)

***

در خاتمه مناسب است به يکي از شبهاتي که برخي جاهلين يا مغرضين مطرح مي‌کنند اشاره کنيم و آن مخالفت متقابل و مبنايي آيت الله العظمي بروجردي و فدائيان اسلام است. مرحوم حجت الاسلام و المسلمين رضا گلسرخي که خود از فدائيان اسلام بوده به ماجرايي اشاره کرده که صريحاً حقيقت امر را نشان مي‌دهد و نشانگر عنايت متقابل آن بزرگواران و دسيسه چني برخي اطرافيان است:

«در مورد رابطه فدائيان اسلام با آيت الله بروجردي چيزي که من يادم هست، اين است که چند مرتبه، به خاطر عضو فدائيان اسلام بودن، شهريه مرا قطع کردند. هر دفعه هم آقا جلال آشتياني مي‌رفت و آن را درست مي‌کرد. يکدفعه، من خودم ناراحت شدم، نامه‌اي نوشتم و خدمت آقا [آيت الله بروجردي] رفتم. در آن نامه نوشتم که: تا حالا، دو سه مرتبه شهريه من قطع شده؛ به عنوان اينکه به آقاي نواب صفوي و فدائيان اسلام ارادت داشته‌ام، و اين‌ها قطع شهريه رابه حضرتعالي مستند مي‌کنند. من مقلد شما هستم، اگر شمابا فدائيان اسلام مخالفيد بفرماييد من پيرو آن‌ها نباشم.

شهدالله (خدا گواه است)، خودم خدمت آقاي بروجردي رفتم و نامه را هم خودم بردم و به آقاي بروجردي دادم. ايشان نامه را خواندند، فرمودند: «خدا توفيقتان بدهد، نه قطع شهريه از طرف من بوده و نه مخالفتي با فدائيان اسلام دارم.» اين مطلب را ايشان فرمودند.» (مجله تاريخ و فرهنگ معاصر، شماره دوم، زمستان ????، صفحه ???)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس