محمدحسین دانایی گفت: احتمال قوی می‌دهم نظر جلال این بوده که سنگی بر گوری منتشر بشود، منتها در زمان مناسب. انتشار بی‌موقع سنگی بر گوری در زمان حیات سیمین‌خانم به وسیله دایی عزیز ما مرحوم شمس آل‌احمد، یکی از عوامل تحریک و برانگیختگی سیمین‌خانم بود.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، آنچه در پی می‌آید برشی از گفت و شنود بلند و منتشر نشده محمدرضا کائینی نویسنده و تاریخ‌پژوه  با محمد حسین دانایی خواهرزاده زنده‌یادان جلال و شمس آل‌احمد است که طی آن راوی، خاطرات و تحلیل‌های خویش را از زندگی مشترک جلال آل احمد و سیمین دانشور باز گفته است. این مصاحبه که در نیمه دوم سال 90 انجام گرفت، به زودی در قامت کتاب خاطرات دانایی روانه بازار نشر خواهد گشت.

 

اگر خانواده را به مفهوم اخص بگیریم، شامل پدر، مادر، خواهر و برادر جلال می‌شود، اما اگر نگاه عام‌تری داشته باشیم، طبعاً همسر جلال هم در قلمروز این عنوان قرار می‌گیرد، مخصوصاً همسری که تنها بود و فرزندی هم نداشت بنابراین، در اینجا ایجاب می‌کند که فصل مبسوطی هم درباره همسر جلال و رابطه‌اش با خانواده جلال و همین‌طور، رابطه جلال با خانواده خانم سیمین دانشور صحبت کنیم، به ویژه که این مسأله محل بعضی از سوء تفسیرها و چالش‌ها و دیدگاه‌های متفاوت بوده و هست و به مناسبت‌های مختلف هم به آن دامن زده شده است. نقطه آغاز سوال من در این بخش، اولین خاطراتی است که شما از خانم دانشو دارید. اگر ازدواج و عروسی آن‌ها یادتان هست، نقل بفرمایید که اصل داستان چه بود و از کجا شروع شد و بعد هم خاطرات شخصی خودتان را از خانم دانشور بفرمایید.

وقتی که از دیدگاه خانواده خودمان به خانم دکتر سیمین دانشور نگاه می‌کنم، قطعا و انصافاً می‌بینم که ایشان از دید ما، هیچ‌وقت از جلال جدا نبودند. آن‌ها چنان به هم پیوند و جوش خورده بودند که ما هر دوی ان‌ها را همواره در یک قالب می‌دیدیم. من شخصاً هر وقت مسأله‌ای داشتم که باید با آقا دایی جلال مطرح می‌کردم، اگر دستم به ایشان نمی‌رسید، به همان روانی و راحتی به سیمین خانم می‌گفتم و سیمین خانم هم دقیقاً همان‌کاری را که یک دایی دلسوز برای خواهرزاده‌اش می‌کند، برای من انجام می‌داد.

اما در مورد نحوه آشنایی آقادایی جلال با خانم دانشور، به طوری که از خودشان شنیده‌ام، ماجرا به این صورت بوده که زنده یاد جلال‌آل احمد در سال 1327 همراه دکتر عبدالحسین شیخ که دوست صمیمی جلال و انسان بسیار شریف؛ خوب، با ظرفیت و مهربانی است، برای گردش ، عازم شیراز می‌شوند. این را هم بگویم که آقا دایی جلال، دکتر عبدالحسین شیخ، را به شوخی «شیخ عبدالحسین» صدا می‌زد.

به هرحال، این دو جوان در مراجعت از شیراز در اتوبوس نشسته بودند و به اصطلاح، حرف‌های جوانانه می‌زدند. در صندلی‌های جلوی آن‌ها هم عده‌ای از مسافران دیگر نشسته بودند. جلال رو می‌کند به دکتر شیخ و می‌گوید: «این شیراز هم جای چندان جالبی نبود که این قدر برایش تبلیغ می‌کنند و می‌گویند: شیراز معدن لب لعل است و کان حسن... ما که نه لب بعلی دیدیم و نه کان حسنی!» و بعد هم شروع می‌کند به غرولند کردن. این مطایبه بین این دو دوست، به گوش مسافر صندلی جلویی می‌رسد که همان خانم سیمین دانشور باشند. ایشان که در آن سال‌ها، دانشجوی ادبیات بودند و داشتند به تهران برمی‌گشتند تا به دانشگاه بروند، انتقاد از شیراز و شیرازی را بر نمی‌تابند و در جواب آن تعریض، موقع‌شناسی و حاضر جوابی می‌کنند و مصراع دوم همان بیت را می‌خوانند: «من جوهری مفلسم، ایرا مشوّشم» یعنی که اشکال از شیراز و معادن حسنش نیست، بلکه سالک، شرایط لازم برای کشف و وصال را نداشته که دستش خالی مانده است! به هرحال، این مشاعده فی‌البداهه، باب گفتگو را بین این دو نفر باز می‌کند و مقدمه‌ای می‌شود برای عشق و ازدواج و پیوند ابدی این دو بزرگوار در دو سال بعد، یعنی در سال 1329.

از اولین خاطراتی که خودتان از این زوج دارید، مواردی را ذکر کنید.

اولین خاطراتی که دارم، مربوط به حضور مشترک آن‌ها در خانه‌مان است که همیشه حادثه‌ای خیلی مهم و عالی تلقی می‌شد و همین‌طور رفتن ما به خانه آن‌ها. در واقع، وقتی نقار و کدورت بین حاج‌آقا(پدرجلال) و او کمرنگ شد، دایی جلال و خانم دانشور سالی دو سه بار را به خانه حاج‌آقا و دیدار ما می‌آمدند.

 

قبلاً به دلیل حضور جلال در حزب توده و گسستن از نظام سنتی خانواده، بیت او و پدرش کدورت وجود داشت و لابد ازدواج جلال با خانم دانشور هم مزید بر علت شد، چون حاج‌آقا می‌گفتند: چرا رفتی و یک زن مکشوفه گرفتی؟

همین‌طور است. جلال در سال 1323 وارد حزب توده شد و همین اولین علتی بود که رابطه‌اش با مرحوم حاج‌آقا را کدر کرد. بعد که او و دوستانش به تدریج و در سال‌های 26 و 27 از حزب توده انشعاب کردند و کناره گرفتند، جلال هم از حزب توده بیرون آمد، اما این لکه، لکه‌ای نبود که با یک انشعاب و کناره‌گیری از حزب پاک شود. مضافاً اینکه، ایشان در همان سال‌ها با خانم سیمین دانشور که بی حجاب بودند، ازدواج کرد. بنابراین ، شوک مجددی به مرحوم حاج‌آقا و به طور کلی، به نظام باورهای خانوادگی وارد شد.

یکی دیگر از اولین خاطراتی که دارم، این است که وقتی آقا دایی جلال به تدریج اجازه پیدا کرد که به خانه حاج‌آقا بیاید و بعد خانمش را هم با خودش بیاورد، برنامه را طوری تنظیم می‌کردند که اولاً، وقتی بیایند که حاج‌آقا در منزل نباشد یا به مسافرت کربلا و مشهد و قم رفته باشد؛ ثانیاً، شرط این بود که وقتی به سر کوچه گذرقلی می‌رسیدند، باید یکی از ما بچه‌ها یک چادر برمی‌داشتیم و می‌بردیم و به سیمین‌خانم می‌دادیم تا ایشان چادر سرشان کنند و عروس حاج‌آقا بدون حجاب وارد کوچه نشود و دوباره موقع رفتن هم همین‌طور. جلال اوایل ماشینش را نزدیک چهار راه گلوبندک پارک می‌کرد، بعد به تدریج جلوتر آمد تا بالاخره در این اواخر، تا سر کوچه گذرقلی هم ماشینش را می‌آورد و پارک می‌کرد و ما چادر را آنجا می‌بردیم، ولی باز هم اهل محل همه می‌فهمیدند که سیمین خانم با حجاب نیستند. کاسب‌ها همه ما را و جلال و عروس خانواده ما را می‌شناختند و به علاوهف طرز چادر سرکردن سیمین خانم هم مثلاً با چادر سرکردن مادر من فرق داشت و همه از نوع چادر سر کردن ایشان می‌فهمیدند که در اصل بی حجاب هستند. البته بعدها که تلفن دایر شد، این هماهنگی‌ها راحت‌تر شد. یکی از اولین خانه‌هایی هم که تلفن‌دار شد، خانه حاج‌آقا بود و هنوز خاطرم هست که شماره‌اش 52750 بود. شماره تلفن خانه آقا دایی جلال هم 83848 بود. آن‌ها زنگ می‌زدند و وظیفه ما هم این بود که چادر را به سر کوچه ببریم و به سیمین خانم بدهیم.

اولین مواجهه پدربزرگ با خانم دانشور را به یاد می‌آورید؟

چیزی به یاد ندارم، چون خیلی کوچک بودم، ولی می‌دانم که یکی از دغدغه‌های جدی خانواده ما و خاله‌هایم، همین تاثیر فرهنگی سیمین خانم بر روی دخترها بود. من چهار تا خاله داشتم که با مادر من می‌شدند پنج تا و اکثراً هم دخترزا بودند. تعداد دخترهای نسل ما بیشتر از تعداد پسرها بود. جلال هم با همه آن‌ها روابط صمیمی و گرم داشت و در زندگی تک‌تک‌ ان‌ها دخالت می‌کرد. همین حالت را سیمین خانم هم داشت. در واقع، همان‌طور که ما پسرها تحت تاثیر جلال و شمس بودیم، طبیعتاً دخترها هم تحت تاثیر سیمین خانم بودند. به همین علت، پدر و مادرهای ما نگران این موضوع بودند که شخصیت سیمین خانم و موقعیت اجتماعی ایشان روی ذهن بچه‌ها اثر بگذارد و آن ها را از فرهنگ و فضای سنتی خانوادگی دور و خارج کند. لذا خیلی مراقبت می‌کردند که این روابط زیاد مخاطره‌آمیز نشود.

یکی از این گونه عواقب مخاطره آمیز هم این بود که با اصرار و پیگیری مداوم جلال، سرانجام پدر و مادر من و یکی دیگر از خاله‌هایم موافقت کردند که دخترهایشان را به مدرسه بفرستند، البته مشروط به شرایط و احتیاط‌های فراوان. یک بار هم دخترها را پنهانی به سینما بردند، که اقدامی بسیار جسورانه بود و همه مراقب بودند که موضوع درز نکند و مخصوصاً خبرش به گوش حاج‌آقا نرسد.

بنابراین، خواهرهای خود من و دخترخاله‌هایم اگر توانستند به مدرسه بروند و کوره سوادی پیدا کنند، همه را مدیون حمایت سیمین خانم و مرحوم جلال هستند و اگر این زوج نبودند، این طفلک‌ها قطعاً غیر از قرآن و مفاتیح‌الجنان چیزی عایدشان نمی‌شد.

رابطه خانم دانشور به طور خاص با خانواده‌ و خواهرهای شما چطور بود؟

خیلی خوب بود، مخصوصاً به ایت علت که دو تا از خواهرهای بزرگ من با دو نفر از ملاکان منطقه بویین زهرای قزوین ازدواج کرده بودند و در همان‌جا زندگی می‌کردند و مرحوم جلال و سیمین خانم هم تابستان‌ها به آنجا می‌رفتند و یکی دو روز یا یک هفته می‌ماندند. این سفرها، یک حادثه تاریخی بود و حتی مبدأ تاریخ می‌شد! نه فقط خود خانواده، بلکه حتی اهالی منطقه هم شاهد و مفتخر بودند که چنین شخصیت‌هایی به ولایتشان رفت و آمد دارند، مخصوصاً که خانم دانشور به مناسبت ارتباطات شغلی‌شان با دانشگاه تهران، مدتی عضو هیأت علمی گروه باستان شناسی دانشگاه هم بودند و بعضاً دانشجویان رشته باستان شناسی را به مکان‌های باستانی در آن منطقه می‌بردند. یکی از محصولات این رفت و آمدها هم کتاب تات‌نشین‌های بلوک زهرای جلال است. البته این نکته را هم یادآوری کنم که بسیاری از مضامین و شخصیت‌های کتاب نفرین زمین جلال هم برگرفته از وضع زندگی روستاییان و کشاورزان منطقه بویین زهرا، در سال‌های پس از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی است.

شخصیت سیمین خانم را از جوانی تا مرگ جلال چگونه دیدید؟ ویژگی‌های شخصیتی ایشان چه بود؟

همان‌طور که گفتم، ایشان از دید خانواده، به معنای اعم، شخصیت بسیار قابل اعتنایی داشتند و کلیت خانواده برای ایشان بسیار احترام قایل بود و در امور خانوادگی جزو افراد وثیق و قابل رجوع تلقی می‌شدند.

در سال‌های اخیر خانم دانشور، متأثر از القائات برخی، در گفتگوها و برخی نگاشته‌هایش، تاثیر پذیری خودش از جلال را تا حد زیادی نفی می‌کرد و برای خودش استقلال قایل می‌شد و می‌گفت: مرا به جلال نشناسید و به خودم بشناسید. ولی به نظر می‌رسد که این سخنان، اغراق‌آمیز باشند و خانم دانشور به عنوان یک فرد سیاسی، از محیط و دوستان جلال و دامنه گسترده تأثیر جلال بسیار وام گرفته و شخصیتش تحت تأثیر شوهر بوده است. از تأثیرپذیری این زن و شوهر بر یکدیگر برای ما نکاتی را ذکر کنید. به ویژه تأثیراتی که جلال به عنوان یک کاراکتر سیاسی بسیار قوی و مقتدر، بر ذهن داستان نویس خانم دانشور گذاشت.

 

اگر از مظاهر این احترام ویژه جلال به سیمین خانم هم اگر خاطراتی دارید، نقل بفرمایید.

در بسیاری از موارد، موقعی که برای طرح مسأله‌ای به جلال مراجعه می‌کردیم، حتماً از سیمین خانم خواهش می‌کرد بیایند و در بحث شرکت‌ داشته باشند، مخصوصاً اگر پای دخترها یا خواهرها و مسائل زنانه در بین بود، حتماً از نظر ایشان استفاده می‌کرد.

به علاوه‌، این اقرار خود جلال است که می‌گوید: «همواره اولین خواننده آثار من سیمین بوده.» این اعتراف، نشانه نهایت اعتماد به خانم دانشور است. اگر خانم دانشور یک زن خانه‌دار معمولی و فاقد لیاقت‌های ذاتی و اکتسابی بود، قطعاً لزومی نداشت که جلال او از همه آثارش را به ایشان بدهد تا بخوانند و به جای این کار مثلاً می‌داد به خلیل ملکی بخواند، نیمایوشیج بخواند، یا رفیق قدیمش پرویز داریوش بخواند، ولی اینکه هر چیری را که می‌نوشت، اول می‌داد به سیمین خانم، به خاطر این است که نظر سیمین‌خانم برایش مناط اعتبار بود.

 

قطعاً اگر خواننده تا این بخش از سخن با ما همراه و هم‌داستان بوده باشد، بلافاصله ذهن او پدیده‌ای را می جوید به نام سنگی بر گوری و به تبع آن ملالت خانم دانشور از انتشار و طبعاً نگارش آن را به خاطر می‌آورد. از دیدگاه شما آنچه در این کتاب از آن سخن رفته است با رابطه‌ای کهش ما آن را تصویر می‌کنید چه نسبتی دارد؟

دقیقاً خاطرم هست وقتی که جلال متن سنگی بر گوری را بعد از سه، چهار بار بازنویسی، تمام کرد، یک روز موضوع را در جمع دوستان مطرح کرد و گفت که من این کتاب را نوشته‌ام و راجع به این قضایا هم هست. حتماً می‌دانید که این کتاب سیار بی‌باکانه نوشته شده و انصافاً ساختار شکن است و اکثراً آن را به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات رئالیستی ایران تلقی می‌کنند.

به هرحال، وقتی که موضوع این کتاب در آن جلسه مطرح شد، سیمین‌خانم هم به سهم خودش اظهار نظر کرد و مزایای این کتاب را از دیدن زیبایی‌شناسی و حرف‌های خودش، برشمرد و در عین حال، این نکته را هم گفت: «جلال جان! ادبیات فارسی آن قدر غنی است که نیازی به شرح روابط زناشویی تو و من ندارد. تو خیال نکن با کشیدن پای من به ادبیات فارسی، غنای آن را بیشتر خواهی کرد! فعلاً از آن صرف‌نظر کن.» من شاهد بودم که گرچه این کتاب بارها بازخوانی و اصلاح شده بود و مطابق استانداردهای جلال آماده چاپ بود و صدها ناشر هم برایش سر و دست می‌شکستند، اما جلال آن توصیه قبول کرد و تا زنده بود، به دنبال چاپ آن کتاب نرفت، البته نمی‌دانم که جلال دش احترام گذاشت، ولی به هرحال، کتاب را چاپ نکرد.

شواهدی هم بر این مطلب هست. آقای عبدالله انوار از دوستان جلال به صراحت می‌گوید که من از انتشار سنگی بر گوری تعجب کردم، چون جلال این اثر را برای خودش نوشته بود.

شاید، ولی نه به این غلظت.

پس شما هم معتقدید که جلال قصد انتشار سنگی بر گوری را نداشت؟

نه، به این معتقد نیستم. به هرحال، هر انسانی، مخصوصاً کسی که نویسنده حرفه‌ای است وقتی چیزی را می‌نویسد، ته ذهنش امیدوار است که روزی آن اثر چاپ شود و خواننده‌ای داشته باشد.

ولی نه لزوماً به این شکل...

کاملاً صحیح است. خیلی از چیزها برای امروز نوشته نمی‌شوند، تاریخ بیهقی هم شاید برای محمود و مسعود غزنوی نوشته نشد، بلکه نویسنده این تاریخ آن را برای صد سال و دویست سال بعد نوشت. احتمال قوی می‌دهم که نظر جلال این بوده که سنگی بر گوری منتشر بشود، منتها در زمان مناسب. در واقع، انتشار بی موقع سنگی بر گوری یعنی در زمان حیات سیمین خانم به وسیله دایی عزیز ما مرحوم شمس آل احمد، یکی از عوامل تحریک و برانگیختگی سیمین‌خانم بود و تلقی ایشان این بود که شمس خلاف میل برادرش عمل کرده، زیرا جلال به احترام سیمین خانم این کتاب را چاپ نکرد و آن را به تأخیر انداخت، ولی شمس این سنت را رعایت نکرد و آن را شکست یکی از موارد اعتراض سیمین‌خانم همین بود.

اولین جرقه‌های اختلافات شمس و سیمین‌خانم، سر مصاحبه‌ای زده شد که در کیهان فرهنگی منتشر شد و سیمین‌خانم تعریضاتی به شمس زد که من نامه‌های عاشقانه و نوشته‌هایم را در جایی در زیرزمین پنهان کرده بودم و یک شیر پاک خورده‌ای این‌ها را برداشته و منتشر کرده! شمس آل احمد هم در پاسخ به این مصاحبه نوشت: مقصود ایشان از شیرپاک خورده منم و محض اطلاع ایشان عرض می‌کنم که بعد از مرگ جلال، خود ایشان تمام نوشته‌های جلال را به من داد و من هم خواستم تمام چهره جلال منتشر شود. انصافاً انتشار این آثار در سال 60 شجاعت خاصی می‌خواست که کس دیگری غیر از شمس نداشت. در آنجا شمس آل‌احمد به این نکته اشاره می‌کند که این خانم، سیاسی نیست و قدرت درک مسائل سیاسی را ندارد و به همین دلیل، گاهی اوقات سخنان ضد و نقیض می گوید. دریافت شما چیست؟ خانم دانشور بیشتر در عالم ادبیات و هنر و شناخت احساسی و رومانتیک وقایع به سر می‌بُرد یا شمّ سیاسی هم داشت؟

مسلماً سیمین خانم قدرت درک مسائل سیاسی را داشتند و بعضاً در مباحثات سیاسی بسیار رایج در منزل مرحوم جلال هم مشارکت می‌کردند، اما فرقشان با جلال یا با شمس در این بود که ایشان فعال سیاسی نبودند...

 

* آیا در مجموع جلال و خانم دانشور را زوج موفقی ارزیابی می‌کنید؟ میزان تفاهم و همگرایی این‌ها چقدر بود؟

 

بله، مسلماً زوج موفقی بودند و خیلی‌ها از آن‌ها الگو می‌گرفتند. تلقی عمومی هم همین طور بود، کما این که روزی یک دختر خانم از دانشجویان سیمین خانم، به خانه‌شان آمده بود و ضمن شرح اوضاع زندگی خودیش و در دل با استادش، به روابط جلال و سیمین خانم اشاره کرد و در صحبت‌هایش نشان داد که به وضع آنان غبطه می‌خورد. سیمین خانم هم برای تسلی خاطر آن دختر خانم گفت: «زیاد غصه نخور عزیزم، همه مردها مثل هم هستند، جلال هم مسائلی دارد، تو فقط نسخه پاکنویس جلال را دیده‌ای!» در واقع، سیمین خانم عنصر آرام کننده و متعادل ‌کننده جلال بود و با مداخلات هوشمندانه و مؤثرش، باعث می‌شد که جلال به شخصیتی مطبوع تبدیل شود. جلال هم قدر این نقش آفرینی را می‌دانست و سپاسگزار بود.

حالا که صحبت به روابط مرحوم جلال و سیمین خانم کشیده است، دریغم می‌آید که خاطره‌ای از یک صحنه به نظر خودم «تاریخی» را نگویم، چون یک واقعه کاملاً ناب و خالی از هر نوع شایبه‌ای است و عمق عواطف درجه یک سیمین خانم را نشان می‌دهد. بعد از فوت ناگهانی و عجیب و غریب جلال و در حالی که همه متعجب و شوکه شده بودیم، خانم سیمین داشت با بغض شدید جزئیات مربوط به چگونگی فوت جلال را برایم تعریف می‌کرد و بعد با حالتی بسیار رقت‌انگیز و احساساتی و در حالی که مرتباً صدا در گلویش می‌کشست، به من گفت: «حسین، آخه جلال سنی نداشت، فقط 46 سال!» و بعد دیگر طاقت نیاورد و بغضش ترکید.

البته معنی عرایض من درباره روابط عاطفی و دلبستگی‌های عمیق این دو نفر، این نیست که آن‌ها هیچ‌گونه اختلاف نظر و تفاوت عقیده و سلیقه‌ای نداشتند، چرا داشتند، ولی آن اختلافات آن ‌قدر وسیع و عمیق و مؤثر نبودند که به وجه قالب این رابطه تبدیل بشوند. آن‌ها به هر حال، متعلق به دو فرهنگ و دو طبقه اجتماعی متفاوت بودند و در شرایط اجتماعی و اقتصادی متفاوتی رشد کرده بودند و نگاهشان به دنیا هم تفاوت داشت و در امور جزیی اختلاف سلیقه داشتند و هر کدام به روش خودشان عمل می‌کردند. به عنوان نمونه، خدمتکاری داشتند به اسم جواد که پنج یا شش سال از من بزرگ‌تر بود. بچه‌ شهرستان و آدم خجالتی و سر به زیری بود، هم کار خرید خانه را انجام می‌داد و هم آشپزی و نظافت می‌کرد. جلال گاهی به جواد پرخاش می‌کرد و حتی مختصری گوشمالی‌اش می‌داد، مثلاً به خاطر کم‌کاری یا اینکه خوب تمیز نکرده و باغچه‌ها را آب نداده، ولی سیمین خانم از جواد دفاع و حمایت می‌کرد و سعی می‌کرد با پرداخت پول اضافی و مرخصی دادن، از او استمالت و دلجویی کند. بنابراین، از این‌جور مسائل پیش می‌آمد، ولی هیچ وقت آن‌چنان بزرگ نمی‌شد که به عنوان موضوعی مهم و اصلی، زندگی آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار بدهد. حتی در این اواخر، من به طور مبهم بو برده بودم که قضیه بچه‌دار نشدنشان هم یک کمی باعث کدورت شده است....

* خانم دانشور در رابطه با موضوع بچه، می‌گفت نقص از جلال است...

فامیل ما می‌گفتند نقض از سیمین خانم است، فامیل سیمین ‌خانم می‌گفتند تقصیر جلال است. اما دقیق‌ترین گزارش یا قضاوت در این باره، همان سنگی بر گوری خود جلال است که با شیوه‌ای دو پهلو و هنرمندانه به موضوع می‌پردازد و خواننده را وارد بازی می‌کند. در واقع، زیبایی و جنبه هنری سنگی بر گوری هم در همین ایهام نهفته است. اما با وجود این، جلال در این اثر هنری که به شکل گزارش تنظیم شده، حداقل تلویحاً موضوع را می‌پذیرد و می‌گوید که من اسپرماتوزویید داشتم، منتها تعدادش خیلی کمتر از حدی بود که برای بچه‌دار شدن لازم است و آن مقداری هم که بود، بسیار ضعیف بود و اگر هم نطفه‌ای بسته می‌شد، قطعاً موجودی علیل و ناقص‌الخلقه از کار درمی‌آمد. اتفاقاً این نتیجه کاملاً هم درست است، چون آمارهای جهانی در باره ناباروری نشان می‌دهند که سهم مردان در ناباروری در سطح جهان 50 درصد است، اما در ایران این سهم به 70 درصد می‌رسد. به همین علت، هر دو نفرشان از موضوع بچه‌دار شدن منصرف شدند و برای خالی نماندن عریضه، دنبال این فکر رفتند که فرزند خوانده بگیرند. مدتی هم دنبال این فکر بودند، اما کاملاً معلوم بود که هیچ کدام از ته دل راضی به این کار نیستند و این جور ادا درآوردن‌ها با مزاجشان سازگار نیست و تنها برای راضی کردن یا ساکت کردن اطرافیان است که تظاهر به این کار می‌کنند و چند تا بچه‌ای را هم که توسط دوست و آشنا یا از طریق یتیم خانه‌ها معرفی شده بودند، مورد بررسی قرار دادند و وجود مسایل و نقاط ضعف طبیعی در هر یک از آن‌ها، بهانه لازم را به دستشان داد تا موضوع را یکسره پایان یافته اعلام کنند و دیگران هم سرانجام دست از این اصرار جانکاه برداشتند. بهتر است این قضایا از زبان شیرین و قلم بی‌نظیر خود جلال در سنگی بر گوری خوانده شود.

 

 * پس به این ترتیب، نداشتن فرزند آن قدری که بعد از انتشار کتاب سنگی بر گوری مطرح شد، در زندگی آن‌ها عمده نبود؟

 

واقعاً نبود. شخصاً احساس می‌کنم که جلال از لحاظ فرزند کمبودی نداشت. ما خواهرزاده‌ها که مثل مور و ملخ دور و برش بودیم. و هر وقت اراده می‌کرد، چهار تا از ما حاضر بودیم و هر کاری را که یک بچه می‌کند، می‌کردیم و او هم نازمان را می‌کشید، دعوایمان می‌کرد، تربیت‌مان می‌کرد، ما را به سینما می‌برد، برایمان خوراکی می‌خرید و همه تقاضاهای فطری یک مرد در قبال یک فرزند، به وسیله این خواهرزاده‌ها که بسیار هم متنوع و قابل تغییر بودند، برآورده می‌شد. شاگردهایش هم که جای خود داشتند.

من مسئله بی‌فرزندی را در زندگی جلال چندان مهم نمی‌بینم، مخصوصاً که او به عنوان نویسنده‌ای صاحب نام به چنان دستاوردهای با ارزشی در حوزه‌های فرهنگی و سیاسی دست یافته بود که مورد رشک بسیاری از هم‌سن و سالانش قرار داشت و خیلی‌ها به صراحت به این امر اعتراف می‌کردند. به عنوان نمونه، یک بار شاهد گفت‌وگوی جلال با یکی از پسرعمه‌هایش بودم. تیمساری بود که چهار تا پسر داشت و بعضاً با جلال که روبرو می‌شد، کنایاتی در این زمینه می‌زد که من بچه دارم و تو بی‌تخم و ترکه‌ای! ولی یک بار شاهد بودم در دوره‌ای که جلال به بلوغ ادبی و اشتهار خودش رسیده بود، آن پسرعمه می‌گفت: «جلال! با این که در ظاهر بی‌تخم و ترکه‌ است، ولی در عالم واقع، در زمینه بچه‌دار شدن هم از من جلو زده، چون من فقط چهار تا پسر دارم که باید به طور دایم مواظبشان باشم که معتاد و منحرف و دزد نشوند. اما او هزاران شاگرد و خواننده دارد که مثل بچه‌ دور و برش می‌پلکند و فدایی‌اش هستند و هر جا هم که می‌روم، اسم «جلال آل احمد» را می‌شنوم.»

یک مورد دیگر از این قبیل قضایا، مربوط به یکی از پسر عموهای جلال است. این پسر عمو جزو مقامات بالای حکومتی آن زمان بود و خیلی هم به پسرش سختگیری می‌کرد که خوب درس بخواند تا مثل پدرش به درجات بالای دولتی برسد. اما پسر سودای دیگری در سر داشت. تا این که یک روز در اوج کشاکش بین این دو، پسر می‌گوید: «پدر جان! من به این افتخار نمی‌کنم که پسر تو هستم، بلکه به این افتخار می‌کنم که پسر عموی جلال آل احمد هستم.» بدیهی است که این اخبار به جلال هم می‌رسید و خیلی برایش خوشایند بود و دیگر جایی برای احساس کمبود بچه باقی نمی‌گذاشت.

  * داوری‌های خانم دانشور در سه دهه اخیر در مورد جلال و رفتارش با هر آنچه مربوط به جلال است، اعم از خانواده و آثار جلال را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

 

سیمین‌خانم هیچ وقت نسبت به خانواده جلال نگاه غیر محترمانه، تحقیرآمیز یا توهین‌آمیز نداشت. ایشان زنی بسیار منزه و بسیار متخلق به اخلاق حسنه و روشنفکر به معنی واقعی بود. هرگز ندیدم که ایشان برخورد سطحی و به اصطلاح، خاله زنکی داشته باشند. بنابراین، آنچه بعدها به این خانم عزیز نسبت داده شد، به نظر من، القایی و غیر اصیل بود. مغرضان مطالب را تحریف و ایشان را تحریک کردند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس