تکيه ميان ده کن، خانه شاطر تقي (دايي کني)، جمع شدن فاميل، پاک کردن لپه، قرباني کردن گوسفند، گونيهاي برنج، آن همه سيب زميني که خانمها در حال پوست کندن آن بودند، حاجيه خانم، زن دايي جان در حال رتق و فتق امور، لباسهاي سياه و لعن و نفرين بر يزيد، ذکر صلوات، حاجت ها، نذرها، اشکهايي که از گوشه لب پايين ميآمد يا با پشت دست و يواشکي پاک ميشد. آب خوردن با ذکر حسين، ديگهاي بزرگ مسي، درست کردن اجاق و آوردن هيزمها توسط مردان ... و همه و همه تک فريمهاي خاطرات ما بود از مراسم محرم که نقش بسزايي در آن نداشتيم.
مراسم عزاداري من کمي زودتر آغاز ميشود. چند روزي مانده به محرم، جنب و جوش خريد علم، بيرق سياه، طبل، زنجير و شرکت در دستههاي عزاداري، من را به خانه مسعود ميکشاند. دستههاي عزاداري ميدان خراسان و خيابانهاي جهان پناه، بسيار پرشور بود. بچههاي ده، دوازده ساله، آخر دسته ها، زنجير و سينه ميزدند.
هيجان خريد زنجير و پرچم سياه، آنقدر زياد بود که با گذشت بيش از چهل سال، هنوز در من غوغا ميکند. تلاش در خريد زنجير بزرگتر بود با دانههاي درشت تر، شايد به اين طريق، ميتوانستيم به جلوي دسته نزديکتر شويم. ميخواستيم زود بزرگ شويم.گهگاه در حياط خانه سينه ميزديم، نوحه ميخوانديم، زنجير ميزديم و دور حوض آب ميگشتيم؛ حوض آب، فرات ما بود و صحن حياط، صحراي کربلا. يک دسته عزاداري دو نفره. هميشه علم مسعود بزرگتر بود. صداي زنجير در حياط ميپيچيد و فرياد «يا حسين، مظلوم حسين، واي واي حسين واي، حسين چه شد؟» و ... ذکر اين نوحه عزاداري دو نفره بود. نه! جدي بود. بزرگترها فکر ميکردند ما بازي ميکنيم، ولي ما عزاداران بزرگي بوديم که قامت کوچک داشتيم.
مرکز اصلي عزاداري و ديدن علم و خوردن پلوي امام حسين توي آن دورههاي روحي چهار، پنج نفره توي تکيه کن بود. کوچه باغهاي خاکي و باريک، دستههاي سينه زني که به تکيه ميآمدند. مردم عزادار، پرچمهاي سبز و سياه، ناله ها، بارش اشکها در مظلوميت امام حسين، شهيدان کربلا، فداکاري، آزادگي آزادگان در بند، دفاع از اسلام راستين، روضه خواني و همه و همه يادگار محرمهاي من و مسعود بود و هر چه بزرگتر ميشديم، عمق فهم موضوعات برايمان بيشتر ميشد.
از محرم سال 47 به محرم سال 88 رسيديم. مسعود سال هاست با علّم عِلم در خط اول دسته دفاع از امام حسين، انقلاب اسلامي و اسلام ناب محمدي به پيش ميرود. زنجيرهاي تعلق و تملق را وانهاده و پنجه در پنجه دشمنان اسلام و انقلاب انداخته است.
محرم 88، محرمي در زمستان است. تکيه کن، سياه پوش شده است. دکتر مسعود نيز سياه پوش و عزادار است. تاسوعا و عاشورا به سوگ مينشيند. بر مظلوميت امام حسين (ع) و اهل بيتش ميگريد. غوغاي در شهر، محرم را غمبارتر کرده است.روزهاي محرم به کندي ميگذرد. دشمنان يزيديان زمان، ابوموسي اشعري ها، اميري و سرداري لشکران علم را برنمي تابند. در تاريکخانههاي خود، نوري را نشانه ميگيرند، توطئه و دسيسه ميکنند و خفاش صفت در خفا کمين کرده اند.
بيست و ششمين روز محرم است. دکتر مسعود، مصمم تر و عاشق تر از هر زمان به ياري امام خود برخاسته است. بيست و دو روز از زمستان گذشته است. پيش از طلوع خورشيد براي نيايش با خدا به پا ميخيزد. صداي الله اکبر او در فضاي ساختمان ميپيچد. سايه قامت او در آغوش سجاده نمازش محو ميشود. او ساجد است. اطاقش مسجد و او در محراب عبادت ايستاده است. خدا را به بزرگي و غير خدا را کوچک ميشمارد. ستايش را مخصوص او ميداند، استعانت و ياري، هدايت و راه مستقيم را از او ميخواهد.
اين عزادار حسين، با خداي خود چه نجوا کرد که اينچنين پذيرفته شد؟! عرشيان نظاره گر آخرين نماز او هستند. فرشتگان مشغول آذين بندي حياط منزل اويند. سرزمين کربلا را بازآفريني ميکنند. گلهاي ياس را بر سنگ فرش حياط ميريزند. برخي از آنان او را بدرقه ميکنند. او لحظاتي ديگر در کنار امام خود به سوگ محرم خواهد نشست.
مسعود از اهل بيت خود سه بار خداحافظي ميکند. اين آخرين وداع است. چرا سه بار؟ اين راز سر به مهري است که همسرش را شگفت زده ميکند. اين خداحافظي غيرعادي است؛ گويي، او ميداند به جبهه نبرد با دشمنان امام حسين (ع) ميرود. او چنين خداحافظي را نيز در سال 61 کرد؛ قصد قربت کرده و به جبهه جنگ آمده است.
چند روزي است که ميدانم به جبهه آمده اي. نميدانم در کدام خط و کدام منطقه هستي! دلم ميخواست تو را ببينم. شايد اين آخرين ديدار من با تو باشد؛ اين جملات چندين بار در روز به ذهنم راه مييافت.
بعدازظهر گرم يک روز تابستان سال 61 وارد قرارگاه ما شد. آفتاب، صورتش را سوزانده بود. رنجور و بيمار بود. خسته و ناتوان. بيماري امانش را بريده بود. او هم دلتنگ من بود. کمي کنار هم بوديم. حالش را جويا شدم. به حد مقدورات از او پذيرايي کردم و از وي خواستم ساعتي استراحت کند. او خوابيد و من در کنارش نشستم.عمر آفتاب، کمتر از آن است که بتواند از سردي يک روز دي ماه بکاهد. در حياط را باز ميکند. نه! در حجله را باز ميکند. لباس شهادت بر تن دارد. فرشتگان آماده اند مهمان خود را به نزد خدا ببرند. گرگ صفتان جسمش را دريدند. عرشيان روحش را با خود بردند.
حياط خانه جان پناه است
«واي واي حسين واي، حسين چه شد، کشته شد»... ولي دسته زني من علمدار ندارد. علمدار در قتلگاه افتاده و خون صورتش را گلگون کرده است. در کنارش نشستم. بر پايش بوسه زدم. صداي ناله و نوحه همچون باران ميبارد. کم کم جمع ميشود. سيل ميشود و به راه ميافتد. يک امت بزرگ عزادار ميشود. پير و جوان، زن و مرد، دوست و آشنا، مسلمان و نامسلمان، داخلي و خارجي نميشناسد. هر آن کس که فطرت او اسير شيطان نشده، غمگين است. هر کس به گونه اي از اين مصيبت مينالد. خانه سياه پوش ميشود.
خانه دکتر مسعود، تکيه قيطريه شد. جمع شدن اقوام و دوستان، قرباني کردن گوسفند، مردان و زنان عزادار، لباسهاي سياه، لعن و نفرين بر يزيديان زمان، ذکر صلوات، اهداي نذورات توسط مردم، حاجت ها، اشکهاي ريزي که غل ميخورد گوشه لب، آب خوردن با ذکر سلام بر شهيد مظلوم، رفت و آمد غمبار دانشجويان دکتر، شمعهاي روشن در حياط، گلهاي پرپر شده در کنار قاب عکس شهيد، تلاوت قرآن، بغضهاي در گلو فشرده همرزمان شهيد، بهت و افسوس از دست دادن دکتر، حضور زينب وار همسر شهيد، سوز و گداز مادر بيمار دکتر، برپايي حجله، پيامهاي تسليت و همدردي، دوربينهاي کنجکاو، تحليلهاي گوناگون، برچسبهاي سياسي، مال خود کردن شهيد، عکسهاي يادگاري با خانواده شهيد! امامزاده علي اکبر چيذر و آن پرچم که نماد عزت يک کشور است، رداي خاک مزار او شد... همه و همه تک فريمهاي خاطرات من از مراسم محرم سال 88 است که دکتر مسعود علي محمدي، علمدار به خون خفته اين مراسم است.