به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از فارس، سومین شهید محراب آیتالله شیخمحمد صدوقی در سال۱۲۸۷ هجری شمسی در یزد متولد شد؛ وی مدت ۲۱سال در قم به فراگیری علوم اسلامی پرداخت و از آغاز مبارزات امام خمینی(ره) چه پیش از قیام ۱۵ خرداد و چه پس از آن، همواره از یاران و مروجان افکار متعالی ایشان بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید صدوقی امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز یازده تیر ۱۳۶۱ در حالی که جایگاه نماز جمعه را ترک میکرد، توسط منافقین به شهادت رسید. «حسن ابوییمهریزی» که از نگهبانان بیت شهید صدوقی در روستای حسینآباد مهریز بود، خاطره زیبایی را از این شهید روحانی روایت میکند.
***
در سال ۱۳۵۸ که آیتالله صدوقی به حسینآباد مهریز تشریف آورده بودند، من حدود ۱۴ ساله بودم و به عنوان بسیجی جهت نگهبانی به منزلی که معظمله حضور داشتند رفته و بر پشت بام پست میدادم.
حدود نیمههای شب بود که دیدم حاج آقا با نصف هندوانه به پشت بام تشریف آوردند.
ـ بیا باهم هندوانه بخوریم.
ـ آقا من نگهبان هستم و نمیتوانم ترک پست کنم و به کار دیگری بپردازم.
ـ مگر شما برای من نگهبانی نمیدهی؟
ـ بله.
ـ من به شما میگویم بیا هندوانه بخوریم.
خلاصه دستور ایشان را اجابت کردم.
ـ خیلی خسته هستی؛ بیا نیم ساعت استراحت کن.
ـ خیر من باید سر پست باشم.
ـ چشمانت خسته است و خوابآلود.
آیتالله صدوقی عبای خود را روی پشت بام پهن کرده و فرمودند: «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی میدهم». خلاصه امتثال امر نمودم خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید صدوقی امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز یازده تیر ۱۳۶۱ در حالی که جایگاه نماز جمعه را ترک میکرد، توسط منافقین به شهادت رسید. «حسن ابوییمهریزی» که از نگهبانان بیت شهید صدوقی در روستای حسینآباد مهریز بود، خاطره زیبایی را از این شهید روحانی روایت میکند.
***
در سال ۱۳۵۸ که آیتالله صدوقی به حسینآباد مهریز تشریف آورده بودند، من حدود ۱۴ ساله بودم و به عنوان بسیجی جهت نگهبانی به منزلی که معظمله حضور داشتند رفته و بر پشت بام پست میدادم.
حدود نیمههای شب بود که دیدم حاج آقا با نصف هندوانه به پشت بام تشریف آوردند.
ـ بیا باهم هندوانه بخوریم.
ـ آقا من نگهبان هستم و نمیتوانم ترک پست کنم و به کار دیگری بپردازم.
ـ مگر شما برای من نگهبانی نمیدهی؟
ـ بله.
ـ من به شما میگویم بیا هندوانه بخوریم.
خلاصه دستور ایشان را اجابت کردم.
ـ خیلی خسته هستی؛ بیا نیم ساعت استراحت کن.
ـ خیر من باید سر پست باشم.
ـ چشمانت خسته است و خوابآلود.
آیتالله صدوقی عبای خود را روی پشت بام پهن کرده و فرمودند: «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی میدهم». خلاصه امتثال امر نمودم خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.