کد خبر 22510
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۵

مي‌دانم که با رفتنم پشت تو خواهد شکست از اين پس تو با پشت خميده چه مي‌کني؟! حسين جان! يک عمر در آرزوي رسيدن به کربلا زيستم، يک عمر به عشق نينوا تمرين سقايت کردم، يک عمر به شوق عاشورا شمشير زدم ... يک عمر همه حواسم به اين بود که نقش عاشقي را درست ايفا کنم

مشرق -
عباس عباس...
ماه، روشني‌اش را، گرمي‌اش را، هستي‌اش را و هويتش را از خورشيد مي‌گيرد. و ماه، بدون خورشيد به سکه‌اي سياه مي‌ماند که فاقد هويت و ارزش و خا‌صيت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته‌اند، نسبت ميان ماه و خورشيد را چه خوب مي‌فهميده‌اند!

من به طفيلي حسين آمده‌ام و به عشق حسين زيسته‌ام. من آمدم که عاشقي را به تجلي بنشينم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم اما آسمان عشق حسين، بلندتر از آن است که پرنده عاشقي چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بسازد.

بزرگترين موهبت خداوند متعال در حق من اين است که به من رخصت داده تا حسين را دوست داشته باشم، عاشق حسين باشم و فداي حسين بشوم مگر چند نفر در عالم به اين افتخار که من رسيده‌ام نائل شده‌اند.

چه کسي مي‌تواند ادعا کند که داشتن يک آينه تمام نما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسي دوست ندارد که خدايي ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسي به دنبال يک تجليگاه تمام و کمال از خداوند بر روي زمين نمي‌گردد؟

حسين آينه تمام نماي خداوند است و من همه عمر تاکنون کشيده‌ام که آينه حسين بشوم. از خودم هيچ نداشته باشم، هيچ نباشم. از خودم خالي شوم و سرشار از حسين. از خودم تهي شوم و لبريز از حسين. فدايي حسين شوم. فناء در حسين شوم و آنچنان شوم که در آينه نيز جز تصوير حسين نبينم.

عباس، مشک را بر دوش مي‌اندازد، دو دست به زير آب مي‌برد و فرا مي‌آرد، تا پيش روي چشم. عجبا! اين تصوير اوست در آب يا حسين؟! اين درست همان لحظه‌اي است که عباس يک عمر براي رسيدن به آن تلاش کرده است؛ اين که در آينه نيز جز تصوير حسين نبيند.

اکنون ديگر چه نيازي به آب؟! دستهايش را باز مي‌کند و آب را به شريعه برمي‌گرداند دل به حکم امام عشق مي‌سپارد و سپاه عقل را مضمحل مي‌کند. مگر تو از آب توان مي‌گيري؟! مگر تو به مدد جسم راه مي‌روي؟

براي من اکنون جنگيدن اصل نيست. عشق به حسين اصل است حتي جنگيدن در راه حسين هم به اندازه خود حسين اصل نيست. اصل، حسين است.
اصل اين است که وقتي حسين تشنه است، وقتي سکينه حسين تشنه است، وقتي سکينه حسين تشنه است، وقتي بچه‌هاي حسين تشنه‌اند، آب خوردن من نامردي است، نامريدي است، نابرادري است، ناعاشقي است، نامواساتي است، خلاف اصول عشق ورزيدن است خلاف از خود تهي ماندن و از معشوق پر بودن است.

والله لا اذوق الماء و سيدي الحسين عطشانا... به خدا که من لب به آب نمي‌زنم وقتي که محبوبم؛ حسين تشنه است. سر اسب را به سمت خشکي بر مي‌گرداند و با لب و دهاني به خشکي کوير، اين شعر را با خود زمزمه مي‌کند:
يا نفس من بعد الحسين هوني
و بعده لا کنت آن تکوني
هذا الحسين وارد المنون
و تشربين با رد المعين
تالله ما هذا فعال ديني

اکنون ديگر او تشنه آب نيست. تشنه ديدار کسي است که تصويرش را در آب ديده است و انگار او نه مشک که آب حيات عالم را با خود حمل مي‌کند.

هيچکس پيش رو نيست سکوتي مرموز و سرشار از التهاب بر فضاي نخلستان سايه افکنده است. چندهزار چشم از پشت نخلها سوار را مي‌پايد اما هيچکس جلو نمي‌آيد. سکوت آنقدر سنگين است که حتي صداي نفس اسب‌ها به گوش مي‌رسد و گاهي صداي پابه‌پا شدن ناخواسته اسبها بر صفحه اين سکوت خراش مي‌اندازد. ‌پيداست که از جنين اين سکوت، طفل طوفاني در شرف‌ تولد است.

شب عاشورا-يعني همين ديشب-زهيربن قين گفت:
عباس! پدرت اميرالمومنين از عقيل که شناساي انساب عرب بود خواست تا زني از تبار شجاعان عرب برايش پيدا کند فقط به اين دليل که برايش فرزنداني قهرمان و دلير و دلاور بياورد براي اين مکان و اين زمان يعني کربلا و عاشورا.

اکنون مبادا که در دفاع از برادر و خواهرانت کم بگذاريد و سستي و کاهلي کني...

گفتم: زهير! اکنون که من خود سرا پا مشتعلم چه جاي دامن زدن به اين آتش است؟ به خدا قسم دست به کاري مي‌زنم که تو هرگز پيش از اين نديده‌اي و نخواهي ديد.
 


عباس سکينه
شريعه فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پيش رو... اکنون همه قواي دشمن، معطوف آب و عباس است همه خواست و تلاش دشمن، نرسيدن آب به جبهه حسين است.

مهمترين دستور فرماندهي اين بوده است که:
حولوا بينه و بين ماء الفرات.
بين او و آب فرات، سد شويد.

و کاري ترين زخم دشمن، شکسته شدن اين سد بوده است.
يک عباس، تمام جبهه دشمن را با شکستن اين سد، تحقير کرده است، خود را به آب رسانده است و اکنون فاتح و پيروزمند از شريعه درآمده است.

همين يک مشک آب، تمام حيثيت دشمن را لگدمال کرده است. دشمن گمان مي‌کند که جبهه حسين اکنون بسان محتضري است که با نوشيدن آب، حيات تازه مي‌گيرد، از جا برمي‌خيزد و دمار از روزگارشان درمي‌آورد.

به همين دليل، همه لشگر خود را حلقه حلقه دور شريعه متمرکز کرده است. اما ظاهر نخلستان، آرام و پيش روي عباس، خالي است.

ساعاتي پيش از اين، وقتي عمده اصحاب حسين، به ميدان رفته و به شهادت رسيده‌اند، عباس به محضر حسين رسيده است، سر فرو افکنده است و اجازه ميدان گرفته است: «دلم گرفته است آقا! سينه ام تنگ شده است قلبم دارد از شدت درد مي ترکد همينطور ايستاده ام و شهادت يارانمان را يک به يک تماشا مي‌کنم رخصت فرماييد لااقل به قدر گرفتن انتقام عزيزانمان از دشمن، بجنگم.»

از اين تمناي شهامت بنيان و تضرع شجاعت نهان، اشک در چشمان حسين، حلقه زده است و بغض بر گلوي حسين، چنگ انداخته است.

حسين مي‌داند که دشوارترين کار براي عباس، نجنگيدن است بزرگترين شجاعت و مقاومت عباس، شهادت ياران را ديدن، دندان بر جگر فشردن و از جا نجنبيدن است.

حسين مي‌داند که بزرگترين شهامت عباس، دست بر قبضه شمشير فشردن و شمشير را در غلاف نگه داشتن است.

حسين به روشني مي‌فهمد که برترين ظرفيت عباس، سکوت و تبعيت در اوج قدرت و توانمندي است، صبر و شکيبايي در نهايت اقتدار و کظم و خويشتنداري در عين صولت و شجاع.

عباس اينک کوه آتش قشان خاموشي است که اگر اراده کند گدازه هاي خشمش تمام جبهه دشمن را مي سوزاند و خاکستر مي کند و آنچه اين آتش فشان را مهار کرده است، فقط ادب و اطاعت عباس است.

اما از آن سو، حسين هم نمي‌تواند از عباس دل بکند، به ميدان رفتن عباس را رضايت دهد.

عباس براي حسين فقط يک سردار نيست، يک فرمانده نيست، يک پرچمدار هم نيست، يک برادر هم نيست. عباس، عمود خيمه لشگر حسين است. نه عباس، عمود خيمه وجود حسين است. اگر عباس بشکند، خيمه وجود حسين فرو مي‌ريزد، اگر عباس بشکند، پشت حسين مي‌شکند و اگر عباس بيفتد، حسين از پا مي افتد.

عباس، بقيةالله جبهه حسين است. اما اينهمه را نمي‌تواند يکجا به عباس بگويد.

فقط گفته است: عباسم، تو علمکدار لشگر مني! تو اگر نباشي، هيچکس نيست. اما ... بيا و کاري بکن! حجت الاسلام را هزار باره بر اين قوم، تمام کن! بگو که جنگ، جاي خود، بستن آب بر کودکان و زنان، ناجوانمردانه است...

و عباس، رفته است، مقابل سپاه مقابل ايستاده و زبان به نصيحت گشوده است از خدا و پيامبر گفته است از نسبت بچه‌هاي حسين با پيامبر گفته است از انسانيت گفته است. از عربيت گفته است، از جوانمردي و فتوت گفته است و ... تمام همت خود را براي نرم کردن دل دشمن، به کار گرفته است، اما پاسخي جز قساوت نگرفته است.

مقابل عمر سعد و لشگر او ايستاده و گفته است:
اي عمر سعد! اين حسين، فرزند رسول خداست. شما ياران و برادران و عموزادگانش را کشته‌ايد و او را با کودکانش، تشنه و تنها گذاشته ايد. تشگني جگرهايشان را به آتش کشيده. جرعه‌اي آب به آنان برسانيد و گرنه زنان و کودکانش از تشنگي هلاک مي‌شوند.

او که به شما گفته است: «مرا رها کنيد تا به روم و هند بروم و عراق و حجاز را به شما واگذارم.» يعني که به جنگ با شما رغبتي ندارد و کشتن شما را فريضه نمي‌شمارد.
به هوش باشيد که من حجت الاسلام را براي فرداي قيامت، بر شما تمام کردم و خدا خود مي‌داند که با شما چه کند.

و در مقابل موعظه‌هاي او، عده‌اي سکوت کرده‌اند، عده‌اي گريه کرده‌اند و شمر و شبث بن ربعي گفته‌اند: اي فرزند ابوتراب! به برادرت بگو؛ اگر تمام روي زمين، بدل به آب شود و در اختيار ما باشد، ما قطره‌اي به شما نمي‌دهيم مگر که با يزيد بيعت کنيد.

و عباس، به اين پاسخ بلاهت بار و قساوت مدار، به تلخي خنديده است و بازگشته است. و وقتي به نزد حسين بازگشته است، فرياد العطش بچه‌ها را شنيده است و باز رخصت جنگيدن خواسته است.

و امام به او فقط رخصت يا ماموريت آوردن آب داده است.
و بعيد نيست که در اين رخصت و ماموريت، گوشه چشمي هم به هويت و شخصيت عباس داشته باشد، به رسالت عباس، به مقام سقايت عباس. به اين که جنگاوري و سلحشوري و کشتن صدها تن از دشمن براي عباس، افتخار نيست افتخار يا رسالت عباس، زنده کردن است، سيراب کردن است، حيات بخشيدن است.

هم دوست و هم دشمن، هم اهل مين و هم اهل آسمان، هم ساکنان امروز و هم ساکنان فردا، همه و همه بايد مشک آب را در دستهاي عباس ببينند تا بدانند که هنگام عطش، به کدام دست بايد چشم بدوزند به هنگام نياز به دامن که بايد بياويزند.

بدانند که پياله هاي سوال و طلب را به کدام آستان ببرند و آب معرفت و ادب را از دست که بستانند.
به هر حال به هزار و يک دليل که يک از هزارش فهميدني نيست، اما به عباس، فقط رخصت يا ماموريت آوردن آب داده است.

و او ماموريت را از امام اما...
اما مشک آب را از دست سکينه گرفته است.
از وقتي سکنه چشم به جهان گشود، آرزو داشتم که برايش کاري کنم، دلش را به انجام کاري شاد گردانم، دل خودم را به انجام کاري براي او خوش کنم اما او هرگز لب به هيچ خواهشي تر نکرد حتي همان وقتي که کودک و کوچک بود.

بچه‌ها هميشه سرشار از خواهشمند اما او از همان ابتدا بزرگ بود، ده‌ها برابر از سن و سال خودش بزرگتر.

امروز نيز سکينه براي آوردن آب، خواهشي نکرد فقط مشک را به دستم داد و مهرآميز نگاهم کرد اما نگاهي که دل را به آتش کشيد نگاهي که مرا از جا کند و به اندازه مقابله با چهار هزار سپاه، به من نيرو بخشيد.

اين که يک جان است من اگر هزار جان هم داشته باشم همه را پيش پاي يک نگاه سکينه قربان مي کنم. اين که چهار هزار سپاه بود، اگر چهل هزار هم مي‌بود، پيش يک خواهش نگفته سکينه هيچ مي‌نمود.

الان سکينه چه مي‌کند؟ مگر نه او سقاي کودکان است؟! مگر نه او سرپرست کودکان، در خيام حسين است؟! اکنون پاسخ العطش بچه هاي را چه مي‌دهد؟ بچه‌هاي بي‌تاب را چگونه سرگرم مي‌کند؟

پيش از اين اگر پاسخي نداشت، پيش از اين اگر خودش هم بي تاب و کلافه بود، پيش از اين اگر خودش هم اميد به هيچ سو نبسته بود، اکنون، از ساعتي پيش تاکنون ماجرا فرق کرده است، از وقتي که مشک را به عمو سپرده است، همه چيز تغيير کرده است.
اکنون و از ساعتي پيش تاکنون، هر کودکي که مي گويد: آب، سکينه مي گويد: عمو.
و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که بچه ها به تدريج تشنگي را با گفتن عمو، اظهار مي کنند.

يکي از بچه ها مي پرسد: اگر عمو آب نياورد؟
سکينه پاسخ مي‌دهد: مگر ممکن است عمويمان ابوالفضل، کاري را بخواهد و نتواند؟
عباس براي سکينه، تجسم همه آرمان‌هاي دست نيافتني است تجسم همه قهرمان‌هاي ابدي و ازلي است.

عباس براي سکينه تجسم علي است. سکينه، عباس را فقط دوست ندارد او را مرشد و مراد مي‌شمرد و مريدانه به او عشق مي‌ورزد. اين که سکينه، پيش عباس، لب به خواهش آب، تر نکرده براي اين است که نمي‌خواسته رابطه آسماني‌اش با عمو را حتي به اندازه يک خواهش زميني لطيف مثل آب، مخدوش کند. آنچه اکنون سکينه در مورد عمو به بچه‌ها مي‌گويد، غلو و اغراق نيست، باور يقين آکنده سکينه است.

-دمي ديگر همگي به دستهاي با کفايت عباس، سيراب مي‌شويد.
- تاب بياوريد تا عمو برايتان آب بياورد.
- عمو اگرچه مشک را برده است اما بعيد نيست که فرات را بياورد.
- دشمن!؟ دشمن از شنيدن نام ابوفاضل مي‌گريزد، چه رسد به ديدن سايه‌اش، چه رسد به شنيدن صداي پاي اسبش.

گويي که دلهاي نازک همه کودکان، به ضريح دست‌هاي ابوالفضل، گره خورده است. عباس اکنون فقط يک عمو نيست، يک سوار با مشک آب نيست، تنها اميد زندگي است، تنها روزنه حيات و تنها بهانه زيستن است.

اميدي است که محقق خواهد شد، روزنه‌اي است که گشوده خواهد ماند، و بهانه‌اي است که به دست خواهد آمد. عباس با سرعت نگاهي به پشت سر مي‌اندازد؛ انبوه متراکم سپاه دشمن است. انگار که ناگهان از زمين روييده‌اند همان‌ها که در پشت و پناه نخل‌ها در کمين بوده‌اند، پس از عبور عباس، از پناهگاه درآمده‌اند تا حلقه محاصره او را کامل کنند.

اما پيش رو هيچکس نيست سکوت و خلوت و خالي است عباس، مشک را از بيم تيرهاي پشت سر، از دوش برمي‌دارد، به دست چپ مي‌سپارد و با دست راست، شمشير را در هوا مي‌چرخاند، به مقصد نگاه سکينه پيش مي‌تازد و با خود زمزمه مي‌کند: مرا از مرگ باک نيست، اگر که چهره بنمايد.

مي‌ايستم تا آن دم که پيکرم در کنار سحلشوران ديگر بر خون و خاک بنشيند. من عباسم. عباسي که سقاي تشنه لبان است. و در ملاقات با مرگ، آب در دلش تکان نمي‌خورد.
لا ارهب الموت اذا الموت رقا
حتي اواري في المصاليت لقي
اني انا العباس اغدوا بالسقا
و لا اهاب الموت يوم الملتقي


عباس ادب
عباس، مشک را چون عزيزترين کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقه‌اش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حايل مشک کرده و با دست راست شمشير را در هوا مي چرخاند و پيش مي تازد.
آنچه هر دم پيش روي عباس، از لابلاي نخل‌ها بيرون مي‌جهد، دشمن نيست با اسب و نيزه و شمشير، علف‌هاي هرزي است که به داس عباس درو مي‌شود. همه نخلستان و در پشت همه درختان، پر است از آدم و اسب و شمشير و نيزه و کلاه.

و هر آن يا آدمي به ميان مي‌جهد، يا دستي پيش مي‌آيد يا سر اسبي رخ مي‌نمايد يا نيزه‌اي حواله مي‌شود و يا شمشيري فرود مي‌آيد. و عباس که به سرعت باد مي‌تازد، به هيچکدام مجال کمترين تحرکي نمي‌دهد، آنچنانکه کشتگان، تازه پس از گذشتن او با چشم‌هاي وحشتزده به مرگ خويش مي‌نگرند.

فضاي پيش رو به سرعتي برق آسا پاک مي‌گردد و سر و دست و اسب و شمشير و پيکر است که در دو سوي جاده پيش روي عباس، بر زمين انباشته مي‌گردد، انگار که نه آنان در کمين عباس، که عباس در کمين آنان بوده است.

عباس تاکنون جنگي اينچنين را تجربه نکرده است. حتي همين صبح امروز هم که بيست تن از اصحاب امام را از محاصره رهانيده، در فضايي باز و آشکار جنگيده و ميدان نبرد اينچنين آکنده از کمين نبوده.

در جنگ جمعي ابتداي صبح، دشمن ناگهان بخشي از سپاه را قيچي کرده و بيست نفر از ياران امام را به محاصره درآورده است. چند صدنفر اين بيست نفر را چون حلقه‌هاي چند لايه در ميان گرفته‌اند هر چند نفر بر يکي از ياران امام هجوم کرده‌اند.

و ناگهان امام به عباس فرموده است: عباس جان، دريابشان. عباس بي‌درنگ از جا کنده شده و رعدآسا به سمت حلقه محاصره تاخته است. از اين حمله عباس، جان سالم فقط آناني به در برده‌اند که پيش از هجوم سيل آساي عباس، رعد و برق حضورش را فهميده‌اند و گريخته‌اند. از بقيه آنقدر جنازه بر زمين تلنبار شده که ياران محصور، پا بر تل جنازه‌ها گذاشته‌اند و از محاصره اجساد درآمده‌اند.

آنچه اکنون کار را بر عباس دشوار کرده، تعداد چند هزاري سپاه دشمن نيست کمين‌هاي ناجوانمردانه پشت نخل‌ها هم نيست گرسنگي هم نيست، تشنگي طاقت سوز و جگر گذاز هم نيست، خستگي هم نيست، زخم‌هاي متعدد سر و صورت و سينه و دست و پا هم نيست.

تنها يک چيز، جنگيدن را بر عباس دشوار کرده و آن آزاد نبودن دست‌هاي عباس است و آن کودکي است که عباس در بغل دارد و حفظ جانش را بر جان خويش مقدم مي‌شمارد. کاش آنچه در آغوش عباس است، کودک بود کودک اگر خراش هم بردارد، مصدوم و مجروح هم اگر بشود باز به مقصد مي‌رسد.

جان مشکي که در آغوش عباس است از جان کودک هم لطيف تر و آسيب پذيرتر است. اگر خراشي بر بدن مشک بيفتد، اگر تيري بر بدن مشک بخورد، اگر نوک نيزه يا تيزي شمشيري با مشک مماس شود، تمام هستي عباس بر باد مي رود، تمام اميد کودکان، به ياس بدل مي شود.

عباس بايد هم از مشک محافظت کند، هم از جان خويش. حفظ جان براي حفظ آب و حفظ آب براي حفظ جانان. اگر عباس نماند چه کسي آب را به خيمه‌ها برساند و اگر آب نماند، عباس با چه رويي خودش را به خيمه‌ها برساند!؟

آنچه اکنون در آغوش عباس است، فقط يک مشک آب نيست، آبروي عباس است، حيثيت عباس است. يک خواهش نگفته سکينه است که عالمي با آن برابري نمي‌کند. آنچه اکنون در آغوش عباس است، عصاره حيات سي و پنج ساله عباس است بهانه تولد عباس است، انگيزه حيات عباس است.

آنچه عباس امروز در نگاه حسين ديده است براي اين فرمان يا خواهش در همه عمر عباس بي سابقه بوده است: عباس جان! اگر مي‌تواني کمي آب بياور.

و عباس عاشق، عباس ماموم، عباس مريد، عباس ادب، آب شده در مقابل اين خواهش آب.
تمام ادب عباس در همه عمر اين بوده است که خواست نگفته حسين را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد امروز اما حسين خواسته‌اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.

پس براي عباس اين فقط يک مشک آب نيست قيمتي ترين محموله عالم است اين فقط يک مشک آب نيست، رسالت تاريخي عباس است. در آينه اين آب، پدرش علي نشسته است، مادرش ام البنين رخ نموده است، زهراي مرضيه تجلي کرده است.

همه پيامبران اکنون در کربلا صف کشيده‌اند و بي تاب تشنگي فرزندان محمداند. چشم آدم ابوالبشر خيره به اين مشک است نگاه نوح نگران اين مشک است.

اجر رسالت محمد و مودت ذي القرباي او متجلي در اين مشک است و عباس اگر –شده با فديه جانش – اين آب را برساند کار ديگري در اين جهان ندارد. حکيم بن طفيل که از کمين نخل‌ها درآمد و چندي است که سايه به سايه عباس مي‌تازد، ناگهان شمشيرش را فرا مي آرد و دست راست عباس را که در دايره اي کامل در گردش‌ا‌ت از ساعد قطع مي‌کند.

تنها کاري که عباس مي‌تواند بکند اين است که پيش از افتادن دست راست، شمشيرش را در هوا با دست چپ بستاند. دست راست بر زمين مي‌افتد اما دست چپ و شمشير همچنان باقي است.

عباس با رنگي از فرياد در کلام رجز مي‌خواند، مي‌جنگد و پيش مي‌تازد:
والله آن قطعتموا يميني
اني احامي ابدا عن ديني
و عن امام صادق اليقيني
نجل النبي الطاهر الاميني

دست راست را از خدا گرفته‌ام براي حمايت از حسين. حسيني که دين و آيين من است دادن دست در راه حسين که کاري نيست هزار جان فداي حسين. نه من از زنان مصر کمترم که به ديدن جمال يوسف، دست از ترنج بازنشناختند، نه يوسف از حسين من زيباتر و شکوهمندتر است.

يوسف، جلوه اي از جمال حسين من است.
حسين من، يوسف آفرين جهان است.
حسين من به يک نگاه، جهان را يوسفستان مي کند.
کار جنگ و دفاع از يک دست دشوارتر شده است. بخصوص که اکنون سپر نيز از دست فرو افتاده است و مشک در معرض تيرهاي نگاه دشمنان قرار گرفته است.
اما عباس همچنان رجزخوان پيش مي رود.
آنچه به عباس توان مي دهد واميد مي بخشد، سواد خيمه هاست که گهگاه از لابه لاي شاخه هاي نخلها نمايان مي شود.
در اين هنگام زيد بن رقاد که تاکنون در کمين به دست آوردن لحظه اي براي فرود آوردن شمشير بوده است، ناگهان دست چپ عباس را از ساعد قطع مي کند.
با قطع شدن دست چپ، اميد عباس کاهش مي يابد اما به کلي از ميان نمي رود.
او همچنان رجزخوان پيش مي تازد:
يا نفس لا تخشي من الکفار
و ابشري برحمة الجبار
مع النبي السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يساري
فاصلهم يا رب حر النار

اکنون نه دستي مانده است و نه سپري و نه شمشيري، اما مشک آب مانده است و چه باک اگر هيچ چيز جز مشک نماند، حتي خود عباس، به شرطي که بتواند اين مشک را به خيمه ها برساند.

اين که حرکت اسب آرام آرام به کندي گراييده فقط به خاطر زخم‌ها و جراحت‌ها و خون‌هاي رفته از بدن عباس نيست اسب به خوبي مي‌فهمد که کار کنترل براي سوارش دشوار شده. سوار اگر تا به حال با پاهاي کشيده‌اش خود را به روي اسب نگه داشته، اکنون اين پاها کم رمق شده و از توانشان کاسته گرديده.

اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعادلش را حفظ کند و عباس، از بيم پاره شدن بند مشک، سر آن را به دندان گرفته و با چشم هاي شاهين وارش اطراف را از همه سو مي‌کاود مبادا که تيري جان مشک را بيازارد.

اکنون تير از همه سو باريدن گرفته است. اما عباس با حايل کردن جوارح خود، از کتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تيرها را به جان مي‌خرد و مشک را همچنان در امان نگه مي‌دارد و بر بال‌هاي قلب خويش آن را پيش مي‌برد.

ده‌ها تير بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهي سرخ تمام بدنش را پوشانده است. اما عباس انگار هيچ زخمي را بر بدن خويش احساس نمي‌کند چرا که مشک همچنان ... اما نه ... ناگهان تيري بر قلب مشک مي‌نشيند و جگر عباس را به آتش مي‌کشد.

تير بر مشک نه که بر قلب اميد عباس مي نشيند و عباس در خود فرو مي شکند و مچاله مي‌شود. و دشمن به روشني مي‌فهمد که عباس، ديگر تواني براي جنگيدن و دليلي براي زنده ماندن ندارد.
تيري ديگر پيش مي آيد و درست بر سينه عباس مي نشيند و اين تنها تيري که عباس از آن استقبال مي‌کند و آن را گرم در آغوش مي‌فشرد.

کودکان اکنون با تشنگي چه مي‌کنند؟ سکينه به آنها چه مي‌گويد؟ سکينه اکنون چگونه بچه‌ها را آرام مي‌کند؟
زينب، زينب، زينب.

زينب اکنون با دل خودش چه مي‌کند؟ با دل سکينه چه مي‌کند؟
اين حکيم بن طفيل است که نخلستان را دور زده و از مقابل با عمود آهنين پيش مي‌آيد. بگيريد اين تتمه جان عباس را که از آبرويش گران‌بهاتر نيست. حسين جان! جانم به فدات! تو از اين پس چه مي‌کني؟

مي‌دانم که با رفتنم پشت تو خواهد شکست از اين پس تو با پشت خميده چه مي‌کني؟! حسين جان! يک عمر در آرزوي رسيدن به کربلا زيستم، يک عمر به عشق نينوا تمرين سقايت کردم، يک عمر به شوق عاشورا شمشير زدم ... يک عمر همه حواسم به اين بود که نقش عاشقي را درست ايفا کنم و به آداب عاشقي مودب باشم.

اما درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ريخت. مشک اميدم دريده شد و آب آرزوهايم هدر رفت درست در لحظه‌اي که مي‌بايست هستي‌ام را در دستهايم بريزم و از معشوق خودم دفاع کنم، دستهايم از کار افتاد.

من شعله متراکمي بودم که مي‌توانستم تمام جبهه دشمن را به آتش بکشم و خاکستر کنم اما در نطفه اتفاق شکستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.

حسين جان! مرا ببخش که نشد برايت بجنگم و از حريم آسماني ات دفاع کنم. اين آخرين ضربه دشمن است که پيش مي‌آيد و مرا از شرمساري کودکانت مي‌رهاند.
اي خدا! اين فاطمه است، اين زهراي مرضيه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگيرد.
اين فاطمه است که فرياد مي‌زند: پسرم! عباسم!

من کي‌ام؟! جان هستي فداي لحظه ديدارت فاطمه جان! برادرم! حسين جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندي قبول کرده است...اکنون برادرت را درياب، برادرم!

---------

* سقاي آب و ادب - نيستان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس