به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از فارس، اصغر آبخضر را با گردان عاشقان می شناسند . دو ماه پیش نزد او رفتیم تا مصاحبه ای راجع به گل علی بابایی بگیریم ، او می گفت مثل همین مصاحبه ای که شما دارید می گیرید امیر حسین فردی هم چند بار آمده و تقریبا تاریخ شفاهی من را ضبط کرده است . اما عمر مرحوم فردی کفاف نداد تا خاطرات اصغر آبخضر را تدوین کند . گپ و گفت مفصل ما را با اصغر آبخضر بخوانید ؛
جناب آقای «آب خضر» متولد چه سالی هستید؟
بنده متولد 8/8/1332 هستم و در جنوب شهر تهران در محلهی «مسجد جواد الائمه» متولد شدم. اما اجداد و پدر و مادرم اهل قم هستند.
پدر روحانی بودند؟
نه، ولی پدر بزرگم «ملا عباس» در قم مکتبخانه داشتند.
از سالهای کودکی و سالهایی که پدر بزرگتان در قید حیات بود چیزی به خاطر دارید؟
بنده پدر بزرگ و مادر بزرگم را ندیدم، البته همشیرههای بزرگتر از من آنها را دیده بودند ولی این توفیق را نداشتم، به دلیل اینکه همه بستگانم اهل «قم» بودند، مادرم که خانم حکیمه ای بودند در بیت علما رشد کردهاند.
کدامیک از علما؟
آیتالله «حائری» بزرگ، محلهی آنها «چهار بندان، سیدان، سید محمد شریف و گذرخان» و خانه علما بود به همین دلیل ما تربیت اسلامیمان را مدیون مادر هستیم.
* بهم گفت به صدای رادیو آنها گوش نده
دوران کودکی را در قم گذراندید؟
دوران کودکی را در تهران گذراندم، منتهی پدرم به قم رفت و آمد داشت، خاطرم هست زمانی که 5 ساله بودم پدرم دوستان تهران خود را برای دادن وجوهات به قم میبرد، آن زمان مرجع تقلید «آیتالله العظمی بروجردی» بودند در یکی از این رفت و آمدها زمانی که 5 ساله بودم به همراه پدرم به دست بوسی ایشان رفتم ،محبت کردند و بنده را روی زانوی خودشان نشاندند و دستی به سرم کشیدند و گفتوگوی مختصری انجام دادند این باعث شد از 5 سالگی به ایشان علاقهزیادی پیدا کنم دو سال بعد که به رحمت خدا رفتند پدرم به همراه تعدادی از همسایگان و دوستان میخواستند جهت تشییع جنازه به «قم» بروند با گریه و زاری زیاد که کردم مرا هم بردند و بر دوش پدرم در تشییع جنازه «آیتالله بروجردی» شرکت کردم، پدر در محله سرشناس وعضو هیات امنا مسجد «حجت» در جنوب شهر تهران بود و دائما در منزل ما جلسهی روضه تشکیل میشد این عوامل موجب شد که ما از بچههای مسجد شویم، البته علاوه بر مسجد در دوران کودکی خودم هم در خانهمان هیات میزدم.
خاطرم هست پدرم در صبح روز 15 خرداد سال 1342پیراهن سیاه پوشید و از منزل خارج شد ساعت 10 صبح پس از بازی با بچهها در کوچه به خانه آمدم و دیدم که مادرم سجادهاش را پهن کرده وگریه میکند، وقتی سر از سجده برداشت از او سوال کردم چه شده ؟ مرا بغل کرد و جواب داد چیزی نشده، فقط شما به کوچه نرو، آن زمان یکی از همسایههای ما استوار ژاندارمری بود و رادیو را روشن کرده بود و موج آن را روی شبکهای تنظیم کرده بود که به امام (ره) ناسزا میگفت ، صدای رادیو خیلی بلند بود، من در عالم بچگی از این موضوع خیلی ناراحت شدم و این قضیه را به مادرم گفتم ، مادرم گفت :«شما به صدای رادیو آنها گوش نده» بعد هم برای اینکه من کاری انجام ندهم یابا سنگ به رادیوی روی دیوار نزنم گفت: «شما برو توی کوچه بازی کن» در محلهی ما سه چهار خانواده هم زندگی میکردند که به ساواکی بودن مشهور بودند وقتی به کوچه آمدم دیدم بچههای آن ها هم در کوچه همان حرفها و ناسزاهایی که از رادیو پخش می شد را تکرار میکنند، با این که 6 - 5 سالی از من بزرگتر بودند همان فحشهایی را که آنها به امام میدادند به شاه دادم ، وقتی که بحث بالا گرفت همین ناسزاها را به خانوادهی آنها هم گفتم هر چه مرا کتک میزدند از حرفهایم کوتاه نیامدم در آخر هم جسم بی رمقم را داخل حیاط خانهمان پرت کردند.
* هم قسم شدیم که به هیچ باشگاهی نرویم و فقط برای «مسجد جوادالائمه» بازی کنیم
عکسالعمل پدر و مادرتان چه بود؟
پدرم منزل نبود و از دست مادرم هم کاری برنمیآمد. بعد گذشت و گذشت تا به دوره خدمت سربازی رسیدم، البته هیچ تمایلی به رفتن خدمت سربازی نداشتم چونکه احساس میکردم فضای سربازی فضای نامأنوسی است و از طرفی با روحیه مذهبیام هم سازگار نبود ولی چارهای نداشتم باید خدمت سربازی را میرفتم، آن زمان ورزش هم میکردم و فوتبالم خوب بود، خلاصه به سربازی رفتم و دورهی آموزش را در «چهل دختر» که محل تبعید افسران ارتش بود گذراندم.
در اواخر دوره آموزشی در یک بازی فوتبال مصدوم شدم و کتف و شانه و
ترقوهام شکست و این امر موجب شد که تا آخر دورهی آموزشیام را در
بیمارستان سپری کنم، بعد از دوره آموزشی مرا به «بدر آباد خرم آباد»
فرستادند و بعد از مدتی که در آنجا بودم امریهای از «تهران» جهت فوتبال
برایم آمد و از «بدر آباد» به «دانشکده افسری» منتقل شدم با آمدن به
«دانشکده افسری» دوره سربازیام با ورزش سپری شد تا اینکه به بحبوحهی
انقلاب رسیدم، در آن زمان تلاش فوقالعادهای با «شهید قدیانی و امیر حسین
فردی» داشتیم، و با «امیر حسین فردی» و بچههای ورزشکار مسجدمان تیمی را
تشکیل داده بودیم که به نام «مسجد جواد الائمه» بود و همهمان با هم قسم
شده بودیم که به هیچ باشگاهی نرویم و فقط برای «مسجد جوادالائمه» بازی
کنیم.
آقای «امیر حسین فردی» هم کاپیتان و هم مربی تیممان بود و ما هم به حرف ایشان گوش میدادیم. در بحبوحه ی انقلاب «آقای فردی» بعضی از کتابهای انقلابی را میآورد و به ما آموزش میداد و این آموزشها دست مایههای خوبی برای ما شد زیرا آن آموزشها و همچنین «مسجد جواد الائمه» در محلهی «جی و جنوب» تهران موجب رشد بچههایی شد که اکثر آنها باعث خیر و برکت در نظام مقدس جمهوری اسلامی شدند.
چه عواملی موجب تأثیرگذاری مسجد بر روی بچهها شده بود؟
یکی از دلایل آن امام جماعت مسجد «آقای مطلبی» بود زیرا ایشان فردی با تقوا و دارای فضل و مردم دار بودند و صحبتهای او موجب جذب جوانان و نوجوانان میشد از طرفی به بچهها و نوجوانهای شلوغ در مسجد کاری نداشت و بچهها آزاد بودند این عوامل موجب شد تا بچهها جذب مسجد شوند، از طرف دیگر ایشان کمک کردند تا کتابخانه مسجد شکل بگیرد وقتی کتابخانه مسجد تشکیل شد استقبال بچهها از مسجد خیلی زیاد بود به طوری که قبل از انقلاب کتابخانه دارای 400 عضو رسمی بود، وقتی که جوانان و نوجوانان جذب مسجد و کتابخانه مسجد شدند افرادی که دارای روحیهی انقلابی بودند و در انقلاب نقش داشتند وقتی که به مسجد «جواد الائمه» میآمدند فعالیتهای مسجد را تحسین میکردند
* «جواد الائمه» یک مسجد مادر در شکلگیری تظاهرات بود
مثلا چه افرادی؟
به عنوان مثال شهید «عباس ناطق نوری» که در حزب جمهوری اسلامی شهید شد گاهی به مسجد «جواد الائمه» میآمد و فعالیتهای مسجد را تحسین و تشویق میکرد ، و یا دورادور مسجد و فعالیتهای آن زیر نگاه و ذرهبین افراد انقلابی بود، مثلا پسر آقای «مطلبی» آقا شیخ رضا مطلبی امام جماعت مسجد ابوذر تهران بودند.
در آن زمان «آقا شیخ رضا مطلبی» آقای شجاع و آقای ناطق نوری، یک مثلثی را تشکیل داده بودند و پایگاههای انقلابی تاسیس کرده بودند که راس آن مثلث و پایگاه انقلابی مسجد «ابوذر» جنوب تهران بود، راس دیگر آن در «باغ فیض» بود که آقای «علی اکبر ناطق نوری» به آنجا رفت و آمد میکرد و یک ضلع کم رنگتر آن به مسجد «جواد الائمه» می رسید و این عامل به شکلگیری روحیه انقلابی در بچهها کمک میکرد. از طرف دیگر کتابخانه هم محل بسیار خوبی برای ظهور و بروز استعداد بچهها بود. علاوه بر کتابخانه در مسجد گروه نمایش و تئاتر هم شکل گرفته بود و بچهها نمایش نامههایی را مینوشتند و خودشان اجرا میکردند.
یکی از نمایشنامههایی که بچهها یکی دو سال قبل از انقلاب اجرا کردند که خیلی هم سر و صدا به پا کرد نمایشنامه «گندمهای خونین» بود که نویسنده آن یکی از بچههای مسجد به نام «بهزاد بهزادپور» بود که بعدها فیلم «خداحافظ رفیق» را ساخت، بعد از آن نمایش مجددا آقایان «بهزادپور، قدیانی و فرجالله سلحشور» نمایشنامه «حر» را کار کردند، که نمایشنامه «حر» هم سر و صدای زیادی به پا کرد. همه این عوامل دست به دست هم داد تا اینکه در دوران انقلاب «مسجد جواد الائمه» به عنوان یک مسجد مادر در سازماندهی و شکلگیری تظاهرات شناخته شود زیرا مسجد در کنار پادگان «جی» قرار داشت، مثلا آن موقع آقای «زم» که سه، چهار سالی بود ملبس شده بود به مسجد ما رفت و آمد میکرد و به منبر میرفت.
البته شیوه او این طور بود که پای تخته درس احکام و مسائل مذهبی را میگرفت البته لابهلای صحبتهایش پرانتز باز میکرد و حسابی علیه رژیم صحبت میکرد و این صحبتها موجب میشد که گاردیهای پادگان «جی» به مسجد حمله کنند با حملهی آنها چراغهای مسجد خاموش میشد و «آقای زم» و یا روحانیون دیگر لباسهایشان را عوض میکردند و از مسجد بیرون میزدند به همراه آنها موج جمعیت از مسجد خارج میشد و راهپیمایی شکل میگرفت، بعضی وقتها ما در محل نمیتوانستیم این کار را انجام دهیم، من به همراه «شهید قدیانی، مسعود رضوان، شهید عباس بنیایی » که اولین شهید منطقه جی بود ایشان چهار، پنج سال قبل از انقلاب دارای روحیهی جهالت منشانهای بود و مزاحمتهایی را برای کسبه محل و افراد محل ایجاد میکرد که بعد با شروع انقلاب و برخورد نسیم انقلاب با او چرخشی 180 درجهای پیدا کرد و تبدیل به «حر» انقلاب شد به طوری که در حرکتهای انقلابی یکی دو سال مانده به انقلاب در جاهایی که هیچ کس جرات نمیکرد کاری را انجام دهد ایشان پیش قراول بودند و جلوی همه حرکت میکردند و جماعت را با خودش میبرد از جمله ما چند نفر راه میافتادیم و به منطقه پمپ بنزین تهران نزدیک دو راهی قپان میرفتیم و شعار میدادیم و به سمت منطقه خودمان به راه میافتادیم تا به منطقه خودمان میرسیدیم جمعیت نزدیک به هزار نفر میشد.
خب بیاییم تا انقلاب، انقلاب شد و بعد شما به چه فعالیت هایی مشغول شدید ؟
انقلاب اسلامی شکل گرفت و ما در مسجد «جواد الائمه» فعالتر شدیم، کمیته انقلاب اسلامی و کارهای فرهنگی شکل گرفت و بعد هم آقای «بکایی» که بعدها شهید شد و «آقای تخت کشیان» که الان تهیه کننده سریال کلاه پهلوی هست وارد آموزش و پرورش شد و برای من از «آقای شهسواری» که آن موقع رئیس آموزش و پرورش منطقه 13 بود و بعدها هم در «حزب جمهوری اسلامی» به شهادت رسید پیغام آورد که شما هم به آموزش و پرورش بیایید و به ما کمک کنید. بنده به همراه «شهید مسعود رضوان» که در عملیات «بیت المقدس» به شهادت رسید به آموزش و پرورش رفتیم و تا سال 1360 در آموزش و پرورش بودیم که انصافا دوران بسیار خوبی هم بود.
در آموزش و پرورش به چه فعالیت هایی مشغول بودید ؟
ابتدا در کادر اداری بودم و بعد جزء بچههای امور تربیتی شدم
* منافقین روی اجناسی که مردم فرستاده بودند مهر «سازمان مجاهدین» زدند
در کادر اداری پست داشتید؟
پست که نه، ولی به دلیل روحیهی مذهبی که داشتم، گزینش خانمها را به من سپردند و من هم به آنها گفتم که به صورت فردی که نمیشود باید گروهی این کار را انجام داد، به همین دلیل بنده به همراه خانم علی زاده که قبل از انقلاب جزء زندانیان دستگیر شده بود و آقای مجتبی رحمان دوست که الان نماینده مجلس هستند به همراه آقای بهرامیان مسئولیت گزینش را به عده داشتیم و بعد هم جزء مدیران امور تربیتی اداره آموزش و پرورش منطقه 13 شدم و فعالیتهایمان هم به دلیل روحیه انقلابی نسبت به بقیه مدیران خیلی بیشتر بود.
در آن سالی که خوزستان سیل آمد و منافقین رفتند و روی اجناسی که مردم برای آنها فرستاده بودند مهر «سازمان مجاهدین» را زدند که این کار امام را خیلی ناراحت کرد و پیغامی دادند که بچههای انقلابی به آنجا بروند و کمک کنند. در آن سال خاطرم هست بنده در حدود 500 نفر از بچههای امور تربیتی را سازماندهی کردم و به آنجا بردم البته علاوه بر آموزش و پرورش نیروهای دیگر از ارگانهای دیگر و حوزه علمیه هم آمده بودند، آنجا ما یک کار تشکیلاتی انجام دادیم و هر جا که حضور ما پر رنگ میشد منافقین خودشان را کنار میکشیدند و عقبنشینی میکردند و این تشکیلات انگیزهای شد تا بعد از سیل خوزستان ما در سالها بعد به مناطق محروم برویم مثلا ما در سال بعد از سیل خوزستان به سیستان و بلوچستان رفتیم و کار جهادی انجام دادیم و به نوعی مبتکر اردوهای جهادی که امروز انجام میشود بودیم زیرا در حلقهی 5 - 4 نفر بچههای امور تربیتی بودم که این کار را انجام دادیم.
این سه سالی که در آموزش و پرورش بودید بیشتر این کار را انجام میدادید یا نه به کارهای دیگر در حوزههای دیگر هم میپرداختید؟
ما جزء بچههای امور تربیتی بودیم و اکثرمان هم بچههای انقلاب و دارای سر پر شوری بودیم و علاوه بر خدمت به دانشآموزان در مدرسه روی به هم ریختگی که سازمان آموزش و پرورش داشت هم کار میکردیم تا آنها را از لحاظ ساختاری استحکام ببخشیم ضمن اینکه وظیفه معلمی و کار در قسمت امور تربیتی هم برایمان مهم بود. از همهی اینها مهمتر مبارزاتمان با طیفها و گروههای مختلف ضد انقلاب بود زیرا بعد از انقلاب 7 -6 گروه از گروههای ضد انقلاب شکل گرفته بود و اکثر اینها در مناطق جنوب شهر تهران مستقر شده بودند و مدارس را پایگاههای خوبی برای خودشان میدانستند..
از فضای حاکم بر معلمان و دانشآموزان بیشتر برایمان بگویید؟
ما بیشتر از بچههای جوان انقلابی جذب میکردیم
* چنگیز در مدرسه به عنوان پیش نماز جلو میایستاد
جوانهایی که مانند شما و بچههای مسجد جواد الائمه نویسنده بودند یا خیر؟
نه همهی آنها نویسنده نبودند البته از بچههای «مسجد جوادالائمه» هم زیاد برده بودم، مثلا من فکر میکردم که ما از طریق ورزش خیلی میتوانیم بچهها نفوذ کنیم و با آنها ارتباط برقرار کنیم زیرا تأثیر ورزش را در زندگی خودم جهت مقابله با ناهنجاریها دیده بودم، به همین دلیل معلم ورزش و ورزشکار هم به آموزش و پرورش آوردم، مثلا آقای عبدالعلی چنگیز، آقای حمید درخشان، آقای اصغر حاجیلو را جذب کردیم و به عنوان معلم ورزش به مدارس فرستادیم، این بچهها هم بچههای ارزشی و خوبی بودند. از طرف دیگر هم در تیم ملی جوانان هم حضور داشتند و بچهها آنها را میشناختند، به طوری که آقای چنگیز در مدرسه به عنوان پیش نماز جلو میایستادند و بچهها پشت سر او نماز میخواندند.
این هنرمندی آقای «عبدالعلی چنگیز» و بچههای این تیپی که به عنوان مثال جلو میایستادند و بچههای زلال دل پشت سر او نماز میخواندند، کارهای تربیتی را ضریب میدهد از این ضریب دادن بیشتر برایمان بگویید.
بله، خیلی ضریب میدهد و تأثیر دارد آن زمان مدارس دو نوبت صبح و بعدازظهر تشکیل میشد هنگام ظهر خیلی از دانشآموزان در مدرسه میماندند و همان جا ورزش میکردند و ناهار میخوردند بعضی از آنها هم به خانه میرفتند و بر میگشتند، در آن زمان به نماز جماعت در مدارس خیلی توجه میکردیم و روحانی هم نبود یا خیلی کم بود البته بعضی جاها که طلبه جوان جذب کرده بودیم و نماز را طلبه برگزار میکرد. در بعضی از جاها هم که طلبه نداشتیم از تیپهای این چنینی استفاده میکردیم. به خصوص آقای چنگیز که روحیهی مذهبی خیلی خوبی داشتند این کار را انجام میدادند و این کار باعث شده بود که بچهها جذب شوند، زیرا هم نماز جماعت با شکوهی برگزار میشد و هم اینکه ارتباط ورزشی برقرار شده بود و یا در حوزهی بچههای هنرمند آقای بهزاد پور یا آقای اکبر قدیانی را به آموزش و پرورش آوردم موفق نشدم آقای امیر حسین فردی را که به آموزش و پرورش بیاورم ولی در اردوهایی که میرفتیم ایشان را همراه جوانان می بردیم .
* رابطه ام با ورزشکاران به خصوص فوتبالیستها خوب است
هنوز هم با آقای چنگیز و آقای درخشان و افراد ورزشکاری که نام بردید ارتباط دارید؟
من در حال حاضر با همهی هنرمندان و ورزشکاران به خصوص ورزشکاران قدیمی رفیق هستم و هم من به آنها احترام میگذارم و هم آنها به من احترام میگذارم و درب اتاق من هم به روی همه آنها باز است ، هم من شماره تلفن آنها را دارم و هم آنها شماره تلفن من را دارند و با هم در تماس هستیم و در رابطه با معنی از مسائل با یکدیگر مشورت میکنیم به خصوص در مسائل اخلاقی و تربیتی زیرا آنها الگوی نسل جوان ما هستند. الحمدلله رابطه ما با ورزشکاران به خصوص فوتبالیستها خوب است.
بیاییم در فضای حضور شما در جبههها که فصل جدیدی را در زندگی شما ایجاد کرد، البته شما قبل از گفتوگو فرمودید که اگر به من بگویید به حضور خود در صحنههای مختلف اجتماعی نمره بدهید من به سالهای حضور در آموزش و پرورش رتبه یک میدهم زیرا کار معلمی را ارزشمند میدانم. حال می خواهیم از سالهای حضور در دفاع مقدس شما هم بدانیم.
زمانی که در آموزش و پرورش بودم و به سفرهای جهادی میرفتیم، البته در سفرهای جهادی خودمان همینطور راه نمیافتادیم برویم مثلاً در زمان «آقای رجایی» وقتی که از این سفرها مطلع شد یکی ، دوتا از مشاورینش را فرستاد.
«آقای رجایی» شما را شخصاً میشناخت؟
«شهید باهنر» میشناخت و او ما را با «شهید رجایی» آشنا کرده بود .
ارتباط شما با «شهید باهنر» چطور بود؟
ارتباط ما با «شهید باهنر» نزدیکتر شده بود چون مشکلات آموزش و پرورش در آن زمان زیاد بود و عرصه هم بر ما تنگ شده بود و میخواستم از آموزش و پرورش بیرون بیایم .
یعنی میرفتید خدمت «شهید باهنر» و با او درد دل میکردید؟
بله
چگونه؟
در دفتر مرکزی که الان در «اکباتان» هست «شهید باهنر» حضور داشت، هر هفته یک بعد از ظهر ملاقات مردمی داشت، ضمن اینکه یکی از دوستان ما مشاور ایشان بودند و در دفتر او کار میکردند و از طرفی ایشان میدانستند که ما از بچههای دردمند امور تربیتی هستیم که حرف هم زیاد داریم.
* از من قسم گرفتند که نحوهی شهادت فرزندانشان را بنویسم
به مناطق رفتید؟
سال دوم که به منطقه «کهنوج» رفتیم با «عملیات فتحالمبین» مصادف شد،
بسیاری از دوستان ما در اواسط کار آمدند با ما صحبت کردند و گفتند که الان
عملیات «فتحالمبین» شروع شده است و ما میخواهیم به جنگ برویم، که من
موافقت نکردم زیرا کارمان در آنجا ناقص میماند ولی به آنها قول دادم که در
اولین فرصت که کارمان در «کهنوج» به پایان رسید به منازلمان هم نرویم، ثبت
نام کنیم و به جبههها برویم که همین اتفاق هم افتاد، ما 61/1/14 که از
منطقه «کهنوج» آمدیم، رفتیم ثبت نام کردیم و دسته جمعی به جبهه رفتیم و به
عملیات «بیتالمقدس» رسیدیم که بخشی از دوستانمان در عملیات«بیتالمقدس» به
شهادت رسیدند و بنده توفیق داشتم در عملیات اول، دوم و سوم «بیتالمقدس»
حضور پیدا کنم و خاطرات بسیار شیرینی از پیروزی «خرمشهر» و عملیات بزرگ
«بیتالمقدس» دارم که آن را در کتاب «گردان عاشقان» آورده ام و شأن نزول
این کتاب این بود که وقتی مجروح شدم و من را از منطقه به تهران آوردند،
خانوادهی آن دوستانی که در عملیات «بیتالمقدس» شهید شده بودند به
بیمارستان جهت عیادت آمدند و در آنجا از من قسم گرفتند که نحوهی شهادت
فرزندانشان را بنویسم.
بنده یک دوست عزیز به نام «شهید حاج جواد گرامی» داشتم، آن موقع که خانوادهی شهدا در اتاق من بودند ایشان هم در کنار تخت من ایستاده بود بعد از عیادت همه رفتند شب یکی از پرستارها آمد و گفت یکی از آن دوستان که به عیادت شما آمده بود هنوز نرفته و در سال انتظار نشسته و دارد گریه میکند، گفتم بروید او را صدا کنید بیاید بالا، پرستار رفت او را صدا کرد و آمد بالا دیدم که «حاج جواد گرامی» هست، ایشان گفت چیزهایی که از این شهدا گفتی مرا به هم ریخته است و ایشان هم تاکید کردند که شما حتماً خاطره این شهدا را بنویسید و من هم به او قول دادم که این کار را انجام دهم و از همان شب شروع کردم به نوشتن.
* پیغام شهید آوینی
تاریخ ان شب را دقیقاً به خاطر دارید؟
به نظرم بیست و پنجم اردیبهشتماه 1361 بود، یک هفته طول کشید تا همه مطالب را بنویسم، نوشتهها یک دفترچه قطور شد که یک بخشهایی از آن مربوط به خاطرات خودم بود که آنها را از داخل آن دفترچه درآوردم و آن زمان چونکه ارتباطم با بچههای «حوزه هنری» خوب بود، این مطالب به دست آنها رسید و فکر میکنم «سید محمد آوینی» برادر «شهید آوینی» از «شهید آوینی» برایم پیغام آورد که برادرم بخشی از مطالب شما را خوانده است، اگر شما آن مطالب را در اختیار ما قرار دهید و اجازه دهید این مطالب را به دلیل اینکه هم خاطره است، هم یک داستان حماسی دارد و هم روز شمار جنگ است آن را پرداخت کنیم تا یک کار خوبی از آن در بیاوریم.