کد خبر 18492
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۹

جلال چشمش به کتاب افتاد [و ديد غرب‌زدگي است] گفت آقا اين پرت‌وپلاها به دست شما هم رسيده؟ آقاي خميني گفت: اينها پرت و پلا نيست، اينها حرفهايي بود که ما مي‌بايست مي‌زديم و حالا شما مي‌زنيد.

مي‌رفت بين مردم (جلال از چشم برادر)

 

 

 

گروه فرهنگي مشرق - شنيده بوديم مدتي است خانه‌نشين شده است. تماس که گرفتيم خودش صحبت کرد، گفت: همين الآن بياييد؛ ساعت هفت شب بود. قرار فردا را گذاشتيم و با چند نفر از بچه‌هاي تحريريه به سراغش رفتيم. از در که وارد شديم عصازنان به استقبالمان آمد و در کنارمان نشست، و اسم همه بچه‌ها را با ساعت ورودمان در دفتري که کنار صندلي‌اش بود ثبت کرد، خودش در مورد اين دفتر توضيح داده است.
در حين اين گپ طولاني اشاراتي هم به جلال شده است که سؤالها را حذف کرديم و لحن صميمانه شمس ( برادر جلال آل احمد ) را دست‌نخورده گذاشتيم.

???
? من 8 سال از جلال کوچک‌ترم. ما تا بچه بوديم مثل سگ و گربه به جان هم مي‌پريديم وقتي به سن بلوغ نسبي عقلي رسيديم هم محبت جلال به من بيشتر شد و هم ارادت من به او.

???

? اگر يادتان باشد ما پسرعموهاي [آيت ا...] طالقاني هستيم، او اسمش محمود طالقاني و اسم پدر ما احمد طالقاني. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقاي طالقاني مسجد هدايت. بابام به او مي‌گفت مسجد قحطي بود رفتي آنجا، گفت آقا ما آمديم اينجا و در محله‌اي مسجد گرفته‌ايم که پر از کاباره و سينما و رستوران و ... است من اگر بتوانم دو نفر از کساني که پايشان به سينما يا کاباره باز مي‌شود بکشم به مسجد من اجر خودم را گرفته‌ام. اين‌قدر اين حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشيده شوم. پدرم آن زمان به ما مي‌گفت شما تحت تأثير پسرعمويتان هستيد.

???

? يادداشتهاي روزانه؛ اسمش را گذاشتم دفتر ايام. من از 1319 تا حالا از اين دفترها دارم، 65 سال است که مي‌نويسم به عادت جلال.

???

? جلال از اعتقاداتش اين بود که مي‌سازد ناچار کج هم مي‌سازد، آدمي که نمي‌سازد عيبي ندارد اما آدمي که سازنده است عيب زياد پيدا مي‌کند بعد هم دلش نمي‌خواست که کنج خانه بنشيند و هرچه در عوالم ذهني‌اش مي‌آيد بنويسد. مي‌رفت بين مردم. ما با جلال سفرهاي زيادي رفتيم، هم عرض مملکت را رفتيم و هم طولش را. از تهران رفتيم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با يک ماشين قراضه. هر اتفاقي که مي‌افتاد جلال يادداشتش مي‌کرد. بهترين غذايي که ما در آن سفرها خورديم يک روز صبح در قهوه‌خانه‌اي بود که در قابلمه‌اي گذاشت و چهار تا تخم‌مرغ در آن نيمرو کرد بعد جلال پرسيد سبزي داري؟ باغچه‌اي همان اطراف بود که چند تا ريحان کند. آن‌قدر جلال از اين صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنين صبحانه‌اي با اين لذت نخورده بودم. البته چايي هم بود جاي شما خالي!

???

? در برابر غرب‌زدگي دوستان جلال بيشتر پرخاش کردند. يکي از کساني که صدايش درآمد آقاي آدميت بود. ديديد جلال يک جاهايي مي‌نويسد و الخ، ايضاً و ادامه نمي‌دهد و سه تا نقطه مي‌گذارد. اين الخ را آقاي آدميت نفهميد که يعني چه؟ خيال مي‌کرد نثر فارسي خراب شده است. کوتاه‌گويي شده است. از معترضين ديگر ملکي بود؛ خليل ملکي پسر آقا ميرزاجواد آقاي ملکي تبريزي است و خودش آخوند‌زاده است. منتها در جاهايي که جلال به مذهب تکيه مي‌کند ملکي از او خوشش نمي‌آيد. گفت: اين حرفها ديگر پوسيده است و کهنه شده و ديگر در کَت بچه‌ها نمي‌رود.
جلال هم گفت بالاخره با اين اينطوريم. البته روي شما را هم مي‌بوسم. دستتان را هم مي‌بوسم ولي همين است. اگر هم کارم عيبي دارد به اين خاطر است که در حال سازندگي‌ام.
اين برخوردها هميشه با جلال بود ولي در غرب‌زدگي و خدمت و خيانت روشنفکران خيلي تندتر شد. جلال در خدمت و خيانت يکي از سخنرانيهاي آقاي خميني را عيناً نقل کرده بود.

???

? رفتيم قم تا پدرمان را به خاک بسپاريم، سال 42 بود. خيلي از مراجع آمدند و ختم گذاشتند. داماد ما شيخ حسن دانايي گفت شما بايد اينجا بمانيد و در مجلس همه آخوندهايي که ختم گذاشته‌اند شرکت کنيد. ما اطاعت کرديم و ماندگار شديم. ختمها که تمام شد. داماد ما زنگ زد که برويم براي تشکر. ما مي‌رفتيم خا‌نه‌شان براي تشکر. منزل آقاي خميني که رفتيم بالاي اتاق روي تشکچه‌اي نشسته بودند و يک کتابي هم از زير تشکچه گوشه‌اش بيرون بود. آقاي خميني سرِ پا ايستادند و ما را بردند بالا و پهلوي خودشان نشاندند. جلال چشمش به کتاب افتاد [و ديد غرب‌زدگي است] گفت آقا اين پرت‌وپلاها به دست شما هم رسيده؟ آقاي خميني گفت: اينها پرت و پلا نيست، اينها حرفهايي بود که ما مي‌بايست مي‌زديم و حالا شما مي‌زنيد.

???

? حسين خسروجردي يک نيم‌تنه‌اي از جلال ساخت که ما ماشين گرفتيم و برديم در راه طالقان نصب کرديم که با دست دارد اورازان را نشان مي‌دهد.

???

? صداقت و صداقت جلال باعث نفوذ کلامش شده بود، بچه‌ها و جوانان را خيلي دوست داشت. در عين حال هر کسي را که مي‌‌ديد بي‌کار و بي‌عار مانده از او بدش مي‌آمد.

???

? جلال با بهائيها درگير بود و اين درگيري هم به خاطر همان روحيه آخوندي بود که داشت. اين روحيه آخوندي آن‌قدر درش ريشه‌دار شد که باعث شد به حج برود. خودش تعريف مي‌کرد وقتي بين صفا و مروه قدم مي‌زدم، دفعه سوم و چهارم. آمدم اين سر را بکوبم به يکي از اين ستونها که اين سر چيست که چيزي را نمي‌فهمد.

???

? يک بچه‌اي بود به اسم مصطفي شعاعيان از شاگردان جلال. شمال بوديم، آمده بود شمال به جلال گفت اين قلمت را بايد درش فشنگ بگذاري به سمت رژيم پرتاب کني. با کلمه پرتاب کردن کار به جايي نمي‌رسد. اتفاقاً با هم عکس هم دارند که اين عکس را هم خود من گرفته‌ام. جلال را تشويق کرد به مبارزه مسلحانه. جلال گفت من در قلمم به جاي جوهر باروت مي‌ريزم اما از نوک قلمم به جاي گلوله ناسزا پرتاب مي‌کنم. اين حکومت آن‌قدر پوشالي است که با همين ناسزا هم از بين مي‌رود.

???

? شايد يک روزي بشود يادداشتهاي جلال را منتشر کرد. اما چه زماني اين بستگي به اجازه خانم دانشور دارد. چون آن يادداشتها به خيلي از مسائل جزئي زندگي شخصي جلال اشاره دارد مثلاً اينکه يک جوان 29 ساله به اسم جلال يک‌دفعه خاطرخواه يک دختر 32 ساله مي‌شود به اسم سيمين دانشور و حوادث اين‌چنيني هست. به‌ همين خاطر خانم دانشور هم گفت تا من زنده‌ام اجازه نداري اينها را چاپ کني. سنگي بر گوري هم وقتي چاپ شد ايشان خيلي ناراحت شد و از آن زمان تا به حال سيمين با من قهر کرده است.

???

? جلال چون بچه نداشت همه جوانها را مثل بچه‌‌هاي خودش مي‌دانست البته بچه‌‌هايي را دوست داشت که در تکاپو و فعاليت بودند، بچه‌‌هاي يک جا نشسته و تنبل و ... را دوست نداشت.

???

? يک آدمي بود به اسم محمد درخشش که باشگاهي داشت به اسم مهرگان. مدير جامعه ليسانسه‌هاي دانش‌سراي عالي بود. از جالب‌ترين فعاليتهايش اين بود که حياطي داشت و دار و درختي که تريبون مي‌گذاشت و دو تا آدم مي‌افتادند به جان همديگر يکي اسمش دکتر هشترودي بود و ديگري دکتر فرديد. اينها شروع مي‌کردند به گفت‌وگو کردن. ما بيشتر از هشترودي از فرديد خوشمان مي‌آمد. اينها هميشه با هم جدال داشتند. اما جلال چون در حال تحرک و تحول بود بعد از چندي اين جماعت را هم رها کرد. هر جا مي‌رفت و مي‌ديد ارضايش نمي‌کند به سراغ جاي جديدي مي‌رفت‌.

???

? يک روز جلال را ديدم گفت يک بچه‌اي هست که همه حرفهايي را که ما مي‌زنيم او در مشهد مي‌زند. ما بلند شديم و رفتيم مشهد، دو سه روزي آنجا بوديم بعد رفتيم دانشگاه فردوسي مشهد، در سالن داشتيم قدم مي‌زديم ديديم در يکي از کلاسها باز است داخل رفتيم ديديم شريعتي در حال سخنراني براي دانشجوهايش است. بي‌سر‌ و صدا وارد کلاس شديم و آخر کلاس نشستيم. شريعتي در حال صحبت چشمش به ما افتاد. صحبتش را قطع کرد و گفت: من ديگر حرف نمي‌زنم، الآن دو نفر در اين مجلس هستند که تا اينها هستند احتياجي به حرف زدن من نيست.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس