احمد روزي که داشت مي‌رفت خواستم صورتش را ببوسم، گفت: نه مادر! شانه‌ام را ببوس، مي‌ترسم مهر مادري‌ات غلبه کند و نتوانم بروم و بعدا جواب حضرت زهرا(س) را نمي‌توانيم بدهيم.

به گزارش مشرق به نقل از فارس ،  مادر شهيدان ميرمحکم حقيقتا بد حال بود و از سر لطف بود که اصرار مرا به گفتگو پذيرفت. همين شد بخش اعظم مصاحبه در اختيار آقاي ميرمحکم قرار گرفت. البته در وضعيتي غير از آن چه شد، اين مصاحبه مي‌توانست ترکيب خوب و جذابي باشد از تقاطع خاطرات مادر و پدر شهيدان اما حاج خانم واقعا با زحمت و مشکل وارد بحث مي‌شد و هر بار هم که فضاي عاطفي غلبه مي‌يافت، به‌شدت منقلب مي‌شد و بيم آن مي‌رفت که از حال برود. به هر حال با تلاش و سماجت فراوان، همين چند خط را به‌دست آوردم که تقديم مي‌کنم به آستان همه عاشقان راه و رسم شهيدان. همان راه و رسمي که اماممان خميني فرموده‌اند که به هيچ وجه کور شدني نيست.

 

سردار علي اصغر ميرمحکم در کنار پدر و مادرش 

 

*فارس: ابتداي صحبت از معرفي خودتان شروع کنيد.

 

*ميرمحکم: "محمد ميرمحکم " پدر شهيدان «عباس، احمد و محمود ميرمحکم» هستم, در سال 1311 به دنيا آمدم. پدر و مادرم هر دو اهل محلات بودند اما اصالت پدرم به بختياري‌ها (ميرمحکم‌ها) و اصالت مادرم به کاشاني‌ها (نجفي‌ها) مي‌رسيد. پدرم کشاورزي مي‌کرد و مادرم خانه‌دار بود، وضع مالي بدي هم نداشتيم و جزو طبقه متوسط بوديم، يعني نه زياد فقير و نه زياد ثروتمند. تا 18 سالگي کنار خانواده در "محلات " زندگي مي‌کردم؛ اما بعد از آن براي زندگي و کار در کنار دايي‌هايم که همگي معمار بودند به تهران مهاجرت کردم.

 

*فارس: از فضاي خانواده‌تان بيشتر بگوييد؟

 

*ميرمحکم: پدر و مادرم بسيار مذهبي بودند، به طوري که پدرم در تابستان با آن هواي گرم که مردم در حالت عادي به سختي در خيابان راه مي‌رفتند روزه مستحبي مي‌گرفت، ايشان با "داس " گندم درو مي‌کرد که به خاطر گرماي شديد وسط کار حالش بد مي‌شد، کارگرها ايشان را مي‌آوردند کنار و به صورتش آب مي پاشيدند. هر کاري مي‌کردند روزه‌اش را بخورد مي‌گفت: بميرم هم روزه‌ام را نمي‌شکنم. مادرم، "نرگس نجفي " زن سوم پدرم بود. نامزد اول پدرم در سال وبايي مي‌ميرد، همسر دوم پدرم هم با دو فرزندش در همان دوران شيوع وبا از دنيا مي‌روند. بعدش با مادرم ازدواج مي‌کنند. آنها همشهري بودند، همين هم دليل آشنايي و ازدواجشان بود. پدرم بسيار خوش اخلاق و رفتارش واقعا بي‌نظير بود. با مادرم حقيقتا مثل ليلي و مجنون بودند، اگر مادرم چهار روز مي آمد تهران پيش من ، پدرم مي‌خواست دق کند، البته مادرم هم همين‌طور بود. مرحوم پدر در سن 120 سالگي از دنيا رفت.از ايشان 4 فرزند باقي مانده، 2 پسر و 2 دختر.

 

 

*فارس: مسائل سياسي هم در خانواده تان مطرح مي شد؟

 

*ميرمحکم: نه. آن زمان کسي جرأت نداشت راجع به اين چيزها حرف بزند. شهر ما هم ارباب رعيتي بود. ارباب‌ها بر ضعيفان سلطنت مي‌کردند، به همين خاطر توجه به دربار بين عوام کمتر بود.

 

*فارس: وقتي آمديد تهران کجا ساکن شديد؟

 

*ميرمحکم: من در تهران غريب نبودم. منزل عموي مادرم در خيابان "ظهيرالدوله " بود، (پسر ايشان الان در آمريکا دکتر قلب هستند و اولين کسي هم بودند که عمل قلب باز را در ايران انجام دادند). دايي‌هايم هم "سه راه ژاله " و خيابان "زرين نعل " بالاي ميدان شهداي فعلي زندگي مي‌کردند و من هم در کنار آنها ساکن شدم. خلاصه کنار دايي هاين مشغول معماري شدم. وقتي آمدم تهران مدتي نگذشته بود که داوطلبانه رفتم خدمت سربازي، 4 ماه تعليمات مقدماتي را در پادگان "حشمتيه " گذراندم و بعد از اين مدت گروهان ما به "سلطنت آباد " اعزام شد. آنجا مأمور حفاظت از کاخ "صاحب قرانيه " که "شاپور عليرضا " در آن زندگي مي‌کرد شديم. چند ماه آخر را هم منتقل شدم پادگان "جي " در سه راه آذري و البته به چند شهر ديگر هم اعزام شده بودم.
وقتي از سربازي برگشتم 2 سال در يک مغازه آهنگري شاگردي و کارگري کردم که بسيار هم کار سختي بود. مغازه آهنگري سر پل چوبي بود. صاحبکارم آقاي "گلاب چي " مرد بسيار مومن و خوبي بود که همراه سه پسرش کار مي‌کرد. ايشان صبح تا ظهر در مغازه بود و موقع خوردن ناهار فقط يک قليان مي‌کشيد و چهار تا چاي مي‌خورد. هر روز هنگام ظهر حدود 150 تومان به مستضعفين پول مي‌داد تا غذا بخورند. گروه "فداييان اسلام " هم در اين مغازه رفت و آمد داشتند و همين زمينه اي شد تا من هم وارد اين گروه شوم و از آن به بعد هم عشقم کشيد با فدائيان همکاري کنم.
به جز من آقاياني بودند به نام "سيدحسن و "حدادزاده " که هيکل يزرگي هم داشت، الان در راسته آهن فروشان مغازه دارد. محرم هم تکيه‌ دارند. با هم مي رفتيم منزل آقاي کاشاني، وقتي آقا را از اندروني مي‌آورديم دور تا دورش نماز مي‌خوانديم و بعد مي برديشمان در جمعيت، من جز محافظ‌ هاي ايشان بودم. ماموران شاه "سيد حسن " را همان اول فعاليت شناسايي کردند و دکه‌اش را آتش زدند خودش را هم کشتند.
بعد از آهنگري به واسطه آقاي "احمد کاشاني " فرزند آيت‌الله کاشاني در قسمت تاسيسات راه آهن مشغول کار شدم و 25 سال هم در راه آهن کار کردم.

 

*فارس: پس با خانواده و پسر آيت‌الله کاشاني آشنايي داريد؟

 

*ميرمحکم: زياد مي‌رفتم منزل آيت‌الله کاشاني و در جلسات خانگي ايشان شرکت مي‌کردم، به تبع رفت و آمدم منجر به آشنايي بيشتر با ايشان و خانواده‌شان شد. فرزند ايشان احمد آقا را با خوراندن زهر شهيد کردند و جنازه اش را بردند تجريش منزل خواهرش و گفته بودند آنقدر مشروب خورده که حالش بد شده، تا خواهرش مي‌رود بالاي سرش مي‌بيند خون بالا آورده و از دنيا رفته است. به واسطه رزم آرا توانستند او را به شهادت برسانند.

 

*فارس: از فعاليت با گروه فداييان اسلام برايمان تعريف کنيد.

 

*ميرمحکم: يادم هست يک شب گفتند توده‌اي‌ها مي‌خواهند حمله کنند خانه آقاي کاشاني، آن زمان هم تعدادشان زياد بود. با هم صحبت کرديم که براي مقابله با آنها چه کنيم؟ طبق تصميمي که گرفته شد چهار-پنج ماشين آجر برديم روي پشت بام منزل حاج آقا. 10-15 نفر گذاشتيم کنار آجرها و قرار شد اگر توده‌اي‌ها حمله کردند آنها را با آجر بزنند، يکي از توده‌اي‌ها قاطي بچه‌هاي ما رفته بود بالا و از قضيه با خبر شده بود. وقتي آقا صحبت کرد و رفت "شمس قنات آبادي " که معروف بود به "شمس خالدار " (چون خالکوبي روي بدنش زياد بود) رفت بالاي منبر و بنا کرد صحبت کردن. او از آخوندهاي درباري لات و خيانت کار بود، شروع کرد به مصدق بد و بيراه گفتن. اين حرف‌ها سياه بازي‌شان بود، چند ماشين از شهرباني هم ايستاده بود جلوي در منزل آقاي کاشاني، مردم هم بودند. ناگهان بين مردم درگيري شد و ماشين‌هاي شهرباني رفتند. قمه و قداره‌هايي بود که مي‌رفت بالا. خانه آقا شده بود مثل غسالخانه، از آن طرف هم بچه‌ها توده‌ايي را که بالاي پشت بام بود شناسايي کردند و از پشت بام مثل مشک او را انداختند پايين.
يکي آمد با قمه بزند به سرم که خودم را کشيدم عقب اما پشت تيزي قمه گرفت به صورتم و پوست بيني ام را برد. چند چاقو هم خورد به بدنم.
من را که به شدت زخمي شده بودم نمي‌دانم چه کسي با ماشين آورده بود زرين نعل، زده بود به شيشه خانه و رفته بود. از بس کتک خورده بودم بي‌هوش شدم، تازه عروسي کرده بوديم که خانمم وقتي لباس‌هاي خوني من را ديد زد توي سرش و گفت: چي شده؟! همسايه‌ها را صدا کرد من را بردند داخل و دو سه روز استراحت کردم.

 

*فارس: "شهيد نواب صفوي " را هم ديده بوديد؟

 

*ميرمحکم: بله. روحاني لاغر اندام و بسيار شجاعي بود که مي‌آمد منزل آيت‌الله کاشاني. نواب واقعا آدم زرنگ و جگردار بود. روزي که نواب دستور کشتن رز‌م‌آرا را داد، گفت: رزم آرا امروز براي شرکت در مراسم ختم مي‌آيد مدرسه "سپه‌سالار " (شهيد مطهري) در ميدان بهارستان، نبايد از مسجد برگردد!
سه چهار نفر براي کشتن رزم آرا داوطلب شدند اما نواب قبول نکرد تا "خليل طهماسبي " داوطلب شد، ايشان اهل شمال و شغلش نجاري بود. اسلحه را آماده کرده و دادند به او. 150 نفر بوديم که قرار بود همه در راه‌روهاي مدرسه فشرده کنار هم بنشينند و کسي داخل نرود. مداح شروع کرده بود به خواندن که طولي نکشيد گفتند رزم آرا آمد. محافظ هايش هم بودند، از در راهرو که آمد داخل همه ما بلند شديم "خليل طهماسبي هم اسلحه را درآورد و رزم‌آرا را ترور کرد، اسلحه را انداخت همانجا و زود رفت. تا 5 سال بعد هم نتوانستند او را بگيرند. آن شبي که آنها را اعدام کردند ما خبر نداشتيم، وقتي شنيديم خيلي ناراحت شديم. حال کسي را داشتيم که عزيزترين کسانش را کشته‌اند.

 

*فارس: وقايع سال42 را به ياد داريد؟

 

*ميرمحکم: بله. آن زمان من براي کار مي‌رفتم کرج، آروز 15 خرداد وقتي بر‌گشتم ديدم "سه راه آذري " خيلي شلوغ است. پياده آمدم سر "لاله‌زار " ديدم تانک و مسلسل گذاشتند سر خيابان و تيراندازي مي‌کردند، از کوچه‌ها فرار کردم و خودم را رساندم خانه.

 

*فارس: اولين بار کي اسم امام خميني (ره) را شنيديد؟

 

*ميرمحکم: اول که ما اصلا ايشان را نمي‌شناختيم، يعني رژيم شاه نمي‌گذاشت کسي ايشان را بشناسد. بعد از آيت‌الله بروجردي، امام(ره) مرجع ما شدند. ما سواد نداشتيم و آنقدري که بايد و شايد آگاهي هم نبود اما جسته و گريخته تعريف ايشان را شنيده بوديم.

 

*فارس: شما حواستان بود که رژيم چه اوضاعي دارد؟

 

*ميرمحکم: من مي‌دانستم شاه چه ظلم‌هايي مي‌کند اما هر وقت بدي‌شان را مي‌گفتم خانم گريه مي‌کرد چون از ظلم‌ها خبر نداشت و فکر مي‌کرد من اشتباه مي‌کنم. ما در جلسات از ظلم‌هاي شاه آگاه مي‌شديم.

 

*فارس: خودتان هم در مبارزات انقلابي شرکت مي کرديد؟

 

*مير محکم: بله. در راه آهن اکثرا توده‌اي و وهابي بودند. توده‌اي ها کتاب‌هاي شوروي را خيلي مي‌آورند تا ديگران بخوانند. من مرتب با آن ها دعوا و کتک کاري مي‌کردم از بس با رؤسا سر همين قضيه دعوا کردم اجازه ندادند 30 سال کار کنم و سر 25 سال باز نشسته ام کردند. 400 تومان حقوق مي‌گرفتم که آن را هم کردند 80 تومان. من خودم هم با بچه‌ها فعاليت‌ مي‌کردم. آن شبي که راديو و تلويزيون را گرفتند من آن موقع يک "شورلت آمريکايي " داشتم که 32 تومان خريده بودم، که با چند نفر ديگر مسلح رفتيم سمت صدا و سيما.

 

*بچه‌ها هم در مبارزات شرکت داشتند؟

 

ميرمحکم: بله. آن ها بيشتر با مسجد در ارتباط بودند، علي الخصوص شهيد محمود . او فرمانده بود و تمام بچه‌هاي محل را مي‌برد کوه‌هاي افسريه آموزش مي‌داد و تمرين تير اندازي مي‌کردند. خودش قبلا دوره ديده بود.

 

*فارس: هيچ وقت سر و کارتان با ساواک افتاد؟

 

*مير محکم: بچه‌ها زرنگ بودند و هيچ وقت گير نيفتادند اما من را ساواک يک مرتبه دستگير کرد. ماجرا از اين قرار بود که مدير راه آهن، چند نفر از کارکنان از جمله من را که براي دزدي‌هايش مزاحمت ايجاد مي‌کرديم مي‌خواست بفرستد کرج که ما قبول نکرديم، او مي‌خواست ما را اذيت کند. هر صبح يک خاور که پشتش را صندلي گذاشته بودند، مي‌آمد و ما را سوار مي‌کرد مي‌برد راه آهن کرج پياده مي‌کرد و بعد از ظهر هم مي‌آمد مي‌برد. ما هم يک روز او را کتک زديم و به همين دليل 30 نفر از بچه‌ها را بردند ساواک. يکي از اقوام ما در ساواک کار مي‌کرد وقتي من را ديد گفت: تو اينجا چه مي‌کني؟! بعد دستم را گرفت و گفت: بدو برو.

 

*فارس: روزي که امام(ره) تشريف آوردند را به ياد داريد؟

 

*مير محکم: بله. من چهار راه "اميريه " جلوي ماشين شان بودم تا انتهاي "شاپور " کنار ماشين مي‌دويدم، بعد هم با بچه‌هايم رفتيم بهشت زهرا. وقتي شنيدم امام دارند مي‌آيند مغازه را بستم و سراسيمه رفتم. يادم هست در ايران هيچ کس سر از پا نمي شناخت.

 

*فارس:از ازدواجتان بگوييد؟

 

*ميرمحکم: 22 سالم بود که ازدواج کردم. ما با حاج خانم دختر عمو و پسرعمو هستيم، خانه‌هايمان در محلات کنار هم بود. همسرم کوچک بود که من رفتم تهران. مادرم خودش بريد و دوخت، زن‌دايي‌هايم هم من را بردند محلات و ازدواج کرديم. يک گوسفند و يک دانگ خانه پدرم در محلات را هم مهرش کرم که البته ايشان مهريه‌شان را بخشيدند و رفتند مکه. بعد از ازدواج سرمحله زرين نعل يک اتاق 3×4 با مبلغ 15ريال ماهيانه که مي‌شد روزي 10 شاهي، اجاره کرديم. البته من هفته به هفته به دليل شغل و فعاليت‌هايي که داشتم خانه نبودم و فقط خرجي مي‌فرستادم. خانمم از دستم خيلي زجر کشيده.قبل از ازدواج که در مغازه کار مي‌کردم حقوقم ماهي 25 ريال بود، بعد از عروسي شد 5 تومان. وقتي هم رفتم راه‌آهن روزي 8 تومان و 3 ريال حقوق داشتم. بعدش رفتيم محله "جواديه ". صاحب‌خانه ما بچه‌دار نمي‌شد براي همين عباس ما را مي‌برد خانه‌اش و هفته به هفته نگه مي‌داشت. اجازه نمي‌داد ما او را ببينيم، وقتي مي‌گفتيم مي‌خواهيم عباس را ببينم مي‌گفت: بياييد بالا. اجاره آن خانه ماهي 3 تومان بود. بعد يک زمين با برادر زنم شريک شدم در خيابان "کوکاکولا " نزديک نبرد. زمين براي او بود ، من هم ساختم و با هم آن جا زندگي مي‌کرديم. دايي‌ام خيلي به ما کمک کرد. 3 اتاق ساختم و با هم زندگي مي‌کرديم. بچه اولم همين شهيد عباس بود که دو سال بعد از ازدواحمان به دنيا آمد. بعدش هم خدا پنج پر و يک دختر ديگر قسنتمان کرد که الان سه پسر داريم.

 

*فارس: قبل از انقلاب راديو و تلويزيون هم داشتيد؟

 

*ميرمحکم: بله. اولين تلويزيوني که خريدم هنوز در اتاق خواب بالاي سرم است، يادگاري نگه داشتم. چون به اصرار عباس خريده بودم با ديدن آن به ياد او مي‌افتم. بچه‌ها تلويزيون دوست داشتند و براي تماشاي آن گاهي مي‌رفتند منزل همسايه‌ها، من براي اين که در خانه باشند تلويزيون خريدم. تلويزيون از اين اين جعبه دار ها بود /، يادم مي‌آيد عباس هر روز در تلويزيون را قفل مي‌کرد و کليدش با خود مي‌برد مدرسه. مي‌گفت: تا من نيستم هيچ کس حق ندارد تلويزيون ببيند، همه بچه‌ها از او حساب مي‌بردند. هر وقت مشق‌هايش تمام مي‌شد تلويزيون را روشن مي‌کرد. اما نذاشتم بچه ها رنگ سينما را هم ببينند.

 

*فارس: از تحصيلات بچه ها بگوييد؟

 

*ميرمحکم: "عباس " در مدرسه "دهخدا " که انتهاي خيابان "نبرد " بود درس مي‌خواند. "احمد و محمود " هر دو در مدرسه "25 شهريور " بودند اما چون محمود به هنرستان علاقه داشت به "هنرستان تهران " رفت، او دانشگاه سمنان هم قبول شد اما طولي نکشيد که درس را رها کرد و رفت جبهه و شهيد شد. بقيه پسرهايم هم بعد از ديپلم گرفتن گفتند جبهه واجب تر است و ادامه تحصيل را رها کردند.

 

*فارس:خوب درس مي خواندند؟

 

*ميرمحکم: درسشان خوب بود اما با شروع جنگ ديگر وقت ادامه تحصيل نداشتند.

 

*فارس:از "عباس " فرزند اولتان بگوييد؟

 

*ميرمحکم: آدم آرامي بود. حتي وقتي برادرهايش با کسي دعوا مي‌کردند، آن ها را توبيخ مي‌کرد که چرا اين کار را کرديد، بچه غيرتي اي بود. اولين دفعه‌اي که راديو اعلام نياز کرد براي اعزام به جبهه، عباس فورا رفت. او رفت "تپه قوچ علي " من هم رفتم کرمانشاه. آن روز ها عباس پيش من کار مي کرد. من سر چهار راه "وحدت اسلامي " گل فروشي داشتم و عباس هم با من کار مي‌کرد.


*فارس: از جبهه رفتنتان بگوييد؟

 

*مير محکم: من با بچه‌هاي جهاد سازندگي بودم. مي‌رفتيم ايلام و کرمانشاه و يا هر جايي که عراق خراب مي‌کرد ما مي‌ساختيم البته براي تانک‌ها گازوئيل هم مي‌بردم. آنجا بودم که خبر دادند عباس مجروح شده و کليه‌هايش را از دست داده و من برگشتم تهران. بعد رفتم "تپه قوچ علي " اسلحه عباس را از ايلام تحويل گرفتم و بردم پادگان کرمانشاه تحويل دادم. عباس براي اولين بار بود که مي‌رفت جبهه و در همان "تپه قوچ علي " که گفتم مجروح شد. 5 سال درگير اين مجروحيت بود، آن ها جزء پدافند هوايي بودند و در همين قضيه بود که مجروح شد.

 

*فارس: فهميديد چطور مجروح شده؟

 

*ميرمحکم: بله. برايم تعريف کرد در جايي بودندکه خلبان "کشوري " با هلي کوپتر برايشان غذا مي‌برد، بعد از اينکه ايشان شهيد مي‌شوند کسي براي آن ها تا چند روز غذا نمي‌برد و آن ها در اين مدت برف و بلوط مي‌خورند. عباس و دوستانش جزء سري‌هاي اولي بودند که رفتند جبهه، چون دوره شاه در سربازي آموزش ديده بودند.

 

*ميرمحکم: ارديبهشت ماه سال 1366. او به دليل مجروحيت، 5 سال دياليز مي‌شد. يک روز که بيمارستان بستري بود رفتيم ملاقات، ديديم او را بستند به تخت، از بس دردش شديد بود. 40 درجه تب داشت و عفونت بدنش را گرفته بود اما دکترها متوجه نبودند و فقط به او "پني‌سيلين " مي‌زدند تا اينکه کليه‌هايش خشک شد و از بين رفت. يک دختر از ايشان برايمان مانده که تحصيل کرده و ازدواج کرده و بچه هم دارد.

 

*فارس: عباس آقا چطور به شهادت رسيدند؟

 

*ميرمحکم: ايشان يک روز مي‌رود اداره که حالش بد مي‌شود، وقتي مي‌برندش بيمارستان شهيد مي‌شود و شب به ما از بيمارستان خبر دادند.

 

*فارس: خاطره‌اي هم از روزهاي جنگ داريد که برايمان تعريف کنيد؟

 

*ميرمحکم: وقتي عراق دانشگاه افسري خرم آباد را زد من جلوي دانشگاه بودم که ديدم يک موشک از بالاي سر من رد شد، يک خانمي آنجا بود که موشک اصابت کرد به ايشان، فقط دو تکه کوچک از چادرش پيدا شد و همه جا زير رو شده بود.

 

*فارس: احمد آقا اولين شهيد خانواده ميرمحکم هستند، از ايشاب بگوييد؟

 

*ميرمحکم: احمد در سال 1346 به دنيا آمد. بسيار اهل مسجد و مکبر بود. اگر يک شب که مسجد نمي‌رفت مي‌گفتند مشکل داريم. احمد اخلاقش شبيه من بود. حرف کسي را در خانه نمي‌برد، هر کس به او حرفي مي‌زد تا جواب نمي‌داد نمي‌توانست رد شود.

 

*فارس:از شهادت احمد بگوييد؟

 

*ميرمحکم: 18 سالش بود که شهيد شد. براي بار دوم اعزام مي‌شد به جبهه. سال 64 در عمليات "فاو " شهيد شد. احمد و محمود، هر دو در گردان "عمار " لشکر 27 محمد رسول‌الله، خط شکن بودند. محمود در عمليات چشمش مجروح مي‌شود و احمد او را سوار قايق مي‌کند و برمي‌گرداند عقب، بعد خودش برمي‌گردد جلو. در فاو که بودند در آخرين پاتک‌هاي "ام‌القصر " احمد شهيد مي‌شود. يک ترکش مي‌خورد زير جمجمه اش و شهيد مي‌شود. دوستش "عباس کاشي " آمد منزل و به ما خبر شهادتش را داد. بدنش صحيح و سالم بود. وقتي جنازه را تحويل گرفتم دنبال اين مي‌گشتم که کجايش گلوله خوره. وقتي دست کشيدم پشت سرش ، دستم خوني شد.بنده خدا محمود هم در بيمارستان "لبافي‌نژاد " بستري بود که به او خبر شهادت احمد را داديم.

 

*فارس: برويم سراغ شهيد سوم شما، آقا محمود ...

 

*ميرمحکم: محمود متولد سال 1344 است. برادرش اصغر، 8 سال در کردستان بود. زنگ زد به محمود که مي‌خواهيم پادگان بسازيم و به کمک شما احتياج داريم که او هم رفت. 6 ماه قبل از شهادتش بود که 45 روز در پادگان آموزشي "کامياران " مسئول آموزش بود. به همراه يکي ديگر از دوستانش قسمت آموزش پادگان را راه اندازي کردند و رفتند. قسمت ايشان اين بود که سال 65 در شهيد شود.

 

*فارس: از آخرين ديدار با محمود بگوييد.

 

*ميرمحکم:‌ وقتي محمود داشت براي بار آخر مي‌رفت راه آهن ، من از شهريار برمي‌گشتم. با خودم دو گوني سيب آورده بودم. گفتم بابا کجا مي‌روي؟ تو چشم‌ات را از دست دادي، گفت:‌ اگر اجازه بدهي اين دفعه آخر است، بگذار بروم. گفتم پس يکي از اين کيسه سيب‌ها را هم ببر تا بچه‌ها بخورند، گفت: اين خيلي زياد است، بعد در کسيه را باز کرد، يک سيب قرمز برداشت و انداخت بالا. گفت: بابا ديدي چقدر قشنگه؟ گفتم آره گفت: ديگه نمي‌بيني! اين جا حرفش را زد اما من چيزي دستگيرم نشد. خداحافظي کرد و رفت. بعداً فهميدم همان روز ظهرش ، قبل از رفتن ، رفته بود پيش آقاي امامي در مسجد استخاره گرفته بود که آيه شهادت برايش مي آيد. آقاي امامي گفته بود آقاي ميرمحکم کجا مي‌خواهي بروي؟ محمود گفته بود هيچ جا، مي‌روم مسافرت. چطور؟ آيه شهادت آمد؟ وقتي محمود از مسجد مي‌رود آقاي امامي در تقويمش يادداشت مي‌کند. ايشان پيش‌ نماز مسجد و استاد دانشگاه بود که البته فوت کردند. بعدا خودش به من يادداشت را نشان داد و قضيه را برايم تعريف کرد.يک روز ديديم مادرهاي شهداي از مسجد آمدند خانه ما . البته ما همان اول همه چيز را فهميدم چون آن ها هيچ وقت اين طوري نمي‌آمدند منزل ما.

 

*فارس: گفتني ديگري از محمود داريد؟

 

*مير محکم: يادم مي آيد دائم به محمود مي‌گفتم معلوم هست شما کجا مي‌رويد؟‌ صبح مي زدند بيرون و شب مي آمدند خانه. يک روز دستم را گرفت گفت: بابا بيا برويم نشانت بدهم. من را برد کوه‌هاي افسريه. ديدم چکار مي‌کنند. کارهاي نظامي بود. گفت: حالا ديدي؟ گفتم بسه ديگر! که ايشان گفت: هر وقت پيروز شديم آن وقت بس است.

 

*فارس: مزار بچه ها کجاست؟

 

*ميرمحکم: قطعه 53 بهشت‌زهرا.

 

*فارس: در برابر شهادت سه پسرتان ، چه انتظاري از خدا داريد؟

 

*مير محکم: هيچي. جنازه هر کدامشان را که جلويمان گذاشتند گفتيم خدايا راضي هستيم به رضاي تو. امانتي دادي که حالا گرفتي.

 

*فارس: حاج خانم، شما بفرماييد. از تربيت بچه ها بگوييد؟

 

*مادر: از همان اول آن ها را با مسايل مذهبي و هيئت و مسجد آشنا کرده بوديم. جلسات مذهبي من ترک نمي‌شد و دائم به مسجد مي‌رفتم. هر وقت پدرش مي‌ايستاد براي نماز خواندن، عباس و اصغر مي‌ايستادند کنار دستش و نماز مي‌خواندند البته فقط دولا و راست مي‌شدند. يکي از خانم جلسه‌اي‌ها بعد از شهادت بچه‌ها به من گفت: خوش به سعادتت! بهش گفتم يادت هست وقتي آن ها را مي‌آوردم جلسه ، دعوا مي‌کردي و مي گفتي نظم جلسه را به هم مي زنند؟ زد زير گريه و گفت: ما واقعا شهدا را نشناختيم که چه راهي رفتند.

 

*فارس: پسرها شيطنت هم مي‌کردند؟

 

*مادر: بله. داخل کوچه بازي مي‌کردند و گاهي با توپ شيشه‌هاي مردم را مي‌شکستند، زن‌ها مي‌آمدند در خانه و شکايت مي‌کردند. بعد خودشان با بقيه بچه‌هاي کوچه پول جمع مي‌کردند و مي‌دادند به "شيشه بر " تا شيشه را عوض کند.

 

*فارس: وقتي ناراحتتان مي‌کردند چطور از دلتان بيرون مي‌آوردند؟

 

*مادر: هر وقت اذيتم مي‌کردند، ناراحت مي‌شدم. بچه‌ها مي‌بوسيدنم و در کارهاي خانه را کمکم مي‌کردند؛ يکي نفت مي‌گرفت، يکي جارو مي‌کرد و.... تا ناراحتي‌ام را فراموش کنم.

 

*فارس: از مبارزات انقلابي پسرها خبر داشتيد؟

 

*مادر: بله. ماه هاي انقلاب دائما يک کيف روي دوششان بود پر از اعلاميه و مي‌رفتند بيرون.

 

*فارس: موقع رفتن به جبهه ناراحتي نمي‌کرديد که نروند؟

 

*مادر: چرا. اما مي‌گفتند مگر دوست نداري بروي کربلا؟ ما مي‌خواهيم راه کربلا را واست باز کنيم. وقتي باز هم گريه مي‌کردم مي‌گفتند اگر ما نرويم بعداً جلوي حضرت فاطمه(س) چه جوابي مي‌دهي؟

 

*فارس: تا حالا شده چيزي از خدا بخواهيد و اجابت کند؟

 

*مادر: من شش پسر به دنيا آوردم اما دختر خيلي دوست داشتم. گفتم خدايا از درگاهت کم مي‌شود يک دختر هم به من بدهي؟ به سال نکشيد خدا يک دختر خوب به من داد. خيلي نذر و نياز کردم، وقتي به دنيا آمد تا يک هفته سفره پهن مي‌کردم اما حاج‌آقا اندازه من دختر دوست نداشت، وقتي هم به دنيا آمد پدرش تا چهار روز نيامد بيمارستان، ولي وقتي پسر به دنيا مي‌آوردم دسته گل مي‌آ‌ورد.(باخنده)

 

*فارس: از آخرين ديدار با فرزندانتان تعريف کنيد.

 

*مادر: فقط ديدار آخر با احمد در ذهنم مانده که برايتان مي‌گويم. روزي که داشت مي‌رفت خواستم صورتش را ببوسم، گفت: نه مادر! شانه‌ام را ببوس، مي‌ترسم مهر مادري‌ات غلبه کند و نتوانم بروم و بعدا جواب حضرت زهرا(س) را نمي‌توانيم بدهيم. من خنديدم او هم خنديد. وقتي هم جنازه‌اش را آوردند انگار هنوز مي‌خنديد.

 

*فارس: با توجه به کسالتي که داريد زياد مزاحم شما نمي شوم. اگر گفتني ديگري به ذهنتان مي رسد ، بفرماييد.

 

*مادر: احمد زياد اهل درس نبود و بيشتر مبارزه مي‌کرد. به او مي‌گفتم چرا درست را نمي‌خواني؟ زشت است که به خاطر درس تو مرا صدا مي زنند مدرسه. من مي‌آيم مدرسه به من بي‌احترامي مي‌کنند و من را مي‌نشانند کنار سطل زباله. مي‌گفت: مامان اشکال نداره، آن ها طاغوتي هستند. احمد به من مي‌گفت: مي‌روم مسجد اما مي‌رفت کوه‌هاي افسريه آموزش نظامي مي‌داد. فردايش مدرسه من را مي‌خواست. مي آمد کنارم آنقدر مي‌ايستاد تا من را ببرد مدرسه. مدير مدرسه به من مي گفت مي‌گفت: بي‌سواد! چرا با بچه‌هايت درس کار نمي‌کني؟ مي‌‌آمدم خانه مي‌گفتم ديگه حق نداري بروي مسجد. همين خانه نمازت را بخوان ، مي‌گفت: به خدا مي‌روم و زود مي‌آيم و آخرش راضي ام مي کرد و مي رفت. شب قبل از شهادت همه شان ، من خوابشان را مي‌ديدم. محمود را خواب ديدم سينه خيز مي‌رود، گفتم کجا مي‌روي در بيابان؟ گفت: بايد بروم. شب قبل از شهادت عباس هم در خواب خانمي را با چادر مشکي ديدم، يک روسري بست سرم و گفت: شما مادر سه شهيد هستي. جنازه هايشان را خودم در قبر گذاشتم.

 

*فارس: بسيار ممنون از وقتي که علي رغم بيماري حاج خانم ، در اختيار ما گذاشتيد.

 

*گفتگو: زهرا بختياري

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • سرباز علی ۰۸:۵۷ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۸
    0 0
    راهتان ادامه دارد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس