حضرت در جواب به پسرش میفرماید: «يَا بُنَيَّ إِنِّي خَفَقْتُ خَفْقَةً فَعَنَّ لِي فَارِسٌ عَلَى فَرَسٍ وَ هُوَ يَقُولُ الْقَوْمُ يَسِيرُونَ وَ الْمَنَايَا تَسِيرُ إِلَيْهِمْ»؛ یعنی من سرم را گذاشتم روی جلوی زین اسب و مختصری خوابم برد که در خواب دیدم هاتفی از عقب دارد ندا میدهد این جمعیت در این هنگام شب در حرکتند و مرگ نیز در تعقیب آنها است. بعد میفرماید: «فَعَلِمْتُ أَنَّهَا أَنْفُسُنَا نُعِيَتْ إِلَيْنَا»؛ من فهمیدم که دیگر کار ما تمام است. خوب، معلوم شد که حضرت برای چه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» گفتند؛ «الحَمدُ لله» هم معلوم شد که بهخاطر شهادت در راه خدا است.
«استفهام اقراریِ» علی اکبر از حسین(علیه السلام)
اینجا حضرت علی اکبر عرض میکند: «يَا أَبَتِ لَا أَرَاكَ اللَّهُ سُوءاً»؛ یعنی پدر جان، حادثه بدی برای شما پیش نیاید! بعد سؤال میکند: «أَ لَسْنَا عَلَى الْحَقِّ»؛ یعنی آیا ما بر حق نیستیم؟ اینجا یک توضیح ادبی باید بدهم؛ ما در باب استفهام، یک «استفهام انکاری» داریم، یک «استفهام اقراری» داریم و یک «استفهام حقیقی» داریم. این استفهام حضرت علی اکبر، استفهام اقراری است. می خواهد از امام حسین اقرار بگیرد! می گوید پدر جان، نه اینکه نمیدانم؛ میدانم راهی که داریم میرویم راه حق است؛ امّا میخواهم این را از دهان شما هم بشنوم! لذا میگوید: «أَ لَسْنَا عَلَى الْحَقِّ»؛ مگر این مسیری که ما میرویم، مسیر حق نیست؟ حضرت فرمود: بله، این مسیر، مسیر حق است. بلافاصله علیاکبر میگوید: «إِذاً مَا نُبَالِي أَنْ نَمُوتَ مُحِقِّينَ». یعنی حالا که ما بر حق هستیم، دیگر باکی نداریم که در راه حق بمیریم.
اگر در راه حقّیم، از مرگ باکی نداریم!
آنقدر این جوان زیبا جواب داد که امام حسین(علیه السلام) علیاکبر را دعا کرد؛ گفت: «جَزَاكَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ خَيْرَ مَا جَزَى وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ».[9]. میگوید دیگر ما غصّهای نداریم. در راه حق میرویم و کشته هم که بشویم، شهیدیم. اسلام این است. حسین(علیهالسلام) هم میخواست امّت اسلامی را اینطور تربیت کند.لذا انسان وقتی که حق را تشخیص داد و مانعی هم سر راهش نبود، همه چیزش را برای حق و در راه حق میگذارد؛ جانش را هم میگذارد
توسّل به علیّ اکبر(علیه السلام)
اما اینها فقط حرف نبود؛ عمل بود. مینویسند روز عاشورا، بعد از آنکه اصحاب رفتند و شهید شدند، از بنیهاشم اوّلین کسی که آمد اجازه میدان گرفت، علیاکبر بود. حسین(علیهالسلام) برای اذن میدان دادن به اصحاب، تعلّل میکرد؛ راجع به قاسم و حتّی ابوالفضل اینطور نبود که حضرت بلافاصله اجازه بدهد. امّا علیاکبر تا گفت اجازه میخواهم، حسین معطّل نکرد؛ گفت بله پسرم؛ برو. حتّی در بعضی از مقاتل نوشتهاند که خودِ پدر آمد این جوان را برای جنگ آراسته کرد؛ یعنی زره به تنش کرد، کلاهخود به سرش گذاشت، شمشیر به کمرش بست و خلاصه همه کارهایش را خودش کرد.
در یکی از مقاتل دیدهام همین که علی آماده شد که به میدان برود، حسین(علیه السلام) خطاب کرد به بیبیها و گفت بیایید با علی خداحافظی کنید... عجیب است این مرد! حسین(علیه السلام) واقعاً در ابنای بشر از این جهت نظیر ندارد. بیبیها بیرون آمدند و با این صحنه روبرو شدند که علیاکبر میخواهد به میدان برود. مینویسند: «إجتَمَعَتِ النِّسَاءُ حَولَهُ کَالحَلقَة»؛ تمام این بیبیها دور علی را مثل حلقه گرفتند و راه را بستند که علی به میدان نرود. هر کدام چیزی میگوید؛ یکی میگوید: «یَا عَلیّ إرحَم غُربَتَنَا»؛ به تنهایی ما رحم کن و نرو...
من نمیدانم چگونه علی از این حلقه بیرون آمد و رفت؛ امّا مینویسند وقتی علی رفت، آنجا بود که حسین(علیه السلام) دستهایش را برد زیر محاسنش، سرش را برد به سمت آسمان؛ می گوید ای خدا، میخواهم با تو معامله کنم؛ «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِك».[10]ثُمَّ نَظَرَ إلَيهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنه»؛ خداحافظی امام حسین با علیاکبر، با یک نگاه بود؛ یعنی یک نگاه به قد و بالای علی کرد؛ یک نظر مأیوسانهای کرد؛ یعنی برو که از تو قطع امید کردم... طولی نکشید که علی برگشت: «يَا أبَتِ العَطَشُ قَد قَتَلَنِي وَ ثِقلُ الحَدِيدِ قَد أجهَدَنِي».[11]میگوید بابا، تشنگی دارد مرا میکُشد... اینجا ببینید به حسین(علیهالسلام) چه میگذرد... خدایا، تو گواه باش! جوانی که شبیهترین این خلق به پیغمبر اکرم است را به سوی این قوم فرستادم؛ کسی که هر وقت ما آروزی دیدار پیغمبر را داشتیم، به چهره او نگاه میکردیم... بعد می نویسند »
[8]. سوره مبارکه انبیاء، آیه 30
[9]. بحارالأنوار 44 379
[10]. بحارالأنوار 45 42
[11]. اللهوف 112
منبع: رجا