در خانه مان هر هفته، جلسه روضه خوانی برقرار بود و افراد بزرگواری، جهت ذکر توسل و منبر تشریف می آوردند. یک هفته، جناب آقای حاج عبدالزهراء و آیت الله سید محمد کاظم قزوینی در جلسه حضور پیدا کردند. هردو برای رفتن به منبر، به یکدیگر تعارف می کردند. در نهایت، آیت الله قزوینی، خطاب به آقای حاج عبدالزهراء فرمودند: « مگر دیشب مادرم زهرا(س) شما را به منبر نفرستادند؟!» بعد از اینکه از ایشان سؤال کردیم، معلوم شد که هر دو این عزیزان شب قبل، خواب دیده بودند که حضرت فاطمه(س)، در جلسه روضه حضور دارند و مرحوم آقای عبدالزهراء را، حضرت به منبر فرستاده اند. آنها می گفتند که روضه خوان و مداح جلسه را، خود اهل بیت (ع) تعیین می کنند.
مناسب است در این جا، داستانی در عظمت روضه های حاج عبدالزهراء بیان کنم:
مرحوم حاج عبدالزهراء کعبی، از علما و
خطبای به نام کربلا بودند که هر سال در روز عاشورا، بر تل زینبیه می نشستند و مقتل
امام حسین(ع) را از حفظ می خواندند. ایشان با سوز و گداز و صدای دلنشین، چنان
وقایع کربلا را بیان می فرمودند:که دل هر شنونده ای منقلب و چشم ها اشک آلود می
شد. خود آن جناب نقل می کند: یک روز صبح کنار حرم سیدالشهداء (ع) کتاب فروشی را
دیدم که تعدادی کتاب نزدیک در گذاشته و می فروخت. نزدیک رفتم و کتاب ها را نگاه
کردم. کتابی را که به آن نیاز داشتم را پیدا نمی کردم، لابه لای کتاب ها آن را
دیدم و برداشتم و قیمتش را پرسیدم. گفت: « حاج عبدازهراء این کتاب را به شما می
دهم به شرط آنکه این قصیده را برایم بخوانی.» کاغذ را گرفتم، دیدم قصیده ابن عرندس
شاعر معروف اهل بیت(ع) است. گفتم: « مانعی ندارد، می خوانم.» گفت: همین الان می
خوانی؟» گفتم: « بله، الان وقت دارم و می خوانم.» آن مرد کتاب هایش را جمع کرد و
همراه من داخل صحن مطهر امام حسین(ع) شد. وسط صحن، روبروی ایوان طلا نشستم و شروع
کردم به خواندن قصیده ابن عرندس، به همان سبکی که درمنبرها می خواندم. هنوز چند
سطری نخوانده بودم که دیدم سیدی جلیل القدر و با عظمت، در لباس اهل علم، کنار ما
نشست و به خواندن من گوش داد واشک ریخت. ما از گریه او منقلب شده، و بی اختیار اشک
می ریختیم. با حضور آن سید، مجلس ما معنویت و روحانیت خاصی پیدا کرد. هر گاه یادم
می آید، منقلب می شوم. تا آخر قصیده صد بیتی را گوش دادند و اشک ریختند. زمانی که
قصیده را تمام کردم، متوجه حضرتش شدم، تا آمدم جویای احوالات او شوم، کسی را ندیدم.
به آن شخص کتاب فروش گفتم: « این سید که اینجا نشسته بودند کجا رفتند؟» گفت: « من
دیدم سید جلیل القدری آمد و بسیار اشک ریخت؛ به حدی که از گریه او گریه می کردم،
ولی وقتی شما قصیده را تمام کردید، ناگهان ناپدید شد و دیگر من آن آقا را ندیدم.»
گفتم: « آیا دانستی آن آقا چه کسی بود.» گفت: « آن آقا یوسف فاطمه(س)، منتقم خون
سیدالشهداء (ع) امام زمان _ ارواحنافداه _بود.» همان جا نشستیم، در فراق حضرتش اشک
ریختیم و تشکر کردیم که به ما لطف فرموده اند.
منبع: پرهای صداقت